قضاوت درباره خوبی و بدی یک اثر
هنری کار آسانی نیست. از آنجایی که دیگر دوران خداگونه بودن هنرمند گذشته و مخاطب
خودش بخشی از روند شکلدهی به اثر هنری شده، نمیشود حکم خوب و بد بودن اثر را از
مخاطبی که در مورد آن قضاوت میکند جدا کرد. گاهی وجود لحظههای همزادپنداری،
لحظههای بیان آنچه بغضی بیخ گلوی مخاطب است و لحظههایی که مخاطب سر نخی از اثر
را میگیرد و داستان خودش را در ذهنش میبافد سبب میشود اثر برای مخاطبش خوب تلقی
شود. گاهی هم صرف دشمنی با دیدگاههای سیاسی یا فلسفی هنرمند، جایگاه و طبقه
اجتماعیاش، میزان شهرتش یا حتی طیف منتقدان موافقش سبب میشود مخاطبش با پیشداوری
سراغ اثر برود و برقراری ارتباط به دلیل همین پیشداوریها عقیم بماند. اینها را
گفتم که بگویم در شرایطی در مورد فیلم ماهی و گربه مینویسم که به آسیبهای احتمالی
آگاهم و با این آگاهی میخواهم ادعا کنم فیلم در خوانش من، اثری هنرمندانه نیست؛
ضعیف است و در بعد فیلمنامه عقیم مانده.
فیلم برای من محصولی صنعتی نیست.
محصولی هنریست و من برای هنر و هنرمند کارکردی قائلم. هنر در طول تاریخ تعاریف و
کارکردهای متفاوتی پیدا کرده. زمانی هنر کارکردش بیان حقیقت بوده، زمانی بیان
زیبایی، زمانی بیان خیر. دورهای خیر عین زیبایی بوده و دورهای زیبایی عین حقیقت.
هنر در دورههایی کارکرد سیاسی پیدا کرده و در دورههایی کارکردش صرفا ایجاد لذت
بوده. برای من هنر تلاشیست متفکرانه برای ارائه نگرشی از جهان هستی. حداقل برای
حوزه ادبیات و فیلم که اغلب اثر بر اساس ساخت یک روایت شکل میگیرد و یک جهان
موازی با دنیای واقعی خلق میشود به چنین کارکردی باور دارم. معتقدم هنرمند مانند
فیلسوف و متفکر مذهبی تلاشش اینست که با ارائه نگرشی از جهان هستی به مخاطبش کمک
کند جایگاهش را در دوره زمانی- مکانی زیستیاش بهتر بفهمد. بتواند مفاهیم کلیدی
زندگی را برای خودش تعریف کند و بر اساس آن تعریفها دست به انتخاب بزند و به این
ترتیب هویتسازی کند. به همین دلیل هم هست که لااقل دو گروه هنرمند و فیلسوف در
طول تاریخ بارها و بارها سراغ کلید واژهها رفتهاند و آنها را دوباره تعریف کردهاند.
ادبیات پر است از روایتهایی در باب عشق، مرگ، آزادی، عدالت، مذهب، باور، پوچی،
شرافت، صداقت و امثال آنها. چرا آثار درخشان چهارصد سال پیش در باب عشق مانع از
این نمیشود که نویسنده دوباره در روایتی نو از عشق ننویسد. جواب من اینست که چون
محتاجیم با تغییر دادههایمان از جهان هستی دوباره کلیت آن را تعریف کنیم. چون
محتاجیم بعد از فهم ابعاد جهان یک بار دیگر آن را تعریف کنیم و تعریف دوباره آن
یعنی تعریف دوباره مفهوم خدا، مذهب، مرگ، زندگی و به فراخور آن عشق، شرف و ...
