نوشتنش را دو سال پیش حوالی همین
روزها شروع کردم؛ قصهای که بیخ گلویم مانده بود و داشت خفهام میکرد. به خودم
گفتم فقط به قصد رهایی مینویسم. داستان دو بار تا میانه راه آمد اما ایرادات
ساختاری مجبورم کرد دوباره از اول شروع کنم. مهر 93 احساس خوبی داشتم. کار آرام و
پیوسته جلو میرفت. حال زندانیی را داشتم که در تنهایی و سکوت با قاشقی فلزی تونل
آزادیاش را حفر میکند و اگر چه میداند دیر به مقصود میرسد اما ته دلش قرص است
که مسیر را درست انتخاب کرده و بالاخره میرسد. اضطراب از اوایل زمستان سر و کلهاش
پیدا شد، شک روز به روز بالا گرفت و در نهایت قبل از شروع آخرین ماه سال قصه را در
سیصد و بیست و هفتمین صفحه نیمهکاره رها کردم. چیزی در داستان درست درنمیآمد. چیزی
که از جنس ایرادات روایی و ضعف در تکنیک داستاننویسی نبود.
من هیچوقت نتوانستم تکلیف احساساتم
را نسبت به آدمهای دوران کودکی و نوجوانی زندگیام روشن کنم. هر بار به گذشته
برگشتم در ملغمهای از احساس انزجار، احترام و انتقام گرفتار شدم. حس دوگانه تعلق
خاطر به آدمهایی که ته دلم از آنها بیزار بودم. حس عذاب وجدان از نفرین آدمهایی
که یک جورهایی آدمهای قابل ستایشی به نظر میآمدند. حس بدخت بودن در عین خوشبختی.
حس بیچارگی در عین سربلندی. حس اسارت در عین آزادی (یا شاید هم آزادگی). میخواستم
داستانی بنویسم که راویام همه این احساسات متناقض را به خوانندهاش منتقل کند. میخواستم
یک بار دیگر به خودم بگویم چطور زندگی در دنیای مردان خشن شاعرمسلک آرمانخواه آدم
را چندپاره میکند. اما هر چه داستان بیشتر پیش میرفت شکام به تجربه پشت سر
گذاشتهام بیشتر میشد و دوگانگی احساساتم به عنوان خواننده قصه راویام بیشتر رنگ
میباخت. میترسیدم تصویرم از دنیای آن روزها بیش از حد ناعادلانه باشد. این بود
که خانم مدیر مدرسه آنطور که میخواستم خشن از آب درنمیآمد. ناظم مدرسه آنطور که
میخواستم یک بیمار روانی نمیشد و رفتار هیچکدامشان در عین وحشیگریهای خاص
خودشان هیچگونه حس احترامی را در من برنمیانگیخت. در نهایت آدمهایی که به تصویر
کشیده بودم بر خلاف تصورم انسانهایی" بزرگ در عین کوچکی" نبودند. آنها
موجودات بدبختی از آب درآمدند که نه توان ایجاد تنفر داشتند و نه پتانسیل
برانگیختن حس احترام.
سرگردانی ماههای اخیر مرا به گذشته
کشاند. دیدارها یکی پس از دیگری تازه شد. دیداری بعد از هفده سال، بیست سال و آخریاش
سیودو سال. فکر میکنم در ناخوادگاهم به دنبال آن گمشدهای میگشتم که میبایست
روح داستانم میبود. حرفهایمان سخت به گذشته میرفت. تنها من نبودم که دلم نمیخواست
سالهای دور یادآوری شود. همه چیز به طرز دردناکی حول آینده میگشت. همه از آینده
حرف میزدند. از بچههایشان، از مهاجرت، از مدرسه فرانسویها که بچهها در آن کمتر
ایرانی بودنشان رشد میکرد. از پول و سرمایهگذاری. همه چنان حرف میزدند انگار
هنوز پا به دنیا نگذاشته بودند. انگار "آن" برایشان معنا نداشت. این فرار
از حال و گذشته به سمت آیندهای که "باید" رنگ خوشبختی میگرفت برایم آزاردهنده
بود. با این حال لابهلای این فرار پراضطراب به سوی خوشبختی آینده گاهی فرصت گریزی
کوتاه به گذشته پیش میآمد.
- یادمه یه روزی اومدی مدرسه
موهات رو کوتاه کرده بودی، همش گریه میکردی. هر چی ام میپرسیدیم چی شده، هیچی
نمیگفتی.
- بابا به خاطر حنا موهام رو زدم.
حنا یادته؟
- نه! یادم نمیاد.
- همونی که موهاش بور بود، تا
کمرش بود. چشای روشن داشت.
- خب؟
- به خاطر اون موهام رو زدم، بعدش
پشیمون شدم. مردهشور خانم عین رو ببرن. حنای خر رفته بود به عین گفته بود یه پسره
بهش شماره داده. از ترسشم رفته بود گفته بود. نمیدونم فکر میکرد پسره میاد یه
بلایی سرش میاره اگه زنگ نزنه. اون عقدهایام به جای اینکه ببینه قضیه چیه، زنگ
زده بود به باباش، باباهه هم از اون دیوونهتر موهاش رو از ته بریده بود که
پسربازی نکنه. میخواستم مثلا دوستیم رو بهش ثابت کنم که غصه نخوره. یه داستان این
خانم کیوانی خونده بود سر کلاس راجع به دوستی واقعی و اینا؟ سر اون جوگیر شده
بودم.
خاطرات نخنما زنده میشد، شبیه
هم؛ با یک طعم و بو.
- خانم دال هنوز زندهست؟ کاش گور
به گور شده باشه. زنیکه دیوانه بود. داییم از ژاپن اومده بود واسم یه کوله پشتی
جین آورده بود. یادته؟ یه هفته هم نشد دست بگیرم. یه روز تو راهرو خوشحال میدوییدم
یهو دیدم پاهام رو زمین نیست. دال کثافت از همون کولهم از زمین بلندم کرد گفت یه
بار دیگه کیف خارجی بیاری مدرسه میندازمت بیرون. همونجا هم کیفم رو گرفت. کتابامم
ریخت تو یه کیسه زباله داد دستم. هنوزم چشمم دنبال کیفهس. واسه آریاناز ده تا کیف
جین خریدم اما اون نمیشه. اصلا کیفا رو میبینم حالم بد میشه.
- بابا اینا که خوبه. من رو به
خاطر دفترچه خاطرات مرسده یه هفته اخراج کردن. همین "عین" روانی گیر
داده بود که اینجا که نوشتی "ای نامه
که میروی به سویش از جانب من ببوس رویش"، کی کی
رو داره میبوسه. منم چه میدونستم. گفتم من مرسده رو ببوسم. پدر من رو درآورد که
واسه چی مرسده رو میخوای ببوسی. کی بوسیدیش،
کجا بوسیدیش، دیگه چکار کردی.
- روانی بود دیگه.
- واسه چی گیر میدادن واقعا؟ چه
مرگشون بود؟ دوست دارم بدونم الان عذاب وجدان ندارن؟
خاطرات مثل رعد میآمد و به دنبالش
سکوتی سنگین وادارمان میکرد با لبخندی تلخ به زمان حال برگردیم. نگرانیام در
مورد قضاوت نادرست نسبت به آدمهای گذشته کمکم رنگ میباخت. با این حال هنوز نمیتوانستم
سبعیت شخصیتهایم را آنطور که دلم میخواست از آب دربیاورم. تا اینکه سر یکی از
کلاسهای داستاننویسی نوجوانانم گره باز شد.
قرار بود بچهها در مورد همسایههاشان
بنویسند. فرهاد نوشته بود:
- طبقه اول یک همسایه مهربان
داریم که اسمش آقای الف است یکی از اخلاقاش این است که معمولا نظرش با نظر دیگران
مخالف است. طبقه دوم دو تا همسایه داریم. که یکیشون خانواده ب هستند و خیلی هم
مهربونند. آقای پدر خانواده خیلی آدم محتاطی است و معمولا هیچ نظری ندارد. بغل
واحد آقای ب، خانواده دال هستند. آقای دال یک بند زیر لبی غر میزند و هیچ مسئولیتی
را نمیپذیرد. طبقه سوم یک همسایه داریم. آقای جیم بسیار آدم دورو ولی کمی مهربان
است. بغل اینا خانواده نون هستند که پدر خانواده آدم سیاستمدار و مهربانی است...
