۵ بهمن ۱۳۸۸

فرهنگسراي پ

تصميم گرفتم براي كاهش افسردگي كشنده‌اي كه عنقريب مرا از پا درخواهد آورد كمي به خودم كمك كنم. هفته‌اي يك روز استخر و يك روز كوهنوردي سبك را به زور در برنامه‌ام گنجاندم. به خودم قول دادم در مدت زمان چند ساعته اين دو ورزش به هيچ چيز فكر نكنم. هفته پيش سومين جلسه‌اي بود كه به استخر فرهنگسراي پ مي‌رفتم. فرهنگسراي پ فضاي دلچسب و آرامي دارد. با اين حال كافي‌ست دوري در فضاي فرهنگسرا و اطرافش بزنيد تا دلتان به درد بيايد. نمايشگاه نقاشي‌هاي بنجل، كافي‌شاپي خالي كه برش‌هاي دست نخورده كيك شكلاتي در استوانه‌اي دوار يك‌ريز مي‌گردند، ساختماني كه به غير از مسئولينش پرنده‌اي در آن پر نمي‌زند، آلاچيق‌هاي خالي، سه نيمكت‌ كه به تصرف معتاد‌ها و بي‌خانمان‌ها درآمده و دستگاه‌هاي ورزشي كه هر از گاهي زني ميان‌سال يا دختربچه‌اي با چشمان گود افتاده بي‌آنكه خنده‌اي بر لبانش باشد پا مي‌زند. با اين حال در زيرزمين همين فضاي دل‌گير استخر كوچكي قرار دارد با امكانات به نسبت خوب و پاكيزه. دو هفته اول از اينكه مي‌توانستم در فضايي كه از بوق و دود ماشين در امان بود در كنار سه يا چهار نفر شنا كنم، چند دقيقه‌اي كنار استخر دراز بكشم و موسيقي پاپ نه چندان بدي گوش بدهم خوشحال بودم. مسئولين داخلي استخر برخوردي گرم و صميمي داشتند و همان روز اول پاي درد دل زني نشستم كه زندگي، زود پيرش كرده بود. هفته سوم هنوز يك دور عرض استخر را شنا نكرده بودم كه به نظرم آمد بوي نامطبوعي فضا را پر كرده. جايم را عوض كردم اما بو كم نشد. سعي كردم به كثيفي آب استخر فكر نكنم. شنا كردم و در ذهنم براي ناديده گرفتن بويي كه كم‌كم آزاردهنده مي‌شد با خودم حرف زدم. حرف كه نه، داد زدم.
نمي‌شد. ظرفيت اينكه به درگيري‌هاي ذهني‌ام دعواي با مسئولين استخر هم اضافه شود نداشتم. با خودم كلنجار مي‌رفتم كه استخرم را عوض مي‌كنم، اصلا استخر نمي‌روم، شنا نمي‌كنم، جايش يكي از همين تردميل‌‌ها مي‌گيرم و مثل احمق‌ها در جا مي‌دوم آنهم روبه‌روي يك ديوار چرك‌مرد دود گرفته. اصلا مي‌روم، مي‌گذارم مي‌روم و خلاص. آب گرم با فشار به مركز حوضچه حمله مي‌كرد و من گر مي‌گرفتم. چمدانم را هم بستم و داشتم از پله‌هاي هواپيمايي كه قطعا متعلق به شركت‌هاي پروازي ايران نيست بالا مي‌‌رفتم كه پرش در حوضچه آب سرد عصبانيتم را فرونشاند. نفسم براي لحظه‌اي بند آمد، بدنم مور مور شد، ضربان قلبم پايين آمد و من همانطور كه سرم را از زير آب سرد بيرون مي‌آوردم به خودم گفتم: هيچ جا نخواهم رفت.
روبه‌روي آينه ايستاده بودم و منتظر بودم سشوار خالي شود. دختر قد كوتاه آبله‌رويي موهاي بلند وزوزيش را خشك مي‌كرد. با اينكه صدا به صدا نمي‌رسيد داد زدم: "ببخشيد، شما هميشه اينجا ميايد؟" دختر گوشش را جلو آورد: "مي‌گم هميشه ميايد اينجا؟" دختر سشوار را خاموش كرد: "آره"
-‌ جاي خوبيه. آروم و كم جمعيته، اين خيلي خوبه.
