۱۰ بهمن ۱۳۹۶

از رنج‌های پنهان ما


اولين باري كه در يكي از دوره‌های نوشتن‌درمانی موضوع تعرض‌هاي جنسي خانگی پيش آمد، پاك به هم ريختم. نه به اين خاطر كه نمي‌دانستم در مقابل چنين موضوعي بايد چه واكنشي نشان دهم، به اين دليل كه هيچوقت با رنج انباشته ناشي از تحمل چنین رازي مواجه نشده بودم. سالهاي دانشجویی‌ام يك بار سر زايمان دختر شانزده ساله‌اي  حاضر شده بودم. دختر بعد از ساعت‌ها زار زدن فرزندي به دنيا آورد. گيج بود، درد بي‌حسش كرده بود و در طول زایمان پرستارها جاي همدردي سرش داد زده بودند كه مگر مجبوري در اين بچه سالي حامله شوي. بچه كه به دنيا آمد دختر حتي حاضر نشد نگاهي به او بيندازد. پاهايش از درد و سرما مي‌لرزيد و در نگاهش هيچ چيز نبود. هـيج ميلي به زندگي، هيچ رغبتي به بودن. تا روزی که بحث تعرض‌های جنسی خانگی مطرح شد فكر مي‌كردم تحمل ناپذيرترين رنج زنانه را ديده‌ام، اما آن روز احساس کردم با چیزی به مراتب خورنده‌تر و ویران‌کننده‌تر مواجهم.
آنچه دو سوی تعرض‌های جنسی معمول قرار می‌گیرد اغلب متجاوز و قربانی‌ست. قربانی نسبت به متجاوز خشم دارد و گاهی هیچوقت از ترس از متجاوز عبور نمی‌کند. اما در تعرض‌های خانگی داستان شکل دیگری به خودش می‌گیرد به خصوص اگر پدر در جایگاه متجاوز و دختر در جایگاه قربانی قرار بگیرد و تعرض به سنین پنج شش سالگی برگردد. 
فکر می‌کنم بزرگ‌ترین رنج تحمل‌ناپذیر چنین رابطه‌ای شک دائم باشد. اول شک به اینکه آیا آنچه اتفاق افتاده آزار و تعرض جنسی بوده یا نه. شک به اینکه آنچه مخدوش و تار در پس ذهن دور می‌زند واقعیت دارد یا ساخته خیال است. اینکه کی نوازش پدر از مرز نوازش گذشته و شکل یک تعرض به خودش گرفته. شک با خودش عذاب وجدان می‌آورد. عذاب وجدان اینکه آیا من قربانی، محاکمه عادلانه‌ای انجام می‌دهم یا نه. عذاب وجدان اینکه چطور لحظه‌های مهربانی پدر را از آن تصویر مخدوش جدا کنم. برای دختری که تصویری مخدوش از یک تعرض جنسی در کودکی‌اش دارد ترس از واقعیت داشتن چنین کابوسی همانقدر هولناک است که ترس از واقعیت نداشتنش. اگر واقعیت داشتنش نشان از زندگی در کنار پدری بیمار می‌دهد، واقعیت نداشتن چنین تصویری از تمایلی بیمارگونه حرف می‌زند، تمایل به متهم کردن پدری به امری به شدت ناشایست. اما شک به اینجا ختم نمی‌شود. تعرض خانگی قربانی بزرگ‌تری هم دارد. شک به اینکه چقدر مادر شریک جرم داستان است، از شک اول هم خورنده‌تر است. وقتی در نوشته‌های دوستانم با عشق و نفرت دیوانه‌وار قربانی نسبت به مادرش مواجه شدم تازه ابعاد غریب ماجرا را فهمیدم. قربانی تعرض خانگی هیچوقت از این سوال رهایی پیدا نمی‌کند که آیا مادرش از آنچه رخ داده خبر داشته یا نه. اگر می‌دانسته چرا هیچوقت تلاشی برای نجات دخترش نکرده، اگر نمی‌دانسته چطور می‌شود او را مادر دانست. چطور ممکن است مادری آسیبی تا این حد نزدیک را نبیند، حس نکند یا نفهمد. احساس دوگانه عشق به زنی که آنقدر ناتوان است که نمی‌تواند اعتراض کند و نفرت از زنی که در مقابل آسیب‌دیدن دخترش سکوت می‌کند کشنده است. شک دوم نه تنها مردها و دنیایشان را برای قربانی ناامن می‌کند که زن‌ها را هم در نقش مادر بی‌اعتبار می‌سازد. شک‌ و نفرت نسبت به پدر، و شک و محاکمه خشمگینانه مادر تنها دردهایی نیست که یک قربانی تعرض جنسی خانگی تحمل می‌کند. محاکمه‌ها همیشه راس سومی هم دارد. کمتر پیش آمده در اندوه قربانیان چنین تعرض‌هایی محاکمه خود به میان نیامده باشد. به جرات می‌توانم بگویم در مشاهداتم نه تنها قربانیان خودشان را محاکمه کرده‌اند که این محاکمه به مراتب خونین‌تر و سرسختانه‌تر از آن دو محاکمه دیگر بوده‌است. می‌شود از پدر بابت بیمار بودنش متنفر بود و از مادر بابت ناآگاهی‌اش رنجید، اما از سکوت خود و تن دادن مجدد به قرار گرفتن در معرض تعرض چه برداشتی می‌توان کرد. وحشت از اینکه این سکوت ناشی از میزانی از رضایت باشد دیوانه‌کننده‌است. بارها در نگاه قربانیان تعرض خانگی وقتی از شک به خودشان می‌گویند وحشت را دیده‌ام. وحشت از اینکه واقعا لذت برده‌باشند، نه به عنوان یک رابطه جنسی بلکه به عنوان امتیاز ویژه‌ای برای دوست داشته شدن بیشتر. یا وحشت از میزان حماقت شخصی، وحشت از ناتوانی در تشخیص اینکه در معرض سواستفاده قرار گرفته‌اند. هر کدام از این شک‌ها به دنیاهایی تیره ختم می‌شود. به شماتت خود. به فرو ریختن اعتماد به نفس. به خودزنی خونینی که می‌گوید تو خودت خواستی یا آنقدر احمق بودی که نمی‌فهمیدی آنچه در حال رخ دادن است عادی نیست. 
آنچه نوشتم تنها بخشی از مشاهدات من در همراهی دردمندانه با قربانیان تعرض‌های خانگی‌ست. مشاهداتی که آنقدر در طول سه سال گذشته تکرار شده که فکر کردم باید جایی در موردش حرف بزنیم به این امید که آسیب‌های ناشی از چنین اتفاقاتی را کاهش دهیم. من متخصص حوزه روان نیستم و آنچه می‌نویسم دریافت‌هایم به عنوان نویسنده‌ایست که کارش نوشتن از رفتارها و دنیای درونی آدم‌هاست. به گمانم چند مورد به کاهش آسیب‌های ناشی از تعرض‌های خانگی کمک می‌کند. 
