۲۹ بهمن ۱۳۸۹

پاسپورت



هوا سرد بود. پرچم کنسولگری کویت  و عمان در باد تکان می خورد. پرچم ایران دور میله چوبی کهنه چنان تنگ پیچیده بود که نمی توانستی فکر کنی این پرچم هم زمانی به وزش بادهای سرد صبحگاهی به رقص درمی آمده است. پشت زنی که آرام آرام ساندویچ کوچک نان و پنیری گاز می زد ایستادم.
- برای تعویض پاس وایستادید؟
زن بدون آنکه جوابم را بدهد سرش را تکان داد. گره روسری را زیر گلویم مرتب کردم. چشم گرداندم شاید در صف منتظران کسی را پیدا کنم که مثل من دلش بخواهد حرف بزند. قبل از آنکه کسی را پیش رویم ببینم دستی رو شانه‌ام خورد. زن شیک‌پوش خوش‌قیافه‌ای بود. صورت مهتابیش زیر سنگینی کلاه سیاه قزاقی داستا‌نهای عاشقانه روسی را به یادم آورد.
- صف پاسپورته ؟
شانه‌هایم را بالا انداختم.
- صف ایرانیه به هر حال. ما هر کجا بریم باید این صف اول صبحی رو با خودمون ببریم.
زن به سمت ماشینی برگشت و چند دقیقه بعد با دو مرد به صف منتظران ملحق شدند. نیازی نبود سر صحبت باز شود تا بفهمی مهاجران پولدار اوایل انقلاب هستند. خطوط عیش صورتشان پررنگ‌تر از آن بود که فکر دیگری به ذهنت خطور کند. مرد کوتاه‌تر لبخندی زد و گفت:
- عجب مملکتیه. می‌خوام برم واسشون سخنرانی کنم باید تو صفم وایستم، پولم بدم. 
برگشتم و لبخند زدم. مرد بلافاصله زن را معرفی کرد.
- خواهرم هستن. می‌خوام سه روز برم ایران واسه کنفرانس دیدم پاسم تموم شده. حالا اومدم می‌گن یه کاغذ می‌دیم بهت. می‌گم  پاسپورتم رو صادر کنین. با یه تیکه کاغذ که نمی‌تونم برم. واقعا که این مملکت وضعش
قبل از آنکه حرفش تمام شود همهمه جلو صف توجهمان را جلب کرد.
- دوست عزیز ببین بیست نفر که بیشتر تو صف نیستن. خب وایستید مثل بقیه تو صف
- نه‌خیر آقا. نه خیر. اصلا بحث ایستادن نیست. من دیروز اومدم. نه ‌خیر اصلا چه فایده داره بهتون توضیح بدم. شما که اصلا الان متوجه نمی‌شید. فایده نداره آقا.
- چرا برادر من می‌فهمم چی‌می‌گین. شما دیروز اومدید. امروز دوباره اومدید. خب باید دوباره شماره بگیرید.
- نه‌خیر. متوجه نیستید. یعنی.. اصلا فایده نداره. شما بحث من رو متوجه نمی‌شید.
مرد دستش را زیر شکم برآمده‌اش انداخته بود و دائم شکمش را بالا می‌کشید. انگار تحمل وزن امعا و احشائش را نداشت.
صحبت بریده شده‌مان دوباره وصل شد. اما با صدای بلند. مرد کوتاه‌قد سرش را خم کرد تا خاطی را بهتر ببیند
- جناب کار درست رو شما می‌کنید. همه اگه مثل شما از صف بزنن بیرون اون مملکت می‌پکه. مشکل اینه که یه تعدادی از صف نمی‌زنن بیرون.
قبل از آنکه خاطی جوابی بدهد زن و مردی هندی به جمعمان پیوستند.
waiting for visa?
مرد بلند قد لبی به قهوه‌اش زد و گفت :
you want to go to Iran?
Yes, Iran has a very rich culture.
گپ و گفت پا گرفت. مرد گفت اصالتا هندیست. اما در آفریقای جنوبی به دنیا آمده و بزرگ شده. زنش هم هندی‌ست. هر دو دارو‌سازند و حالا که بازنشسته شده‌اند در یکی از دانشگاه‌های حومه لندن دوره فرهنگ شرق می‌گذرانند و متوجه شده‌اند که ایران فرهنگ غنی در معماری اسلامی و هنر اسلامی‌ دارد. مرد قد بلند گفت:
