همه چيز به سرعت اتفاق افتاد.
- آتي ماماني زمين خورده. بيمارستان رسوليم.
- بيمارستان رسول كجاست؟
اسمش را هم نشنيده بودم. نيم ساعت بعد از مكالمه خودمان را به بيمارستان رسانديم. از دور بيمارستان بزرگي به نظر ميرسيد. جلوي در بيمارستان افطاري آش رشته ميدادند و مردم مثل گروه مورچههاي بيچارهاي كه سوسك مردهاي پيدا كرده باشند براي كاسهاي آش از سر و كول هم بالا ميرفتند. راهمان را به سمت در ساختمان شماره دو بيمارستان باز كرديم. دلم شور ميزد. زمان ملاقات گذشته بود و نگران بودم نتوانم مادربزرگم را ببينم. دستپاچه درون جيبهايم دنبال اسكناسي گشتم تا دربان بخش را راضي كنم اما وارد ساختمان كه شدم خشكم زد. اتاقك بزرگ پذيرش بيمارستان خالي بود. چراغها خاموش و شيشههاي كدر اتاقك چنان خاك گرفته بود كه احساس ميكردي سالهاست بر راهروهاي خاكستري دلگير بيمارستان گرد مرده پاشيدهاند. چند ثانيهاي گيج و منگ دور خودم چرخيدم. نميدانستم كجا بايد بروم. چشمانم بيقرار روي تابلويهاي فلزي ميدويد. بخش ارتوپدي را انتهاي طبقه اول پيدا كردم. دايي بيرون بخش راه ميرفت. بدون آنكه چيزي بگويد به اتاقي كه مادربزرگ بستري بود اشاره كرد. صداي فريادهاي مردي فاصله ده قدمي در بخش تا اتاق دوم را كش ميداد. مادر بزرگ روي چهارمين تخت اتاق خوابيده بود و آرام نفس ميكشيد. زندايي روي صندلي پلاستيكي كنار تخت چرت ميزد. بيدارش كردم. از جايش پريد. انگار كابوس ميديد. پلكهاي ملتهب قرمزش هنوز از اشك خيس بود. به در و ديوار كثيف اتاق نگاهي انداختم و متعجب رويم را به سوي زندايي گرداندم.
- حالش به هم خورد. نميدونم چطور زنگ زدم اورژانس. يك عالمه التماس كردم تا آورده اينجا. ميخواست ببره بيمارستان امام. گفتم اونجا از دست ميره.
كنار تختش نشستم. دست راستش را گچ گرفته بودند. گردنش زخم شده بود. سرم آهسته و بيعجله، قطره قطره ميچكيد.
- فردا صبح بايد ببريمش بيمارستان خصوصي. لگن شكسته. تا الان معطلمون كردن گفتن عمل ميكنن اما خبري نشد.
روي تخت وسطي زن كردي ناله ميكرد. ملحفه صورتي از رويش كنار رفته بود و كبودي وسيع رانش توي چشم ميزد. رويم را برگرداندم تا چشمم به زخمهايش نيفتد. زندايي دستش را به ديوار گرفت و آرام آرام جلو آمد.
- بايد يكي پيشش بمونه. اينجا هيچكي به مريض نميرسه.
گفتم كه ميمانم. زن همراه تخت اول سراغم آمد و گفت به قيافهام نميخورد تحمل چنان جايي را داشته باشم. گفت كنار مادربزرگم ميماند و بهتر است من هم بروم. حوصله حرف زدن نداشتم. كيفم را روي ميز كنار تخت گذاشتم و بيرون رفتم تا پرستار را پيدا كنم. مرد چاق بداخلاقي پشت كانتر پرستاري نشسته بود. جلو رفتم و پرسيدم:
- ببخشيد. من همراه تخت 133 هستم. ميخواستم ببينم داروهايي كه مادربزرگم ميخوره الان چي ميشه.
چند ثانيهاي منتظر شدم اما پرستار جواب نداد. دوباره صدايم را صاف كردم. فريادهاي مرد هنوز از اتاق بغلي به گوش ميرسيد.
- ببخشيد آقا. مادربزرگ من قرص فشار خون ميخوره. ناراحتي معده داره. آرامبخش استفاده ميكنه. آسپرين ميخوره الان تكليف اين داروها چيميشه.
زن همراه تخت اول روي شانهام زد.
- دخترجون مواظب صندليت نباشي ميبرنش. تا صبح بايد يه لنگه پا وايستي. بيا به اين آقاهه بگو صندلي مال توه. پسر جواني صندلي پلاستيكي را از اتاق بيرون ميبرد. زن دنبالش دويد و داد و بيداد كنان صندلي را پس گرفت. پرستار سرش را از روي كاغذ بلند كرد و نگاهي به من و زن و پسر جوان انداخت. عصباني شدم.
- شما شنيدي من چي گفتم؟
- خب قرصهاش رو بده بخوره. لگنش شكسته حلقش كه بسته نشده.
دستهايم ميلرزيد. بايد تا صبح دوام ميآوردم. تا صبح كه به بيمارستان خصوصي منتقلش كنيم.
- آقا مادربزرگم به هوش نيست. چطوري قرص بهش بدم. شما اينجا پرستاري نه من.
مرد از جايش بلند شد. شكم گنده و تهريش كثيفش حالم را به هم زد.
- خب بهش نده تا فردا دكتر بياد دستور جديد بده.
برگشتم به سمت اتاق. زن تخت سوم ترك بود و بلند بلند جريان زخم شدن پاهايش را تعريف ميكرد.
- والا دكتر ديد گفت همين الان بخوابونينش. دو روز تو بخش اورولوژي بودم. آخه دكتره، دكتر كليه بود. هي بهم سرم زدن. يك عالمه زخمام تو اين دو روز بزرگ شد. تازه امروز صبح دكتر اومد گفت اشتباهي من و آوردن اينجا. بايد برم بخش ديگه. زن همراه تخت اول قاشق قاشق آب دهان مريضش ميريخت.
- اين بيچاره هم با پاي خودش اومد اينجا. دو ماه پيش پاش شكست ميله گذاشتن. هي بيچاره گريه ميكرد ميگفت نمياد اين بيمارستان. بردن اتاق عمل ميلهه رو دربيارن اينجوري شد. همون تا آوردنش بيرون من فهميدم سكته كرده. دهنش كج شده بود. اما پرستاره گفت مال دواي بيهوشيه. ما تازه بعد از سه روز، امروز دكتر ديديم. اومد گفت سكته كرده. حالا هم ميگه برش دارين ببرين.
زن دستي به صورت كج شده مرضش كشيد. اشك آرام و بيصدا از گوشه چشم مريض جاري شد. زن كرد هزيان ميگفت. از لحظهاي كه وارد شدم دخترش بالاي سرش ايستاده بود و جمب نميخورد. زندايي يك ساعت بعد تلفن كرد.
- آتي ببين اگه شيفت پرستار عوض شده برو بگو واسه ماماني سوند بذارن. اون مرتيكه پفيوز هر كاري كردم سوند نذاشت. اين بيچاره كه نميتونه لگن شكسته رو تكون بده. قرص فشارشم بگو. بگو فشارش بالا ميره اگه قرص نخوره. گفتن پرستار شيفت شب خوشاخلاقه.
پرستار جديد آمد. سراغش رفتم با مهرباني، بعد التماس، بعد فرياد ، باز هم التماس.. زير بار نرفت. ميگفت كار من نيست. بايد سرپرستار بيايد كه صبح ميآيد. زن ترك از داخل اتاق فرياد ميكشيد و بهيار را صدا ميكرد. لگن ميخواست و هيچكس نبود مثانه بيچاره را خالي كند. برايش لگن گذاشتم. گريه ميكرد. خجالت ميكشيد. از اتاق بيرون رفتم تا كمتر زجر بكشد. سرم مادربزرگ تمام شده بود و صداي نالههاي بريده بريدهاش را از راهرو ميشنيدم. دختر كرد بيرون آمده بود و كنار دست من گريه ميكرد. ده روز پيش براي زيارت به مشهد رفته بودند و آنجا تصادف مادرش را از پا درآورده بود. ده روز در يكي از بيمارستانهاي دولتي مشهد بستري بود بدون آنكه عملش كنند. زخم بستر تمام پشتش را ملتهب كرده بود. حالا بعد از ده روز براي عمل ران شكسته به تهران منتقلش كرده بودند.
ساعت از دو نيمه شب گذشته بود كه زن همراه تخت اول بيدارم كرد.