دختر سرش را به علامت مثبت تكان داد و لبخند گشادي زد.
-‌ ‌فقط به نظرتون آبش امروز كثيف نبود؟
دختر مشكوك نگاهم كرد. شانه يك دستش و انبوه موها دست ديگر: واسه چي مي‌پرسين؟
شانه‌هايم را بالا انداختم و گفتم: من چند هفته‌ست ميام اينجا، خوب اگه من اشتباه نمي‌كنم و آبش بو مي‌ده بايد به مسئول استخر بگيم ديگه.
دختر سرش را نزديك آورد و طوري كه كسي نشنود گفت: "من كه اصلا ده دقيقه هم تو آبش نموندم، رفتم سونا، خيلي بد بود، خيلي بد. افتضاحه، اصلا رسيدگي نمي‌كنن."
اگر سرم را عقب نمي‌كشيدم نيم ساعتي حرف مي‌زد. گفتم: "خب بريم به مسئولش بگيم. بالاخره داريم پول مي‌ديم ديگه."
چند ثانيه‌اي منتظر جواب شدم اما دختر با تمام وجود مشغول كرم‌مالي شد، انگار نه انگار من آنجا ايستاده بودم و چند ثانيه قبل در گوشم حرف مي‌زد.
بي‌خيال دختر شدم. لباس پوشيدم و سراغ كفش‌كن رفتم. زني كه هفته پيش ترغيبم كرده بود نترسم و داخل حوضچه آب سرد بپرم پشت پيشخوان ايستاده بود. گپ كوتاهي زدم و گفتم كه به نظرم آب حوضچه آنقدرها هم كه فكر مي‌كردم سرد و ترسناك نبوده. كمي خنديديم و پيش آنكه بيرون بيايم گفتم: راستي مسئول تميزي آب استخر كيه، به نظرم آب امروز بو مي‌داد.
زن چند ثانيه‌اي بدون آنكه حرفي بزند نگاهم كرد. مجبور شدم دوباره حرفم را تكرار كنم: "بالاخره اگه اين آب تميز نباشه براي ما مشكل ايجاد مي‌شه، استخرم كه چندان ارزون نيست." زن همانطور ايستاده نگاهم مي‌كرد. خنده‌ام گرفته بود. گفتم: "من فقط مي‌خوام بگم آب كثيفه، خوب پيش كي برم." يكي ديگر از كاركنان استخر با جارو و يك جفت دمپايي جلو آمد و براندازم كرد. نگاهشان تركيبي بود از وحشت و تهديد. رويم را سمت كاركن گرداندم و گفتم: "شما مي‌دونين من پيش كي بايد برم؟" زن جارو را زمين گذاشت و دستانش را چليپاي سينه كرد: "به ما مربوط نيست. به هيچ‌كدوم ما مربوط نيست." لبخندي زدم. سعي كردم التهاب فضا را بگيرم. "مي‌دونم. مگه شما آب رو تميز مي‌كني كه به شما مربوط باشه. اتفاقا فضاي اينجا خيلي تميزه، من با آب مشكل دارم. اگه مربوط به شما بود كه به خودتون مي‌گفتم." يكي از غريق‌نجات‌ها از ته سالن جلو آمد. كفشدار عصباني روي صندلي نشست و بدون آنكه نگاهم كند گفت: "ما كارگريم، يه كارگر ساده." نمي‌خواستم كوتاه بيايم:
-‌ ببينيد من از شما پرسيدم چون بالاخره اينجا كار مي‌كنيد، بهتر سلسله مراتب رو مي‌شناسيد، استخر بالاخره مسئول جدا داره يا بايد برم پيش رئيس فرهنگسرا يا نمي‌دونم مسئول بخش ورزش داره، بالاخره يكي هست ديگه.
من حرف مي‌زدم و زن جارو به دست يك ريز مي‌گفت: ما نمي‌دونيم، از خودشون بپرس، ما اسم هيچ‌كس رو نمي‌دونيم. ما هيچ‌كس رو نمي‌شناسيم.
