وقتی برای کلاسهای پروژه امسال، نقد ادبی را پیشنهاد دادم
فقط به یک چیز فکر میکردم؛ زنده کردن داستان. تبدیل کردنش از موجودی منفعل و
نسبتا مفلوک به موجودی زنده و تاثیرگذار. قضیه، کمک به اعتلای ادبیات و دغدغههای فرهنگی
نبود. مسئله این بود که احساس میکردم نمیتوانم ذهنم و تمام زندگیام را درگیر
آفرینش و خلق موجودی کنم که جامعه مخاطبش او را به چشم موجودی مفلوک یا حتی مرده مینگرد.
موجودی که یا مورد استفادهاش صرفا سرگرمیست یا به قصد عرض اندام آدمهایی
استفاده میشود که خودشان را در مقام قاضی و داستان را در مقام محکوم میبینند.
واقعیت اینست که فقط برای یک موجود کمتوان یا منفعل میتوان تصمیم گرفت که چطور
خودش را عرضه کند. میتوان تصمیم گرفت کجای حرفهایش را نگوید، از کدام واژهها
استفاده نکند و حتی چه بگوید و چطور بگوید. باید خودم را نجات میدادم. نه با حمله
به این دو گروه مخاطب داستان، بلکه با تقویت گروهی که رابطه داستان با خواننده را
رابطه گفتگوی زنده و پویای دو اندیشه و دو دیدگاه میبیند. گروهی که اندیشه پشت
قصه را به چالش میکشد و میگذارد نویسنده از ورای قصه اندیشههای او را هم به
مناظره دعوت کند.
در پنجمین جلسه نقد ادبی، بعد از هدایت و چوبک نوبت به
دانشور رسیده بود. از بچهها خواسته بودم نقدی در مورد داستان بیبیشهربانو
بنویسند. کلاس با سر و صدای زیاد شروع شد. برخلاف داستان عدل و قفس چوبک که بچهها
را میخکوب کرده بود داستان بیبیشهربانوی سیمین دانشور از دید بچهها جای چندانی
برای بررسی نداشت.
- خانوم داستانش معلوم بود دیگه، چیزی نداشت که آدم بخواد
در مورد بنویسه.
- خب بچهها بیاین ببینیم داستان در مورد چی بود؟
- در مورد یه دختری به نام مریم که مادر کورش رو میبره بیبیشهربانو
که شفا بگیره و خودشم شوهر کنه ..
- نشد، نگفتم قصه رو بگو. گفتم داستان در مورد چی بود؟
سارا از ته کلاس داد زد: در مورد زنها
الهام از ردیف جلو حرف سارا را تکمیل کرد.
- اینکه زنها خیلی بدبختن.
مریم از نیمکت دوم رو به الهام گفت: اون موقع. نه الان.
یعنی الانم هستن اما نه اینجوری دیگه.
الهام حرفش را تصحیح کرد: نه اصلا قضیه بدبختی نبود، قضیه
این بود که زنها خیلی بیسوادن. در مورد جاهلیت زنها بود به نظرم.
دلارام گفت: بیشتر زنها خرافاتی بودن. انتظار داشتن این
یکی چشش خوب شه، اون یکی بچهداردشه، یکی شوهر کنه.
نگین گفت: اه اصلا من اعصابم خورد شد داستان رو خوندم. این
مریم خیلی ترسو بود. اصلا نمیفهمم مگه نمیشه هم شوهر کنی هم از مادرت مراقبت
کنی.
الهام بلافاصله جواب داد: معلومه که نمیشه. اون یکی زنه که
هفت هشت تا بچه داشت رو مگه ندیدی. شوهره اصلا معلوم نبود کجا بود تو داستان. زن
بدبخت یا داشت شیر میداد یا اون یکی رو جمع میکرد. وقتی هم که بچهش افتاد تو
نهر خودش رو میزد انگار نه انگار شوهره هم مسئولیت داشته. تو یه چنین وضعی حالا
میشه مواظب یه مادر کور هم بود.
