سال هشتاد و نه بود؛ يكي از آن معدود روزهایی که احساس میکردم حالم خوب است. از سر کار میآمدم. برای خودم سارا کانر گوش میکردم؛ آن هم با صدای بلند. سرهنگ تمام زیر چاپ بود و مجموعه گچ و چای سرد شده آخرین روزهای ادیتش را میگذراند. آن روزها جمع خوبی داشتیم. هر دو هفته یکبار همدیگر را میدیدیم و همان گفتگوهای خودمانی فشار تنشها را تا حدودی کم میکرد. بزرگراه رسالت کم و بیش خلوت بود. من دور از چشم پلیس گاز میدادم و فریادزنان سارا کانر را همراهی میکردم که درست وسط خیابان چشمم به آقای جیم افتاد. همان کیف کذایی دوازده سال پیش دستش بود یا حداقل من در آن شرایط اینطور میدیدم. و همانطور عصبی و شاکی راه میرفت. در چهرهاش همیشه نوعی نارضایتی طلبکارانه بود. زیاد کار میکرد، و اگر همسرش پشت خط تلفنش بود چنان با خشونت با او صحبت میکرد که دلم میخواست از پشت میزم بپرم، گوشی تلفن را از دستش بگیرم و داد بزنم:
- خاک تو سرت که اجازه میدی این مرتیکه هر جوری که دلش میخواد با تو حرف بزنه.
جیم فقط پنجاه متر با من فاصله داشت. اگر خوب گاز میدادم میتوانستم قبل از آنکه به آن طرف خیابان برسد زیرش بگیرم. پایم روی پدال گاز بود و وسوسه مثل برق دویست و بیست ولت تمام بدنم را میلرزاند. این همان مردی بود که دوازده سال پیش تا حد جنون تحقیرم کرده بود. تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم، حالم هیچ خوب نبود. در عرض سه ماه بیشتر از نیمی از دوستانم از ایران رفته بودند. دلخور بودم. احساس تنهایی وناامیدی میکردم. خشم، اندوه، و تنهایی درونم میجوشید. آماده بودم جای هشت ساعت، بیست و چهار ساعت کار کنم، جای همه آنها که پشت مرا خالی کرده بودند. و این آقای مهندس جیم اولین برخورد من در محیط کار بود. و اولین جملهاش این بود که محیط کار ما یک محیط جدیست. یک محیط مردانهاست. و تشخیص اینکه این دو جمله با کدام کلمه ربط به هم وصل میشوند را به اختیار خودم گذاشت. از آنجا که کار در این محیط جدی بود و قرار نبود بچه بازی باشد و اصلا زن جماعت آنجا چکار میکرد، برای فارغالتحصیل فیزیک صنعتی شریف شغل مناسبی در نظر گرفت: تاریخ زدن زیر نقشههای اتوکد. از ده صبح تا چهار بعدازظهر تاریخ نقشهها را عوض میکردم. شمارههای 3 گوشه نقشه را 4 میکردم. گاهی خط کامل نشدهای را کامل میکردم و گزارش میدادم. "امروز هفتاد نقشه اصلاح شد. کلیه تاریخها از 20/3/76 به 31/4/ 78 تغییر پیدا کرد." تازه همهاش این نبود. حضورم درشرکت به طرز دردناکی نادیده گرفته میشد. در بحثها شرکت داده نمیشدم. آنهم بحثهای فیمینیستی بین همکاران مرد فمینیستم که با علاقه مجله زنان میخواندند. جواب سوالاتم درست و حسابی داده نمیشد و خندهدارتر از همه دستمزدی به من تعلق نمیگرفت. بعد از چهار ماه آقای جیم در مقابل درخواست حقوقم خندهای کرد و گفت: "پول میخوای؟ واسه تاریخ زدن زیر نقشهها؟ حالا چقدر میخوای؟ شصت تومن واسه چهارماهت بنویسم خوبه؟ راضیی دیگه، آره؟" یادم میآمد؛ همه اینها به ثانیهای یادم میآمد و پایم روی پدال میلرزید و سارا کانر فریاد میکشید و من نفسم بند آمده بود و دلم میخواست چنان ماشین را به آقای جیم بکوبم که له شود. نه اینکه صرفا بمیرد، له شود. بچسبد به آسفالت رسالت و جایش هم بماند.
وقتی به خودم آمدم گوشه خیابان توقف کرده بودم و همه بدنم خیس عرق بود. پایم هنوز روی پدال ترمز میلرزید. قلبم تند میزد و نفسم درنمیآمد. ترسیده بودم. از خودم، فکرم، از جریانی که مرا به آن حد جنون رسانده بود ترسیده بودم. مسئله، کشتن آقای جیم نبود. اگر آقای جیم تنها کسی بود که تا سرحد جنون تحقیرم کرده بود در کشتنش برای لحظهای درنگ نمیکردم. هرچند که مهندس الف همانروزهایی که شرکت را ترک میکردم گفت: "تو به آقای جیم تا ابد مدیونی. اون یادت داد که حق دادنی نیست، گرفتنیه." اما فقط آقای جیم نبود. آقای مسئول نشر یکی از انتشارات خوشنام کشور هم بود که همانطور که تلفنی حرف میزد برگه قرارداد را جلویم پرت کرده بود. برگه قراردادی با عنوان قرارداد کتاب اولیها که حقالزحمه مولف درش درج نشده بود و در پاسخ سوالم در مورد حق التالیف گفته بود: "واسه کتاب اول که به کسی پول نمیدن. تازه یه منتی هم سرته که میخوایم کتابت رو چاپ کنیم" و خانم مدیر مدرسه هم بود که یازده ماه حقوق تیم معلمان جوانش را نداده بود و در مقابل اعتراض من گفت:"خب میبینم زبونت دراز شده. دم هم درآوردی یا همین زبون و بچینم کافیه؟" و خانم مدیر آن یکی مدرسه هم بود که برای جلوگیری از تغییر محل کارم به مدیر مدرسه جدید گفته بود "دبیر خوبی نیست، ما هم برای رضای خدانگهش داشتیم" و آقای استاد دانشکده هم بود که به خودش اجازه میداد وقت ملاقات من را در اختیار دانشجوی المپیادیاش قرار بدهد و در مقابل اعتراض من بگوید: "اصلا دانشکده مال ایناست. ما شما رو هم گرفتیم که در دانشکده بسته نشه."
این جامعهایست که من عضوی از آنم. و اینها مردمی هستند که دست بر قضا در زمان رایگیریها به آدمهای واحدی رای میدهند؛ و اغلب همان کاندیداهایی که من در طول این سالها به آنها رای دادهام. اینها مردمی هستندکه همهشان از دزدی، دروغ، فساد و تبعیض شکایت دارند و فکر میکنند حقشان خورده شده. اما تراژدی اینجاست که این مردم هم مانند من نمیتوانند بیاخلاقیهایشان را ببینند. اینها مردمی هستند که اگر به یکیشان بگویم بابت بلایی که سر روح و روانم آوردی حاضرم با ماشین بزنم لهت کنم با تعجب نگاهم خواهد کرد و باور نخواهد کرد که چه کردهاست. همانطور که باورش برای خودم سخت خواهد بود اگر روزی کسی مرا در حال عبور از عرض خیابان ببیند، پایش را روی پدال گاز فشار دهد و بگوید: " این همون بیشرفیه که تا سر حد جنون تحقیرم کرد و حقم رو خورد."
تا سال 89 که قصد جان آقای جیم را نکرده بودم همه جا به نگاه مهندس الف ارجاع میدادم. آن روزها به نظرم نمیرسید فرق بزرگی هست بین دادن حق و گرفتنش. آن روز کذایی بود که فهمیدم فاصله این دو، شکلگیری نفرتیست که میتواند به فاجعه منجر شود. و همان روز کذایی بود که فهمیدم از این ملغمه کثافت و نفرت چیزی بیرون نخواهد آمد مگر آنکه مشکل یک نگاه زیربنایی را حل کنیم. باید یاد بگیریم حق دیگران را بدهیم. و این کار، کار سختیست. فکر میکنم به بیست سال کار مداوم احتیاج داریم تا حداقل امثال آقای مهندس الف که هنوز هم او را یکی از بهترینهای زمان خودم میدانم به این نتیجه برسد که حق هر کس دادنیست. به بیست سال زمان احتیاج داریم که جامعهشناسان ما آسیبشناسی کنند، فیلسوفان ما مبانی اخلاقی جدید تدوین کنند، نویسندگان ما در نقد جامعه فعلی و در پیشنهاد مدلهای جدید قلم بزنند و قهرمان و ضدقهرمان بسازند، روزنامهها اخلاق فعلی را نقد کنند، سریال سازهای تلویزیونی آثار تاثیرگذاری چون پاییز پدرسالار بسازند، خانوادهها دادن حق را به اعضای خانوادهشان تمرین کنند و مدارس درس دهند که حق دادنیست و لازم نیست برای گرفتن حقمان دستمان را در حلقوم هم فرو ببریم.