اول نیاز داریم در مورد اینکه چه چیز تعرض جنسی حساب می‌شود و چه چیز تعرض جنسی نیست صحبت کنیم. به گمانم معیارهای فرهنگی در تعیین حدود تعرض جنسی نقش بازی می‌کنند و نمی‌شود آنچه در فرهنگی حوزه خصوصی تعریف می‌شود را به راحتی در فرهنگی دیگر به عنوان حوزه خصوصی تعریف کرد. شاید بخشی از مخدوش بودن تصویر گذشته برای قربانیان این اتفاق ناخوشاید ناشی از مخدوش بودن تعریف ما از تعرض جنسی باشد. 
دوم نیاز داریم نسبت به آدم‌های اطرافمان حساس باشیم. بسیاری از آسیب‌ها هرگز به زبان نمی‌آیند اما آسیبها ردشان را بر رفتارهایمان می‌گذارند. تغییر رفتارها اغلب نشانی از یک آسیب جدی دارد. دنیای امروز ما فقط از فقدان مدیران لایق، سیاستمداران بلندنظر و کمبود آب و هوایی برای نفس کشیدن رنج نمی‌برد. دنیای امروز ما ایرانی‌ها به گمان من از فقدان رابطه‌های حمایتگر انسانی بیشتر از موارد دیگر رنج می‌برد. از کمبود آدم‌هایی که بشود به آنها اعتماد کرد و با آنها حرف زد. از کمبود آدم‌هایی که می‌توانند دنیا را از دریچه چشم دیگران ببینند و رنجشان را بشناسند. 
سوم نیاز داریم در مورد ترس‌هایمان با هم حرف بزنیم. گاهی فکر می‌کنم این همه خشونتی که در کلام و رفتارمان است، ناشی از ترس‌هایی‌ست که هیچوقت در موردشان چیزی نگفته‌ایم. ترس از تکرار آسیب‌های گذشته می‌تواند مثل خوره زندگی را بخورد و آن را تبدیل به عجوزه‌ای هولناک کند. مهم نیست ترس‌های ما چقدر کوچک یا خنده‌دار یا احمقانه است. مهم اینست که ترس‌ها اغلب بازدارنده‌اند، اغلب اعتماد به نفسمان را از بین می‌برند و سبب می‌شوند ما به جای آنکه خودمان باشیم نقش آدم‌های دیگر را در زندگی‌مان بازی کنیم. و چه چیز تراژیک‌تر از آنکه شانس یک‌بار زیستنمان را با تکرار نقش آدم دیگری که گاهی حتی دوستش هم نداریم از دست بدهیم. 
و چهارم نیاز داریم جای بخشیدن و سکوت کردن و گذشتن محاکمه کنیم. نه محاکمه‌ای در خلوت خودمان، محاکمه‌ای در محضر آدم‌های بی‌طرف. اهمیت اجرای عدالت تنها در دادن حق به حق‌دار نیست، به گمانم اهمیت اجرای عدالت در آگاه کردن جامعه به حدود و صغور جرم و فهم عمومی تبعات یک آسیب است. سکوت در مقابل بی‌عدالتی یک معنای ضمنی دارد. آنکه سکوت می‌کند چه بخواهد و چه نخواهد در جبهه مجرم قرار گرفته و در بازتولید و تکرار جرم سهم دارد. تعرض‌های خانگی تبعاتش دامن بیش از یک نفر و بیش از یک نسل در یک خانواده را می‌گیرد. تعرض‌های خانگی فرد را دچار ناتوانی از تمیز دادن واقعیت از خیال می‌کند، گرفتار شک دائم می‌کند،  توان دوست داشتن دیگری و همدردی با دیگری را کاهش می‌دهد، ترس از ساختن رابطه‌های عاطفی جدید ایجاد می‌کند و مهم‌تر از همه احساس تنهایی کشنده با خودش به همراه دارد. تنهایی در تحمل رنج آسیبی که جرات نداری از آن حرف بزنی. 
اولين باري كه در يكي از دوره‌های نوشتن‌درمانی موضوع تعرض‌هاي جنسي خانگی پيش آمد، پاك به هم ريختم. نه به اين خاطر كه نمي‌دانستم در مقابل چنين موضوعي بايد چه واكنشي نشان دهم، به اين دليل كه هيچوقت با رنج انباشته ناشي از تحمل چنین رازي مواجه نشده بودم. سالهاي دانشجویی‌ام يك بار سر زايمان دختر شانزده ساله‌اي  حاضر شده بودم. دختر بعد از ساعت‌ها زار زدن فرزندي به دنيا آورد. گيج بود، درد بي‌حسش كرده بود و در طول زایمان پرستارها جاي همدردي سرش داد زده بودند كه مگر مجبوري در اين بچه سالي حامله شوي. بچه كه به دنيا آمد دختر حتي حاضر نشد نگاهي به او بيندازد. پاهايش از درد و سرما مي‌لرزيد و در نگاهش هيچ چيز نبود. هـيج ميلي به زندگي، هيچ رغبتي به بودن. تا روزی که بحث تعرض‌های جنسی خانگی مطرح شد فكر مي‌كردم تحمل ناپذيرترين رنج زنانه را ديده‌ام، اما آن روز احساس کردم با چیزی به مراتب خورنده‌تر و ویران‌کننده‌تر مواجهم.
آنچه دو سوی تعرض‌های جنسی معمول قرار می‌گیرد اغلب متجاوز و قربانی‌ست. قربانی نسبت به متجاوز خشم دارد و گاهی هیچوقت از ترس از متجاوز عبور نمی‌کند. اما در تعرض‌های خانگی داستان شکل دیگری به خودش می‌گیرد به خصوص اگر پدر در جایگاه متجاوز و دختر در جایگاه قربانی قرار بگیرد و تعرض به سنین پنج شش سالگی برگردد. 