من گفتم: دقیقا مسئله همینه. نگین زنهای داستان، زنهای
امروز نیستن. باید خودت رو بذاری جای زنی که سال 40 داره زندگی میکنه.
نگین گفت: بازم نمیفهمم. این دیگه سال سی و چهل نداره.
مریم میتونست وقتی شوهر کرد مادرش رو هم با خودش ببره.
سارا گفت: اونوقت باباش میرفت زن میگرفت. تو داستان مریم
گفت که میترسه باباش بره زن بگیره.
نگین رو کرد به سارا: خب بگیره. آدمی که انقدر قدرنشناسه
اصلا بره زن دیگه بگیره. من بودم به این بابا نگاهم نمیکردم.
سارا گفت: ولی تو توی داستان نیستی. مریم هست. اونم از همه
چیز میترسه.
من گفتم: آفرین، از چی؟
الهام گفت: از بیشوهر موندن، از خوب نشدن مامانش، از اینکه
حتی به اون پسره فکر میکنه. حتی میترسید تو مغزش به اون پسره فکر کنه.
نگین گفت: آره. بالاخره مریم حق داره شوهر کنه. من نمیفهمم
چطور بعضی از آدما به فکرشون نمیرسه اون چیزی که حقشونه رو به عنوان حقشون بخوان.
الهام عصبی شده بود: بابا نگین یارو میترسیده، میفهمی؟
نگین گفت: نه نمیفهمم. چی میشد مگه اگه میگفت از او پسره
خوشش اومده.
سوال خوبی بود. سوالی که ما را به سوالهای دیگری رساند.
اول به مسئله تابوها و بعد اینکه چه کسانی میتوانند تابوها را بکشنند و اصلا
تابوهای فرهنگی چطور شکسته میشوند. تصورات بچهها از تغییر یکی یکی بیرون میریخت.
این تصور که اگر شهر امروزمان آن چیزی نیست که آنها میخواهند، علتی جز این ندارد
که هیچکس قبل از آنها برای تغییر تلاش نکرده است. این تصور که نسلهای قبل از
آنها تنبل، دروغگو و ریاکار بودهاند. این تصور که آنها میتوانند همه چیز را
تغییر دهند. این تصور که تغییر سریع و آسان رخ میدهد. این تصور که برای ایجاد
تغییر کافیست روشنفکر باشند. این تصور که روشنفکر سه قرن پیش، صد سال پیش و
روشنفکر امروز یک جور فکر میکنند چون روشنفکرند و روشنفکر نمیتواند وجوه فکریی
داشته باشد که در زمان خودش پیشرو و در زمان امروز ما عقبمانده و متحجر به نظر
بیاید. سوالها یکی پس از دیگری میآمد و بچهها به همدیگر کمک میکردند تا برای
سوالهایشان جواب پیدا کنند. گاهی از لابهلای نوشتههای داستان و گاهی به اتکای
دانش و توان تحلیل خودشان.
وقتی در کلاس با تقه ناظم مدرسه باز شد تازه متوجه شدیم ده
دقیقه از آخرین زنگ چهارشنبه گذشته. کلاسها خالی شده و راننده سرویسها به دنبال
بچههایی میگردند که هنوز در پیچ و خم داستان دانشور گیر کرده بودند. احساس خوبی
داشتم. احساس اینکه در یک جمع دوازه نفره از اعتبار داستان و داستاننویسی اعاده
حیثیت شده. از اعتبار موجودی که بسیاری از اوقات خلق میشود و پا به دنیای ذهنی
آدمها میگذارد برای شفاف کردن تصویر آدمها از دنیای انسانی. برای به چالش کشیدن
باورهای قدیم و ایجاد تغییراتی که میتواند دنیای انسانی را عادلانهتر یا آزادانهتر
یا صلحآمیزتر سازد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر