در طول یک سال گذشته با آدمهای مختلفی در کلاسهای نوشتندرمانیام
مواجه شدهام. از جوانهای بیست و دو سه ساله گرفته تا آنهایی که در آستانه ورود
به دهه هفتاد زندگیشان بودند. بعضی زخمهای کهنه درماننشده داشتند و گروهی به
تازگی، شوکی عاطفی تعادل زندگیشان را به هم زده بود. تجاوز، شستشوی مغزی و خودکشی
یا مرگ غیرقابل پذیرش یکی از اعضای خانواده در یک سوی این ریسمان و خیانت، طلاق، بیکاری،
مرگ عزیزان و بالاخره بازنشستگی در سوی دیگران این ریسمان طیف وسیعی از آدمهای
کلاسهای مرا میساخت که همگی در یک درد، مشترک بودند. آنها در وضعیت موجودشان رنج
میکشیدند اما توان تغییر شرایط را هم نداشتند. انفعال و فلجشدگی مهمترین ویژگی
دوستانی بود که من در سال گذشته کاریام سعی کردم از طریق نوشتن کمکشان کنم.
پرونده دوستان تازهام را که مرور میکنم میبینم تلاشهای
من در جهت بهبود اوضاع و کمک به خارج شدن از دام این انفعال جاهایی ناموفق ماند که
دوستانم از انجام دو کار ناتوان بودند. اول اینکه تصویری از دنیایی که در آن میزیستند
نداشتند (یا تصویرشان به شدت مخدوش و متناقض بود) و دوم اینکه چیزی به نام هدف
زندگی برایشان تعریف نشده بود. زندگی جریانی پر از تصادف است. اینکه هر یک از ما
در چه مقطعی از زندگیمان با چه مشکلاتی مواجه میشویم را اغلب تصادفات زندگی
تعریف میکند. بسیاری از لحظات ناخوشایند زندگی ریشه در رفتار و نحوه زندگی ما ندارد. زمینخوردنهای پیاپی
بخشی از جریان زندگیست و از آن گریزی نیست اما آن چیزی که انسانها را در این
مسیر به دو دسته قوی و ضعیف یا برنده و بازنده تقسیم میکند نحوه مواجههشان با
شوکهاست. در طول این کلاسها دریافتم اگرچه شناخت دقیق آنچه که روی داده، شفاف
کردن تبعات شوکها و فهم ارتباط زندگی فعلی با رویدادهای تلخ زندگی به مقدار زیادی
از بار فشار روانی میکاهد، اما آنچه سبب میشود فرد دوباره با تمام توانش به
زندگی برگردد بیشتر به آینده مربوط میشود تا گذشته. در حقیقت تصویر آینده و پاسخ
شفاف به این سوال که "من سهمم را از زندگی چطور تعریف میکنم" نیروی
محرکه حرکت میشود.
اما جواب دادن به این سوال بر خلاف ظاهر ساده و گولزنش
بسیار مشکل است. برای جواب دادن به چنین سوالی فرد باید تصویری از دنیایی که در آن
زندگی میکند داشته باشد، تعریفی از زندگی داشته باشد، بتواند جایش را روی محور
تاریخ مشخص کند. مجموعهای از باورها داشته باشد، بتواند خط قرمزهایی برای خودش
تعریف کند، بتواند مفاهیم زندگیاش را ارزشگذاری کند و ببیند حاضر است کدام یک را
فدای کدام یک بکند و برای کدامیک بجنگد. مجموعه این شناخت در نهایت کمک میکند فرد
رسالتی برای خودش در زندگی تعریف کند. اما همه این دانش اگر همراه توان تغییر دادن
نشود راه به جایی نمیبرد. باید مسیر تغییر را شناخت و شجاعت تغییر دادن را پیدا
کرد.
یادگرفتن این مسائل زمان میخواهد، مطالعه میخواهد و
بالاخره نیاز به فکر کردن دارد. تجربه یک دهه کار من با نوجوانها میگوید نوجوانی
بهترین زمان برای شروع این دوره شناخت چند ساله است. به نظرم میآید این دوره را
میشود در چند گام آموزشی تعریف کرد.
گام اول اینکه من مالک زندگیام هستم: زندگی من مال خودم
است و من بر اساس آنچه از زندگیام میفهمم مسیر حرکتم را تعریف میکنم. دلیلی
ندارد من همانند دیگران زندگی کنم. این تفاوتهای من است که زندگی را تحملپذیر و
جذاب میکند.
گام دوم اینکه تغییر صرفا به هم زدن یک بازی نیست: دست زدن
به هر تغییری نیازمند داشتن یک چشمانداز است. قبل از تغییر مسیر باید حدودا مسیری
جایگزین را تعریف کرد. تغییر بها دارد. تغییر الزاما به نتیجه مطلوب نمیرسد.
گام سوم اینکه مسائل انسانی پیچیده است: معانی پشت کلمات
بسیار پیچیدهتر از آنیست که تصور میکنیم. در مسیر تغییر است که ما متوجه
پیچیدگی مفاهیم یا حتی گاهی تعریفناپذیری آنها میشویم. ما بخشی از زنجیره
انسانی تاریخ بشری هستیم و تنها میتوانیم با ایجاد تغییراتمان ذرهای به شفافسازی
مفاهیم اصلی زندگیمان کمک کنیم.
در میان کتابهایی که برای گروه سنی نوجوان مناسب است به
نظرم میآید مطالعه مجموعه شش کتاب زیر کمک زیادی به نوجوانها میکند تا سه گام
بالا را بردارند
1- "بارون درختنشین" نوشته ایتالو کالوینو:
داستانی فانتزی در مورد پسربچهای که در اعتراض به رفتار خانوادهاش تصمیم میگیرد
بالای درختی برود و دیگر هیچگاه پایش را روی زمین آدمها نگذارد. داستان به نوجوان
شما میآموزد که برای خواستهاش بایستد و مسیرش را جدا کند. یاد میگیرد تغییر
هزینه و مسئولیت دارد اما کسی که مسیر خودش را میرود سطحی متفاوت از بودن را
تجربه میکند.
2- "ناتور دشت" نوشته سالینجر: روایت پسری
دبیرستانی که برای چندمین بار از مدرسه اخراج شده و حالا در یک مرکز درمانی در حال
مرور چند روز قبل از اخراجش است. داستان به خوبی مرز بین شورش و تغییر را تعریف میکند.
شخصیت داستان میداند چه نمیخواهد اما نمیداند چه میخواهد و همین مسئله او را
در موقعیت تاسفباری قرار میدهد. نوجوان شما یاد میگیرد ندانستنها در کجا مسیر
تغییر را مسدود میکند.
3- "مزرعه حیوانات" نوشته جرج اورول: حیوانات یک
مزرعه صاحب مزرعه را فراری میدهند و خود اداره مزرعه را به دست میگیرد اما آینده
آن چیزی نمیشود که آنها تصویرش کرده بودند. نوجوان شما یاد میگیرد چرا و چطور
نبود چشماندازها مسیر یک تغییر را به ناکجاآباد میبرد. یاد میگیرد تغییر یک شبه
اتفاق نمیافتد. زمان، انرژی و شعور میخواهد.
4- "دنیای
قشنگ نو" نوشته آلدوس هاکسلی: داستانی تخیلی از دنیایی آرمانی که به حقیقت
پیوسته. همه در صلح و آرامش زندگی میکنند. از فقر و بیماری و جنگ خبری نیست اما
بهای این آرمانشهر از بین رفتن پروسه فکر کردن و به چالش کشیدن است. نوجوان شما
یاد میگیرد گاهی رسیدن به آرمانشهرها بهایی دارد که اگرچه ظاهر زندگی را به شکلی
میسازد که ما دوست داریم اما فقدانی ایجاد میکند که تمامی ارزشهای آن آرمانشهر
را به زیر سوال میبرد. نوجوان شما یاد میگیرد کلمات قشنگ و شعارهای قشنگ گاهی به
فاجعه ختم میشود.
5- "فلسفه برای دخترم" نوشته روژه- پل دروا: گفتگوی
سادهای با یک نوجوان در جهت تعریف مفهوم فلسفه که چیزی نیست جز تعریف مفهوم فکر
کردن. نوجوان شما یاد میگیرد برای تعریف خودش و جهانش از کدام نقطه باید شروع کند
و چطور فکر کند.
6- "کتاب پرسشها برای بچهها" نوشته گریگوری
استاک: کتاب عجیب و غریبی با مجموعه 263 پرسش چالش برانگیز در مورد مفاهیم زندگی
مثل عدالت، دوستی، مرگ، انصاف، آزادی و ... برای نوجوانان. سوالات به صورت موقعیتهایی
طرح شده که اغلب نوجوانها آن را تجربه میکنند. نوجوان شما یاد میگیرد مفاهیم
انسانی تعاریف سر راستی ندارد و گاهی حتی
تعاریف ما از مفاهیم مختلف چنان در تضاد با یکدیگر قرار میگیرد که تعریف مسیر
زندگی و هدف زندگی دشوار میشود.