۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۶

آخرین شب تبلیغات

حافظه بدچیزیه. یه چیزهایی رو چنان محکم نگه می‌داره که فکر می‌کنی تا قیامت پاک نمی‌‌شه. کلاس ادبیات ایران یه ربع به یه ربع با بحث انتخابات قطع می‌شد و همه هیجان زده حرف می‌زدن. استرس، نگرانی و احتمال‌های ناخوشایند پس ذهن همه بود. کلاس که تموم شد زدیم بیرون. فکر می‌کردم حوالی سیدخندان باید قیامت باشه اما زندگی در امتداد سهروردی ساز همیشگیش رو می‌زد. ساندویچ‌فروشی‌ها شلوغ بود و مغازه‌های کابنیت‌فروشی خلوت. گاهی تک و توک ماشینی رد می‌شد که عکس‌های تبلیغاتی روش بود؛ نه بوقی، نه صدای بلند ضبطی، نه حتی ستادی. ترس برم داشته بود. سناریو پشت سناربو تو ذهنم شکل می‌گرفت اما نزدیک هفت‌تیر که رسیدیم آروم شدم. خیابون شلوغ بود و مهم‌تر از اون عکس‌های تبلیغاتی جدیدی سر حالم آورد. واقعا اگه از آسمون افتاده بودم و خبر نداشتم تو ممکلت چی به چیه محال بود فکر نکنم جدیدی تک کاندیدای ریاست جمهوریه. جدیدی همه جا بود. جدیدی روی دیوارها، جدید بالای پل عابر پیاده، جدیدی روی نمای ساختمون‌ها، جدیدی دور تیرچراغ برق، جدیدی رقصان و شناور در آسمان هفت تیر. جدیدی رو کابوسها ماله می‌کشید، هم عکس‌هاش و هم آدم‌هایی که کماندو‌وار از پشت یه وانت نیسان آبی‌رنگ پریده بودن پایین و مثل مور و ملخ بین ماشینها عکس‌های جدیدی رو پخش می‌کردن. ماشین‌های طرفدار رییسی به نظرم بیشتر میومد یا شاید هم من بیشتر می‌دیدمشون. بنفش‌ها بیشتر سبز میزدن تا بنفش. کسی به کسی کار نداشت. همه یه جوری جدی تو ماشینشون نشسته بودن انگار دارن می‌رن یه جلسه کاری مهم و هیچ هم براشون مهم نیست کی به کی می¬خواد رای بده. از میدون تا سر تقاطع حافظ دیگه ترافیک سنگین شد. ماشین هایی که از سمت میدون میومدن بوق بوق می‌کردن و معلوم بود آدرنالینشون حسابی زده بالا. من تابم بریده بود برسم میدون و ببینم چه خبره. موتورسوارهای ریسی کارناوال راه انداخته بودن و "روحانی بای بای"کنان از لاین مقابل رد می‌شدن. اما امیدم رو پلیس ناامید کرد. سر حافظ رو بسته بود و ناچار باید می‌نداختی سمت انقلاب. ترافیک روی پل حافظ دیگه تکون نمی‌خورد و انتظار طولانی مجبورمون کرد سرک بکشیم تو ماشین دیگران. نمی‌دونم چرا به طرز احمقانه‌ای به همه لبخند می‌زدم و وسط همون لبخند کشدار فحشم رو هم می‌دادم. ذهنم کلید کرده بود روی تحلیل‌های تخمی و یه مشت چرت و پرت تحویلم می‌داد. مثلا نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم یه کسی که پژو دویست و شیش داره نباید پرچمی باشه یا تو کتم نمی‌رفت سرنشین پژو پارس دست چپی که خیلی قیافه‌های برادرواری داشتن بنفش باشن. واقعا نمی‌فهمیدم کدوم خرده‌شخصیت دیوونه‌م بروز کرده و مسئولیت خطیر قضاوت رو به عهده گرفته. از پل حافظ تا ورودی خیابون انقلاب سه ربع طول کشید. ماشین‌ها بوق می‌زدن. یه ماشین عروس گیر کرده بود وسط جمعیت. صدای آژیر ماشین های آتش‌نشانی از خیابون انقلاب میومد. پلیس پشت بلندگوش داد می‌کشید اما بلندگوش انقدر خراب بود که انگار یکی پشت سر هم سیفون می‌کشید. از دور صدای همهمه شعارها میومد. روی صندلی ماشین بند نمی شدم. قلبم تند می زد. ذهنم اطلاعات خوب و بد چند سال گذشته رو میکس می‌کرد و تحویلم می‌داد. جدی شده بودم و فکر می‌کردم وارد خیابون انقلاب که بشم پرت می‌شم به یه دوران دیگه، به یه زمان دیگه. واقعا هم همینطور بود وارد خیابون انقلاب که شدیم انگار پرت شدیم به یه دنیای دیگه. اردوکشی خیابونی از همون تقاطع حافظ و انقلاب خودش رو به نمایش گذاشت. طرفدارهای ریسی سر تقاطع ضلع شمال خیابون عکس به دست ایستاده بودن و شعار می دادن، همه مرد، یک دست. طرفدارهای روحانی اون طرف خیابون شعار می‌داد. همه جوون و البته کمی قرتی. موتور‌های دو طرف بین ماشینها ویراژ می‌دادن. یه تعدادی سربند سبز  و بنفش بسته با علامت پیروزی بین ماشین‌ها راه می‌رفتن و نگاهشون تو افق گم می‌شد. صحنه‌ها رو اگه میوت می‌کردی حسابی آشنا بود اما صدا رو که برمی‌گردوندی هیچیش شبیه گذشته نبود. آدم‌ها به طرز غریبی حاضر جواب و خوشمزه شده بودن. موتوری بنفش پشت موتوری پرچمی داد می‌کشید برو جلو تتلو، پرچمی رجزگویان می‌گفت خیابون بسته دولت بی‌اراده، بسته. کل‌کل‌ها بین شعارهای دو طرف گم می‌شد . شمال به جنوب می‌گفت دولت بی‌اراده چهارساله‌شم زیاده و جنوب به شمال می‌گفت ریسی کم‌آورده، تتلو رو آورده. یکی این وسط سرش رو کرده بود تو ماشین ما و خیلی جدی می‌گفت تتلو یه آهنگ جدید واسه ریسی خونده فردا صبح حتما دانلود کنید. اون یکی کنارمون داد میزد لیست بدم آقا، لیست. و رد این سر و صدا رو موتورسوارهای جدیدی می‌شکست که ویراژ می‌دادن و یه جوری داد می‌کشیدن جدیدی که انگار جدیدی آتیش گرفته. مغزم واقعا هنگ کرده بود. هر چی جلوتر می‌رفتیم ماجرا بامزه‌تر می‌شد. یکی پوستر خانم دماغ‌عمل‌کرده نیمچه پلنگی رو بالای سرش برده بود و می‌گفت رای من فقط چی‌چیز خانوم اون یکی عکس ریسی رو بالا برده بود و داد میزد فقط هاشمی‌طبا. یکی هم صندلی عقب ماشینش یه عکس روحانی دست این بچه‌ش داده بود و یه عکس ریسی دست اون یکی. اولی می‌گفت آخر هفته روحانی رفته و اون یکی در جوابش همین رو برای ریسی می‌گفت. یه موتوری بنفش هم گیر داده بود به یه موتوری پرچمی که انگشترت چقدر خوشگله. وسط این معرکه چند نفری هم خیلی جدی داشتن تحریمی‌ها رو به شرکت در انتخابات دعوت می‌کردن. یکی رگ گردنش زده بود بیرون که "هی می‌گه ما آزادی دادیم. پس چرا پیج تتلو رو بستین" یکی هم به ماشین بغلیش می‌گفت "آقا شما می‌دونی