بهت‌زده نگاهشان كردم و خواستم از در بيرون بروم كه كفش‌دار گفت: "به بليط‌فروش بگو، اون پول مي‌گيره، ما كه پول نمي‌گيريم جواب بديم."
جلوي در ورودي استخر زن و مردي نشسته بودند. چند لحظه صبر كردم تا تلفن زن تمام شود و بعد گفتم: "ببخشيد، آب استخر بو مي‌داد، مي‌خوام اين مسئله رو پيگيري كنم، به كي بايد بگم." زن و مرد نگاهي رد و بدل كردند و مرد انگار عجيب‌ترين جمله ممكن را شنيده باشد گفت: "بووووو مي‌داد؟ كجاش بوووو مي‌داد"
-‌ آب ديگه، شما مسئولين؟
-‌ كجاي آبش بو مي‌داد.
-‌ يعني چي كجاش، آب مگه يه جا واي‌ميسته‌
- پر عمق يا كم‌عمق
- من عميق بودم
-‌ از كجا فهميدي بو مي‌داد
سعي كردم عصباني نشوم.
-‌ آقا بازجوئيه مگه. مي‌گم آب بو مي‌داد. از كسايي كه ميان بيرون بپرسين. اگه من اشتباه نكردم يه رسيدگي كنيد. در ضمن ميله كنار استخر هم از تو بستش دراومده، آويزوونه گوشه استخر
-‌ خانوم مي‌كشيدي مي‌نداختيش دور.
-‌ آقا هفت متره، چي رو بكشم بندازم دور
زن پشت تكه كاغذ پاره‌اي نوشت : "آب استخر بو مي‌دهد. ميله كنار استخر خراب است."
روي برگه را نگاه كردم و گفتم: "رسيدگي مي‌شه يا مي‌ندازيد دور؟"
زن لبخندي زد و گفت: "حتما رسيدگي مي‌كنيم. ممنون از اينكه گفتيد."
راه افتادم سمت خانه. فكر مي‌كردم كاش دختر آبله‌رو هم بگويد آب استخر كثيف است. كاش زني صد كيلويي كه گوشه سونا قل مي‌خورد هم بگويد آب استخر كثيف است. كاش كفش‌دار و نظافت‌چي و غريق‌نجات استخر تا هفته بعد قيافه مرا فراموش نكنند و بدانند كه اگر وظيفه‌شان را خوب انجام ندهند يك نفر اعتراض خواهد كرد.

۲۳ دی ۱۳۸۸

نيم پستكي از سر اندوه

وقتي خبر مرگ شاملو رو شنيدم نشستم به گريه كردن. نه در حد چند قطره اشك. انگار دنيا دنيا اندوه تلنبار شده داشتم. همون ثانيه‌هاي تلخي كه زير لب براي خودم شاملو مي‌خوندم نازي از راه رسيد. دختر شوخ و شنگي بود و سهمش از چيزي به نام كتاب فقط مزخرفاتي كه توي مدرسه مي‌خونديم. وقتي وارد اتاقم شد با يه جعبه دستمال كاغذي روبه‌روي پنجره نشسته بودم، تار مي زدم و اشك مي‌ريختم.
نازي با ديدن سر و وضع من حسابي هول كرد: چي ‌شده، خوبي؟ گفتم : شاملو مرد نازي. و صداي هق‌هق گريه‌م بلند شد. نازي همونطور كه بغلم مي‌كرد پرسيد: آخي؟ فاميلتون بود؟
اول فكر كردم شوخي مي‌كنه. با اينكه اهل كتاب نبود باورم نمي‌شد كسي اسم شاملو رو هم نشنيده باشه اما از قيافه بهت‌زده‌ش فهميدم شوخيي در كار نيست. عصباني شدم و پريدم بهش: يعني تو شاملو رو هم نمي‌شناسي. بابا خاك تو سرت واقعا. شاعر مملكته نازي.
