۱ آبان ۱۳۹۱

باید برای برگشت اشتهایمان کاری بکنیم


بعد از دو سال زندگی در لندن، خارج هنوز برای من جایی‌ست که در فیلم‌ها دیده‌ام. من علیرغم میلم در مواجهه با واقعیت لندن هنوز در دنیایی زندگی می‌کنم که ترکیبی‌ست از خیابان‌هایی که هلمز در آن قدم زده، پوآرو قتل‌های مخوفش را کشف کرده و امروز انبوه ماشین‌ها با سرنشین‌های هندی، چینی و اروپای شرقیش اشغالش کرده‌اند. اگرچه تصویر روزهای من پر از زنان لی‌پوشی کمرباریک است که می‌گذارند باد موهایشان را آشفته کند اما برای لحظه‌ای نمی‌توانم تصور کنم در حیاط پشتی خانه‌هایی که می‌بینم زنانی با لباس‌های تنگ، دامن‌های بلند و موهای موج‌دار گره کرده در پشت سر زندگی نکنند. این تصویر دوم چنان در ذهن من پررنگ است که وقتی نشانه‌هایی از فیلم‌های سینمایی را در دنیای واقع می‌بینم انگار نشانه‌هایی از یک واقعیت را در دنیایی وهم‌آلود و خیالی دیده باشم هیجان‌زده می‌شوم و احساس می‌کنم نه در دنیای مرده‌ها که در دنیای واقعی زندگی می‌کنم. اینچنین بود که وقتی دوشنبه هفته پیش در مه صبحگاهی لطیف لندن از در خانه بیرون رفتم و یک عدد تابوت چوبی خوش‌تراش را در قفس شیشه‌ای ماشین حمل تابوت نبش کوچه‌مان دیدم ذوق زده شدم. تابوت چندان بزرگ نبود. رویش با چند شاخه گل گلایل سفید و انبوهی میخک زرد پوشانده شده بود و دستگیره‌های طلایی‌اش در رنگ پریدگی صبح‌ مه زده لندن می‌درخشید. راننده با کت و شلوار مشکی پشت فرمان با موبایلش بازی می‌کرد و پسر جوان بی‌حال و رمقی کنار ماشین سیگار می‌کشید.
عصر که به خانه برگشتم پله‌ها را دو تا یکی بالا رفتم تا هیجان دیدن یک تابوت واقعی در یک کوچه واقعی را با علیرضا قسمت کنم. می‌خواستم بگویم تنها فرق راننده ماشین نعش‌کشی با آنها که در فیلم‌ها دیده بودم در یک کلاه سیلندی مشکی بیشتر نبود و بگویم که تابوت از آنچه که فکرش را می‌کردم کوچکتر است اما در را که باز کردم علیرضا درست پشت در ایستاده بود. چهار انگشت دو دستش را به هم قلاب کرده بود و مثل کسی که هیجان برملا شدن یه راز کهنه از پا در آورده باشدش با صدای لرزان و چشمان دودو زنان گفت: لاندریه مرد.
من شوک زده علیرضا را نگاه کردم. انگار تازه متوجه شده بودم که در طول روز حتی لحظه‌ای هم به بدن بی‌جان درون تابوت فکر نکرده بودم. علیرضا بی‌وقفه حرف می‌زد:
-‌ ظهر رفتم لاندری لباسا رو بردم. دیدم اون پسر هندی درازه داره با یه مردی حرف می‌زنه. داشت بهش می‌گفت لاندریه دیشب تو خواب سکته کرده. مرده می‌گفت خیلی متاسفه اما پسر درازه هی می‌گفت مسئله نیست. می‌خواستم برم جلو و بگم چقدر ناراحت شدم ولی نمی‌دونستم چی باید بگم.
من حرف‌های علیرضا را در پس زمینه آخرین تصویرم از مرد هندی می‌شنیدم. یک هفته قبلش با هم سوار اتوبوس شدیم و با هم جلوی یکی از مراکز خرید پیاده شدیم. می‌دانستم زیر چشمی نگاهم می‌کند اما سلام نکردم. مردک بداخلاق نبود اما همیشه احساس می‌کردم از من خوشش نمی‌آید. با زن‌های سفید لاس می‌زد. فکر می‌کردم شاید به علت رنگ پوستم فکر می‌کرد هندی یا پاکستانیم. هر چند ایرانی بودن هم فرق چندانی با هندی و پاکستانی بودن نداشت. به هر حال سفید نبودم. علیرضا هنوز صدایش می‌لرزید