یارانه بدن بنزین چند برابر می‌شه." دو تا پسر وسط جمعیت عکس‌های روحانی و ریسی رو پخش می‌کردن و هر چند دقیقه یه بار همدیگه رو بغل می‌کردن. گاهی چند تا پرچمی با هم داد می‌کشیدن هفته دیگه وزارت پوشش. گاهی هم یه گوشه دیگه چند تا بنفش فریاد می‌کشیدن وزیر ارشاد ما تتلوی شاد ما. یکی وایساده بود کنار پیاده‌رو و هر پرچمی که رد می‌شد عکس روحانی رو می‌گرفت بالای سرش و می‌گفت سایه‌ش بالای سرتون. یکی هم داد می‌کشید ابی رو عشقه. پلیس با ملت شوخی می کرد. چندتاشون غذا گرفته بودن و وسط دود و موتور و داد و فریاد چلوکباب-پیاز می‌زدن. دنیای عجیبی بود. هیچی توش جدی نبود. انقدر هیچی توش جدی نبود که دلم می‌خواست پیاده بشم و از تک‌تک آدما بپرسم داداش چی زدی اومدی. میدون رو از سر وصال پیچیدیم بالا و برگشتیم سمت خونه. لبخند کشدار از روی لبام پریده بود و دوباره همون استرس لعنتی برگشته بود. این بار البته ترس از کابوسهای گذشته نبود. ترس از شهر بود. ترس از شهری که چهل ساله دارم توش زندگی می‌کنم و بازم نمی‌فهممش.

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۶

چرا همچنان فکر میکنم مستقلها مهمند

طی دو پست قبل درباره این موضوع نوشتم که چرا فکر می کنم رای دادن به کاندیدهای مستقل در این دوره مهم است. امروز و در این لحظه به دلایل زیر همچنان معتقدم تجمیع عمومی بر روی چهار یا پنج کاندید مستقل در کنار لیست حزبی بسیار مهم است.
دلیل اول: نظام دو حزبی اساسا کارآمد نیست و اگر فرصتی برای ایجاد یک جبهه/گروه سوم فراهم بیاید بهتر است از آن استفاده کرد. در نظام دو حزبی، هر حزی ضرورت حضورش را با وجود تهدید حزب مقابل توضیح می‌دهد. این رویکرد امکان اصلاح درون‌حزبی را تا حد زیادی از بین می‌برد. به خصوص وقتی هر یک از دو حزب در سر تندروی خود قرار بگیرد، ترس از روی کار آمدن حزب دیگر می‌تواند حامیان را برای حداقل مطالبات پای صندوق رای بکشاند. در واقع در یک نظام دو حزبی دو طرف رقیب هم نیستند. تنها ورود یک جبهه سوم است که سبب می‌شود حزب حامیان را نه از راه سلبی که از راه ایجابی جذب کند.
دلیل دوم: انتخابات آزاد یعنی انتخاباتی که مستقل‌ها در آن شانس موفقیت داشته باشند. انتخاب ثابت همیشگی بین دو گزینه که یکی از آنها در نقطه مقابل نگاه تو قرار دارد دیگر اسمش انتخاب نیست. الزام تن دادن به تنها گزینه ممکن است. اگر قرار باشد انتخابات شورای شهر فقط به یارکشی دو لیست دو حزب محدود شود و هر دو طرف فقط به لیستهای بیست و یکنفره‌شان رای بدهند، آزادی را نه نظام که شهروندان محدود کرده¬اند. من بی آنکه منکر اهمیت وزن دو حزب موجود در انتخابات شورای شهر تهران شوم، فکر می¬کنم برای حفظ آزادیی که این بار به دست آمده باید چند صندلی شورا به کاندیدهای مستقل تهران برسد.
