پنجشنبه 27 خرداد، ساعت 9 صبح
كار زياد دارم. همانطور كه گوشت چرخي رو داخل ماهيتابه تفت ميدم و سعي ميكنم ده لغت انگليسي جديدي كه ديشب حفظ كردم رو در ذهنم مرور كنم شماره بيمه خدمات درماني، شعبه رسالت رو ميگيرم. شماره مورد نظر اشغاله. اصلا ناراحتي به خودم راه نميدم. پنج شماره ديگه صفحه اول دفترچه بيمه نوشته شده. شمارههاي ديگه رو امتحان ميكنم. شماره دوم جواب نميده. سوم جواب نميده. چهارم جواب نميده. پنجم در شبكه موجود نيست. دوباره شماره پنجم رو ميگيرم اينبار شماره مورد نظر موقتا قطعه. لغات رو مرور ميكنم و سراغ اصطلاحات ميرم. ماكاروني رو توي قابلمه پر از آب جوش ميريزم. ماركاروني رو صاف ميكنم و گوشت را لابهلاش ميدم. سراغ بخش گرامر ميرم. ماكاروني را روي گاز ميذارم و شعله رو پايين ميكشم. شماره اول هنوز اشغاله.
پنجشنبه 27 خرداد، ساعت 10:10 صبح
شماره اول بوق آزاد ميزنه. دستپاچه مداد رو روي كتاب ميگذارم و بيدليل اين طرف خط لبخند ميزنم. بعد از ده بوق آزاد بالاخره يكي جواب ميده.
- بله؟
از لحن صدا جا ميخورم. تو ذهنم يه زن چاق پاچه ورماليده كه مشغول اپيلاسون مشتريشه و شب قبل هم يه دعواي مفصل با شوهر معتادش كرده تو ذهنم نقش ميبنده. با كمي تاخير و دودلي ميگم:
- ببخشيد واسه تمديد دفترچه زنگ زدم.
زن بلافاصله ميگه:
- بيمه رو بخون
هول شدم. فتوكپي شناسنامه، كارت ملي و صفحه اول دفترچه رو دنبال شمارهاي كه ميگه نگاه ميكنم اما چيزي پيدا نميكنم. ميگم:
- ببخشيد كجا نوشته؟
زن چنان نچي ميگه كه گوشم تير ميكشه.
- فيش خانوم، فيش. سواد نداري؟
نميدونم چرا مثل يك احمق تمام عيار اين طرف خط لبخند ميزنم و ميگم
- متاسفانه الان جلوم نيست.
قبل از اينكه ادامه بدم زن اون طرف خط فرياد ميكشه.
- پس واسه چي زنگ ميزني خانووم. هر وقت مداركت آماده شد زنگ بزن.
فكر ميكنم اگه ده تا ارباب رجوع مثل من روزانه به ادامه بيمه شعبه رسالت زنگ بزنه فاتحه گوشي تلفن دفتر خدمات الكترونيك بيمه ظرف يه هفته خوندهست. حسابي گيجم. ميام پشت كامپيوتر و آخرين فيش حقوقي رو از سايت اداره بازنشستگي ميگيرم اما هر كاري ميكنم نميتونم به گوشي تلفن دست بزنم. يه بخش وجودم دعواش رو شروع كرده و از يه جايي تو عمق وجودم داد ميكشه: خانوم درست صحبت كن. خانوم مگه ارث بابات رو طلبكاري. مگه جايي نوشتي چه مداركي لازمه. من بيسوادم؟ يه ليوان آب ميخورم و به خودم ميگم اگه قرار باشه به هر سگي كه پارس ميكنه وايستي سنگ پرت كني هيچوقت به مقصد نميرسي. يه سيگار روشن ميكنم و شماره ميگيرم. سعي ميكنم اون صداي عصباني رو ته وجودم خفه كنم. يكي در گوشم ميگه شكايت ميكنم. ميتونم، شكايت ميكنم. مملكتمه، مال منه، شكايت ميكنم. شهروند اين مملكتم، شكايت ميكنم.
گيجم.
همون زن تلفن رو جواب ميده. مودبانه اما بي لبخند ميگم:
- خانوم چند دقيقه پيش زنگ زدم مداركم
زن دوباره با همون لحن كشنده ميگه:
- بخون بيمهرو
شماره رو ميخونم و آدرس ميدم كه زن ميگه:
- شنبه 9 تا 6 مياره دفترچه رو
ساعت يازدهست. ساعت كاري پنجشنبهها تا يك بعد از ظهره. ميگم:
- خانوم شنبه كه روز كاريه، من نيستم. پس بذاريد آدرس رو عوض كنم. فكر كردم امروز
زن هوار ميكشه.
- من ديگه نميتونم آدرس عوض كنم. شنبه همين آدرس. نخواستي زنگ بزن كنسل كن.
مطمئنم گوشي تلفن حداقل يه ترك حسابي برداشته. گيج و گنگ از جام بلند ميشم و چند بار دور خودم ميچرخم. يه سيگار ديگه. شكايت ميكنم. بلند ميگم كثافت. ميرم آشپزخونه، بعد اتاق خواب، پشت ميزم. سعي ميكنم بهش فكر نكنم. چون اگه قرار باشه به هر سگي كه .. دارم جنايت و مكافات رو براي بار سوم ميخونم. كتاب رو باز ميكنم. لاي هر دو واژه يه فحش ميبينم. ميرم زير دوش آب سرد و ميذارم تك تك سلولهام خشمشون فرو بشينه. به خودم ميگم داري چه غلطي ميكني تو اين مملكت. دستام ميلرزه. ميگم قوي باش. آخه تو مملكت خودم... شكايت.. سگ
شنبه 29 خرداد، ساعت 2:50 بعد از ظهر
حالم خوب نيست. تب. كار. زبان ميخونم. چيزي، خاطرهاي يادم مياد؛ از سال پيش، از گذشته. بالاي كتابم مينويسم: گذشتهها گذشته. بعد خط ميزنم. دوباره مينويسم. گذشتهها نگذشته. بعد علامت سوال ميذارم. گذشتهها گذشته؟ گذشتهها نگذشته؟ گذشتهها خواهد گذشت؟ گذشتهها كي خواهد گذشت؟
با صداي زنگ در ميپرم. گوشي افاف رو برميدارم.
- بله؟
- بيمهست.
در رو باز ميكنم و ميگم: بفرمائيد. طبقه اول.
- تو بيا پايين.
جا ميخورم. ميگم پس چند لحظه صبر كنيد.
به دامن بلندم نگاه ميكنم. روپوشم رو ميندازم رو دوشم و روسري رو زير گلو گره ميزنم. كليد رو پيدا نميكنم. لاي در يه لنگه كفش ميذارم كه بسته نشه و پلهها رو ميرم پايين. پشت در كسي نيست. نگاهي به دور و بر ميندازم. بر خيابون ده قدم پايينتر از خونه يه موتوري ايستاده و يه پسر جوون پشت موتور دفترچه رو گرفته دستش. داد ميزنم
- آقا بيايد اينور.
مرد دفترچه رو نشون ميده.
- من بيام؟ تو بيا.
خون به مغزم ميدوه. داد ميزنم اصلا نميخوام. در رو محكم ميكوبم به هم و پلهها رو دوتا يكي ميام بالا. دستام ميلرزه. دهنم خشك شده. فحش ميدم. بلند بلند فحش ميدم. بيشعورهاي احمق. شماره شعبه رسالت رو ميگيرم؛ همون زن جواب ميده. نميتونم حرف بزنم. داد ميزنم:
- ميخوام با رئيستون صحبت كنم.
زن شل و وارفته ميگه گوشي. چند ثانيه بعد دوباره خودش گوشي رو برميداره.