-‌ یه پیرمرده هم اومد تو و از پسره سراغ لاندریه رو گرفت. وقتی فهمید خیلی ناراحت شد. شاید چون پیر بود. می‌خواستم بگم منم خیلی ناراحت شدم اما پسره یه جوری حرف می‌زد که من نشنوم . انگار نمی‌خواست مشتریا ناراحت بشن. ولی ما خیلی وقته می‌شناسیمش.
من سرم را تند و تند تکان دادم.
-‌ آره لاندریه اولیشون بود. من هفته پیش تو اتوبوس دیدمش اما بهش سلام نکردم. اگه آقا سلیمون بود حتما سلام می‌کردم.
علیرضا هنوز سرپا ایستاده بود؛ همانجا. انگار از ظهر این جمله‌ها را بارها با خودش تکرار کرده.
-‌ دوست یونانیمون بیشتر به آقا سلیمون میخوره تا این. ولی به هر حال.. می‌دونی خیلی بد بود. اگه ایران بود الان یه عالمه آدم جمع می‌شدن. می‌فهمیدن یکی مرده. ولی پسره نمی‌ذاشت کسی بفهمه.
باید بیرون می‌زدیم. تک نخ سیگارمان را برداشتیم و بی‌آنکه حرفی بزنیم هر دو راه افتادیم سمت مغازه لباس‌شویی. یاد مرگ ناگهانی ادیک، کالباس فروش نزدیک خانه تهران افتاده بودم. یادم افتاد دو هفته بعد که مغازه باز شد با چه زحمتی خودم را راضی کردم پا درون مغازه بگذارم و چیزی بخرم تا دختر پنج ساله ادیک جوان بی‌روزی نماند. یاد سقوط هواپیمای ایران-‌ ارمنستان افتادم. یاد انجل افتادم که بغض کرده بود و من میگفتم باید اعتراض کنند. باید از هواپیمایی بی مسئولیت غرامت بخواهند. یاد همه زنگ‌های ناقوس کلیسا افتادم که بی‌موقع به صدا در می‌آمد و خبر مرگ یکی از هم‌محله‌ای‌های ارمنی‌ام را می‌داد.
در گرگ و میش غروب مغازه لاندری اندوه‌بارتر به نظر می‌رسید. علیرضا پکی محکم به سیگارش زد:
-‌ دیروز این موقع لاندریه زنده بوده. میدونستی پشت دخلش می‌خوابیده؟ پسره می‌گفت.
نیمی از پیشخان دخل پشت تابلوی بزرگ Close دیده نمی‌شد. علیرضا دوباره گفت:
-‌ هیچ نشونه‌ای از مرگش نیست. مسخره‌ست ولی خوبه ما یه پارچه مشکی لااقل می‌زنیم. یه لا اله الا اللهی. نمی‌دونم
سعی می‌کردم تصویری که به سرعت پس ذهنم می‌آمد را پس بزنم. اما تصویر شکل می‌گرفت. رنگ می‌گرفت و قلبم را می‌فشرد. هفته پیش سعید کنار ساحل زیبای برایتون گفته بود: من که آدم مهمی نیستم. بمیرم می‌ندازنم کف دریا خوراک ماهیها بشم. سیگارمان را در سکوت جلوی مغازه تمام کردیم و به سمت خانه برگشتیم. از جایی که صبح ماشین نعش‌کش ایستاده بود گذشتیم بی آنکه من حرفی بزنم. در را باز کردیم و در سکوت پله‌های باریک را بالا آمدیم. در اتاق کوچکمان را که باز می‌کردم علیرضا تصویر ذهنیم را مثل تفاله‌ای به بیرون پرت کرد:
-‌ به نظرت ما اینجا بمیریم کسی چیزی می‌فهمه؟
حرفی نزدم. هنوز فکر می‌کردم که چطور تمام روز از آنچه درون تابوت خوش‌تراش سر کوچه دیده بودم غافل بودم. ژاکتم را بی‌حوصله روی صندلی انداختم و لبه تخت نشستم.
اتاق کوچکمان بوی برنج باسماتی هندی و زهم گوشت ایرلندی می‌داد. باید برای برگشتن اشتهایمان کاری می‌کردیم.  

۱۲ مهر ۱۳۹۱

حسرت حرف‌هایی که هرگز زده نشد




کامران به غیر از دو هفته‌ای که ریه هایش عفونت کرد و بستری شد هیچ‌وقت کلاس‌هایش را از دست نداد. مسن‌ترین عضو کلاس بیست نفره ما بود و در آستانه چهل سالگی‌اش به این نتیجه رسیده بود که باید زندگیش را صرف تفسیر درست قران کند. برایش شراب، بی‌خداها و ایرانی‌ها یک علامت سوال بزرگ بودند و مثل دیگر همکلاسی‌های پاکستانی‌ام وجودش انباشته از درد مستعمره بودن بود. در صدایش همیشه بغض لرزانی نهفته بود که رنگ سالها تحقیر شدن را به خود گرفته بود و در رویایش میل سرکوب شده قیامی موج می‌زد که به قول کامران ما ایرانی‌ها سی و چند سال پیش علمش کرده بودیم تا به زمامداری مردان نالایق وابسته به دولت‌های غربی پایان دهیم و خودمان را از حقارت نادان بودن، فقیر بودن و عقب‌مانده بودن برهانیم؛ و همه اینها را با ابزاری انجام داده بودیم که غربی نبود، مال غرب نبود، مال ما بود، مال خود خود ما؛ اسلام.

دلباختگی کامران به اسلام راستین از همان روزهای ابتدای دوره دوساله ما زمینه مجاله‌های او و اساتید شد. پذیرش تصویرهایی که بر اساس تاریخ مسلمانان به عنوان اسلام ارائه می‌شد برایش غیرممکن بود و اصرار داشت همه آنچه در طول هزار و چهارصد سال به عنوان تاریخ اسلام ارائه می‌شد را از خود اسلام جدا کند. بحث و جدل‌های کامران بر سر دفاع از اسلام راستین فقط به کلاس درس ختم نمی‌شد؛ قبل از کلاس، وقت استراحت، بعد از کلاس، داخل آسانسور، بیرون دانشگاه استاد‌ها از دستش در امان نبودند. توانایی پنهان کردن عقیده و خشم و اندوهش را نداشت و ملقمه این سه بسیاری از اوقات به جملاتی سخت توهین‌آمیز و گاهی به شدت ابلهانه ختم میشد.

ترم چهارم رو به پایان بود و من در گیر و دار امتحانات پایان ترم، در تدارک سفر به ایران هم بودم که کامران با سرگشتگی همیشگی‌اش سراغم آمد و گفت که داستان می‌نویسد و کنجکاو است بداند من در کلاس‌های نوشتار خلاقم چه درس می‌دادم و اصلا چطور می‌شود یک  نویسنده خلاق شد. با هم قرار گذاشتیم بعد ازبرگشتن من از ایران در مورد خلاقیت در داستان‌نویسی صحبت کنیم.

طی دو ترم بعد هر بار کامران مرا می‌دید یادآوری می‌کرد که با هم قراری گذاشته‌ایم و هر بار من قول می‌دادم جای خالیی در برنامه هفته بعدم باز کنم اما واقعیتش این بود که هر چه بیشتر فکر می‌کردم کمتر راهی برای صحبت کردن در باب خلاقیت با مرد چهل ساله‌ای پیدا می‌کردم که سخت به افکارش چسبیده بود و جرات نداشت خارج از چارچوب‌های فکریش قدمی بردارد. روزهای آخر دوره دوساله تحصیلم بود. من کنج کتابخانه سخت مشغول نوشتن پایان نامه‌ام بودم که کامران پیدایش شد. از همان دور که می‌آمد احساس کردم این بار راه گریزی ندارم. کامران گفت که داستان‌هایش را با خودش آورده و قرارمان را بعد از چند ماه موش و گربه بازی برای بعد از ظهر همان روز گذاشتیم.

وارد یکی از کلاس‌های خالی که می‌شدیم با خودم کلنجار می‌رفتم که بحث را از کجا شروع کنم که کامران سر بحث را باز کرد و گفت گاه و گداری داستان می‌‌نویسد اما تازگی‌ها به این نتیجه رسیده داستان‌هایش به اندازه کافی خوب نیست و دنبال راهی می‌گردد که داستان‌های بهتری بنویسد برای همین می‌خواهد بداند آیا درس‌های نوشتار خلاق من می‌تواند به او کمک کند یا نه. برایش یک ربعی سخنرانی تمیزی کردم که نویسندگی کار آماتوری نیست و اگر دنبال نوشتن قصه‌های خوب است باید زیاد بنویسد و زیاد بخواند و نوشتن باید بخشی از زندگیش بشود. هنوز سخنرانی من تمام نشده بود که کامران حرفم را برید:

-‌ نه مشکل اینا نیست. من تو همون آماتور بودنم می‌گم داستان‌هام خوب نیست. داستانهام یه اشکالی دارن. یه جوری انگار واقعی نیستن. نمی‌شه باورشون کرد. من می‌خوام یه چیزی بنویسم که باورپذیر باشه. یه چیزی که تاثیر بذاره.

برای اولین بار احساس کردم در حرف‌های کامران نکته مهمی هست.

-‌  یعنی چی باورپذیر نیست؟ برای کی باورپذیر نیست؟

کامران پوشه داستا‌ن هایش را باز کرد

-‌ بذار چند تاش رو برات تعریف کنم. مثلا یه داستان دارم در مورد یه مردی که باباش تازه مرده و اون شب و روز داره براش نماز می‌خونه که قبل از اینکه تصمیم پرونده‌ش رو بگیرن گناهاش پاک بشه و بره بهشت. می‌دونی من معقتدم نمی‌شه یه نفر هر کاری خواست بکنه بعد یکی دیگه جاش نماز بخونه و روزه بگیره و طرف گناهاش بخشیده بشه. این اسلام نیست. هر کس مسئول اعمال خودشه. تو داستان من این مرد یه روحانی رو اتفاقی تو خیابون می‌بینه و بهش می‌گه که داره برای پدرش نماز می‌خونه. فکر می‌کرده روحانیه تشویقش می‌کنه که چقدر فرزند صالحیه اما روحانیه براش توضیح می‌ده که دعاهای اون برای خودش خوبه اما کمکی به پدرش نمی‌کنه. مرد گریه می‌کنه. دلش نمی‌خواسته پدرش جهنمی بشه اما روحانیه بهش می‌گه از اون کاری برنمیاد و هر کس نتیجه عمل خودش رو می بینه. یا یه داستان دیگه دارم که توش مایکل جکسون و یه روحانی مهم تو یه روز میرن کراچی و داستان جریان پسریه که کنجکاوه بره سراغ میکل جکسون اما می‌دونه که اون کسی که واقعا ارزش دیدن داره روحانیه‌ست. خیلی با خودش بالاو پایین می‌کنه و آخرش می‌ره سراغه روحانیه و به وسوسه خودش پیروز می شه.