نازي زد زير خنده. همونطور با نيش باز روبه‌روم نشست و زل زد به دماغ باد كرده و چشم‌هاي قرمز من. چند دقيقه‌اي بهم مهلت داد به سوگواريم ادامه بدم و بعد لودگي‌ش رو شروع كرد. اينبار اون باور نمي‌كرد من براي آدمي كه رابطه نزديكي باهاش ندارم اشك بريزم. انقدر گفت و گفت تا بالاخره خنديدم. نازي ادا درمياورد و مي‌گفت تصور كن همينجوري اگه پيش بري يه روز مي‌بينيم حضرت عالي واسه كسي كه نه ريخت و قيافش رو ديدي، نه صداش رو شنيدي، نه ازش چيزي خوندي نشستي تار مي‌زني و اشك مي‌ريزي. من اون روز دائم بهش مي‌گفتم نازي من ديوونه كه نيستم واسه غريبه‌ها گريه كنم به شاملو تعلق خاطر دارم. مي‌فهمي.
شنبه وقتي خبر درگذشت محمد ايوبي رو شنيدم دست و پام يخ كرد. نيم ساعتي روبه‌روي داستان نيمه كارم نشسته بودم و به نويسنده‌اي از نسل قبلي فكر مي‌كردم. نويسنده‌اي كه فصل مشتركش با من شايد فقط درد مشترك نويسنده بودن در اين سرزمينه. واسه مريم يه پيامك كوتاه فرستادم. مريم سه‌شنبه برام نوشت: "از شنبه دارم با خودم كلنجار مي‌رم كه زود دير مي‌شود. ايوبي باعث اتمام نگارش كاري بود كه روز مرگش زير چاپ رفت و ما به او نگفتيم تا بعد از چاپ سورپرايزش كنيم."
من به جز داستاني كوتاه هيچ چيز از ايوبي نخونده بودم اما دلم بدجوري به درد اومده بود. ديروز مشغول نوشتن بودم كه سالومه زنگ زد و گفت: علي‌محمدي رو يادته؟ ترورش كردن. ديگه نتونستم بنويسم. ياد حرف نازي افتاده بودم. نه قيافه اولين فارغ‌التحصيل دكتراي دانشكده‌م در ذهنم بود، نه شاگردش بودم. فصل مشتركمون شايد فقط خاطرات مشابه ما از يه دانشگاه و يه دانشكده بود. با اين حال چيزي دلم رو حسابي به درد آورده بود.
با خودم فكر مي‌كنم، اين روزها يا من ديوونه شدم يا دلم براي تعلق‌ خاطر داشتن‌ها، حتي به خاطره‌هاي مشترك، بزرگ شده. خدا كنه پاي دومي درميون باشه. روح هر دوشون شاد.

۱۷ دی ۱۳۸۸

آنچه در هفته پيش بر من گذشت

دندان درد من يكشنبه شب با زق‌زقي نرم و دوست‌داشتني شروع شد. درد آنقدر ظريف بين دندان‌هايم ليز مي‌خورد كه نمي‌توانستم تشخيص بدهم كدام دندان برايم بازي درآورده. سابقه دندان‌دردهاي مشابه را داشتم. چند بار كه به دكتر مراجعه كرده بودم، گفته بود علت درد، حساس شدن و تحريك موقت اعصاب دندانهاست كه خيلي زود رفع مي‌شود. من كه خيالم راحت بود ذق‌ذق‌ها نشانه خطرناكي نيست، حتي يك‌شنبه شب بدم نيامد كمي هم سر به سر دندان‌هايم بگذارم، زبانم را پشت رديف دندانها فشار ‌دادم. مسواك را با خشونت روي لثه‌ كشيدم و موقع استفاده از نخ دندان تا مرز خون افتادن لثه پيش رفتم. درد قابل تحمل بود و تحريك كننده و البته لذت‌بخش.
دو‌شنبه ظهر كم‌كم درد در نقطه خاصي متمركز شد؛ بالا، سمت چپ، دندان نيش. همان دندان ضايعي كه با وجود بيست و هشت دندان صلح‌طلب ديگر كه نشان علف‌خواري ما آدم‌هاست با وقاحت تمام اعلام مي‌كند كه نخير، ما چندان هم موجودات صلح جوي بي‌خطري نيستيم. داشتم مي‌گفتم. درد نيش از مرز زغ‌زغ گذشت. دو‌شنبه شب اول كمي داد و بي‌داد كردم. بعد به دندانم بي‌محلي كردم. چند بار تحت تاثير انديشه‌هاي دنياي پست‌مدرن اعلام كردم كه دردي وجود ندارد و همه آنچه در حال رخ دادنست تنها بخشي از انديشه منست و بايد با توان ويژه فكر، به جنگش بروم. چهار زانو نشستم، تمركز كردم و صدبار گفتم دندان نيشم درد نمي‌كند اما نيش آرام نشد.
