۱۹ آذر ۱۳۹۶

دوره زمستانی نوشتن درمانی

دوره زمستانی نوشتن درمانی از هفته دوم دی‌ماه شروع می‌شود. در مورد نوشتن درمانی در این وبلاگ مفصل نوشته‌ام. نوشتن راهی‌ست برای دستیابی به آنچه در بخش‌های پنهان‌تر ذهن می‌گذرد. این دوره، یک دوره نویسندگی نیست، دوره روان‌درمانی هم نیست. نوشتن درمانی یک دوره شناختی‌ست. کمکتان می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. بفهمید چرا با اینکه کارهایی را دوست دارید انجام دهید، آنها را انجام نمی‌دهید، بفهمید از چه چیزهایی می‌ترسید و ترس‌هایتان چطور دست و بالتان را در زندگی‌تان بسته‌است. خرده شخصیت‌هایتان را بشناسید و بفهمید واقعا چه تصویر بلندمدتی در زندگی دارید. اصلا چنین چیزی دارید یا نه. و اگر نیست چرا. این دوره نیاز به مهارت خاصی ندارد. اما نیاز دارد فکر کردن را دوست داشته باشید و بتوانید در طول چند ماه پا به‌ پای کلاس به خودتان فکر کنید و خودتان را به عنوان سوژه‌ای داستانی تحلیل کنید

۱۰ آذر ۱۳۹۶

حق با ماست

وقتی پایم به لندن رسید، میدانستم باید تمام هوش و حواسم را جمع کنم تا در کوتاهترین زمان ممکن قوانین زندگی شهری دنیای جدید را بیاموزم. شناخت اختلافها چندان سخت نبود. به ماه دوم اقامتمان نرسیده توانسته بودم لیستی از تغییراتی که باید در شیوه زندگیام میدادم را تهیه کنم. عمل به تفاوتها هم اغلب ساده بود. مثلا اینکه پشت هر درخواستتان باید یک «لطفا» اضافه کنید یا اینکه به هنگام ورود و خروج در را برای نفر پشت سریتان نگه دارید و اگر نفر پشت سری هستید تشکر کنید. اما چیزهایی هم بود که از عهده انجامشان برنمیآمدم. اولینش یک هفته بعد از ورودمان اتفاق افتاد. ماشینی در کوچهای به سمت خیابان اصلی میآمد و ما که قصد عبور از کوچه را داشتیم صبر کردیم تا ماشین رد شود. توقفم به خاطر آن نبود که مهاجر بودن محتاطم کرده بود، به این دلیل بود که تا یک هفته پیشش در شهری زندگی میکردم که ماشینها نه تنها با دیدن عابرین سرعتشان را کم نمیکردند، که چنان به سمتشان میآمدند انگار طعمهای برای انتقام گرفتن از همه زخمهای زندگیشان پیدا کردهاند. کمی طول کشید تا متوجه شدم به غیر از خط‌‌‌ کشیهای عابر پیاده، جاهای دیگری هم حق تقدم با عابر است. با وجود این آگاهی نمیتوانستم به ماشینی که از دور میآمد اطمینان کنم و بیمحابا وارد خیابان شوم. نمیدانستم با این مشکل چه کنم. تصمیم گرفتم هر بار به گذرهایی میرسم که حق با عابر است با صدای بلند به خودم بگویم حق با ماست. روزهای اول این جمله برایم غریب بود. من در تمام عمرم چنین جملهای به خودم نگفته بودم. اما کمکم غریب بودن جایش را به خشم داد. هر بار میگفتم حق با ماست، مجموعه تعرضهایی به ذهنم میآمد که همسایه و دوست و همشهری و استاد دانشگاه و رئیسم بر من روا داشته بودند و هر چه بیشتر به خودم میگفتم حق با ماست بیشتر از اینکه تعرضها به نظرم طبیعی میآمده حالم بد میشد؛ از اینکه تعرض به حقشهروندیام را مثل یک امر طبیعی پذیرفته بودم. پذیرفته بودم وقتی از خط عابر پیاده رد میشوم بدوم و اگر ماشینی سرعتش را کم میکند تا کمر خم شوم و از تبلور این میزان شعور غیرمترقبه تشکر کنم. 
چند ماه قبل شنیدن این خبر که اهالی بوستان پنجم پاسداران حفظ فضای سبز محلهشان را حق خودشان میدانند برایم غریب بود. بعد از آخرین باری که ورود یگان ویژه، درگیری‌‌اش با اهالی محل و بعد هم مستقر شدن هر شبش به هنگام خاکبرداری، تجمعهای شبانه ساکنین بوستان پنجم را متوقف کرد تصور میکردم بازی تمام شده است. حقخواهی به خون که برسد بسیاری از معادلات به هم میریزد. تنفر و خشم راه را بر تلاش مدنی میبندد، اما درکمال تعجب من، هیچ چیز متوقف نشد. چند روزی پژمردگی و پریشانی بر فضای ساکنین بوستان پنجم پاسداران حاکم بود. نوشتهها رنگ و بوی تسلیم و واگذاری احقاق حق به آینده نامعلوم را پیدا کرده بود. اما کمکم نیروی رفته بازگشت. آنهایی که امید بیشتری داشتند دست به کار شدند و برای دیگران نوشتند که رسیدن به حق از مسیر «قانون» سخت است اما ناممکن نیست. نوشتند که آنکه حقخواهی میکند باید بهایش را هم بپردازد. از دو هفته گذشته در کنار رایزنیهای قانونی هسته مرکزی ساکنین محل، بقیه هم دوباره فعال شدهاند. ظرف یک هفته گذشته با کمک همدیگر یاد گرفتند حساب توییتری بسازند و بالاخره دیشب بارراه‌‌انداختن طوفان توییتری موفق شدند دهمین هشتک برتر شوند. 

و البته کار به اینجا ختم نشد. اهالی محل طبق برنامه قبلی امروز جمعه دهم آذر جلوی پارکی که حالا با سرعت گودبرداری میشود جمع شدند. از مردی عصا به دست در جمع معترضین بود تا طفل خردسالی که مادرش میگفت آوردهام یادش دهم که حق گرفتنیست. حق داشتن فضایی برای نفس کشیدن، فضایی برای بازی کردن و فضایی شاد برای ساختن خاطرهای خوش از یک شهر. شهری که دائم به جانت، به ریهات، به آرامشت، به حرمت انسانیات تجاوز نکند و چنان در خاطر ثبت شود که دلت بخواهد برایش جان دهی نه آنکه عطایش را به لقایش ببخشی و مرزهایش را با بغض و کینه ترک کنی. امروز علاوه بر ساکنین، گروهی از فعالین محیط زیست هم به جمع پیوسته بودند. این وسط جای خبرنگارها خالی بود. کسانیکه وظیفهشان انتقال بیواسطه چنین همبستگی کمنظیری در شهریست که خشونت و غریبوار زندگی کردن مردمش دیگر امری طبیعی شده و مهاجرینش در بدو ورود به شهر لیستی از تعرضهایی که «باید» انجام دهند تا زنده بمانند را برای خودشان مینویسند و آن را هر روز تمرین میکنند. (عکس بالا تصویری از تجمع امروز است)
معرفی رمانی برای آذر: مسیحای دیگر، یهودای دیگر 

کتاب را همان سال انتشارش خواندم. فکر میکنم اسمش مرا جذب کرده بود. تا جایی که یادم میآید تا سال هفتاد و شش، رمان را سه بار دیگر هم خوانده بودم و بیآنکه اصلا یادم بیاید چطور کتاب دلبندم از کتابخانهام بیرون رفته یک روز متوجه شدم که سر جایش نیست. در طول بیست سال گذشته چشمم همه جا دنبالش بود. فایل انگلیسی کتاب را گرفتم و وقتی نشر چشمه دوباره کتاب را با نام قدرت و جلال (که ترجمه درستتری هم هست) منتشر کرد حتی یک نسخه هم خریدم اما دلم  نیامد کتاب را باز کنم. طرح جلد کتابی که سال هفتاد و سه انتشارات طرح نو زده بود به نظرم چنان بازنمای روح کتاب بود که نمیتوانستم به کتاب دیگری دست بزنم. تا اینکه چند هفته پیش به مدد شبکههای اجتماعی همان نسخه قدیمی را گیر آوردم و دوباره با ولع کتاب را از تقدیمنامهاش خواندم. 
قدرت و جلال یکی از درخشانترین آثار گراهام گرین است. گراهام گرین نویسندهای کاتولیک به حساب میآید. در نوشتههای او نوعی گرایش به دفاع از مسیحیت وجود دارد با این حال این دفاع چنان لایههایی در کنکاشروح باور مذهبی دارد و چنان گاهی با خشونت تمام جنبههای سبعانه، رذیلانه یا بزدلانه آن را نقد میکند که نمیشود آثار او را چیزی در رده نوشتههای یک مبلغ مذهبی هنرمند قرار داد. 
داستان در سالهای پس از انقلاب مکزیک رخ میدهد. انقلابیون کمونیست- که در داستان ستوان نماینده آن است- بعد از یک دوره طولانی خشونت و بیعدالتی و فقر ناشی از در مسند قدرت بودن مسیحیان کاتولیک حالا میخواهند آرمانشهر جدیدشان را بسازند. آرمانشهری که در آن فقر و جهل رخت بر بسته و کتاب و دانش جایگزین خرافات و مذهب شده باشد. انقلابیون کلیساها را تعطیل کردهاند. فعالیت کشیشها را ممنوع کردهاند و آنانکه هنوز بر انجام وظایفشان اصرار بورزند از دم تیغ می گذرانند. علاوه بر این خوردن مشروبات الکلی ممنوع شده. شهرها و دهکدههایی که گرین به تصویر میکشد چنان در فقر و فلاکت دست و پا میزنند که تصور بیشتر از آن برای من ممکن نیست. در چنین شرایطیست که قهرمان داستان وارد میشود. کشیشی که در حال فرار است و میخواهد پیش از آنکه گیر ستوان بیفتد از مرز عبور کند. 
داستان روایت این فرار است. کشیش در جریان فرار دوباره با مردمی مواجه میشود که خواهان شنیدن اعترافاتشان و انجام مراسم غسل تعمید و عشای ربانیان. اما این بار کشیش در آن جایگاه قدرت و جلالش نیست. مردی نیازمند و فقیر و درمانده است که باید در موضع ضعف اقرارها بشنود و همین تغییر جایگاه سبب میشود کشیش ابعاد دیگری از وجود خودش را ببیند. کشیش همانطور که دهکده به دهکده پیش میرود درمییابد که تا چه حد پلید و خودخواه است. جاهطلبیهای گذشتهاش یادش میآید، گناهانش یادش میآید، خودش را مستحق انجام مراسم مذهبی نمیداند، خودش را لایق محبت دیدن و حمایت شدن نمیبیند با اینحال انگار فرار از مرگ، جنگیدن برای زنده ماندن و امیدوار بودن امری غریزی باشد برای زنده ماندن میجنگد، حاضر میشود بایستد و ببیند مرد بیگناهی را به جرم حمایت اهالی دهکده از او میکشند اما حرف نزند. حاضر میشود دخترش را در فقر و فلاکت رها کند اما خودش را نجات دهد. در تمام طول راه مردی که او را شناسایی کرده و میخواهد با لو دادنش به جایزه مقرر شده برسد پابهپای او میآید. داستان همانطور که جلو میرود، گرین همه پیشقضاوتهای ما را در مورد آدم خوب و بد، در مورد آدم مسیحایی و یهودایی، در مورد آدم مذهبی و غیر مذهبی، در مورد آدم مذهبی و ضدمذهبی و در مورد عشق به مردم و دستگیری فقرا به چالش میکشد. شوک داستان جاییست که کشیش و ستوان هر دو از اهداف مسیحیت و کمونیسم در رهاییبخشی فقرا میگویند و هر کدام در دیگری نه تنها شباهتی کشف میکند، که او را در معیارهای شخصیاش «آدم خوب»ی میبیند. اما این اشتراک و حس خوب نسبت به همدیگر درنهایت دریچهای به صلح و آرامش بازنمیکند، بلکه ما را با ناکامی هر دو اندیشهدر رفع فقر، و برقراری عدالت و ساختن جامعهای اخلاق مواجه میسازد. داستان اگرچه حس همدردی ما را نسبت به کشیش مست، یهودای موفق، و ستوان معتقد برمیانگیزد اما در نهایت لابهلای شخصیتهایش فقط آنهایی را مثبت، کمککننده، و پیشبرنده معرفی میکند که اگرچه ضدمسیحیت نیستند اما به مسیحیت هم باور ندارند و دنیایشان و اصول اخلاقیشان را جایی خارج از مسیحیت ساختهاند. 

در مورد این رمان میشود صفحههای طولانی نوشت. قطعا اگر عمری باشد یهودای دیگر، مسیحای دیگر را دوباره و دوباره خواهم خواند. پیشنهاد میکنم اگر اخلاق، درگیری مذهب و ضدمذهب و رویارویی مردم با این دو برای شما دغدغهست و اگر به این فکر میکنید که چطور میشود فقرا را از نکبت فقر رهانید این رمان را بخوانید.