Islamic?
مرد هندی سرش را به علامت تائید تکان داد. مرد قد بلند خندید. 
- دوستمون داره می‌ره فرهنگ اسلامی ببینه. 
احساس کردم رگ گردنش بیرون زد.
There is no Islamic architecture, there is no Islamic culture.
مرد هندی متحیر به زنش نگاه کرد. زن وزنش را روی عصایش انداخت و سرش را جلو آورد تا بهتر بشوند.  
Isfahan? Isfahan is the centre of Islamic architecture.
مرد عصبانی لیوان قهوه‌اش را دست زن قزاق داد.
We are Persian. Do you understand? Persian. We have Persian Culture. Persian architecture, Persian art.
زن و مرد هندی سعی می‌کردند از چهره برافروخته هم‌کلامانشان حدس بزنند چه شده. مرد بلند قد دوباره شروع کرد. گفت در ایران هیچ چیز دیدنی وجود ندارد. فقط یک دریای خزر دارد که آن هم الان دیگر دیدن ندارد. مرد هندی با وحشت گفت اما یزد؟ یزد. مرد قد بلند تند تند قهوه می‌خورد  و به  برادر خانمش که هنوز چشمش دنبال حرکات مرد خاطی بود گفت "باید برن شمرون رو ببینن. باید برن کوههای شمرون رو ببینن. فرهنگ اسلامی. دیگه هندیا هم واسه ما شدن آدم."
مرد هندی زیر لب تکرار می‌کرد Persian culture و احتمالا با خودش فکر می‌کرد چطور ممکن است کسی بگوید سفر به کشور مادریش وقت تلف کردن است و چطور ممکن است وقتی همه دنیا اصفهان را مرکز معماری اسلامی‌ می‌دانند آن را انکار کند.
مرد کوتاه‌قد که پریشانی مرد هندی را دید شروع کرد به حرف زدن. گفت مهندس زلزله است و دارد برای یک سخنرانی به ایران می رود. مرد هندی با هیجان پرسید: دانشگاه دارید؟ مرد قد بلند بیشتر عصبانی شد. مرد کوتاه قد با آرامش گفت خیلی دانشگاه داریم. دانشگاه‌های معروف داریم و سالانه صد‌ها دانشجو از دانشگاه‌های ایران فارغ‌التحصیل می‌شوند. گفت برادر خانمش کمی عصبانی شده. ایران جای قشنگیست ولی باید توجه کنند که ما ایرانی‌ها اساسا زرتشتی هستیم.
مرد کوتاه قد حرف می‌زد و من فکر می‌کردم چطور هر کدام ما در توهماتمان زندگی می‌کنیم. چطور در داستان‌هایی زندگی می‌کنیم که کمتر ریشه در واقعیت دارد. درد قضیه زمانی بیشتر می‌شود که تاریخمان، همان که نوشته شده آنقدر جای خودش افتخارآمیز هست که نیاز به بریدن بعضی بخش‌ها و ساختن کلاژ‌های بی‌سر و ته ندارد.
در باز شد و جمعیت داخل شد. مرد خاطی پشت مرد کوتاه قد ایستاد. زن کلاه‌ به ‌سر گفت: من بیست و پنج‌ساله این تو نیومدم. جمله‌ را چنان گفت که انگار افتخاری بزرگ را  اعلام می‌کند اما در نگاهش حسرتی غریب موج می‌زد. کلامش بوی گم‌شدگی می‌داد.
از کنسولگری ایران که برمی‌گشتم مه رفته بود. خورشید بی‌رمق لندن حضورش را به سختی اعلام می‌کرد و من فکر می‌کردم لندنی‌ها همانقدر خورشیدشان پس ابرهای همیشه حاضر گم شده که هویت ما پس ابرهای تیره توهماتمان از تاریخ. کاش کسی پیدا شود برایمان قصه بگوید. از خودمان برایمان قصه بگوید. از همه آنهایی که با هر مرام و دینی برای ما گذشته ساختند.