قبل از اینکه کامران سراغ داستان بعدی‌اش برود گفتم: "خوب چی توی این داستان‌ها باورپذیر نیست؟" کامران شانه‌هایش را بالا انداخت و سرش عصبی تکان داد.

-‌ نمی‌دونم.

حرف زدن برایش سخت بود. گفتم: شاید تو خودتی که دیگه به این حرف‌ها اعتقاد نداری. می‌دانستم کامران جواب نخواهد داد. از همان ترم اول، رولینگر، استاد کلاس عهد عتیق با ریشه یابی داستان های کتاب های مقدس در نوشته های قدیمی حسابی به همش ریخته بود. کامران هر جلسه بعد از کلاس سراغ رولینگر می رفت تا از معجزه بودن و یکتا بودن داستان‌های کتاب‌های مقدس دفاع کند. گفتم:

‌-‌ شاید بهترین راه برای اینکه چیزی باورپذیر بشه این باشه که تو نه در مقام معلم یا روشنفکر یا روحانی یا نمی‌دونم یه آدمی که بیشتر می‌دونه بلکه در مقام یکی با تجربه‌های مشابه دیگران حرف بزنی. مثلا چرا از تجربه‌های کلاس عهد عتیق داستان نمی‌سازی؟

کامران جایی دور در افکارش سیر می‌کرد. عرق کرده بود و لرزش خفیفی دست‌هایش را می‌لرزاند.

-‌ چطوری می‌شه از آدم‌هایی نوشت که عجیبن ولی واقعا وجود دارن؟ هیچ‌کی باور نمی‌کنه.

-‌ ادبیات پر از آدم‌هاییه که تو دوره خودشون یه کم عجیب و غریب بودن. فکر کنم اگه تجربه‌ت رو صادقانه بنویسی باورپذیر می‌شه. مثلا راجع به کی می‌خوای بنویسی که به نظرت عجیبه؟

-‌ نمی‌دونم مثلا خیلی عجیبه. من این دو سال فهمیدم بعضی از آدم‌ها مسلمون نیستن ولی آدم‌های خوبین. خوب این خیلی عجیبه. چطوری می‌شه گفت که باید بذاریم هر کسی دین و مرام خودش رو داشته باشه و اگه آدم خوبی بود باید بهش احترام گذاشت و دوستش داشت حتی اگه مسلمون نباشه. من اینا رو بنویسم هیچ کس باور نمی‌کنه. مثلا فرض کن یه داستان بنویسم که رولینگر بیاد پاکستان تا یک سخنرانی کنه

حرفش را بریدم: اینا رو ول کن کامران. تو خیلی با رولینگر بحث کردی. خیلی حرف زدی. ولی یک جایی، یک روزی در یک اتفاقی به این نتیجه رسیدی که باید اون رو همینطوری که هست بپذیری چون آدم خوبیه هر چند نگاهش به خیلی چیزها با تو فرق می‌کنه. درسته؟ بیا و اون لحظه رو بنویس. خودت رو بنویس. اون اتفاق تکون دهنده رو بنویس. شاید این اتفاق این بوده که مثلا وقتی مریض بودی حالت رو پرسیده. لزومی نداره حرف‌های گنده بزنی. از اتفاق‌های کوچیک تکون دهنده بنویس. با احساسات خودت صادق باش. می‌دونم گاهی مواجه شدن با خود آدم از همه چیز سخت‌تره ولی اگه می‌خوای نوشته‌ت باور بشه باید همون اتفاقی که افتاده رو صادقانه بنویسی.

کامران سرش را تکان می‌داد و گوشه یکی از داستان‌هایش خط خطی می‌کرد.