فکر می‌کنم بزرگ‌ترین رنج تحمل‌ناپذیر چنین رابطه‌ای شک دائم باشد. اول شک به اینکه آیا آنچه اتفاق افتاده آزار و تعرض جنسی بوده یا نه. شک به اینکه آنچه مخدوش و تار در پس ذهن دور می‌زند واقعیت دارد یا ساخته خیال است. اینکه کی نوازش پدر از مرز نوازش گذشته و شکل یک تعرض به خودش گرفته. شک با خودش عذاب وجدان می‌آورد. عذاب وجدان اینکه آیا من قربانی، محاکمه عادلانه‌ای انجام می‌دهم یا نه. عذاب وجدان اینکه چطور لحظه‌های مهربانی پدر را از آن تصویر مخدوش جدا کنم. برای دختری که تصویری مخدوش از یک تعرض جنسی در کودکی‌اش دارد ترس از واقعیت داشتن چنین کابوسی همانقدر هولناک است که ترس از واقعیت نداشتنش. اگر واقعیت داشتنش نشان از زندگی در کنار پدری بیمار می‌دهد، واقعیت نداشتن چنین تصویری از تمایلی بیمارگونه حرف می‌زند، تمایل به متهم کردن پدری به امری به شدت ناشایست. اما شک به اینجا ختم نمی‌شود. تعرض خانگی قربانی بزرگ‌تری هم دارد. شک به اینکه چقدر مادر شریک جرم داستان است، از شک اول هم خورنده‌تر است. وقتی در نوشته‌های دوستانم با عشق و نفرت دیوانه‌وار قربانی نسبت به مادرش مواجه شدم تازه ابعاد غریب ماجرا را فهمیدم. قربانی تعرض خانگی هیچوقت از این سوال رهایی پیدا نمی‌کند که آیا مادرش از آنچه رخ داده خبر داشته یا نه. اگر می‌دانسته چرا هیچوقت تلاشی برای نجات دخترش نکرده، اگر نمی‌دانسته چطور می‌شود او را مادر دانست. چطور ممکن است مادری آسیبی تا این حد نزدیک را نبیند، حس نکند یا نفهمد. احساس دوگانه عشق به زنی که آنقدر ناتوان است که نمی‌تواند اعتراض کند و نفرت از زنی که در مقابل آسیب‌دیدن دخترش سکوت می‌کند کشنده است. شک دوم نه تنها مردها و دنیایشان را برای قربانی ناامن می‌کند که زن‌ها را هم در نقش مادر بی‌اعتبار می‌سازد. شک‌ و نفرت نسبت به پدر، و شک و محاکمه خشمگینانه مادر تنها دردهایی نیست که یک قربانی تعرض جنسی خانگی تحمل می‌کند. محاکمه‌ها همیشه راس سومی هم دارد. کمتر پیش آمده در اندوه قربانیان چنین تعرض‌هایی محاکمه خود به میان نیامده باشد. به جرات می‌توانم بگویم در مشاهداتم نه تنها قربانیان خودشان را محاکمه کرده‌اند که این محاکمه به مراتب خونین‌تر و سرسختانه‌تر از آن دو محاکمه دیگر بوده‌است. می‌شود از پدر بابت بیمار بودنش متنفر بود و از مادر بابت ناآگاهی‌اش رنجید، اما از سکوت خود و تن دادن مجدد به قرار گرفتن در معرض تعرض چه برداشتی می‌توان کرد. وحشت از اینکه این سکوت ناشی از میزانی از رضایت باشد دیوانه‌کننده‌است. بارها در نگاه قربانیان تعرض خانگی وقتی از شک به خودشان می‌گویند وحشت را دیده‌ام. وحشت از اینکه واقعا لذت برده‌باشند، نه به عنوان یک رابطه جنسی بلکه به عنوان امتیاز ویژه‌ای برای دوست داشته شدن بیشتر. یا وحشت از میزان حماقت شخصی، وحشت از ناتوانی در تشخیص اینکه در معرض سواستفاده قرار گرفته‌اند. هر کدام از این شک‌ها به دنیاهایی تیره ختم می‌شود. به شماتت خود. به فرو ریختن اعتماد به نفس. به خودزنی خونینی که می‌گوید تو خودت خواستی یا آنقدر احمق بودی که نمی‌فهمیدی آنچه در حال رخ دادن است عادی نیست. 
آنچه نوشتم تنها بخشی از مشاهدات من در همراهی دردمندانه با قربانیان تعرض‌های خانگی‌ست. مشاهداتی که آنقدر در طول سه سال گذشته تکرار شده که فکر کردم باید جایی در موردش حرف بزنیم به این امید که آسیب‌های ناشی از چنین اتفاقاتی را کاهش دهیم. من متخصص حوزه روان نیستم و آنچه می‌نویسم دریافت‌هایم به عنوان نویسنده‌ایست که کارش نوشتن از رفتارها و دنیای درونی آدم‌هاست. به گمانم چند مورد به کاهش آسیب‌های ناشی از تعرض‌های خانگی کمک می‌کند. 
اول نیاز داریم در مورد اینکه چه چیز تعرض جنسی حساب می‌شود و چه چیز تعرض جنسی نیست صحبت کنیم. به گمانم معیارهای فرهنگی در تعیین حدود تعرض جنسی نقش بازی می‌کنند و نمی‌شود آنچه در فرهنگی حوزه خصوصی تعریف می‌شود را به راحتی در فرهنگی دیگر به عنوان حوزه خصوصی تعریف کرد. شاید بخشی از مخدوش بودن تصویر گذشته برای قربانیان این اتفاق ناخوشاید ناشی از مخدوش بودن تعریف ما از تعرض جنسی باشد. 
دوم نیاز داریم نسبت به آدم‌های اطرافمان حساس باشیم. بسیاری از آسیب‌ها هرگز به زبان نمی‌آیند اما آسیبها ردشان را بر رفتارهایمان می‌گذارند. تغییر رفتارها اغلب نشانی از یک آسیب جدی دارد. دنیای امروز ما فقط از فقدان مدیران لایق، سیاستمداران بلندنظر و کمبود آب و هوایی برای نفس کشیدن رنج نمی‌برد. دنیای امروز ما ایرانی‌ها به گمان من از فقدان رابطه‌های حمایتگر انسانی بیشتر از موارد دیگر رنج می‌برد. از کمبود آدم‌هایی که بشود به آنها اعتماد کرد و با آنها حرف زد. از کمبود آدم‌هایی که می‌توانند دنیا را از دریچه چشم دیگران ببینند و رنجشان را بشناسند. 
سوم نیاز داریم در مورد ترس‌هایمان با هم حرف بزنیم. گاهی فکر می‌کنم این همه خشونتی که در کلام و رفتارمان است، ناشی از ترس‌هایی‌ست که هیچوقت در موردشان چیزی نگفته‌ایم. ترس از تکرار آسیب‌های گذشته می‌تواند مثل خوره زندگی را بخورد و آن را تبدیل به عجوزه‌ای هولناک کند. مهم نیست ترس‌های ما چقدر کوچک یا خنده‌دار یا احمقانه است. مهم اینست که ترس‌ها اغلب بازدارنده‌اند، اغلب اعتماد به نفسمان را از بین می‌برند و سبب می‌شوند ما به جای آنکه خودمان باشیم نقش آدم‌های دیگر را در زندگی‌مان بازی کنیم. و چه چیز تراژیک‌تر از آنکه شانس یک‌بار زیستنمان را با تکرار نقش آدم دیگری که گاهی حتی دوستش هم نداریم از دست بدهیم. 

و چهارم نیاز داریم جای بخشیدن و سکوت کردن و گذشتن محاکمه کنیم. نه محاکمه‌ای در خلوت خودمان، محاکمه‌ای در محضر آدم‌های بی‌طرف. اهمیت اجرای عدالت تنها در دادن حق به حق‌دار نیست، به گمانم اهمیت اجرای عدالت در آگاه کردن جامعه به حدود و صغور جرم و فهم عمومی تبعات یک آسیب است. سکوت در مقابل بی‌عدالتی یک معنای ضمنی دارد. آنکه سکوت می‌کند چه بخواهد و چه نخواهد در جبهه مجرم قرار گرفته و در بازتولید و تکرار جرم سهم دارد. تعرض‌های خانگی تبعاتش دامن بیش از یک نفر و بیش از یک نسل در یک خانواده را می‌گیرد. تعرض‌های خانگی فرد را دچار ناتوانی از تمیز دادن واقعیت از خیال می‌کند، گرفتار شک دائم می‌کند،  توان دوست داشتن دیگری و همدردی با دیگری را کاهش می‌دهد، ترس از ساختن رابطه‌های عاطفی جدید ایجاد می‌کند و مهم‌تر از همه احساس تنهایی کشنده با خودش به همراه دارد. تنهایی در تحمل رنج آسیبی که جرات نداری از آن حرف بزنی. 

۵ بهمن ۱۳۹۶

روزنوشت‌ها

سومین سری دوره اول فهم تاریخی ادبیات ایران دیشب تموم شد. از هفته بعد دوره‌های جدید شروع می‌شه. دوره اولی‌ها میرن دوره دوم تا ببینن از رفتن رضاشاه تا انقلاب سفید چه بر سر ادبیات در ایران اومد و دوره دومی‌ها می‌رن دوره سوم تا ببینن نویسنده‌ها انقلاب شاه و ملت رو چطور فهمیدن و چه نقدی بهش داشتن. هنوز باورم نمی‌شه رویایی که پنج سال پیش در هوای مه‌آلود لندن خوابش رو می‌دیدم به حقیقت پیوسته. اونهم با کیفیتی به مراتب بالاتر از چیزی که انتظارش رو داشتم. اون روزها تصورش رو هم نمی‌کردم که نسل قبلی من، اینطوری حمایتم کنه و خیالش هم برام دور بود که آدم‌هایی از گوشه و کنار قاره‌های دیگه بهمون بپیوندن. کلاس‌ها حداقل برای من تبدیل به ساعاتی جادویی شده. ساعاتی که ما دور یه میز چوبی روح نویسنده‌ها را احضار می‌کنیم و بهشون می‌گیم بیایید بنشینید کنار ما، چای و شیرینی و نون و پنیری بزنید و از اینکه شخصیت‌های قصه‌های شما بخشی از زندگی ما شده لذت ببرید. راستش از اینکه قصه‌ها، یکی از نسل دهه سی رو به یکی از نسل دهه هفتاد پیوند زده، یکی از ایران رو به یکی در کانادا وصل کرده لذت می‌برم و به خودم می‌گم این جادوی قصه‌ست. این همون نقش مغفول مونده ادبیاته. این همون صلح و گفتگوییه که ما برای ساختن دنیای بهتر بهش نیاز داریم. اینکه بتونیم دو ساعتی در مورد اختلاف نظرمون سر باورپذیر بودن شخصیت حاج ابوتراب داستان حاجی‌آقا با هم حرف بزنیم و بر سر اینکه قهرمان داستان عصیان رفتار شجاعانه یا احمقانه‌ای داشته با هم بحث کنیم و در خلال گفتگومون ببینیم کی هستیم، کی بودیم و دلمون می‌خواد کی باشیم. اینها رو نوشتم برای اینکه در این فضای خسته و مضطرب، شادیم رو با دیگران قسمت کنم و بگم اگر چه مهمه آسمون صاف و آبی رو به شهرهامون برگردونیم، اما در دلگرفتگی آسمون می‌شه نگاهمون رو به زیر پامون بچرخونیم، اون زیر، زیر خروارها خاک گذشته‌ای خوابیده که کشف و فهم بی‌حب و بغضش می‌تونه هم شادی‌آفرین باشه و هم برای بازگردوندن آسمون آبی کمکمون کنه.

۲ بهمن ۱۳۹۶

اجراخوانی نمایش پرگینت در تئاتر شهرزاد


شنبه شب وقتی گروه ارکستر نوجوانان ایران روی سن سالن تئاتر شهرزاد آمد و آرمان نوروزی دستهایش را بالا برد و صدای سازهای تنیده در هم بلند شد، بی‌اختیار اشک چشمانم را پر کرد. شاید برای آدم‌های نسل‌ قبل از من دیدن دختر و پسرهایی نوجوان روی سن چیزی جز حسرت گذشته نداشته باشد. شاید برای آدم‌های نسل  بعد از من هم شنیدن اجرای آماتوری نوجوانان و مقایسه آن با اجراهای حرفه‌ای آن طرف آبی فقط به نق‌نقی از سر نارضایتی ختم شود. اما برای نسل من اجرای روی سن شنبه شب، معنایی جز امید نداشت. گروه می‌نواخت، بازیگران نقش‌آفرینی می‌کردند، خواننده مهمان گروه می‌خواند و من فکر می‌کردم این مايیم. این ماییم که ماندیم و برای باز کردن تنفس‌گاهی هر چند کوچک جنگیدیم. این ماییم که برای تکرار نشدن محرومیت‌های دوره بچگی‌مان خودمان را به آب و آتش زدیم. این ماییم که از هر دری ما را رانده‌اند، راه دیگری برای وارد شدن پیدا کرده‌ایم. این ماییم که دوران سخت، بی‌انعطاف، پرقضاوت و پر از باید و نباید گذشته را به سنی پیوند زده‌ایم که بوی صلح و آرامش و رشد دوباره خلاقیت‌های فردی را می‌دهد. فکر می‌کنم برای آنها که بعد از ما می‌آیند، کارهای نسل من چندان بزرگ نباشد. اما من می‌دانم برای جمع کردن دختر و پسرهای نوجوان دور هم، برای ترغیب کردنشان به آماده کردن فقط یک اجرای نسبتا سنگین، برای اجرای یک نمایش عاشقانه روی سن، حتی برای تهیه ساز، و مکانی برای یکی دو اجرا چقدر دوندگی شده است، چقدر چانه زنی شده است، به چند مرجع فلان و بهمان جواب داده شده است، از چند سد شبهه و ممنوعیت و باید و نباید عبور شده است تا رسیده به جایی که من بتوانم رو‌به روی پرده‌ای بنشینم و آنچه آرزوی کودکی‌ام بود را در نسل بعدم تبلوریافته ببینم. در طول اجرا می‌دانستم استادان نوجوانانی که صدای سازهایشان روی سن شنیده می‌شد، آدم‌هایی که امروز مثل من دهه سی و چهل زندگی‌شان را پشت سر می‌گذارند، قلبشان بابت به حقیقت پیوستن رویاهای کوچکشان سخت می‌تپد. و می‌دانستم بزرگسال‌هایی که گروه نوجوان را همراهی می‌کردند تا اجرای مطلوب‌تری داشته باشند، به چه مشقتی چراغ امید کوچکشان را هنوز در دل روشن نگه داشته‌اند.
اجرای شنبه شب، کار خلاقانه‌ای بود. برداشتی از نمایش پرگینت اثر هنریک ایبسن با بازیگری افسانه پرمر در نقش پسری عیاش و ماجراجو و سارا شاهی در نقش زنان زندگی پسر روی سن اجرا می‌شد و گروه ارکستر نوجوانان به رهبری آرمان نوروزی قطعه‌هایی که ادوارد گریک بر اساس این نمایشنامه رمانتیک ساخته بود را اجرا می‌کرد. صدای گرم و دلنواز گلاره وزیری زاده، بازیگری قوی افسانه پرمر و نوازندگی خوب گروه سازهای بادی اجرا را دوست داشتنی کرده بود. نمایشنامه ایبسن زیباست و قطعه‌های گریک چنان رمانتیک است که اگر رقیق‌القلب باشید بعید است اشکتان را درنیاورد. گروه ارکستر نوجوانان و جوانان ایران شنبه شب آینده، هفتم بهمن اجرای دومی دارد. امیدوارم نوجوانان، هفته آینده هم سالن را مثل شنبه شب گذشته پر از جمعیت ببینند و حتی پله‌ها را در تسخیر آنهایی که حاضر شده‌اند روی زمین بنشینند اما از آنهایی حمایت ‌کنند که هر روز صبح دوباره امیدشان را در قلبشان می‌گذارند، لبخندشان را به لب‌هایشان می‌آویزند و برای آینده بهتر می‌جنگند. آگهی اجرای هفته بعد و بخشی از اجرای هفته گذشته را بالای این پست ببینید.

۲۰ دی ۱۳۹۶

مسئولیت پذیری و رابطه آن با شکل‌گیری نظام استبدادی


سه سال پیش وقتی تصمیممان برای خرید آپارتمانی که امروز در آن زندگی میکنیم قطعی شد، مالک قبلی آپارتمان، رو به همسرم کرد و گفت: «من اینجا رو به شما میفروشم فقط یه شرط داره، مدیریت این ساختمون روی قرارداد فروش خونهست. باید قبول کنید تا زمانی که اینجا زندگی میکنین مدیریت ساختمون رو به عهده بگیرید». حرفش به نظرم آنقدر خندهدار بود که حتی ارزش فکر کردن هم نداشت. مگر میشد کسی را مجبور کرد مدیریت ساختمان را به اجبار به عهده بگیرد. پیرمرد همان روز فروش خانه چند زونکن و پوشه و یک مشت کاغذ پاره و نام دو جین تعمیرکار و بنا و نقاش را جلوی رویمان گذاشت. اسنادی که در طی هفت سال مدیریتش تلنبار شده بود. ساختمان و آپارتمان را در شرایطی تحویل گرفتیم که اوضاعش نابسامان بود. عایق پشتبام آش و لاش بود. موتورخانه درست کار نمیکرد. افاف خراب بود. دیوارهای راهرو و نمای ساختمان نیاز به نقاشی و شستشو داشت و تنها درخت باغچه کوچکمان کج شده بود. آخرین ماه پاییز به خانه جدید اسبابکشی کردیم و با خودمان فکر کردیم میتوانیم در طول سه چهار ماه باقیمانده تا پایان سال کمی به وضع ساختمان رسیدگی کنیم تا وقت تعیین مدیر جدید شود و کار را تحویل دیگری دهیم. با منطق من جور درنمیآمد که همسایهها حاضر شوند صندوق ساختمان را دست کسانی بسپرند که آنها را نمیشناسند و مهمتر از آن اینکه ما هنوز خودمان محله را نمیشاختیم و اگر قرار بود نوبت مدیریت به ما برسد باید حداقل یکی دو سالی میگذشت تا با فضای همسایهها و محله آشنا شویم. هنوز دو هفته از اقامتمان نگذشته بود که اولین تنش شروع شد. یکی از همسایهها شارژش را نصفه نیمه پرداخت کرد و در جواب اعتراض من ادعا کرد پولی که توسط مدیر قبلی جمع میشده خرج ساختمان نمیشده و بیآنکه از واژه دزدی استفاده کند غیر مستقیم گفت حاضر نیست پول دست دزد بعدی بدهد. من در عمرم سر کسی که نمیشناسمش و قرار است بعد از این در کنار او زندگی کنم داد نزدهام. اما آن روز چنان از کوره در رفتم که هیچ چیز جلودارم نبود. در همان روزهای سخت اسبابکشی پشتبام را تعمیر کرده بودیم و برای تعمیر زنگ در ورودی هم چند بار با تعمیرکار تماس گرفته بودیم. شوفاژخانه سرویس شده بود و با چند نفر از مالکین برای گذاشتن یک جلسه و جمع کردن هزینه تعمیرات ضروری تماس گرفته بودیم. تماسهایی که بازخوری جز برخوردهای سرد و جوابهای سربالا نداشت. رفتارهای همسایهها فقط هم به اینکه دزد خطاب شویم یا به نحوی شک به دزد بودنمان مطرح شود ختم نشد. بعد از اولین کار خدماتی که در ساختمان صورت گرفت موج تماسهای تلفنی شروع شد. یک واحد لیستی از کارهایی که «باید» انجام شود نوشته بود و پای تلفن از من میخواست بگویم هر کدام از کارها را کی و توسط کدام نقاش یا بنا یا تعمیرکاری انجام میدهم. آن یکی یک شب درمیان تماس میگرفت و میگفت چاه پر شده و از آنجا که ما مدیریت ساختمان را قبول کردهایم باید بدانیم در صورت ریزش چاه مسئولیت هر گونه صدمات جانی و مالی با ماست. یکی دیگر میگفت مدیر قبلی چرا شارژ پرداخت نمیکرده و بابت دو سال اقامت در ساختمانش طلب سهم مدیر قبلی را از ما میکرد. آن یکی پیغام میفرستاد که چرا ساختمان سرایدار ندارد. اما بدتر از  کابوس زندگی کردن با آدمهایی که به نظر من چیزی از دیوانهها کم نداشتند برخورد اطرافیانم با قضیه بود. هر جا به قصد درد دل، استیصالم را بیان میکردم و میگفتم نمیفهمم چرا رفتارها انقدر عجیب و غریب است متهم میشدم به حماقت. حماقت قبول مسئولیت مدیریت ساختمان. 
امروز سه سال از کابوس آن روزها میگذرد. تلاش من و همسرم برای ایجاد یک فضای صلحآمیز نزدیک به دو سال طول کشید. حالا رابطهمان با هم نسبتا خوب است. اعتماد به فضایمان بازگشته و کم و بیش به هم لبخند میزنیم اما همچنان بحران انتخاب مدیر سال بعد روی میز است. در طول این سه سال که به مسئله آپارتماننشینی حساس شدهام، دریافتهام مشکل فقط در ساختمان ما نیست. مشکل اساسا مشکل آپارتماننشینی هم نیست. بلکه مسئله در نحوه نگاه ما به سهم مسئولیت فردی در یک زندگی جمعیست. اما چرا این داستان را تعریف کردم؟ 

در دو هفته اخیر که گوشه و کنار کشور ملتهب بود، من هم مثل بسیاری از آدمهای دور و اطرافم به اینکه چرا اعتراضات شکل گرفت، از کجا شروع شد و کدام گروهها شرکت کردند و شرکت نکردند و چرا، فکر کردم. اما برای من یک سوال مهم دیگر هم مطرح بود. بیایید فرض کنیم همین امروز معجزهای رخ دهد. آدمهای کاردان و سالم روی کار بیایند، فاسدها محاکمه شوند، قانون اجرا شود و بخش قضا درست قضاوت کند. سوال من اینست که آیا چنین شرایط اولیهای به آن آرمانشهری که همه به دنبالش هستیم ختم خواهد شد؟ آرمانشهری که از ایران کشوری با رفاه کشورهای اسکاندیوی و دلربایی آمریکا بسازد. جواب من این است که نظام فکری ما به دو دلیل از هر شرایط اولیهای، یک نظام مستبد میسازد. ساختمان ما به نظرم مثال آماری مناسبی برای شناخت رفتارهای اجتماعی ماست. 
برخورد همسایهها و دوستان دلسوز من در طول روزهای دست و پنجه نرم کردن با کابوس مدیریت ساختمانمان به من میگوید ما به چیزی به نام سهم خود در مدیریت زندگی جمعی اعتقاد نداریم. چرخش سالانه مدیریت یک ساختمان یعنی من در مقابل پذیرفتن کارهای ساختمانی ده واحده در طول یک سال، از این مزیت برخوردار میشوم که نه سال دیگر نیازی به مواجهه با دغدغه ذهنی در مورد مشکلات ساختمان نداشته باشم. اما در ذهن اغلب ما پذیرش مدیریت ساختمان چیزهایی با این مضمون است: «من بیام مثل حمالا اینجا کار کنم بعد مرتیکه پفیوز همسایه بالایی واسه خودش راس راس بگرده» یا «چی تو جیب من میره، مگه من نوکر بابای فلانیام» یا «گیرم من کار کنم، نفر بعدی میاد دست به سیاه و سفید نمیزنه. همه کارها تلنبار میشه باز میفته گردن من که اهل کارم». در نهایت هر کداممان پذیرفتن مسئولیت ساختمان را یک باخت و عدم پذیرشش را برد میبینیم. من معتقدم در عدم پذیرش مسئولیت ساختمان واقعا بردی وجود دارد. من زمانم را خرج دیگران نکردهام. دغدغه فکری برای خودم ایجاد نکردهام. خودم را از اتهام دزد بودن بری نگه داشتهام و حتی میتوانم این اتهام را در مورد مدیر ساختمان به کار ببرم و همواره طلبکار و در عین حال مظلوم و قربانی بیتدبیری دیگری باشم. اما معتقدم سکه این برد روی دیگری هم دارد. اول اینکه پذیرش مسئولیت با خودش حق اعمال نظر را هم میآورد. وقتی مسئولیت کارم را به دوش دیگری میاندازم عملا به طرف مقابل اختیارات انجام آن عمل را هم تفویض کردهام. دوم اینکه با کنارهگیری از پذیرش مسئولیتم خودم را در موقعیت بیخبری قرار دادهام. نمیتوانم به کسی بگویم تو مسئولیت کار من را به عهده بگیر و درعین حال بابت کارهایی که من در انجام آن  قصور کردهام به من پاسخ هم بده. 
بیایید نگاهی به ساختمان ما بکنیم. هفت سال مدیریت ساختمان به دوش یک نفر است. نتیجه اول اینکه نه واحد دیگر از آنچه در ساختمان میگذرد بیخبرند. نمیتوانند مدیری که جور دیگران را هم میکشد مجبور به پاسخگویی کنند زیرا همان مقدار کار انجام شده هم از سر فداکاری صورت گرفته. اولین واکنش به بیخبری، بدبینیهایی مثل اینست که حتما طرف خوب هم میدزدد وگرنه چرا باید همچنان عهدهدار کاری شود که برایش جز تنش چیزی ندارد. دوم مدیر همیشه زبانش دراز است که جور دیگران را کشیده. نیاز به پاسخگویی ندارد. پس احتمال کمکاریاش بالا میرود. احتمال سوء استفاده از جایگاه قدرتیاش هم بالا میرود. سوم اینکه بین مدیر و باقی اعضا تنش و بدبینی به وجود میآید چرا که رابطه بین مدیر و همسایهها دیگر یک رابطه بالغ-‌بالغ نیست. بیخبری فرد را در موقعیت نابالغ قرار میدهد. در موقعیت کودکی که نمیداند و فرار از پذیرش مسئولیت فردی، او را در موقعیت کسی که توان تشخیص خوب و بد را ندارد. چنین وضعی رابطه مدیر و همسایهها را در بهترین حالت به رابطه والد-کودک تبدیل میکند. والد برای کودکش تصمیم میگیرد چون او نمیداند و نمیتواند خوب و بد را تشخیص دهد. 

تجربه زیستی من در طول چهل سال گذشته و به خصوص سالهای اخیر که به واسطه تعدد کلاسهای بزرگسالم با آدمهای بیشتری در ارتباط بودهام و لایههای پنهانتری از وجودشان را دیدهام اینست که احساس برد ما در فرار از مسئولیتهای اجتماعیمان، رابطههای ما را دائم به رابطههای نابالغ تبدیل میکند. و رابطههای نابالغ اغلب به شورش علیه سیستم یا فرار از آن ختم میشود. چرا میگویم چنین رابطههایی اغلب به فروپاشی میرسد. چون سه نقطه طیفی برای رابطه نابالغ-بالغ  قائلم. در سر مثبت طیف رابطهای نابالغ-بالغ، رابطه والد-فرزندیست. رابطهای که در آن والد به دلیل علاقهاش به فرزند تلاش میکند در عین حال  که او را کنترل میکند، به او آسیب چندانی وارد نکند و از قدرتش سواستفاده نکند. در میانه طیف به رابطه دیکتاتور-دیکتاتور زده ختم میشود. رابطهای که در آن دیکتاتور اگرچه بیشتر منافع خودش را میبیند تا جمع، اما در نحوه اعمال قدرتش همچنان تابع قانونیست که باید جایی پیش از اعمال زور، اعلامش کرده باشد. اما در سر منفی طیف به گمانم چنین رابطهای دوگانه استبداد-استبدادزده را میسازد. رابطهای که در آن مستبد عاشق و معتاد قدرتش میشود و استبدادزده را تهدید برای قدرت خودش میبیند. بنابراین همان کاری را میکند که باید در مقابل یک دشمن انجام. او برای مهار طرف مقابلش زور را به خشنترین شکل ممکن به کار میگیرد و ابایی ندارد که قدرت بیحد و حصرش را به نمایش بگذارد و برای اعمال زورش نه قانون را بهانه کند و نه عاطفه پدرانه/مادرانهرا. 

این روزها من به کرات در حرفهای مردم و در نوشتههای اطرافیانم جمله «تاریخ تکرار میشود» را میشنوم. به نظرم آنچه الان در حال تکرار است، نه تاریخ که بازآفرینی شرایط مشابه به دلیل یک ضعف تربیتی-فرهنگیمان است. ضعفی که تا زمانی که برطرف نشود هر تلاشی برای گذار به جامعهای دمکرات- حتی در جمعهای کوچک- را محکوم به شکست میکند.