۲۲ بهمن ۱۳۸۹

فعلا منتظریم

فکر می‌کردم برای همیشه فراموشم کردی. هشت سال از آخرین باری که همدیگر را دیدیم گذشته. باورت می شود؟ من هنوز همان شکلی‌ام. فقط روی پیشانیم سه خط افقی کج و معوج ظاهر شده. موهایم دیگر طراوت گذشته‌اش را ندارد و گاه و بی‌گاه دو حلقه کبود زیر چشمانم می نشیند. راستش اصراری برای حفظ ظاهری جوانیم ندارم. خودم را که در آینه نگاه می کنم دائم آن خط اخم عمیق کذایی را می‌بینم. یادت هست؟ آن موقع‌‌ها هنوز در چهره‌ام حضور دائمی نداشت. حالا از زیر هزار لایه آرایش خودش را به رخم می‌کشد. البته می دانم کافیست اراده کنم تا متخصصین پوست با یک تزریق ساده چند دقیقه‌ای به این سوهان روح خاتمه دهند اما راستش را بخواهی این خط اخم یادگار آن روزهاست که سر صف برنامه صبحگاه مدرسه دست‌هایمان را مشت می‌کردیم و با تمام وجود، با تمام نفرت شعار می‌دادیم. نمی‌دانم چه دردیست که دلم می‌خواهد هر بار خودم را در آینه می‌بینم همه آن صحنه‌ها پیش چشمم تکرار شود.
پرسیده بودی کجایم و چه می‌کنم و از دوستان قدیمی‌مان چه خبر دارم. راستش یک جایِ دنیا آمده‌ام که دقیقا نمی‌دانم کجاست و یک چیزی می‌خوانم که دقیقا نمی‌دانم چیست. البته هنوز آنقدر احمق نشده‌ام که ندانم کجا آمده‌ام. اما اگر نه از جایی که آمده‌ای چیزی بدانی و نه تصور و شناختی از جایی که به آن وارد شدی داشته باشی وضعیتت می‌شود همان که نوشتم. باز هم جای شکرش باقی‌ست که ایرج پزشک‌زاد دایی‌جان ناپلئون را نوشت. راستش بیشتر وقت‌ها دور و بری‌هایم را با همان عینک دایی‌جان خدابیامرز نگاه می‌کنم. بگذریم، فعلا مشغول درس خواندنم. بچه ندارم. راستش فعلا ترجیح می‌دهم حداقل برای مردنم دغدغه‌ای نداشته باشم. دو سه مجموعه داستان نوشته‌ام که اگر چاپ شود می‌توانم موقتا ادعا کنم که نویسنده‌ام. فعلا یکی‌شان دوبار ارشاد رفته و ارشاد شده، از دومی هنوزخبری نیست. فعلا چشم‌انتظارم.
دوستان قدیمی همه خوب و خوش و سلامتند. آذر بعد از ناپدید شدن تو با شوهرش به آمریکا کوچ کرد. درسش همین روزها تمام می‌شود و فعلا چشم‌انتظار دریافت گرین‌کارتش است تا سری به ایران بزند. هر چند می‌گوید آنقدر نیامده‌ام و آنقدر برای تحمل این تبعید خودخواسته احساساتم را سرکوب کرده‌ام که حتی نمی‌دانم دلم برای کشورم تنگ شده یا نه. سحر دارد فعلا دوره طرح تخصصش را می‌گذراند. چند سال زندگی در شهر مرزی هوائیش کرده. تهران بند نمی‌شود. دو روز که می‌ماند اسباب و اثاثیه‌اش را می‌زند زیر بغلش و برمی‌گردد همان بیابان خودش. می‌گوید فعلا ترجیح می‌دهد مشکلش تاراندن ارتش مورچه‌ها از آشپزخانه‌اش باشد تا تاراندن هزار و یک چیز بی‌‌ارزش در تهران. نمی‌دانم، شاید راست می‌گوید.
علی برای خودش شرکتی دست و پا کرده. کار وبارشان مثل بقیه چندان خوب نیست. با این حال فعلا سرپا ایستاده‌اند. صدای گلنار یادت هست؟ شش سال زحمت کشید و حالا یک خواننده تمام عیار شده. فعلا مشغول ضبط کارهایش است تا از ایران برود. قرار بود همین روزها برای گروهی از مسیحیان کنسرت بگذارد که فعلا عقب افتاده. ساره در صف مهاجرت کاناداست و فکر می‌کند فعلا بهتر است فقط امورات روزمره‌اش را بگذراند. سعی میکند به هیچ‌کس دل نبندد. کتاب فارسی نمی‌خواند و تمام وقت آزادش کلاس بدن‌سازی می‌رود. سامان هنوزازدواج نکرده. دقیقا نمی‌داند بهتر است با دختر دایی پول‌دارش ازدواج کند یا با دختری که پنج سال پیش دوست شده و به گفته خودش تا خلافش ثابت نشود فعلا می‌تواند ادعا کند بینشان علاقکی وجود دارد. مهدخت یک سال پیش ازدواج کرد اما اوضاع رابطه زناشوئیش قمر در عقرب است. با این حال ترجیح می‌دهد فعلا با شوهرش بسازد.
بین بچه‌ها فقط شیدا رو به راه نیست. پرت و پلا می‌گوید، اصلا نمی‌خندد و وقتی حرف می‌زند احساس می‌کنی می‌خواهد گریه کند. دکترها می‌گویند دیوانه شده و مشت ومشت قرص به خوردش می‌دهند اما راستش را بخواهی من هر چه فکر می‌کنم چیزی غیرطبیعی در شیدا نمی‌بینم.

