۳۱ تیر ۱۳۹۱

زبون نفهمی


-         آهای زبون نفهم، پنج و بذار اون ور دو... پنج دو ، پنجاه و دو. مگه دارم عبری حرف می زنم که نمی فهمی
خانم میم لیسانس ادبیات فارسی داشت و از بد روزگار فیزیک درس می داد. هر شنبه دو زنگ آخر کتاب فیزیک را باز می کردیم، صفحه به صفحه می خواندیم، زیر نکات مهمش خط می کشیدیم و به نیم ساعت نکشیده به حل مسئله می رسیدیم. بیچاره کسی که باید بعد از روخوانی کتاب، اولین مسئله را پای تخته حل می کرد. من همان روزهای اول سال طعم زبان نفهم بودن را چشیده بودم. هر چه زور می زدم رابطه ای بین اعداد و علامت های به علاوه و ضرب و منهای روی تخته پیدا نمی کردم. خانم میم یک سره جیغ می کشید و من انگار در اعماق استخری از چسب گرفتار شده باشم نه صدایش را می شنیدم و نه توان تکان دادن دست و پایم را داشتم.
"زبان نفهمی" برای من معادل بود با خانم میم و نفهمیدن مسئله های فیزیک تا پایم به سرزمین ابری ملکه باز شد. روزهای اول مهاجرت مثل روزهای پر امید و هراس اول سال نو می ماند. برای خودت عهد و پیمان می نویسی. با خودت شرط و شروط می گذاری. اگر همیشه افسوس جیب خالی ات را خورده ای عهد می کنی پولدار شوی. اگر خانواده درست و حسابی نداشته ای عهد می کنی برای خودت شهرت دست و پا کنی. اگر افسوس آزادی را خورده ای عهد می کنی به هیچ قید و بندی تن ندهی و اگر مثل من همیشه از دست آنها که رفتند دلخور بودی که چرا از سرزمین تازه نگفتند و ننوشتند عهد می کنی از همان روز اول بنویسی. با خودم فکر میکردم برای آنهایی که هنوز نیامده اند یا نخواهند آمد می نویسم اینجا چه خبر است. مردم چطور فکر می کنند. چطور زندگی می کنند. دنبال آن بودم که بفهمم چرا زندگی ما آنقدر با زندگی آنهایی که صد سال است الگویمان شده اند فرق می کند و چرا هر چه جلوتر می رویم انگار فاصله مان بیشتر می شود.
اولین برخورد معنی دار من با آدم های غریبه پنج روز بعد از رسیدن اتفاق افتاد. در یکی از محله های لندن یک سوئیت دانشجویی اجاره کردیم. صاحب خانه همان روز اول برای نصب چند وسیله برقی به اتاقمان آمد و سر صحبت را باز کرد. هنگ کنگی بود و کمتر از آن چیزی که من در باره هنگ کنگ می دانستم از ایران می دانست. سوالش را با پرسیدن شغل موسیو آنلاین شروع کرد و به محض شنیدن کلمه architect و Planner ابروهای های کوتاه هشتی اش را بالا انداخت پرسید که آیا ما خانه دو طبقه هم داریم؟ خیابان چطور؟ پس ماشین هم هست؟ زیاد؟ پس شهر واقعی دارید؟ اوه پس جمعیتش کم هم نیست؟ 11 میلیون روز و 8 میلیون شب؟پس با این حساب ساختمان چهار پنج طبقه هم دارید؟ بلندتر؟ باز هم بلندتر؟  مترو هم؟
با هر جواب ما ابروهای ادموند بالاتر می رفت. چشمان تنگش گشادتر می شد و من هم صدایم بیشتر اوج می گرفت. برای ادموند از تهران میگفتم. از بزرگراه های بی سر و ته. از زمان لازم برای مسافرت از یک سر شهر به سر دیگر شهر. از اینکه چقدر هر روز طول می کشیده تا من از خانه ام تا محل کارم رانندگی کنم.
-اوه؟ پس زن ها رانندگی می کنن؟
خون به مغزم می دوید.
Yes, why do you think that women don’t drive in Iran?
هر چه صحبت بیشتر پیش می رفت واقعیتی که بخشی از آن شده بودم برایم باورنکردنی تر می نمود.  من به چشم به هم زدنی موقعیتم را به عنوان زنی تحصیل کرده از طبقه متوسط از دست داده بودم. بدتر از آن نمی دانستم مرد چشم بادامی روبه رویم مرا در چه تصویری می بیند؟ زنی لچک به سر و شتر سوار میان بیقوله های گلی تک طبقه تهران یا کمی بهتر، ساکن شهر کوچکی با کوچه های خاکی و مردهای بیکاری که در خیابانها پرسه می زنند و زن هایی که جلوی در خانه ها چمباتمه زنان عصر را می کشند؟ اصرار داشتم از خودم دفاع کنم. از شهرم، از کشورم و از زن هایش. صدایم را بالا برده بودم که ندای درونی ام را نشنوم. یک نفر درونم می گفت: حالا چه اهمیتی دارد صاحب خانه هنگ کنگی ات تو را سوار شتر و الاغ تصور کند یا ماشین. چه اهمیتی دارد تو را خانه دار تصور کند یا شاغل. برای اولین بار احساس می کردم  "من"ی که در طول این سال ها ساخته ام به سرعت از دست می رود. برای اولین بار احساس می کردم "من" من تنها آن چیزی نیست که در ذهن من است و "من" من همانقدر ساخته نحوه زندگی من است که ساخته ذهن آنهایی ست که مقابل این "من" می ایستند و آن را تصور می کنند و با آن "من" تصوری حرف می زنند. مشکل زمانی بیخ پیدا کرد که ادموند آچارش را بالا آورد و پرسید
This… I forgot his name…Khomeini; he is communist, isn’t it? I don’t understand is he Taliban or communist or what else?
و قبل از آنکه جوابی بدهیم رو به من پرسید که آیا همه ما یک شکل لباس نمی پوشیم؟ چادر و نقاب؟
خودم را جای ادموند گذاشتم و حدس زدنم چقدر داشتن دو مستاجر جوان که  از کشوری آمده اند که سیستم حکومتی اش چیزی بین طالبانیسم و کمونیسم است می تواند ترسناک باشد. آدم هایی که در صحرا زندگی می کنند، خانه هایشان یک طبقه است و معلوم نیست زبان لعنتی انگلیسی را کجا یاد گرفته اند. من به تاخت می رفتم. اصرار داشتم از آزادی خواهی یک انقلاب دفاع کنم. چنان از آزادی حرف می زدم که خودم هم باور نمی کردم. از انواع لباس زنان حرف می زدم ، از روسری های رنگی، مانتوهای تنگ و گشاد و خفاشی و از چادر و از اینکه این تنوع یعنی آزادی! کدام آزادی؟ این من بودم که حرف می زدم؟
بعد از یک ساعت کاملا از نفس افتاده بودم. درمانده به ادامه حرف های موسیو آنلاین و ادموند گوش می دادم. انگار بخشی از آن فضا نبودم. انگار همه چیز خواب مبهمی بود. انگار چند دقیقه بعد بیدار می شدم و آدم هایی به من سلام می کردند که من را زنی تحصیل کرده از طبقه متوسط می دانستند که داستان می نویسد و درس می دهد و و می دانستند در مورد آزادی چه فکر می کند و می دانستند دغدغه هایش چیست.
مشکل البته فقط ادموند نبود. من هم او را نمی فهمیدم. حتی زبانم نمی چرخید به مردی با گونه های برآمده، کله تاس و چشم های بادامی تنگ و کشیده بگویم ادموند. انگار ادموند های پس ذهنم همه موهای بلوند داشتند و چشمان ترسناک و بی روح خاکستری. حتی نمی توانستم تشخیص دهم چند سالش است. نه جوان می زد، نه پیر. صورتش کوچکترین چروکی نداشت. حرکاتش فرز و چالاک بود اما دستانش می گفت سالهاست که کار می کند. 
موسیو آنلاین پیش از آنکه در ادامه بحث دفاع از هویتی که حمل می کردم از پا دربیایم از سن و سال ادموند پرسید. ادموند لبخندزنان گفت پنجاه و دو ساله است و وقتی چشم های گرد شده ما را دید گفت که هنگ کنگی ها به این راحتی پیر نمی شوند و تشخیص سنشان برای غیر هنگ کنگی ها اصولا کار مشکلی ست. پیش از آنکه ما چیز دیگری بپرسیم شروع کرد که فکر می کند آدم باید مراقب سلامتی اش باشد و غذای خوب بخورد و ورزش کند. برای آنکه روزی که سلامتی اش از دست برود می فهمد که دنیا ارزش هیچ چیز را ندارد. من یک سره سرم را تکان می دادم. از اینکه بالاخره نقطه مشترکی بین من و مرد هنک گنگی پیدا شده بود خوشحال بودم. حرفش را بریدم که بله لایف استایل موضوع مهمی ست و در زندگی ماشینی امروز جایی برای مراقبت از جسم و روح دیده نشده و باید که فلان و بیسار کرد. می خواستم با این حرف ها بگویم من هم می فهمم. ادموند به حرف هایم گوش داد. سرش را مثل من به تایید تکان داد و گفت: "زن من دو سال پیش رفته بود هنگ گنک. معمولا یک ماهی از سال می ره که خانواده ش رو ببینه. ما معمولا چکاپ پزشکیمون رو هم هنگ کنگ انجام می دیم چون دکترهای خوبی داریم." من بلافاصله تاکید کردم که ایران هم وضعیت مشابهی دارد. هرچند هنوز تلخی مرگ مادربزرگم زیر زبانم بود و هنوز عزادارش بودم. ادموند ادامه داد که: "همونجا بود که زن من متوجه شد سرطان سینه داره. "
انتظار شنیدن این جمله را نداشیم؛ نه من و نه موسیو آنلاین. ادموند هنوز لبخند میزد و سرش را مثل ریوزو و پدر اوشین و پدر کایو و آن خدمتکار وفادار اوشین تکان می داد. من خشک شده بودم. نمی دانستم باید چه بگویم. زبان می دانستم اما زبان همدردی را نمی دانستم. مثل دیوانه ها حرکت بالا به پایین سرم را به حرکت چپ به راست تغییر دادم و گفتم
I am sorry to hear that
حس بدی داشتم. حس می کردم این واکنش آن زن تحصیل کرده طبقه متوسطی نیست اما نمی دانستم چطور می توانم مثل یک زن تحصیل کرده طبقه متوسطی ابراز همدردی کنم. ضربان قبلم بالا رفته بود. یک آن فکر کردم من تمام آن چیزی که برای ابراز همدری می توانستم بگویم را خرج کرده ام و فکر کردم اگر زن هنگ کنگی مرده باشد یا اگر بگوید این روزها او با مرگ دست و پنجه نرم می کند جز تکرار این جمله احمقانه حرف دیگری برای گفتن ندارم. موسیو آنلاین به یک آه اکتفا کرد و من وحشت زده منتظر جمله بعدی ادموند ماندم. ادموند در ادامه همان لبخند گفت که حال زنش خوبست و همه چیز رو به راه است و او فقط باید به زندگی فکر کند. آه موسیو آنلاین به اوهوم تبدیل شد و حرکت افقی سر من جایش را دوباره به حرکت عمودی داد. هیچ جمله ای و هیچ واکنشی به ذهنم نمی رسید. چطور می توانستم بگویم خدا رو شکر. و اصلا چه معنیی می داد در چنین شرایطی شکر خدا را کردن. احساس بدی داشتم. احساس آن روزهایی که خانم میم به من می گفت زبان نفهم و من انگار در اعماق استخری از چسب گرفتار شده باشم نه توان حرف زدن داشتم و نه درک لحظه ای که درش گرفتار شده بودم.
از آن روز کذایی دو سال می گذرد و من هر چند وقت یک بار گرفتار زبان نفهمی می شوم. انگار هوشیار نیستم. انگار دنیا را تار می بینم. انگار همه چیز را درک نمی کنم. انگار از فهم جهانی که زبان دیگری دارد عاجزم و اینگونه بود که عهد دو سال پیش از همان روزهای اول شکست و من بعد از دو سال دست که به قلم می برم وحشت سراپایم را می گیرد که چطور از چیزی بنویسم که نمی فهممش.

۱۲ تیر ۱۳۹۱

تست می کنیم

تمام شد. البته تمام تمام که نه. هنوز چهار روز دیگر مانده. اما دلم طاقت نیاورد. آدم دستی به دیوارهای لخت کلبه متروکم بکشم و بگویم هی رفیق چهار روز دیگر با اولین داستان دنیای جدیدم برمی گردم