-‌ تو چرا داستان می‌نویسی؟

از سوالش جا خوردم. بی‌ربط بود و کامران غرق در افکارش

-‌ نمی‌دونم. چرا می‌پرسی

-‌ شما نویسنده‌ها موجودات خطرناکی هستین. آدم حرفاتون رو باور می‌کنه. حتی اگه همه چیزهایی که دارین می‌گین دروغ باشه. مادر و زن من می‌شینن پای فیلم‌های پاکستانی و همه چیز رو هم باور می‌کنن. چیزهایی که خرافاته یا دروغه. اونا به جای اینکه فکر کنن فقط می‌خوان مثل شخصیت‌های داستان‌ها زندگی کنن.

گفتم: آره خب. قصه‌ها می‌تونن خطرناک باشن. چون قدرت تصویر کردن یک دنیای جدید رو دارن. می‌تونن رویاهای جدید برای آدم‌ها خلق کنند. می‌تونن آدم‌ها رو به کارهایی که هرگز فکرش رو هم نمی‌کردن ترغیب کنن. اینا لزوما منفی نیست. تعداد کتاب‌هایی که تو رو به فکر وامی‌داره و ترغیبت می‌کنه از همون قید و بند خرافات بیای بیرون کم نیست. تو از این داستان‌ها بنویس. داستان‌هایی که برای فروخته شدن نوشته نمی‌شه، برای خونده شدن و فهمیده شدن نوشته می‌شه.

کامران پاراگراف اول داستانش را کامل خط خطی کرده بود.

-‌ دلم می‌خواد از چیزهای عجیب و غریبی بنویسم . مثلا این تبلیغ همسر یابی رو تو مترو دیدی؟ من خیلی فکر کردم. چرا آدما نباید بعد از مرگ همسرشون دوباره ازدواج کنن؟ بچه‌هاشون می ذارن می‌رن و اونا تنها باید بشینن گوشه خونه. وقتی‌ام که مریض می‌شن کسی نیست کمکشون کنه. دلم برای مردم شهرم می‌سوزه. به خصوص زن‌ها. وقتی شوهراشون می میرن یک عمر باید تنها زندگی کنن. چون جرات ندارن دوباره ازدواج کنن. جرات ندارن بهش فکر کنن یا ازش حرف بزنن. دلم می‌خواد یه چیزی بنویسم که بهشون بگم درسته که ما غربی‌ها رو قبول نداریم. می‌دونی اونا استثمارمون کردن، تحقیرمون کردن، همه چیزمون رو گرفتن، از حکومت فاسدمون حمایت می‌کنن. ولی یه چیزهای خوبی هم دارن. مثل همین آزادی دوباره ازدواج کردن.

کامران حرف می‌زد و من فکر می‌کردم چقدر در طول این دو سال حرف برای گفتن داشتیم. و چقدر می‌توانستیم به هم کمک کنیم. چقدر من می‌توانستم فیلم و سریال ایرانی برایش تعریف کنم که در رابطه با همین موضوع آخر ساخته شد تا قبح ازدواج بیوه‌های میان‌سال بشکند. یادم افتاد چقدر احمقانه فرصت گپ‌زدن‌هایمان را بر سر مذاکرات هسته‌ای ایران و بحث طالبان و تئوری‌های بی سر و ته در مورد بهار عربی هدر داده بودیم. می‌شد جای همه این حرف‌ها یکی از همان فیلم‌های کمدی ایرانی را دید که پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایش ازدواج می‌کنند. می‌شد جای همه نسخه‌هایی که برای سیاستمداران جهان پیچیدیم زمینه پخش یکی از همین فیلم‌ها را برای همسایگانمان فراهم می‌کردیم. می‌شد خودمان را از درگیر شدن در لایه هوچی‌گری سیاستمداران و سیاست‌بازی‌های بیرون بکشیم و آرام بخزنیم در زیرلایه‌های فرهنگی مشترکمان. جایی که هنوز آرامش برقرار است و می‌شود در آرامشش حرف‌های به درد بخوری زد و کارهای کوچکی انجام داد که زندگی را در ویرانه خاورمیانه تحمل‌پذیرتر کند.