مجبوریم بعد از مواجهه با سبعیت جنگها دوباره خودمان و جهانمان را تعریف کنیم،
مجبوریم بعد از مواجهه با بیعدالتیهای خشونتبار، بعد از اتمام دوره حیاتِ گونهای
از رهبران مستبد جهان، بعد از دستیابی علم به پیوند سری به بدنی دیگر و ... همه
مفاهیم کلیدی را دوباره تعریف کنیم تا بفهمیم کجا ایستادیم، از زندگی چه میخواهیم
و الویتهایمان چیست. هنر کمک میکند من مخاطب ساز و کار جهان هستی را بهتر بفهمم.
هنرمند متفکریست که سعی میکند خوانشی از جهانی که من در آن زیست میکنم به من
ارائه دهد.
من با چنین نگرشی به هنر، فیلم
ماهی و گربه را به عنوان اثری هنری دیدهام. فیلم با عنوانش و در همان دقایق
ابتدایی میگوید محتوایش چیست. خبری که ابتدای فیلم به نمایش درمیآید، فضای برکه
که درختان خاکستری لخت و بیبرگ احاطهاش کردهاند و حرکت دوربین در حلقههای بسته
زمانی و مکانی میگوید داستان، داستان موقیعت گرفتارشدگیست. روایتی که در آن
کسانی ماهیگونه گرفتار دام گربهگونههایی میشوند و این گرفتار شدن لاجرم قربانی
میگیرد. موضوع - حداقل برای مخاطب ایرانی- موضوع آشناییست. حس گرفتارشدگی و
گفتمان قربانی بودن در جامعه جاریست. چند سفر درون شهری یا گپ و گفتی سطحی در یک
مهمانی کافیست تا تو را در معرض انواع و اقسام روایتهای قربانیشدن قرار دهد.
روایتی که در آن "ما" موجودات خوب و کمتوان گرفتار "آنها"ی
دیوصفت، حریص و فاسد شدهایم. موضوع فیلم حرف تازهای نیست. کارگردان دست روی
موضوعی گذاشته که گفتمان غالب جامعه شده است. اما من از فیلم به عنوان اثر هنری
انتظار دارم چیزی بیشتر از بیان صرف موقعیت "گرفتار شدگی" بگوید. و
اینجاست که به نظرم فیلم عقیم میماند.
سه مرد غیرمحلی در منطقهای به
نسبت دورافتاده رستورانی دارند. آدم شکار میکنند و گوشت آنها را به خورد مشتریان
احتمالیشان میدهند. اما چرا؟ فیلم در طول دو ساعت همه آنچه از این سه مرد میگوید
اینست که دوست ندارند کسی وارد حوزه استحفاظیشان شود. درگیر فهم درست و غلط بودن
روایت تیرخوردن نفر چهارمی هستند، موسیقی کلاسیک گوش میدهند، قاتل در شهرکتاب
نیاوران میپلکد و ظاهر موجه عاقل کمی روشنفکری دارد، اما موسیقیهایی که گوش میدهد
را فردی مرده برایش میآورد. مردها در انتخاب قربانیهایشان عجله ندارند. چندان در
قید و بند این نیستند که بقایای جنازهها را خوب پنهان کنند. و کیسهای خونی از
گوشت فاسد شده حمل میکنند که علیرغم سماجت دوربین در دنبال کردنش در نهایت قصه
کیسه خونی روایت نمیشود. مجموعه این اطلاعات چه چیزی از چرایی دست زدن به چنین
رفتار خشونتباری به من میگوید. چه چیزی از نگرش گربههای داستان در اختیار من
قرار میدهد؟ اینها را چه چیزی به ورطه قتل آدمها و فروختن و خوردن گوشتشان
کشانده. اینکه موسیقی کلاسیک گوش میدهند یا در شهر کتاب نیاوران میپلکند چه
معنایی دارد. اگر دوست ندارند کسی وارد قلمروشان شود چرا رستوران میزنند که اساسا
دعوت کننده است. روایت تیرخوردن چه اطلاعاتی به ما میدهد؟ این آدمها با تکرار دائم
چند جمله در مورد درست یا غلط بودن روایت تیرخوردن قرار است بگویند دغدغه درست و
غلطی دارند؟ اینکه اصراری به پنهان کردن قطعات بازمانده ندارند آیا به این معنیست
که آنها خودشان را قدرتمندتر از آن میدانند که نیاز به پنهانکاری داشته باشند
یا چنان جنازهها زیاد شده که دیگر امکان پنهان کردنشان نیست. شخصیت پردازی و
دیالوگها آنقدر عقیمند که به من امکان شناخت گربههای داستان را نمیدهد. اینکه
چرا شکار میکنند و چطور گربه شدهاند و این خشونت به کدام نیازشان جواب میدهد.