سه‌شنبه درحاليكه به زمين و زمان فحش مي‌دادم سراغ دندان‌پزشكم رفتم. هنوز اميدوار بودم دنداپزشك بگويد جاي هيچ نگراني نيست و درد به زودي آرام مي‌شود اما قبل از آنكه من بتوانم با وجود آن همه ابزار آلات آهني در دهانم حرف بزنم مته به حركت درآمد. من دادي كشيدم و دندان پزشك گفت: مال آخرين دندون آسيابه.
من همانطور كه دهانم باز بود با زبان بي‌زباني گفتم نيش درد مي‌كند اما دندان‌پزشك گفت: ما يعني دندان‌هاي ما ريشه‌هاي عميقي دارد و ريشه‌هاي عميق جايي به هم مي‌رسند كه هيچ فكرش را نمي‌كنيم. اينست كه اگر چه دندان نيش درد مي‌كند اما منشاء درد جاي ديگريست. دندان پانسمان شد تا متخصص ترميم ريشه كلك ريشه فاسد را بكند.
تحمل درد هم حدي دارد. من كه سه‌شنبه با خشونتِ يك آمپول دندان‌پزشكي مواجه شده بودم ظرفيتم براي مواجهه با اين ابزار ترسناك براي مدتي پر بود اما هر چه فكر كردم ديدم نمي‌توانم بعد از شش ماه سراغ پزشك معده‌ام بروم و بگويم بابت يك آمپول ناقابل آزمايش خون ندادم. چهارشنبه صبح درحاليكه مطابق همان آموزه‌هاي گند پست‌مدرنيستي سعي مي‌كردم به خودم بگويم كه روز خوبي‌ست و هوا بوي سرب دلچسبي‌ مي‌دهد وارد آزمايشگاه شدم. روي صندلي خون‌گيري كه نشستم چشمانم را بستم و منتظر شدم كار تمام شود.
صداي لطيف زنانه‌اي گفت: واسه چي آزمايش مي‌دي؟
-‌ دقيقا نمي‌دونم. همين‌جوري
-‌‌ سابقه بيماري داري؟
-‌ نه
‌-‌ داروي خاصي مصرف مي‌كني؟
-‌ نه
-‌ آزمايش‌هاي قبلي مشكلي داشته؟
-‌ نه
- ‌مشت كن
از جا پريدم.
-‌ بله، مشت؟
دختر زيبايي بود. با تعجب نگاهم كرد و گفت براي رگ‌گيري مي‌گويد. براي پيدا كردن رگ. هيچ مشكلي نيست. فقط يك مشت كردن ساده است. موقع خروج از در دقت كردم ببينم روي برگه نوشته بيمار رواني يا نه.
پنج‌شنبه وقت درمان ريشه بود. باز خشونت يك آمپول كذايي. متخصص ترميم ريشه مرا از ده سال پيش مي‌شناخت. زماني كه بعد از يكي از تلخ‌ترين حادثه‌هاي زندگيم چهار دندان را درمان ريشه‌اي كرده بود. ده سال همديگر را نديده بوديم. تزريق را انجام داد و مته لعنتي را روي دندانم گذاشت كه دادم هوا رفت. چند دقيقه‌اي صبر كرد و به گمانم ماده بي‌حسي اضافي هم تزريق كرد اما مته كه داخل دهانم رفت چنان از روي تخت پريدم كه خودش را عقب كشيد. چند ثانيه‌اي نگاهم كرد. اشك‌هايم سرازير شده بود. لبخندش را از پشت ماسكش مي‌ديدم.
-‌ قديما خيلي شجاع بودي. هميشه از در كه مي‌رفتي بيرون به خانم لام مي‌گفتم نمي‌دونم اين دختر چه جوري درد تحمل مي‌كنه كه خم هم به ابروهاش نميفته.
خواستم توضيح دهم كه در طول اين ده سال اتفاق كوچكي افتاده. من فيلمي از تلويزيون ديدم كه در آن قهرمان زنداني داستان توسط دندان‌پزشكي شكنجه مي‌شود تا اعتراف كند. البته آنچه ديدم فيلم بود اما بدبختي بزرگ من اينست كه آنچه بخوانم يا ببينم را نمي‌توانم فراموش كنم. مي‌خواستم تمام اين حرف‌ها را بزنم اما با وجود دستگاه مكنده و چند سيخ كه داخل كانال دندان‌ها فرو ‌شده بود و پنبه‌هاي استوانه‌اي استريل فقط صداي نامفهومي از دهانم درآمد كه بيشتر شبيه صداي خرخر گلوي بريده شده مفتش در سريال هزاردستان بود. همان هم حالم را بدتر كرد. دندان‌پزشك مشغول كار شد. من اشك مي‌ريختم و او توضيح مي‌داد كه چطور اوايل كه گرفتار كمردرد شده بود حتي عارش مي‌آمد بگويد درد دارد اما بعد‌ها ديسك گردن هم اضافه شد و به دنبالش ضعيف‌شدن چشم‌ها و بعد هم خونريزي معده و درد و درد و آستانه تحملي كه هي پايين مي‌آمد.
كارش كه تمام شد داستانش هم به پايان رسيد و گفت:
-‌ اينجوري بهت بگم الان وقتي كمرم درد مي‌گيره ممكنه بابتش ساعت‌ها من مرد گنده بشينم گريه كنم.
آموزه‌هاي پست‌مدرنيستي مي‌گويد هميشه به دنيا لبخند بزن. حتي اگر دنيا دهنت را سرويس كند. راه لبخند زدن را هم مي‌گويد. پيشنهاد مي‌دهد در تجربه‌هاي تلخ نيمه پر ليوان را ببينيم و چند نتيجه پر و پيمان براي آينده‌مان ذخيره كنيم. و من در پيروي بي‌چون و چرا از آموزه‌هاي دنياي امروز دو نتيجه گرفتم. نتيجه اول اينكه گاهي دندان خونخوار آدم درد مي‌گيرد اما ريشه درد در دندان مظلوم آسيابي‌ست كه ما را ياد گاو‌هاي دوست‌داشتني مي‌اندازد و نتيجه دوم اينكه تكرار درد آستانه تحمل را مي‌تواند آنقدر پايين بياورد كه شجاعت جايش را به بزدلي بدهد.
پيش مي‌آيد ديگر.

۱۵ دی ۱۳۸۸

فرهنگ تربيت ما ايراني‌ها

زنگ تفريح بود و من مثل هميشه داشتم کلاس زنگ قبل را مزه مزه مي‌کردم و نقاط قوت و ضعفش را مي‌سنجيدم که خانم ن سراغم آمد.
-‌ چپ‌کوک جان فردا مي‌توني بعد از کلاست بموني مدرسه؟
خانم ن مدير بخش راهنمايي يکي از مدارسي‌ست که در آن تدريس مي‌کنم. زن جواني‌ست که سرعت "روشن‌فکر" شدنش در سال‌هاي اخير مرا متعجب ساخته. خوب کتاب مي‌خواند. اطرافش را با دقت مي‌بيند و از همه معلم‌ها براي آنکه بهتر فکر کند کمک مي‌گيرد. تعصب‌هايش به سرعت رنگ مي‌بازد و در زندگي و افکارش جا براي "ديگران" باز مي‌شود. به اين نتيجه رسيده که به قدر کافي نمي‌داند و همين اعتراف به ندانستن ميل به دانستنش را چند برابر کرده.
چند دقيقه‌اي با خانم ن صحبت کردم. معتقد بود بايد جلسه‌اي مشترک با والدين بچه‌هاي دوم راهنمايي بگذاريم. من از ابتداي سال نسبت به پايين بودن سطح تجربه دانش‌آموزانم هشدار داده بودم. خانم ن متوجه شده بود بچه‌هاي دوم به اندازه دخترهاي سيزده ساله بازي نمي‌کنند و دبير مهارت‌هاي زندگي به اين نتيجه رسيده بود که نحوه ارتباط والدين و بچه‌ها ايراد اساسي دارد.