دلیل سوم: حق تهرانی‌هاست که انتخاب‌های خردجمعی‌شان فرصت تجربه پیدا کند. مراجعه به انتخاب‌های شبکه‌های اجتماعی پیش از بیرون آمدن لیست دو حزب نشان می‌داد خرد جمعی متمایل به افراد غیرحزبی، غیردولتی و متخصص در حوزه آسیب-های فعلی شهر تهران است. خرد جمعی تهرانی‌ها بهتر است مجال حضور پیدا کند. ضمانتی نیست که کاندیدهای مستقل بهتر از دیگران باشند اما این انتخاب از "هیچ" نیامده. پشت سرش دلایلی دارد و رشد، معنایی جز این ندارد که انتخابهایت را زندگی کنی. علاوه بر این کارنامه نه چندان قابل قبول دو حزب در مدیریت شهر تهران باز کردن میدان را برای انتخابهایی غیر از انتخاب‌های حزبی را توجیه می‌کند.
دلیل چهارم: باید جایی از مصلحت‌اندیشی و پنهان‌کاری عبور کنیم و انتخابات شوراها کم ‌هزینه‌ترین جای ممکن است. مصلحت‌اندیشی روندی پدرسالارانه‌ست. اساسش بر پنهان‌کاری‌ست و پیش‌فرضش برتری بلامنازع یک گروه. پنهان¬کاری عامل فساد است و پیش فرض برتری، عامل نقدناپذیری. لیستی که بدون دخالت خرد جمعی بسته می¬شود و حداقل اطلاعات را از افراد لیست به دست مردم می‌دهد مستعد فساد و عدم اصلاح است. مصلحت‌اندیشی معضل فرهنگی ماست جایی باید به عنوان یک ملت عزممان را جزم کنیم و جلوی این نگاه از بالا به پایین که در همه ارکان زندگی¬مان نفوذ کرده بایستیم.
دلیل پنجم: افراد مستقل معتمد خرد جمعی تهرانی‌ها در کاندیداهای تهران وجود دارند. راستش برای خود من تشخیص کاندید مستقل از غیرمستقل کار ساده‌ای نبود. سوالهای زیادی بود که نمی¬توانستم به آنها پاسخ دهم. اصلاح‌طلبان با طرح میثاق‌نامه عملا تا حدی کار را راحت کردند. کاندیدی که در فضای مجازی با اقبال مواجه است و می‌داند در صورت حضور در لیست اصلاح‌طلبان شانس پیروزی پیدا می‌کند و با این حال میثاق‌نامه را امضا نمی‌کند یعنی به دلایلی اختلاف نظری معنادار با حزب دارد. اگر چه تعداد کاندیدهای از این دست زیاد نیست اما همان دو سه نفر کافیست تا موتور ورود مستقل‌ها به کارزار انتخابات شورای شهر که اساسا نباید هم سیاسی باشد روشن شود.

جمع‌بندی: من معتقدم به چهار دلیل باید به کاندیدهای مستقل هم رای بدهم. اول ناکارآمدی نظام دوحزبی، دوم صیانت از آزادی، سوم اجازه به منصه ظهور رسیدن انتخاب‌های خرد جمعی، چهارم تمرین عبور از پنهان‌کاری و مصلحت‌اندیشی و پنجم وجود کاندیدهای مستقل. در اعتقادم به رای به کاندیدهای مستقل به هیچ عنوان بر آن نیستم که وزن احزاب را در شورای شهر نادیده بگیرم. به هر حال هر یک از ما بخشی از انتخابمان را به حزبی که بیشتر به آن متمایلیم واگذار می‌کنیم. اما رای دادن به تمام یک لیست ما مطالبه‌کنندگان را در جایگاه ضعف قرار می‌دهد، انتخاب‌هایمان را محدود می‌کند و در شرایطی که احزاب رو به تندروی بگذارند برای ما تنها یک گزینه روی میز می‌گذارند. گریز از این انتخاب تک گزینه‌ای کار ساده‌ای نیست، بها دارد. کمترین بهایش شکستن رای حزب و بدتر از آن راه نیافتن کاندید مستقل مورد نظر حامیان به شوراست. با این حال فکر می¬کنم باید از جایی شروع کرد. رای آوردن معنی¬دار مستقل‌ها حتی اگر به شورا راه پیدا نکنند اولا در دور بعد مشوقی می¬شود برای آنهایی که کاربلدند اما فکر می‌کنند به بازی راهشان نمی‌دهند، دوم اینکه احزاب متوجه اهمیت خواسته‌های مردم می¬شوند. وجود یک رقیب سبب می‌شود اصلاحات درون‌حزبی در جهت منافع حامیان با سرعت بیشتری انجام بگیرد و احزاب خود را بیشتر در مقابل حامیانشان پاسخگو بدانند.



۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۶

یک مناسبت، یک کتاب، یک انتخاب



شوریدگی این روزهایم را فقط خودم می­فهمم. یک سال از رسیدن به این نقطه که نظام آموزش و پرورش خصوصی ما در مسیر زوالی برگشت­ناپذیر افتاده و تصمیمم به خروج از این نظام می­گذرد. یک سال است از چاپ دومین کتابم می­گذرد. مجموعه داستانی که اتفاقا در نقد همین نظام آموزش خصوصی نوشتم. برای هر داستانش ساعت­ها وقت گذاشتم، به اینکه در دهان تک تک شخصیت­هایش چه بگذارم فکر کردم و برای نجات تک­تک کلماتش از حذف شدن چند سال جنگیدم و حالا در سالگرد این دو اتفاق باید به یکی از آنهایی رای بدهم که همه­شان فارغ از گرایش سیاسی­شان مجری طرحی هستند که نظام آموزشی را گرفتار بحران جدی کرده.
چهارده سال در مدارس غیرانتفاعی تهران کار کردم. در طول این چهارده­سال شاهد زوال معلم بودم. قراردادها کم­کم تک برگی می­شد و تو سندی دال بر همکاری با مدرسه نداشتی. گاهی شانس می­آوردی و مدرسه­ای بیمه­ات می­کرد اما تقریبا محال بود مطابق قانون کار موفق به گرفتن عیدی و سنواتت شوی. در اغلب موارد مطابق همان قراردادهای تک برگ، مدیر مدرسه حق داشت هر زمان که بخواهد به تشخیص مدرسه که هیچ متر و معیار مشخصی هم نداشت تو را از کار بیکار کند. بنابراین اگر روی آن چندرغاز مدرسه حساب باز می­کردی باید شش دانگ حواست را هم جمع می­کردی که آن هیات منصفه­ تو را از نان خوردن نیندازد. صف اول این هیات منصفه دانش­آموزانت ایستاده بودند، صف دوم همکارانت و صف سوم کادر مدرسه. اما میان این سه، تراژدی را صف اول رقم می­زد. ترس از ناراضی بودن دانش­آموز دستت را برای هر حرکتی می­بست. باید به سازشان می­رقصیدی و بیشتر از آنکه حواست به تدریس درست و پرورش معنادار باشد، به این فکر می­کردی که نبض کلاست را پیدا کنی. گاهی مجبور به یارکشی هم می­شدی. گاهی باج میدادی و گاهی بی‌دلیل به شاگردانت می‌گفتی چقدر خوبند. هیچوقت نمی­توانستی به لبخند همکارت اعتماد کنی. هیچ وقت نمی­دانستی کی آنهایی که برایت کف می­زنند به تو پشت خواهند کرد. مدیر همیشه در احاطه آنهایی­ست که به او می­گویند مدرسه­شان در حال فیل هوا کردن است. نه تنها به مدیر بلکه به والدینی که علیرغم همه غر و لندهایشان در مورد نظام آموزشی باز هم دلشان می­خواهد مدرسه با افتخار به عرضشان برساند استعدادی ویژه در فرزند دلبندشان کشف کرده. اینها تنها نیمی از هفت­خوان رستمی­ست که باید هر سال طی کنی. عید که از راه می­رسد تازه دلشوره آغاز می­شود. مدرسه می­تواند بی­هیچ توضیحی سال بعد تو را کنار بگذارد. کلاس­های کمتری به تو واگذار کند یا بستن قراردادش را به تعویق بیندازد. هر روز زنگ تفریح که می­خورد با خودت کلنجار می‌روی از کنار دستی­ات بپرسی قراردادش را تمدید کرده یا نه. تلخی ماجرا اما فقط این نیست که بفهمی مدرسه چند وقتی­ست بستن قراردادهای سال جدید را شروع کرده و به تو چیزی نگفته. تلخی آنجاست که همکارانت زودتر از کادر مدیریت عذرت را می­خواهد. انگار جذام داشته باشی. تو را ندیده می­گیرند و زیر لب به آن یکی بغل دستیشان از بدشانسی تو و تایید نشدنت می­گویند. حقیرانه است که آنها که مانده­اند، ماندنشان را تعبیر به استحقاقشان می­کنند بی­آنکه شرایط واقعا برای آنها متفاوت باشد. سال جدید شروع می­شود. معلم­ها هیجان­زده و خوشحال به هم تبریک می­گویند و یک سال دیگر در کنار هم با لبخندهای پهن و کشدار زندگی می­کنند و از سرنوشت بچه­ها و سرنوشت کشور و امید و نیاز به تغییر و شجاعت بیان واقعیت و رشد و پرورش و آگاهی حرف می­زنند بی­آنکه هیچکدامشان حتی تصوری از دستمزد معلم کنار دستشان داشته باشند. کار بر مبنای تحقیر دیگری، کار بر مبنای سهیم نکردن نیروی انسانی­ات در سود واقعی، کار بر مبنای رقابت کور به قصد دوام ­آوردن در سیستمی ناکارآمد، چیزی جز شکستن عزت نفس ندارد. فاجعه نظام آموزشی خصوصی­مان تنها این نیست که معلمش روزبه‌روز حقیرتر می‌شود، فاجعه آنجاست که نه ماه تمام، هر روز، هر صبح معلمینی را سر کلاس نسل آینده ایران می­فرستیم که حتی دیگر نمی­تواند تشخیص دهد حقیر شده و در دست بچه­ها می­تواند به راحتی به ملعبه­ای برای خوشگذارنی تبدیل شود. پارسال روز معلم تصمیم گرفتم نظام آموزشی را ترک کنم. داشتم روز به روز حقیرتر شدنم را می­دیدم. بدبخت شدنم را. کوتوله شدنم را. تبدیل شدنم به موجود توسرخور بی­دل و دماغی که تنها عمر می­گذارند یا در بهترین حالت شاکی وامانده­ای که جرات اعتراض ندارد. یک سال است آموزش را در سطحی دیگر و از جایی دیگر شروع کرده­ام و بیشتر از کشف شهروندانی دوست­داشتنی و خوش­فکر از این خوشحالم که عزت نفسم را نجات داده­ام.