چنین گام بلند و البته ضروریی آرامش میخواهد، صلح میخواهد، نیاز به برآورده شدن آسان حداقلهای معیشت دارد تا لازم نباشد نیروهای فکری جامعه به دنبال یک لقمه نان مغزشان را تعطیل کنند. چنین گام بلندی مجوزهای سهلالوصول نمیخواهد اما کافههای ارزانقیمت میخواهد که بتوانیم دور هم بنیشینیم و ببینیم چرا دائم زیر پای همدیگر را خالی میکنیم، حتی زمانی که نیازی نیست. چنین گامی نیاز به تغییر قانون اساسی ندارد اما به این احتیاج دارد که نسل بعد از من از موهبت حضور نسل من در جامعهاش برخوردار باشد، چیزی که نسل من از آن محروم است. چنین گامی نیاز به ترمیم اقتصاد دارد تا نسل من که وارد دهه چهارم زندگیاش می شود فرصت کند شرکتهای کوچکی راه بیندازد و نیروهای جوان را براساس الگوهای جدید اخلاقی به کار بگیرد.
چنین محصولی را هیچ جنگ و انقلاب و قهری با خودش نخواهد آورد، همه این سه را تجربه کردیم. بارها فیلمهای روزهای انقلاب را دیدهام و سالهاست پای حرف تحریمیها نشستهام و باید بگویم همان جنونی را در نگاهشان دیدهام که در بزرگراه رسالت پای مرا روی پدال گاز میفشرد.
فهم آنکه حق دادنیست و نه گرفتنی فقط نتیجه رشد کند و آرام انسانیت است. رشد خیلی کند، رشد نامحسوس. آدم شدن فرصت میخواهد.
من رای میدهم. انتظار دولتی فوقالعاده را هم ندارم چون فکر میکنم نماینده برآمده از یک جامعه بیاخلاق نمیتواند اخلاقمند باشد. اما رای میدهم چون به فرصت نیاز داریم، به آرامش نیاز داریم، به اینکه سیاست را کنار بگذاریم و کمی به فرهنگ فکر کنیم، به اینکه نیروهای فرهنگی جامعه را از حوزه سیاست بیرون بکشیم و نگذاریم توانشان با خرج شدن در جایی که کارکردی ندارند بسوزد و از بین برود. رای میدهم چون در میان کاندیدای ریاست جمهوری هستند کسانی که میتوانند حداقلهای مورد نظر من را فراهم کنند؛ آرامش و اجازه درمان جامعه بیمارمان. من رای میدهم چون این راه تنها راهیست که ممکن است به آرامشی ختم شود که خودمان را شدیدا نیازمندش میدانم.
toie yek jameeie armani hagh ba shomast ke hagh dadanist vali baraye mani ke yek modate mahdood baraie zendegi kardan daram va emkane eslahe jame ro ham nadaram,baraye zendegi kardan bayad haghamo begiram,ve in ro be nasle bad enteghal bedam ke enghadr ensan bash ke hagh digaran ro bedi va ghader bashi agar ke haghet ro nadadan, kheili manteghi begiri
پاسخحذفسمانه جان با حرفت كاملا موافقم كه بايد حق رو گرفت در زماني كه داده نمي شه. حرف من اينه كه قرار نيست تا آخر تاريخ تلاشمون فقط براي گرفتن حق باشه. بايد به فكر تغيير ديدگاهي باشيم كه داره اين همه هزينه براي ما ايجاد مي كنه. اين چيزي ست كه من. بهش مي گم چشم انداز فرهنگي جامعه. چيزي كه ما هيچوقت بهش فكر نكرديم. و دست بر قضا همه چيزمون رو همين عامل بالا و پايين مي كنه. اقتصاد، سياست، ،منافع جمعي و فردي
پاسخحذفRead your post many times, and did really enjoy it.
پاسخحذفfelt like you bold out many points I had in mind but couldn't translate it to words.
(and of course many more)
Love your thoughts and writings!
Thanks a lot for sharing :)