در سوی دیگر هم، داستان به همین
منوال است؛ جوانهای به نسبت از همه جا بیخبری که بادبادک هوا کردنشان نوعی کودکصفتی
و معصومیت به آنها میبخشد. آدمهایی که علیرغم ظاهر بالغشان رفتارهایی نابالغ از
خود نشان میدهند. تعدادی دختر و پسر که تنهاییشان به چشم میآید. هیچکس با
دیگری کاری ندارد اما چرا؟ هر کدام احتمالا برای خودشان قصههایی دارند اما حتی
یکی از قصهها هم درست پرداخته نمیشود که من مخاطب بفهمم چه چیز آنها را در
موقعیت قربانی قرار میدهد. دختری تنها راه میافتد در فضایی ترسناک به آن طرف
برکه برود. نمیدانم اسمش را باید بگذارم حماقت یا شجاعت. دختر دیگر همراه مردی
غریبه که قیافهاش هم ترسناک است از جمع جدا میشود تا شیرفلکه لعنتی را ببندد.
چرا مشکوک نمیشود. چرا کمک نمیگیرد. چرا میرود. چرا خودش را انقدر حماقتبار در
معرض شکار شدن قرار میدهد. دختری نیمه مجنون است. پسری از کانادا آمده و رابطه
ناکام عاشقانهای داشته و من نمیفهمم حضور معشوق قدیمی آن هم باردار در آن برکه
چطور به فهم زندگی این قربانیها کمک میکند. آن یکی با پدرش مشکل دارد. روح یک
خبرنگار مقتول هم هست و خبرنگار دیگری که من نه بر اساس فیلم که بر اساس تجربه
زیستیام فکر میکنم او هم به نحوی قربانی میشود. فیلم پر است از اشارههایی به
مرگ، روشنایی، قتل، عشق، خیانت و حسادت بیآنکه هیچکدام پرورده شود. میفهمیم
خبرنگاری به قتل رسیده، میفهمیم دختری عاشق پسری بوده و همسر مرد دیگری شده، میدانیم
دختر دیگری از دیدن یک انگشت در دهان یک گربه متعجب نمیشود، میفهمیم دختری تنها
به دل جنگل میزند. میفهمیم فانوسها نیستند، میفهمیم دختری بر اثر اصابت
بادبادک به توانایی ماوراءالطبیعه رسیده، قصهای از افسانهای محلی میشنویم. میفهمیم
هیچکس به جستجوی گمشدهها نمیرود. اما این دادههای خام در نهایت نمیگوید فصل
اشتراک این قربانیها چیست و چه چیز آنها را در موقعیت قربانی شدن قرار میدهد؟
اگر این فیلم بلند، داستان موقعیت
گرفتارشدگیست، در نهایت انتظار دارم روایت فیلم به من بگوید رابطه قدرتی قربانی
شونده و قاتل چطور و چرا ساخته میشود. اگر فیلم، داستان شخصیتهای قربانی شده است
انتظار دارم رفتار و دیالوگهایشان به من بگوید آنها دنیا را چطور میبینند و چرا
در تله میافتند. اگر فیلم داستان شخصیتهای شکارچی است انتظار دارم بفهمم چرا دست
به چنین خشونتی میزنند. انتظار دارم فیلم به عنوان اثری هنری تلنگری به نگرش من و
قضاوتهای مرسوم من به قاتل و مقتول بزند یا کمک کند من فهم بهتری از موقعیت
گرفتار شدگی داشته باشم. اما هیچکدام از اینها اتفاق نمیافتد. فیلم در تعلیقهای
مصنوعی پیش میرود. از یک تعلیق به تعلیق دیگر میپرد. ما منتظریم بفهمیم سر قاتلها
چه بلایی میآید، یا قاتل بعدی کیست یا بعد از قتل چه ماجرایی شروع میشود، سر
کیسه خونی چه بلایی میآید، قربانیها که تعدادشان بیشتر است چه میکنند، آیا هویت
قاتلها روشن میشود، خبرنگار سیاسی چرا به قتل رسیده یا حتی بادبادکها هوا میشوند
یا نه. اما تعلیقها در نهایت نه ماجرا میسازند نه میتوانند شناختی در مورد
موقعیتی که من مخاطب را در آن نشاندهاند به من بدهد. در بهترین حالت سرگرمکنندهاند.