غیر از اینها که گفتم در این هشت سال اتفاق مهمی نیفتاده. همه چیز سر جایش است. برج آزادی سر جایش است. درکه جمعه‌شب‌ها بوی آلوچه و کباب کوبیده می‌دهد و خط اخم من به وقت خودش باقی‌ست.



۱۶ بهمن ۱۳۸۹

اولین فصل غربت


من برگشتم.
یک سال پیش شبی با موسیوآنلاین و خانواده‌اش نشسته بودیم، تخمه می‌شکستیم و فیلم‌های قدیم خانوادگی را می‌دیدیم. موسیو تازه دبیرستان را پشت سر گذاشته بود و روزهای رمزآلود بعد از اعلان نتایج کنکور را می‌گذراند. اعضای شاد خانواده گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند که دوربین ناگهان روی موسیو چرخید و فیلم‌بردار ‌پرسید: خب موسیو آنلاین خان حالا می‌خواین چکار کنین؟ موسیو سرش را پایین انداخت. چند لحظه مکث ‌کرد و بعد با اعتماد به نفسی نفس‌بر به دوربین زل ‌زد و گفت: "می‌خواهم به مملکتم خدمت کنم."
تنم لرزید، خون به مغزم دوید و قلبم به تپش افتاد. اگر کسی پانزده سال پیش از من همین سوال را می‌پرسید قطعا جواب مشابهی می‌گرفت. اگر آن‌ روزها از خیلی‌هامان این سوال را می‌کردند نطق‌های پرشوری می‌شنیدند. روزهای متمادی به نگاه و صدای موسیو فکر می‌کردم و خاطرات گذشته‌ای که چندان هم دور نبود کامم را تلخ می‌کرد. روزهایی که می‌خواستیم کارخانه‌های بزرگ بسازیم. گروه‌های گفتگو راه بیندازیم. انجمن‌ مردگان بسازیم؛ آن هم نه یکی. کتاب‌های فراموش نشدنی بنویسیم. می‌خواستیم ژاپن بشویم. کامپیوتر بسازیم. می‌خواستیم داروی ایدز و سرطان را کشف کنیم. می‌خواستیم هواپیما و موشک و فضاپیما بسازیم. می‌خواستیم همه چیز صادر کنیم. از علف و یونجه گرفته تا تکنولوژی پیشرفته.
اما بعد از جنگ همه چیز آرام آرام تغییر کرد. رویای خدمت به وطن والدینمان جایش را به آرزوی داشتن پاسپورت کانادایی داد. سریال سلطان و شبان، گرگ‌های خاکستری، سربه‌داران، ارتش سری جایش را به در قلب تو، داستا‌ن‌های جزیره و فرندز داد. پینگ‌فلوید از سکه افتاد و رپ ایرانی آمد که دغدغه‌اش در و داف بود. پولدارها زیاد شدند. و هر جور می‌خواستی به وطن خدمت کنی آخرش به یکی از همین پولدارها می‌رسیدی که نه تنها نمی‌توانست اسمش را درست