برایم فهم اینکه پسر یازده سالهای
میتواند در کنار دورویی، مهربانی را هم در کسی ببیند عجیب بود. به اتودهای کنار
داستانم برگشتم. به خاطراتی که برای گنجاندن در رمانم اتود زده بودم. به حاشیهنویسی
احساساتم بر همان اتودها و حتی روزنوشتهای گاهگاهی تقویم سال قبل و به این نتیجه
رسیدم که به طرز عاجزانهای نیاز دارم برای تحمل زندگی، کمی - فقط کمی- آدمهای
گذشته را دوست داشته باشم. حس کنم میتوانم به آنها و به همه گذشتهای که پشت سر
گذاشتهام تعلق خاطری داشته باشم. سانسور ناخودآگاه من در تصویرکردن شخصیتهایم ریشه
در تلاش پنهانی داشت که سعی میکرد در یادآوری روزهای آن سالها ردی از مهر به یاد
بیاورد یا حتی سهمی از مهربانی قائل شود برای آدمهایی که به شدت آزار دادند و
گذشتند بیآنکه بابت تحقیر و تخریب شخصیت نسل بعد این جامعه محاکمه شوند.
اینها اعترافات تلخیست. یادآوریاش
دردی از گذشته درمان نمیکند اما میتواند احتمال تکرارش را پایین بیاورد. قرار
بود بچهها یکی یکی بایستند و بقیه، آنها را توصیف کنند. باران با چشمهای درشت،
پوست جو گندمی و موهای تابدار مشکی روبهروی بقیه ایستاد. باران قلبی طلایی دارد.
خوب مینویسد و خوب مهر میورزد. جملهها یکی یکی نوشته و خوانده میشد. "باران مثل ایرانیها چشمهای درشت مشکی
دارد.... باران پوستش سفید نیست. اما آتوسا میگوید جوگندمی است. خیلی از ماها
پوستمان جوگندمی هستند." چهره باران ثانیه به ثانیه در هم میرفت. بغض کرده
بود و بالاخره به اصرار من حرف زد.
- چرا من شبیه ایرانیهام؟
- خب بذار ببینیم، مامان و بابا
کجایی هستن؟
- ایرانیان
- بنابراین عجیب نیست که تو هم
مثل اونها باشی. حداقل قیافهت. رنگ پوستت، شکل چشمات، حتی حرف زدنت. حالا چه
اشکالی داره ایرانی باشی؟
و باران با اندوهی عمیق شانه بالا
انداخت: نمیدونم. دوست ندارم ایرانی باشم. من پیانو میزنم. انگلیسی هم بلدم.
دوست ندارم مثل ایرانیها باشم.
ممکن است باران هیچوقت گذشتهای به
تلخی گذشته من پشت سر نگذارد که نیاز پیدا کند برای رهایی زندگیاش را بنویسد.
ممکن است باران شانس من را نداشته باشد که بتواند کشف کند در ابتدای میانسالی چقدر
برای تحمل زندگی به دوست داشتن گذشتهاش و آدمهای گذشتهاش نیاز دارد. ممکن است
باران به تلخی گزنده یک تنهایی ملی خو کند، بیآنکه بفهمد چطور این تنهایی شادابی،
میل به زندگی و امید به آینده را در او میکشد.
فکر کردم ممکن است یکی از آنها که
بارانی در خانه دارد این نوشته را بخواند و بداند فرزندش پیش از کلاس زبان و شنا و
موسیقی و مدرسه فرانسویها نیاز دارد یاد بگیرد چگونه آنچه دارد را کمی- فقط کمی-
دوست داشته باشد. واقعیتش به نظرم میآید این تنها چیزیست که ته کوله سفر آدمی در
میانسالیاش باقی میماند.