سرگرمکنندگیی مثل کار بندبازان سیرک.
در کنار همه اینها باید بگویم فیلم
مرا یاد خیلی چیزها میاندازد. یاد موقعیتهایی که من قربانی شدم، یاد موقعیتهایی
که خوشبینیام کار دستم داده، یاد آدمهایی که به امثال من آسیبرساندهاند و کم
نیستند. یاد آدمهایی که هر روز دارند به امثال من آسیب میرسانند و راهی برای
محاکمهشان وجود ندارد. یاد اینکه چطور به خشونت دور و برم عادت کردهام درست مثل
دیدن آن انگشت در دهان گربه. یاد اینکه برای کسانی کار کردهام که خون مرا مکیدهاند
و زالو وار از من تغذیه کردهاند بیآنکه من تلاشی برای رهایی کرده باشم. یاد آدمهایی
که دیدهاند من چطور به حاشیه رانده شدم، محو شدم اما به جستجوی من برنیامدهاند. اما
اینها را فیلم نمیگوید. فیلم روی احساسات به شدت آسیبدیده من موجسواری میکند.
در شرایطی که فضای کافی برای حرف زدن از این آسیبها نیست گاهی اشارهای به مگوها
آدم را هیجانزده میکند. فکر میکند کسی حرفی را زده که او نمیتوانسته بزند. من
چنین کاری را هنر نمیدانم و راستش به عنوان یکی از اعضای جامعه هنری معتقدم
اتفاقا ما برای پوشاندن ضعفمان در تولید اثری هنرمندانه و برای به بازی گرفتن
مخاطبمان این روزها زیاد دست به موجسواری میزنیم. اشارهای میکنیم به چیزی مگو
و از صدای کفزدن مخاطبی که مگو بیخ گلویش مانده و ناگهان از دیدن نشانههایی از
آن هیجان زده شده احساس پیروزی میکنیم. مهم نیست خط سانسورها چقدر پر رنگ است.
هنرمند کسیست که مگوها را تحلیل کند و راهی برای بیان تحلیلش و نه صرفا نمایش
شوگونه آن پیدا کند.
میشود فیلم ماهی و گربه را به
قطعات سمبولیک تقسیم کرد. از برکه و درختان بیبرگ گرفته تا فانوس و بادبادک و
ماشین و روح خبرنگار و دستگاه ضبطی که خوب ضبط نمیکند و حتی نحوه تعقیب دوربین که
خودش انگار شکارچی سوم است. حتی اگر مخاطب توانایی خوانش سمبلها را هم داشته
باشد، باز هم خوانش سمبلها جز بازنمایی سطحی از چیزی به نام گرفتار شدن حرفی برای
گفتن ندارد. حتی این خوانش هم به نگرشی در باب رابطه شکار و شکارچی و فهم رابطه
قدرتیشان و چیستیشان منجر نمیشود.
اما حرف آخر اینکه اصرار من به
تحلیل داستانی فیلم به خاطر ادعای داستانیبودن فیلم است. فیلم با یک روایت شروع
میشود، خیلی زود شخصیت میسازد و اعلام میکند فیلمی صرفا شاعرانه مبتنی بر سمبلها
نیست. از این روست که فیلم را در داستانش عقیم میدانم و غیرهنرمندانه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر