نميدانم چند وبلاگنويس پيشنهاد خوابگرد را در معرفي محبوبهاي 87 جدي گرفتند. اگرچه زمان پيشنهادي خوابگرد بسيار كوتاه بود اما فرصت خوبي ميتوانست پيش بيايد تا كمي دل و روده ادبياتمان را بيرون بريزيم. به عقيده من به غير از سياست كه اين روزها هيچجا دست از سرمان بر نميدارد چيزهاي ديگري هم هست كه نياز به حلاجي و جراحي و چرا و چگونه پرسيدن دارد. راستش وقتي خوابگرد پيشنهاد معرفي محبوبهاي هشتاد و هفت را داد فكر كردم از بين بيست و پنج جلد كتابي كه طي يك سال و نيم گذشته از تازه انتشاريافتههاي هشتاد و سه به بعد خواندهام حتما چند تايشان هشتاد و هفتيست و البته در كمال تعجب فقط يك هشتاد و هفتي خوانده بودم: مرگبازي پدرام رضاييزاده. با اينكه قصد كرده بودم سراغ كتابهاي ايراني نروم اما پيشنهاد خوابگرد سبب شد كمي پرس و جو كنم و در نهايت پنج كتاب به من معرفي شد. متاسفانه فقط فرصت كردم سه تايشان را بخوانم؛ رمان احتمالا گم شدهام نوشته سارا سالار، رمان پري فراموشي نوشته فرشته احمدي و رمان دو قدم اينور خط نوشته احمد پوري. اما انتخاب من از بين اين سه كتاب داستان احمدپوريست.
دو قدم اينور خط نوشته احمد پوري: دو قدم اينور خط را در نهايت نااميدي خواندم. فكر كردم باز هم چند ساعت از عمرم را بايد با خواندن يك مشت نوشته بي سر و ته آتش بزنم. اما همان چند صفحه اول جذبم كرد. به جرات ميگويم از بين بيست و چند كتابي كه خواندهام دو قدم اينور خط يكي از بهترينهاست. حداقل يك قصه دارد. قصهاش هم سر و ته دارد. شخصيتپردازي مناسب دارد. يعني اينكه نويسنده شخصيتي را كه ميساخته ميشناخته؛ روحياتش را، رفتارش را، عقايدش را. در طول كتاب كمتر دچار اين مشكل ميشويد كه رفتاري غيرقابل باور از شخصيتها ببينيد. احمدپوري در كتاب 226 صفحهايش يك عالم حرف ميزند؛ برشي از تاريخ ايران دهه بيست رو ميكند، مقايسهاي ميان چپهاي ايران در اوايل دهه بيست و بازماندههاي اوايل دهه شصت ارائه ميكند، شهر را در دو دوره تاريخي تصوير ميكند، برشي از شوروي سابق نشان ميدهد. مفهوم انقلاب و ايدئولوژي را حلاجي ميكند. مناسبات ميان زن و مرد را در دهه بيست و هفتاد مقايسه ميكند. اين همه حرف را هم با زباني ساده و روان بيان ميكند. توصيفاتش به جاست، احساسات را به جا برميانگيزد و به جا بيطرف ميماند تا خواننده به فراخور درك خود موضع احساسيش را مشخص كند. در يك كلام دو قدم اينور خط به راستي رمانيست كه قصه دارد وحرفي براي شنيدن و فكر كردن. البته ضعف هم دارد. بالاخره ميان داستاننويسان متوسط ناگهان نابغه ظهور نميكند. كليشهها در نوشته احمدپوري به چشم ميخورند و از همه مهمتر عبور از زمان بار فانتزيي به داستان ميدهد كه راحت با مضمون سنگين آن جور نميشود. نميدانم اين را بايد به حساب كليشهاي بودن داستانهاي فانتزي بگذارم يا احمد پوري به راستي در تلفيق يك داستان اجتماعي رئال با فضاي فانتزي ناموفق بوده است.
احتمالا گم شدهام نوشته سارا سالار و پري فراموشي فرشته احمدي هر دو نقاط ضعف و نقاط قوت مشترك داشتند. هر دو نويسنده در قلمزني توانا هستند. فرشته احمدي حتي آهنگ كلام را هم خوب ميشناسد و جاهايي جملههايش بيشتر به شعر ميماند تا نثر. هر دو نويسنده با تيزهوشي جملههايي گفتهاند كه آدم خيال ميكند نميشود گفت و چون نميشود گفت و در داستان گفته ميشود دلمان خنك ميشود. هر دو نويسنده راوي اول شخص دارند و به كنكاش دنياي دروني راوي ميپردازند. در هر دو داستان هدف اين كنكاش زن جوانيست كه ذهني پريشان و زندگيي خاكستري دارد.
اما اشكال هر دو داستان همين جا خودش را نشان ميدهد. نويسندهاي كه از زبان راوي اول شخصي به مرور يك زندگي خاكستري ميپردازد در حقيقت وارد حوزه روانشناسي شده. داستان الزاما روايتي روانشناختيست و متاسفانه به نظر ميرسد هيچكدام از دو نويسنده اين دو كتاب ديد كافي و شناخت كافي از حوزهاي كه واردش شدهاند ندارند. اينست كه در نهايت من خواننده را با كوهي از سوال و مجموعهاي از اطلاعات سطحي غيرقابل استفاده انتهاي كتاب رها ميكنند. در داستان احتمالا گم شدهام هيچ معلوم نيست چرا راوي-گندم شخصيت دوگانه دارد. اين دوگانگي شخصيت از كجا آمده. چرا يك شخصيت به دنبال شخصيت دوم ميگردد. چطور در حاليكه از او گريزان است ناگهان با شخصيت ديگرش آشتي ميكند يا حتي جرات مواجهه با او را پيدا ميكند. چرا يك مهاجر زاهداني به شدت رفتار زن تهراني شمال شهري دارد. همه مردهاي داستان تيپيكند و اين براي داستاني با مضمون روانشناختي چندان جالب نيست. در داستان پري فراموشي هيچ معلوم نيست تنفر دختر از مادر به چه دليل است. تنفر مادر از پدر به چه دليل است. عشق دوم پدر چه نقشي در تنفر مادر بازي ميكند. مادر چرا خودكشي ميكند. مادر وسواس دارد اما صرف وسواس كه به تنفر و خودكشي نميرسد. اصلا پدر چطور عاشق مادر شد. عشق راوي به ماني و ماني به راوي درك شدني نيست. داستان صحنههاي آشناي آزاردهندهاي دارد. مثلا دوستي عميق دختر و پدر با صحنهاي توصيف ميشود كه مثالش را در مرغ خارزار ميبينيد. دختري كه بلوغش را با وحشت به يك مرد و نه مادرش اطلاع ميدهد. مرد با لبخند حرف دختر را ميشنود و به نرمي به او توضيح ميدهد كه اين يعني او بزرگ شده است.
بايد اعتراف كنم هر دو داستان (مثل بسياري از داستانهايي كه در اين يك سال و نيم خواندم) در من حس بدي را ايجاد كردند. احساس كردم گول خوردهام. احساس كردم حرف نويسنده در خوشبينانهترين حالتش بيست صفحه بيشتر نبوده و نويسنده با تعليقهاي بيمورد مرا بيش از صد و پنجاه صفحه دنبال خودش كشانده. راستش من به گول خوردن در زندگي اجتماعيم عادت كردهام. پذيرفتهام دست همهمان توي جيب همديگر است و هركداممان به طور نسبي يك هالو براي ديگري محسوب ميشويم اما در حوزه داستان وقتي گول ميخورم دلم بد به درد ميآيد. به خصوص وقتي فضاي تبليغاتي مرا به سمت كتابي هل ميدهد و چنان تصويري برايم ميسازد كه فكر ميكنم اگر كتاب را نخوانم ناكام از دنيا رفتهام. هنوز جاي زخمي كه از خريد كافه پيانو خوردم درد ميكند. هنوز نفهميدم چطور از آسمان آن همه نقد مثبت كافه پيانو باريد جبرا و بنده هم يكي از كافهپيانوها را بلعيدم سهوا.
دو قدم اينور خط نوشته احمد پوري: دو قدم اينور خط را در نهايت نااميدي خواندم. فكر كردم باز هم چند ساعت از عمرم را بايد با خواندن يك مشت نوشته بي سر و ته آتش بزنم. اما همان چند صفحه اول جذبم كرد. به جرات ميگويم از بين بيست و چند كتابي كه خواندهام دو قدم اينور خط يكي از بهترينهاست. حداقل يك قصه دارد. قصهاش هم سر و ته دارد. شخصيتپردازي مناسب دارد. يعني اينكه نويسنده شخصيتي را كه ميساخته ميشناخته؛ روحياتش را، رفتارش را، عقايدش را. در طول كتاب كمتر دچار اين مشكل ميشويد كه رفتاري غيرقابل باور از شخصيتها ببينيد. احمدپوري در كتاب 226 صفحهايش يك عالم حرف ميزند؛ برشي از تاريخ ايران دهه بيست رو ميكند، مقايسهاي ميان چپهاي ايران در اوايل دهه بيست و بازماندههاي اوايل دهه شصت ارائه ميكند، شهر را در دو دوره تاريخي تصوير ميكند، برشي از شوروي سابق نشان ميدهد. مفهوم انقلاب و ايدئولوژي را حلاجي ميكند. مناسبات ميان زن و مرد را در دهه بيست و هفتاد مقايسه ميكند. اين همه حرف را هم با زباني ساده و روان بيان ميكند. توصيفاتش به جاست، احساسات را به جا برميانگيزد و به جا بيطرف ميماند تا خواننده به فراخور درك خود موضع احساسيش را مشخص كند. در يك كلام دو قدم اينور خط به راستي رمانيست كه قصه دارد وحرفي براي شنيدن و فكر كردن. البته ضعف هم دارد. بالاخره ميان داستاننويسان متوسط ناگهان نابغه ظهور نميكند. كليشهها در نوشته احمدپوري به چشم ميخورند و از همه مهمتر عبور از زمان بار فانتزيي به داستان ميدهد كه راحت با مضمون سنگين آن جور نميشود. نميدانم اين را بايد به حساب كليشهاي بودن داستانهاي فانتزي بگذارم يا احمد پوري به راستي در تلفيق يك داستان اجتماعي رئال با فضاي فانتزي ناموفق بوده است.
احتمالا گم شدهام نوشته سارا سالار و پري فراموشي فرشته احمدي هر دو نقاط ضعف و نقاط قوت مشترك داشتند. هر دو نويسنده در قلمزني توانا هستند. فرشته احمدي حتي آهنگ كلام را هم خوب ميشناسد و جاهايي جملههايش بيشتر به شعر ميماند تا نثر. هر دو نويسنده با تيزهوشي جملههايي گفتهاند كه آدم خيال ميكند نميشود گفت و چون نميشود گفت و در داستان گفته ميشود دلمان خنك ميشود. هر دو نويسنده راوي اول شخص دارند و به كنكاش دنياي دروني راوي ميپردازند. در هر دو داستان هدف اين كنكاش زن جوانيست كه ذهني پريشان و زندگيي خاكستري دارد.
اما اشكال هر دو داستان همين جا خودش را نشان ميدهد. نويسندهاي كه از زبان راوي اول شخصي به مرور يك زندگي خاكستري ميپردازد در حقيقت وارد حوزه روانشناسي شده. داستان الزاما روايتي روانشناختيست و متاسفانه به نظر ميرسد هيچكدام از دو نويسنده اين دو كتاب ديد كافي و شناخت كافي از حوزهاي كه واردش شدهاند ندارند. اينست كه در نهايت من خواننده را با كوهي از سوال و مجموعهاي از اطلاعات سطحي غيرقابل استفاده انتهاي كتاب رها ميكنند. در داستان احتمالا گم شدهام هيچ معلوم نيست چرا راوي-گندم شخصيت دوگانه دارد. اين دوگانگي شخصيت از كجا آمده. چرا يك شخصيت به دنبال شخصيت دوم ميگردد. چطور در حاليكه از او گريزان است ناگهان با شخصيت ديگرش آشتي ميكند يا حتي جرات مواجهه با او را پيدا ميكند. چرا يك مهاجر زاهداني به شدت رفتار زن تهراني شمال شهري دارد. همه مردهاي داستان تيپيكند و اين براي داستاني با مضمون روانشناختي چندان جالب نيست. در داستان پري فراموشي هيچ معلوم نيست تنفر دختر از مادر به چه دليل است. تنفر مادر از پدر به چه دليل است. عشق دوم پدر چه نقشي در تنفر مادر بازي ميكند. مادر چرا خودكشي ميكند. مادر وسواس دارد اما صرف وسواس كه به تنفر و خودكشي نميرسد. اصلا پدر چطور عاشق مادر شد. عشق راوي به ماني و ماني به راوي درك شدني نيست. داستان صحنههاي آشناي آزاردهندهاي دارد. مثلا دوستي عميق دختر و پدر با صحنهاي توصيف ميشود كه مثالش را در مرغ خارزار ميبينيد. دختري كه بلوغش را با وحشت به يك مرد و نه مادرش اطلاع ميدهد. مرد با لبخند حرف دختر را ميشنود و به نرمي به او توضيح ميدهد كه اين يعني او بزرگ شده است.
بايد اعتراف كنم هر دو داستان (مثل بسياري از داستانهايي كه در اين يك سال و نيم خواندم) در من حس بدي را ايجاد كردند. احساس كردم گول خوردهام. احساس كردم حرف نويسنده در خوشبينانهترين حالتش بيست صفحه بيشتر نبوده و نويسنده با تعليقهاي بيمورد مرا بيش از صد و پنجاه صفحه دنبال خودش كشانده. راستش من به گول خوردن در زندگي اجتماعيم عادت كردهام. پذيرفتهام دست همهمان توي جيب همديگر است و هركداممان به طور نسبي يك هالو براي ديگري محسوب ميشويم اما در حوزه داستان وقتي گول ميخورم دلم بد به درد ميآيد. به خصوص وقتي فضاي تبليغاتي مرا به سمت كتابي هل ميدهد و چنان تصويري برايم ميسازد كه فكر ميكنم اگر كتاب را نخوانم ناكام از دنيا رفتهام. هنوز جاي زخمي كه از خريد كافه پيانو خوردم درد ميكند. هنوز نفهميدم چطور از آسمان آن همه نقد مثبت كافه پيانو باريد جبرا و بنده هم يكي از كافهپيانوها را بلعيدم سهوا.