- دخترجون بلند شو يه پتو بندازم بخواب. از جايم پريدم همانطور كه زندايي پريده بود. مادربزرگ سخت و نامنظم نفس ميكشيد. به پرستار گفتم برايش مسكن بزند اما گفت اجازه ندارد. فكر كردم درد نفسهايش را به شماره انداخته. اشكهايم چنان ميباريد انگار هيچوقت پايان نميگرفت. زن كرد ناله ميكرد. درست مثل مادربزرگم.
زنها برايم جا انداختند. تنها پتوي داخل كمد را روي زمين پهن كردند تا من بخوابم و خودشان روي تكه نايلون كيسه زبالهاي مچاله شدند. خوابم نميبرد. سردم بود. نالههاي زنها قلبم را ميفشرد. پرستار بيخيال چرت ميزد.
حوالي چهار صبح از جايم پريدم. نفسهاي مادربزرگ بدتر شده بود. سراغ پرستار رفتم و گفتم مادربزرگم درد ميكشد. نيم ساعت بعد آمد و قبل از آنكه به تخت نزديك شود سرم داد كشيد كه مگر نميبيني مشكل تنفسي دارد. دلم هري ريخت. پس اين نفسهاي به شماره افتاده از درد نبوده. بهيار بعد از نيم ساعت اكسيژن آورد. زير مادربزرگ خيس خيس بود. ملاحفهاش، بالشش. دنبال بهيار دويدم. بايد زيرش را خشك ميكرديم. وحشت سر تا پايم را گرفته بود. سر پرستار داد زدم كه پيرزن زيرش را خيس كرده، كه شعور ندارند براي مريض بدحال سوند بزند. بهيار بيتوجه به حرف من راهش را گرفت و رفت. پرستار خميازهاي كشيد و گفت مادربزرگت عرق كرده. فقط همين.
تا ساعت هفت صبح براي عوض كردن ملحفهها دويدم. ميآمدم اتاق. مادربزرگ را نوازش ميكردم و ميگفتم دو ساعت ديگر از بيمارستان ميرويم. بهيار بخش مرد بود و ميگفت دست به زن نميزند. بهيار زن مال بخش ديگر بود و ميگفت كار دارد. پرستار هنوز حاضر نميشد سوند بزند. مادربزرگ ناله ميكرد. هشيار نبود و من نميفهميدم چه اتفاقي دارد ميافتد. ساعت هشت خودم را به بيمارستان جم رساندم. پارتي چيز خوبيست. پارتي از نان شب واجبتر است. پارتي بيمهتان ميكند. پارتي داشتيم. كارهاي پذيرش بيمارستان جم نيم ساعته تمام شد. اشكريزان خودم را به بيمارستان رسول رساندم و گفتم دكتر عباسي عملش ميكند. دايي و زندايي به تكاپو افتادند. زندايي قشقرقي به پا كرده و بعد از يك ساعت موفق شده بود يك سوند و يك سرم بگيرد. براي عوض كردن ملحفهها به اتاق شستشوي ملحفهها رفتيم و خودمان دست به كار شديم. زن همراه تخت اول هم آمد. مادربزرگ داد ميكشيد و من اشك ميريختم و هيچكس نبود كمكمان كند. كارهاي ترخيص را نه صبح شروع كرديم. براي آمدن آمبولانس با بيمارستان جم هماهنگي كرديم تا معطلي پيش نيايد. فكر ميكردم تا ساعت ده همه چيز تمام ميشود. تا ساعت ده كنار تخت مادربزرگ نشستم و حرف زدم. گفتم كه عملش ميكنند. گفتم كه خوب ميشود. گفتم كه ميبريمش و دارند كارهاي ترخيصش را تمام ميكنند. تمام مدت اتاق پر و خالي ميشد. دانشجوهاي شيك مو ژل زده ميامدند و ميرفتند. يكيشان براي تعويض پانسمان زن كرد آمد. سرش داد ميكشيد كه بچرخ. سر دخترش داد ميكشيد كه: چرا وايستادي من و نگاه ميكني بچرخونش. زن همراه تخت اول از اتاق بغلي كمك آورد تا مريضش را براي تزريق بچرخاند. پيرزن سنگين بود و لختي سكته مغزي هم سنگينترش كرده بود. پرستارها و جوجه دكترهاي فوكلي كه رفتند كنار تختها و روي ملحفهها پر بود از گازهاي خوني، سوزنهاي مصرفشده و بانداژهاي اضافي. لحظهها كند ميگذشت. از اتمام ترخيص خبري نبود. از كوره در رفته بودم. داد ميكشيدم. پرستارها خونسرد پشت كانتر پرستاري از مهماني شب قبل ميگفتند. سرپرستار بند ساعتش را درست ميكرد. زني ميان راهرو خودش را ميزد. ميگفت شوهرش دارد ميميرد و دكتري در كار نيست. پسرك افغانيي سراغ صبحانه را ميگرفت. ميگفت براي برادرش صبحانه نياوردهاند. هيچكس جوابش را نميداد. پرستارها فقط نگاهش ميكردند. مجبور شدم برادرش را ببينم و برايش توضيح دهم كه احتمالا سرم كار صبحانه را برايش ميكند. اشك ميريخت. ترسيده بود. تنها بود. من تمام وجودم از وحشت، نفرت و درد لبريز بود؛ از اين همه خشونتي كه در بيمارستان رسول تهران جاري بود. ترخيص تا ساعت سه انجام نشد. خودم را به بيمارستان جم رساندم تا دكتر را نگه دارم. دايي حالش بد شده بود. صداي فريادهاي زندايي را پاي تلفن ميشنيدم. پرونده ترخيص ميان اين اتاق و آن اتاق گم شده بود. با يك عالم مهر و امضاي به درد نخور. بالاخره كار تمام شد. ساعت چهار بيمار ما آماده ترخيص شد. اما بيمارستان اجازه ورود آمبولانس بخش خصوصي را نميداد. نيم ساعت چانه زديم. داد زديم تا بالاخره اجازه دادند بيمارمان را با آمبولانس خصوصي جابهجا كنيم. خودمان را بالاي سر بيمارمان رسانديم كه بگوئيم بالاخره تمام شد و نيم ساعت ديگر همه چيز مرتب خواهد بود. اما پشت در اتاق از پا درآمديم. كار از كار گذشته بود. مادربزرگ را از دست داديم.
- آتي ماماني زمين خورده. بيمارستان رسوليم.
- بيمارستان رسول كجاست؟
اسمش را هم نشنيده بودم. نيم ساعت بعد از مكالمه خودمان را به بيمارستان رسانديم. از دور بيمارستان بزرگي به نظر ميرسيد. جلوي در بيمارستان افطاري آش رشته ميدادند و مردم مثل گروه مورچههاي بيچارهاي كه سوسك مردهاي پيدا كرده باشند براي كاسهاي آش از سر و كول هم بالا ميرفتند. راهمان را به سمت در ساختمان شماره دو بيمارستان باز كرديم. دلم شور ميزد. زمان ملاقات گذشته بود و نگران بودم نتوانم مادربزرگم را ببينم. دستپاچه درون جيبهايم دنبال اسكناسي گشتم تا دربان بخش را راضي كنم اما وارد ساختمان كه شدم خشكم زد. اتاقك بزرگ پذيرش بيمارستان خالي بود. چراغها خاموش و شيشههاي كدر اتاقك چنان خاك گرفته بود كه احساس ميكردي سالهاست بر راهروهاي خاكستري دلگير بيمارستان گرد مرده پاشيدهاند. چند ثانيهاي گيج و منگ دور خودم چرخيدم. نميدانستم كجا بايد بروم. چشمانم بيقرار روي تابلويهاي فلزي ميدويد. بخش ارتوپدي را انتهاي طبقه اول پيدا كردم. دايي بيرون بخش راه ميرفت. بدون آنكه چيزي بگويد به اتاقي كه مادربزرگ بستري بود اشاره كرد. صداي فريادهاي مردي فاصله ده قدمي در بخش تا اتاق دوم را كش ميداد. مادر بزرگ روي چهارمين تخت اتاق خوابيده بود و آرام نفس ميكشيد. زندايي روي صندلي پلاستيكي كنار تخت چرت ميزد. بيدارش كردم. از جايش پريد. انگار كابوس ميديد. پلكهاي ملتهب قرمزش هنوز از اشك خيس بود. به در و ديوار كثيف اتاق نگاهي انداختم و متعجب رويم را به سوي زندايي گرداندم.
- حالش به هم خورد. نميدونم چطور زنگ زدم اورژانس. يك عالمه التماس كردم تا آورده اينجا. ميخواست ببره بيمارستان امام. گفتم اونجا از دست ميره.
كنار تختش نشستم. دست راستش را گچ گرفته بودند. گردنش زخم شده بود. سرم آهسته و بيعجله، قطره قطره ميچكيد.
- فردا صبح بايد ببريمش بيمارستان خصوصي. لگن شكسته. تا الان معطلمون كردن گفتن عمل ميكنن اما خبري نشد.
روي تخت وسطي زن كردي ناله ميكرد. ملحفه صورتي از رويش كنار رفته بود و كبودي وسيع رانش توي چشم ميزد. رويم را برگرداندم تا چشمم به زخمهايش نيفتد. زندايي دستش را به ديوار گرفت و آرام آرام جلو آمد.
- بايد يكي پيشش بمونه. اينجا هيچكي به مريض نميرسه.
گفتم كه ميمانم. زن همراه تخت اول سراغم آمد و گفت به قيافهام نميخورد تحمل چنان جايي را داشته باشم. گفت كنار مادربزرگم ميماند و بهتر است من هم بروم. حوصله حرف زدن نداشتم. كيفم را روي ميز كنار تخت گذاشتم و بيرون رفتم تا پرستار را پيدا كنم. مرد چاق بداخلاقي پشت كانتر پرستاري نشسته بود. جلو رفتم و پرسيدم:
- ببخشيد. من همراه تخت 133 هستم. ميخواستم ببينم داروهايي كه مادربزرگم ميخوره الان چي ميشه.
چند ثانيهاي منتظر شدم اما پرستار جواب نداد. دوباره صدايم را صاف كردم. فريادهاي مرد هنوز از اتاق بغلي به گوش ميرسيد.
- ببخشيد آقا. مادربزرگ من قرص فشار خون ميخوره. ناراحتي معده داره. آرامبخش استفاده ميكنه. آسپرين ميخوره الان تكليف اين داروها چيميشه.
زن همراه تخت اول روي شانهام زد.
- دخترجون مواظب صندليت نباشي ميبرنش. تا صبح بايد يه لنگه پا وايستي. بيا به اين آقاهه بگو صندلي مال توه. پسر جواني صندلي پلاستيكي را از اتاق بيرون ميبرد. زن دنبالش دويد و داد و بيداد كنان صندلي را پس گرفت. پرستار سرش را از روي كاغذ بلند كرد و نگاهي به من و زن و پسر جوان انداخت. عصباني شدم.
- شما شنيدي من چي گفتم؟
- خب قرصهاش رو بده بخوره. لگنش شكسته حلقش كه بسته نشده.
دستهايم ميلرزيد. بايد تا صبح دوام ميآوردم. تا صبح كه به بيمارستان خصوصي منتقلش كنيم.
- آقا مادربزرگم به هوش نيست. چطوري قرص بهش بدم. شما اينجا پرستاري نه من.
مرد از جايش بلند شد. شكم گنده و تهريش كثيفش حالم را به هم زد.
- خب بهش نده تا فردا دكتر بياد دستور جديد بده.
برگشتم به سمت اتاق. زن تخت سوم ترك بود و بلند بلند جريان زخم شدن پاهايش را تعريف ميكرد.
- والا دكتر ديد گفت همين الان بخوابونينش. دو روز تو بخش اورولوژي بودم. آخه دكتره، دكتر كليه بود. هي بهم سرم زدن. يك عالمه زخمام تو اين دو روز بزرگ شد. تازه امروز صبح دكتر اومد گفت اشتباهي من و آوردن اينجا. بايد برم بخش ديگه. زن همراه تخت اول قاشق قاشق آب دهان مريضش ميريخت.
- اين بيچاره هم با پاي خودش اومد اينجا. دو ماه پيش پاش شكست ميله گذاشتن. هي بيچاره گريه ميكرد ميگفت نمياد اين بيمارستان. بردن اتاق عمل ميلهه رو دربيارن اينجوري شد. همون تا آوردنش بيرون من فهميدم سكته كرده. دهنش كج شده بود. اما پرستاره گفت مال دواي بيهوشيه. ما تازه بعد از سه روز، امروز دكتر ديديم. اومد گفت سكته كرده. حالا هم ميگه برش دارين ببرين.