و حسابی بنویسد، بلکه چنان ادعای خدمت به وطن می‌کرد که حالت از هر چه خدمت به وطن است به هم می‌خورد. "من" مهم شد. سیل کتاب‌های موفقیت در بیست ثانیه، پولدار شدن در سی ثانیه، عاشق شدن در یک بشکن با تیراژ بالا به بازار آمد و همه با یک شعار واحد؛ به خودت فکر کن. هم نسلان من شیفته ساز و کار زندگی آمریکایی شدند. چپ منفور شد و سرمایه‌داری رمز خوشبختی نسل من. هیچکس به اینکه چیزی را با دیگری قسمت کند اعتقاد نداشت. هم‌نسلان من با رویای موفقیت شخصی کوله‌هایشان را بستند و راه افتادند.
باید اعتراف کنم روزهای اولی که به جمع خارج نشین‌ها پیوستیم دست و دلم به همنشینی‌شان نمی‌رفت. آنها که ده سال پیش کشور را ترک کرد بودند حالا کم و بیش مثل یک شهروند غیرایرانی زندگی می‌کردند. مثل آنها لباس می‌پوشیدند، مثل آنها حرف می‌زدند. به طنزهای تلویزیونی‌شان می‌خندیدند و چنان زندگی می‌کردند که گویی هیچ‌وقت ساکن سرزمین دیگری نبوده‌اند. آن‌ها موفق شده بودند. تحصیلات عالی، پاسپورت غیرایرانی و آزادی. اما روزها گذشت. ما با یکدیگر پای یک میز نشستیم؛ حرف زدیم. حرف زدیم و من آرام آرام از زیر لایه‌های سنگین یک دهه مهاجرت سخت و نفس‌گیر، نشانه‌های بغض یک آرزوی کهنه را دیدم. زیر آن همه آرامش و لبخند پر از موفقیت دغدغه چیزی خوابیده بود که همه بچگی‌مان، خاطره‌هایمان، شعرهایی که خواندیم، انشاهایی که نوشتیم، حرف‌هایی که شنیدیم و همه معنی گذشته‌مان به آن گره خورده بود. انگار در تمامی این سال‌ها پس آن درس‌های "به خودت خدمت کن" نجوای آرام "سرزمین من" می‌خواند.
راستش دلم برای خودمان می‌سوزد. نه به خاطر آنکه در وانفسای "خودم" و "وطنم" گیر کرده‌ایم. دلم برای این می‌سوزد که هیچکس برایمان از وطنمان حرف نزد. هیچکس برایمان نگفت این وطن چه بوده، چه شده، چه بر سرش آمده. نه دو هزار سال پیشش را می‌شناسیم و نه سی سال قبلشش را. نه داستان‌هایش را خوانده‌ایم، نه اندیشه‌اش را شنیده‌ایم، نه مردمانش را می‌شناسیم. ما مانده‌ایم با رسالت کهنه دوست داشتن چیزی که نمی‌شناسیمش. ما مانده‌ایم و نادانی‌مان و هراس از آنکه آنچه می‌کنیم خدمت است یا خیانت.