جلسه سه‌شنبه ظهر با يک ربع تاخير شروع شد. تقريبا بيشتر مادران سيزده ساله‌هاي مدرسه آمده‌ بودند. از پدرها خبري نبود و نبودشان به شدت احساس مي‌شد. بحث را من شروع کردم. گفتم که بچه‌ها نسبت به سنشان تجربه زندگيشان ضعيف است. گفتم زندگي بچه‌ها به درس، کلاس زبان و پيانو و تلويزيون محدود شده. گفتم که بچه‌ها حتي اشياء ساده را لمس نکرده‌اند؛ رنده، جارو، دستکش ظرف‌شويي، آچار. به خانواده‌ها پيشنهاد کردم جمع‌هاي کوچک سه يا چهار خانواده را تشکيل دهند. بگذارند بچه‌ها هر هفته با سرپرستي يکي از والدين به جاي نشستن پاي سريال‌هاي بي‌محتواي تلويزيون و ماهواره براي خودشان يک بعد از ظهر شاد بسازند. کيک درست کنند. آشغال‌هاي پاي کوه را جمع کنند. با هم خريد بروند و ياد بگيرند حساب و کتاب کنند. دبير مهارت‌هاي زندگي حرف‌هاي مرا تاييد کرد. او فکر مي‌کرد نحوه نظارت در خانواده‌ها محل اشکال است. او از اينکه آمارش نشان مي‌داد در حاليکه اغلب بچه‌ها معلم رياضي و زبان انگليسي و فرانسه دارند و پيانو و ويولون مي‌زنند بيشترشان مي‌خواهند مانکن شوند متعجب بود. او فکر مي‌کرد نارضايتي بچه‌ها از زندگيشان، قيافه‌شان، هيکلشان زائيده گرفتار شدن در چنگال پرقدرت زندگي خصوصي ستارگان هاليوودي، بازيگران شبکه فارسي يک و امثال آنهاست. او از اينکه بچه‌ها ديوانه‌وار صفحات مجلات زرد را ورق مي‌زنند تا آخرين اخبار فلان هنرپيشه يا مانکن را بخوانند در شگفت بود. دبير مهارت‌هاي زندگي پيشنهاد داد والدين به جاي کنترل باز و بسته بودن در اتاق دخترشان يا کنترل موبايل و تلفن‌هاي دخترشان، بر خوراک فکري فرزندانشان نظارت کنند. در کنار سريال‌ها شرايطي براي خواندن کتاب يا حتي ديدن فيلمهاي خوب فراهم کنند. خانم ن آخرين نفري بود که صحبت کرد. او معتقد بود بازي نکردن بچه‌ها به حرف‌هاي ما مرتبط است. بچه‌ها دوران کودکي را بدون تجربه دوران کودکي پشت سر مي‌گذارند و اين کمبود تجربه آنها را به دنياي وهمي ستارگان سينما و مد کشانده‌است. خانم ن پيشنهاد داد با توجه به توان مالي خوب خانواده‌ها، والدين بازي‌هاي استراتژيک را ياد بگيرند. يک کارت شبکه بخرند و هيجان بازي‌هاي قرن بيست ‌و يکمي را به خانه بياورند. زمان درس خواندن بچه‌ها را محدود کنند و فرصت بازي به بچه‌ها بدهند.
حرف‌هاي ما دو محور اصلي داشت. محدود کردن تلويزيون و افزايش امکان تجربه‌هاي کودکي.
طبق برنامه صحبت‌هاي ما نيم ساعتي طول کشيد و نيم ساعت باقيمانده را در اختيار والدين گذاشتيم تا تبادل افکار صورت گيرد. اولين نفر روي سخنش با من بود.
خانم چپ‌کوک ببينيد اين چيزي که شما مي‌گيد امکان نداره. مثلا ما يه فرهنگ مخصوصي داريم. من و پدر الف برامون مهمه که بچه‌مون چه اس‌ام‌اسي مي‌گيره. موبايلش رو کنترل مي‌کنيم. يکي ديگه اين کار رو نمي‌کنه. حالا بچه من که با اون فرد معاشرت کنه همه زحمت‌هاي ما هدر مي‌ره.
يک نفر از آخر سالن گفت: واقعا مدرسه کنترل درستي روي موبايل نمي‌کنه. من نمي‌خوام بچه‌م موبايل داشته باشه ولي وقتي دست ديگران مي‌بينه، مي‌خواد.
خانم ن گفت: من که نمي‌تونم بگم بچه‌ها موبايل نداشته باشن. ولي قانون مدرسه اينه که کسي موبايل نياره.
خانومي گفت: خانم ن به خدا زنگ مي‌خوره اين بچه‌ها توي خيابون همه موبايل دستشونه. واقعا من چطور ديگه مي‌تونم بچه‌م رو کنترل کنم.
يکي گفت: ما مادريم حرف بزنيم بده مي‌شيم. شما تو مدرسه کنترل کنيد.
خانم ن گفت: چکار کنم؟ کيف بچه‌ها رو بگردم؟ اگه اين کار رو کنم از الان بهشون ياد داديم هر کسي مي‌تونه تو حريم خصوصي ديگري وارد بشه.
دبير مهارت‌هاي زندگي گفت: به بچه‌ها استفاده از موبايل رو ياد بديد چرا انقدر اصرار داريد کنترلشون کنيد.
يکي گفت: شما خودتون گفتيد کنترل بشه. يه مشکل ديگه هم هست. ما اعتقادات مذهبي‌مون هم به هم نمي‌خوره. بچه من قبلا نمازخون بود. حالا نيست چون بقيه تو مدرسه نماز نمي‌خونن. خانم ن چرا کنترل نمي‌شه کي نماز مي‌خونه، کي نمي‌خونه. ما آدم‌هاي معتقدي هستيم. واقعا اگر بچه من با کسي معاشرت کنه که به اندازه ما معتقد نيست، خُب منحرف مي‌شه.
دبير مهارت‌هاي زندگي گفت: بالاخره ما بايد ياد بگيريم با هم فرق داريم و به نظر هم احترام بگذاريم. داريم با هم تو يه کشور زندگي مي‌کنيم. مهم اينه که اخلاق اجتماعي داشته باشيم.
يکي گفت: در مورد اين شبکه فارسي يک، اصلا مي‌دونيد صاحبش يهوديه. من اصلا نمي‌ذارم بچه‌م نگاه کنه.
يکي گفت: اين که هيچي. سريال مسافران تلويزيون خودمون، اصلا نمي‌دونم چرا هيچ نظارتي روي برنامه‌هاي تلويزيون نيست. هيچ کنترلي نيست. يک عالمه بدآموزي داره.
هر بار که کلمه کنترل و نظارت به زبان مي‌آمد من ضربدري گوشه ورقه صورت جلسه مي‌گذاشتم. دور تا دور ورقه پر از ضربدر شده بود. بايد. کنترل. بايد. کنترل. بايد. کنترل. تربيت معادل کنترل تعريف شده بود. همه مي‌ترسيم. همه از هر تجربه جديدي مي‌ترسيم و اين را مي‌شد در نگاه مادرها خواند. از ميان بيست و چند مادري که مقابلمان نشسته بودند فقط يک نفر دست بلند کرد و گفت اشکالي نمي‌بيند بچه‌اش موبايل داشته باشد. در اتاقش را به دلخواه خودش ببندند يا باز بگذارد. از دوستانشان پيامک بگيرد. زيرا فکر مي‌کند بايد فرزندش را براي زندگي در همين شهر و همين فرهنگ آماده کند.
جلسه بدون هيچ نتيجه خاصي به پايان رسيد. برداشتم اين بود که محدوديت‌ها بعد از جلسه بيشتر هم خواهم شد. شايد ما بد حرف زديم. شايد فرصتمان براي گفتگو کم بود. شايد نمي‌شود از مادراني که تجربه زندگيشان به شدت ناچيز است خواست به زنان آينده اين مرز و بوم فرصت تجربه بدهند. شايد حتي خودمان که اين طرف نشسته بوديم دقيقا نمي‌دانستيم از باز کردن کدام درها و کم‌رنگ کردن کدام محدوديت‌ها حرف مي‌زديم. شايد هم مسئله، ما و والدين بچه‌ها نبود. مسئله فرهنگ عميق و ريشه‌داريست که از تجربه کردن مي‌ترسد.