کتاب گچ و چای سرد شده دقیقا یک سال پیش در روزهای برزخی تصمیم­گیری­ام بیرون آمد. دوستش داشتم چون صدای اعتراضم بود. مکتوب. ماندگار و من آماده بودم از حرفم، از نقدم به خصوصی­سازی لجام­گسیخته­ای که پشتوانه نظارتی درست و حسابی ندارد، همچنان از رانت بهره می‌برد و لیاقت‌محور نیست، از نگرانی­ام برای روح و روان و شخصیت بچه­هایی که در چنین نظامی رشد می­کنند دفاع کنم و بگویم چرا راهی که می­رویم به همه ما آسیب خواهد رساند. کتاب خیلی زود به چاپ دوم رسید. در سطح همان چند جایزه­ از نفس افتاده ادبی ­مطرح شد و خوانندگانش نظرشان را نوشتند و حمایتم کردند اما راستش این چیزها برایم کافی نبود. فکر می­کردم کتاب مستقل از اینکه چقدر ارزش ادبی دارد باید راه به محافلی باز کند که ادعای نقد خصوصی­سازی یا نقد نظام آموزشی را دارند. کتاب در ورود و خروجش به دنیای آدم­هایی از این دست برایم پیغام می­آورد که آدم­ها یا حال ندارند فکر کنند یا آنچه می­گویند بیشتر پز روشنفکریست و بس. دغدغه­ای وجود نداشت و این خلاء دغدغه به خصوص در میان معلمین جوان که بیشتر از هر گروه دیگری از ناکارآمدی نظام آموزش خصوصی آسیب می­دیدند مرا با این حقیقت تلخ مواجه کرد که علیرغم آنکه بیشتر از گذشته می­خوانیم، بیشتر از گذشته می­دانیم و بیشتر از گذشته به ظاهر توانمندیم، هنوز به بلوغ فکری نرسیده­ایم. احساس نمی­کنیم شغلمان کارکردی بیشتر از تامین مالی یا حتی ارضاء علاقه شخصی دارد. هنوز نمی­فهمیم ما در مقابل رفتارهایمان مسئولیم. در مقابل تبعات اجتماعی­اش مسئولیم و نمی­توانیم چشم روی سوراخ شدن کشتی­ای ببندیم که همه سوارش هستیم؛ از کوچک و بزرگ، از فقیر و غنی، از دزد و زاهد و از گناهکار و بی­گناه.
امروز در سالگرد این دو اتفاق تصمیم گرفته­ام به روحانی رای بدهم. امروز که به روحانی رای می­دهم شفاف­تر از سال­های قبل می­دانم تبعات این خصوصی­سازی چیست و شفاف­تر از گذشته می­دانم روحانی هم همسو با همان جریان فکری­ست که توسعه را به هر بهایی می­خواهد. با این حال در همین یکسالی که بیشتر از گذشته زوالی که چهارده سال شاهدش بودم را دوباره بازنگری کرده­ام و سعی کرده­ام بفهمم چقدر و کجا قصور شخص من به این زوال دامن زده به این نتیجه رسیده­ام بین نیرویی که روی کاغذ معتقد است و تو اعتقادش را می­پسندی و آنکه در عمل معتقد است و تو اعتقادش را نمی­پسندی دومی کاردان­تر است. به این نتیجه رسیده­ام که بین آنکه حق تو را دم در خانه تحویلت می­دهد و معتادت می­کند به مزد بی­عمل و آنکه حقت را نمی­دهد اما میدان کار برایت فراهم می­کند تا بجنگی و چیزی نو بسازی دومی به رشد تو بیشتر کمک می­کند. به این نتیجه رسیده­ام که بین آنکه طرح خوب دارد اما گفتگو نمی­داند و آنکه ایده متوسطی دارد اما حرف تو را می­شنود و به آن فکر می­کند دومی کمتر به خطا می­رود.
این روزها فکر می­کنم باید به روحانی رای بدهم هر چند که نقد زیادی به رویکردهای کلی­اش در حوزه آموزش و فرهنگ دارم. اما کارنامه چهارسال گذشته­اش نشان می­دهد قابل گفتگوست، عملگراست و تو را به میدان کار دعوت می­کند. همین سه عامل برای ادامه رشد من و رشد کشورم کافیست. باقی­اش را نقش من رقم می­زند. اینکه چقدر می­توانم برای به کرسی نشاندن نقدم و راهکارم و خواسته­ام او را که گفتگوپذیر است مجاب کنم مسیرش آسیبی­ست به همه ما و تغییر این مسیر آینده را برای همه‌مان با هر گرایش فکری و سیاسی دلپذیرتر می­سازد.