زن دستي به صورت كج شده مرضش كشيد. اشك آرام و بيصدا از گوشه چشم مريض جاري شد. زن كرد هزيان ميگفت. از لحظهاي كه وارد شدم دخترش بالاي سرش ايستاده بود و جمب نميخورد. زندايي يك ساعت بعد تلفن كرد.
- آتي ببين اگه شيفت پرستار عوض شده برو بگو واسه ماماني سوند بذارن. اون مرتيكه پفيوز هر كاري كردم سوند نذاشت. اين بيچاره كه نميتونه لگن شكسته رو تكون بده. قرص فشارشم بگو. بگو فشارش بالا ميره اگه قرص نخوره. گفتن پرستار شيفت شب خوشاخلاقه.
پرستار جديد آمد. سراغش رفتم با مهرباني، بعد التماس، بعد فرياد ، باز هم التماس.. زير بار نرفت. ميگفت كار من نيست. بايد سرپرستار بيايد كه صبح ميآيد. زن ترك از داخل اتاق فرياد ميكشيد و بهيار را صدا ميكرد. لگن ميخواست و هيچكس نبود مثانه بيچاره را خالي كند. برايش لگن گذاشتم. گريه ميكرد. خجالت ميكشيد. از اتاق بيرون رفتم تا كمتر زجر بكشد. سرم مادربزرگ تمام شده بود و صداي نالههاي بريده بريدهاش را از راهرو ميشنيدم. دختر كرد بيرون آمده بود و كنار دست من گريه ميكرد. ده روز پيش براي زيارت به مشهد رفته بودند و آنجا تصادف مادرش را از پا درآورده بود. ده روز در يكي از بيمارستانهاي دولتي مشهد بستري بود بدون آنكه عملش كنند. زخم بستر تمام پشتش را ملتهب كرده بود. حالا بعد از ده روز براي عمل ران شكسته به تهران منتقلش كرده بودند.
ساعت از دو نيمه شب گذشته بود كه زن همراه تخت اول بيدارم كرد.
- دخترجون بلند شو يه پتو بندازم بخواب. از جايم پريدم همانطور كه زندايي پريده بود. مادربزرگ سخت و نامنظم نفس ميكشيد. به پرستار گفتم برايش مسكن بزند اما گفت اجازه ندارد. فكر كردم درد نفسهايش را به شماره انداخته. اشكهايم چنان ميباريد انگار هيچوقت پايان نميگرفت. زن كرد ناله ميكرد. درست مثل مادربزرگم.
زنها برايم جا انداختند. تنها پتوي داخل كمد را روي زمين پهن كردند تا من بخوابم و خودشان روي تكه نايلون كيسه زبالهاي مچاله شدند. خوابم نميبرد. سردم بود. نالههاي زنها قلبم را ميفشرد. پرستار بيخيال چرت ميزد.
حوالي چهار صبح از جايم پريدم. نفسهاي مادربزرگ بدتر شده بود. سراغ پرستار رفتم و گفتم مادربزرگم درد ميكشد. نيم ساعت بعد آمد و قبل از آنكه به تخت نزديك شود سرم داد كشيد كه مگر نميبيني مشكل تنفسي دارد. دلم هري ريخت. پس اين نفسهاي به شماره افتاده از درد نبوده. بهيار بعد از نيم ساعت اكسيژن آورد. زير مادربزرگ خيس خيس بود. ملاحفهاش، بالشش. دنبال بهيار دويدم. بايد زيرش را خشك ميكرديم. وحشت سر تا پايم را گرفته بود. سر پرستار داد زدم كه پيرزن زيرش را خيس كرده، كه شعور ندارند براي مريض بدحال سوند بزند. بهيار بيتوجه به حرف من راهش را گرفت و رفت. پرستار خميازهاي كشيد و گفت مادربزرگت عرق كرده. فقط همين.
تا ساعت هفت صبح براي عوض كردن ملحفهها دويدم. ميآمدم اتاق. مادربزرگ را نوازش ميكردم و ميگفتم دو ساعت ديگر از بيمارستان ميرويم. بهيار بخش مرد بود و ميگفت دست به زن نميزند. بهيار زن مال بخش ديگر بود و ميگفت كار دارد. پرستار هنوز حاضر نميشد سوند بزند. مادربزرگ ناله ميكرد. هشيار نبود و من نميفهميدم چه اتفاقي دارد ميافتد. ساعت هشت خودم را به بيمارستان جم رساندم. پارتي چيز خوبيست. پارتي از نان شب واجبتر است. پارتي بيمهتان ميكند. پارتي داشتيم. كارهاي پذيرش بيمارستان جم نيم ساعته تمام شد. اشكريزان خودم را به بيمارستان رسول رساندم و گفتم دكتر عباسي عملش ميكند. دايي و زندايي به تكاپو افتادند. زندايي قشقرقي به پا كرده و بعد از يك ساعت موفق شده بود يك سوند و يك سرم بگيرد. براي عوض كردن ملحفهها به اتاق شستشوي ملحفهها رفتيم و خودمان دست به كار شديم. زن همراه تخت اول هم آمد. مادربزرگ داد ميكشيد و من اشك ميريختم و هيچكس نبود كمكمان كند. كارهاي ترخيص را نه صبح شروع كرديم. براي آمدن آمبولانس با بيمارستان جم هماهنگي كرديم تا معطلي پيش نيايد. فكر ميكردم تا ساعت ده همه چيز تمام ميشود. تا ساعت ده كنار تخت مادربزرگ نشستم و حرف زدم. گفتم كه عملش ميكنند. گفتم كه خوب ميشود. گفتم كه ميبريمش و دارند كارهاي ترخيصش را تمام ميكنند. تمام مدت اتاق پر و خالي ميشد. دانشجوهاي شيك مو ژل زده ميامدند و ميرفتند. يكيشان براي تعويض پانسمان زن كرد آمد. سرش داد ميكشيد كه بچرخ. سر دخترش داد ميكشيد كه: چرا وايستادي من و نگاه ميكني بچرخونش. زن همراه تخت اول از اتاق بغلي كمك آورد تا مريضش را براي تزريق بچرخاند. پيرزن سنگين بود و لختي سكته مغزي هم سنگينترش كرده بود. پرستارها و جوجه دكترهاي فوكلي كه رفتند كنار تختها و روي ملحفهها پر بود از گازهاي خوني، سوزنهاي مصرفشده و بانداژهاي اضافي. لحظهها كند ميگذشت. از اتمام ترخيص خبري نبود. از كوره در رفته بودم. داد ميكشيدم. پرستارها خونسرد پشت كانتر پرستاري از مهماني شب قبل ميگفتند. سرپرستار بند ساعتش را درست ميكرد. زني ميان راهرو خودش را ميزد. ميگفت شوهرش دارد ميميرد و دكتري در كار نيست. پسرك افغانيي سراغ صبحانه را ميگرفت. ميگفت براي برادرش صبحانه نياوردهاند. هيچكس جوابش را نميداد. پرستارها فقط نگاهش ميكردند. مجبور شدم برادرش را ببينم و برايش توضيح دهم كه احتمالا سرم كار صبحانه را برايش ميكند. اشك ميريخت. ترسيده بود. تنها بود. من تمام وجودم از وحشت، نفرت و درد لبريز بود؛ از اين همه خشونتي كه در بيمارستان رسول تهران جاري بود. ترخيص تا ساعت سه انجام نشد. خودم را به بيمارستان جم رساندم تا دكتر را نگه دارم. دايي حالش بد شده بود. صداي فريادهاي زندايي را پاي تلفن ميشنيدم. پرونده ترخيص ميان اين اتاق و آن اتاق گم شده بود. با يك عالم مهر و امضاي به درد نخور. بالاخره كار تمام شد. ساعت چهار بيمار ما آماده ترخيص شد. اما بيمارستان اجازه ورود آمبولانس بخش خصوصي را نميداد. نيم ساعت چانه زديم. داد زديم تا بالاخره اجازه دادند بيمارمان را با آمبولانس خصوصي جابهجا كنيم. خودمان را بالاي سر بيمارمان رسانديم كه بگوئيم بالاخره تمام شد و نيم ساعت ديگر همه چيز مرتب خواهد بود. اما پشت در اتاق از پا درآمديم. كار از كار گذشته بود. مادربزرگ را از دست داديم.