- بله؟
دوباره داد ميزنم: ميخوام با رئيستون صحبت كنم، نه با شما
با همون لحني كه به فحش ميمونه ميگه: خودمم.
داد ميزنم: خانوم اين چه وضعشه. مگه تحويل بيمه درب منزل نيست. پيك شما وسط خيابون وايستاده، ميگه بيا دفترچه رو بگير.
زن مهلت حرف زدن نميده: برو ببين چي ميخواد بهش بده دفترت رو بگير.
- يعني چي؟
- همينه كه هست. نميخواي، بيا اينجا ده ساعت يه لنگه پا وايستا تو صف تا حالت جا بياد.
من هوار ميزنم. تلفن قطع شده. من داد ميزنم. سگ.. پارس... من.. شكايت.. مملكتم... اشك... اشك
به 118 زنگ ميزنم در حاليكه نميتونم جلوي هقهقم رو بگيرم ميگم بخش شكايات بيمه خدمات درماني رو ميخوام. صداي مرد جووني ميپرسه چي شده. ميگه قطع نكنم تا شماره رو پيدا كنه. ميگه سعي كنم آروم باشم. ميپرسه خودكاري دم دستم دارم يا نه. ميگه بنويسم.
زنگ ميزنم. زن جووني جواب ميده. هنوز هوار ميزنم و گريه ميكنم. گذشتهها نگذشته. نميتونه گذشته باشه. براي همين اينطور گريه ميكنم. زن جوون بهم ميگه تو كه داري خودت رو ميكشي. اما يه شماره بهت ميدم بخش بازرسيه. با همين حالت، همين گريه زنگ بزن و شكايت كن. شماره دوم رو ميگيرم. مرد ميانسالي تلفن رو جواب ميده ميگم ميخوام از شعبه رسالت شكايت كنم. ميگه نميشه. بايد حضوري شكايت كني. دوباره داد ميزنم.
- سه روزه اعصاب من به هم ريخته حالا يه روز هم بكوبم بيام اونجا. پس شما اونجا واسه چي نشستي. اين چه وضعشه. اين چه بازيه شماها در ميارين.
مرد به حرفام گوش ميده و شماره شعبه رو از من ميگيره. ميگه دختر خوب تو فردا ميخواي مادر بشي. نميشهكه انقدر عصباني باشي.
- آقا من دارم سكته ميكنم. شما كارت رو درست انجام بده به بچه من كار نداشته باش.
مرد مهربونه. ميگه الان پيگيري ميكنه. ميگه منتظر تلفنش بشينم. ميگه تا به حال از شعبه رسالت شكايت نداشته. ميگه همه از اين شعبه راضين. ميگه حتما اتفاقي بوده.
رئيس شعبه خودش تماس ميگيره. قضيه رو توضيح ميدم. ميپرسه به پيكشون نگفتم خاك بر سرت؟ ميگه بررسي ميكنه ولي حق رو به مشتري ميده.
يكشنبه 30 خرداد. 6 عصر
رعد و برق و ناگهان بارون. دلم گرفته. تازه رسيدم خونه. با مادرشوهرم حرف زدم. گفت با منم همين برخورد رو داشتن. پرسيدم چرا شكايت نكردن؟ پشت پنجره به گذشتههايي كه گذشته و نگذشته فكر ميكنم. به سگي كه پارس ميكنه، به سنگ، به بيمه خدمات درماني، به عصبانيت خودم، به اينكه دارم چه غلطي ميكنم، به اينكه اينجا مملكتمه، به اينكه مال منه.
زنگ در خونه رو ميزنن. زن همسايهست. ميگه صبح يه آقايي دفترچه بيمه رو آورد اما چون مدارك لازم موجود نبوده نتونسته دفتر رو تحويل بگيره. تشكر ميكنم. برميگردم پشت پنجره بارون مياد. دلم گرفته.