هفت سال پیش وقتی تصمیم به سفر به انگلستان گرفتیم آقای واو اولین کسی بود که برای کمک به ما پیشقدم شد. به فرودگاه هیترو که رسیدیم آقای واو و خواهرش منتظرمان بودند. خانم واو مانند برادرش کوتاه قد، فربه و مهربان بود. تند و بریده بریده و هیجان زده حرف میزد و پیش از آنکه از ما بپرسد برای چه به لندن آمدهایم به ما اطمینان داد که انگلستان کشور فوقالعادهایست. قوانین فوقالعادهای دارد و درش هزار راه برای پیوستن به خیل پاسپورتداران انگلیسی وجود دارد و تاکید کرد کاری میکند که به سال نکشیده میخمان را در جزیره روی آب کوبیده باشیم. صحبت بر سر همین چیزها بود که به اولین در خروجی رسیدیم. خواهر آقای واو در را کشید، خودش عبور کرد و بدون آنکه آن را رها کند به سمت ما برگشت و گفت: «انگلیسیها به سه چیز حساسن. اول اینکه از دری رد بشی و بعد ولش کنی بخوره تو صورت عقبیت. از در که رد شدی، در رو نگه میداری، برمیگردی عقب اگه کسی پشت سرت بود در رو براش نگه میداری. اون که در رو گرفت از تو تشکر میکنه، تو جواب تشکرش رو میدی بعد میری.» برای من که در کولهام احساسات ناسیونالیستی و حقارتی سرکوب شده از جهان سومی بودن را حمل میکردم درس اول برخورنده بود. با خودم گفتم: «یارو چی فکر میکنه. کور که نیستم. میبینم اینا چکار میکنن منم همون رو میکنم.» اما درس اول همانجا تمام نشد. طی دو روز بعد هر جا وارد میشدیم خانم واو دوباره درس اول و دوم و بعد سوم را تکرار میکرد. درس دوم: «هرچی خواستی باید تهش یه لطفا هم بگی.» درس سوم: «روی پله برقی همیشه سمت راست میایستی. سمت چپ مال اوناییه که عجله دارن.». اگرچه این سه درس در آن چند روز برایم برخورنده بود اما خیلی زود از اینکه کسی در را برایم نگه میداشت، اگر کسی از من چیزی میخواست یک لطفا مودبانه هم تهش میآورد و وقتی عجله داشتم انگار همه متروسواران لندن حالم را میفهمیدند چنان احساس «دیده شدن» کردم که سه سال بعدش بیآنکه انگلیسی شده باشم یا دوست داشته باشم در انگلستان بمانم «حساسیتهای انگلیسی» پیدا کرده بودم. سه سال بعد وقتی دوباره به سمت ایران پرواز میکردیم من با شفافیت کامل میدانستم بین ماندن در انگلستان و زندگی در ایران دومی را انتخاب کردهام و میدانستم لندن شهریست که در آن تعداد انگلیسیهایش با بعضی از ملیتهای مهاجرش پهلو میزند با اینحال همه به واسطه همان آموزش آنقدر حساسیتهای انگلیسی پیدا کردهاند که غیبت انگلیسیهای اصل انگلیس، شهر را از «انگیسی» بودن نیندازد. آنجا بود که فهمیدم فرهنگ یعنی چه و فهمیدم فرهنگ چگونه حفظ میشود، رشد میکند یا اصلاح میشود.
فرهنگ از نگاه من مجموعه رفتارهاییست که برای انجام آن دیگر نیاز به فکر کردن و انتخاب کردن نداریم. فرهنگ مجموعه رفتارهاییست که به عادت جمعی تبدیل شده باشد. و از آنجا که پشت هر رفتاری نگرشی وجود دارد میتوان گفت فرهنگ مجموعهای از نگرشهایی به جهان هستیست که به تایید اکثریت جامعه درآمده باشد. در رفتار نگه داشتن در برای پشت سریات، استفاده از کلمه لطفا یا در نظر گرفتن شرایط اضطرار برای دیگران نگرشی به جهان هستی وجود دارد. نگرشی مانند «من به عنوان یک انسان برای انسان دیگر احترام قائلم. مراقبم آسیب نبیند. لطفش را میفهمم و شرایط اضطرارش را درک میکنم هر چند او دوست من یا یکی از اعضای خانواده من یا شریک کاری من نیست.» یادگیری رفتارها، نگرشها را غیر مستقیم به بخشی از نظام فکری ما مبدل میکنند و نظام فکری رفتارهای جدیدی متناسب با نگرش میسازد. مثلا اگرچه خانم واو به من نگفته انگلیسیها در مورد اعلام خیس بودن زمین و احتمال زمین خوردن حساسند من میدانم که اگر جلوی در خانهام را شستهام و احتمال لیز خوردن وجود دارد باید نشانهای مبنی بر اعلام احتمال لیز خوردن روی سنگهای خیس قرار بدهم و از آنجایی که قانون را هم آدمهایی مثل من وضع میکنند برای کسی که نگرش قالب را نادیده بگیرد جزا تعریف میکنند و به این ترتیب نگرش نه تنها در بافت فرهنگی که در تار و پود قانون نیز میخزد.
اما سوالی که فکر میکنم بلافاصله بعد از فرهنگ چیست مطرح میشود اینست که چه کسی باید فرهنگ بسازد و چطور می توان تغییر فرهنگی ایجاد کرد. جواب دادن به این سوالها ساده نیست. شاید بتوان گفت دولت مهمترین متولی شناخت ضعفهای فرهنگی و بازسازی فرهنگیست . ساختن یک فرهنگ بیشتر از هر چیز نیازمند دو چیز است: اول تکرار دوم پشتوانه قانونی برای ساختن ضمانت پایداری یک رفتار. یک رفتار فرهنگی باید دائم تکرار شود تا به شکل عادت درآید. باید در مشاهدات شهری تکرار شود مثلا در بیلبوردهای شهری، در مکانهای عمومی، در کتابهای درسی. باید در مورد ضرورت تغییر یک رفتار حرف زده شود و باید قوانینی وضع شود که عدم پایبندی به فرهنگ گزینه هزینهبری باشد. چقدر هزینهبر؟ آنقدر که اکثریت جامعه مایل ( و نه مجبور) به تمکین از قانون باشند ولی هزینه شکستن قانون چنان بالا نباشد که شکستنش به تابو تبدیل شود. این کارها سرمایه مالی و قدرت اجرایی میخواهد. نیروی متخصص میخواهد تا تشخیص دهد کدام المانهای رفتاری باید تغییر کند. برنامهریزی دراز مدت میخواهد. رصد نتایج را میخواهد تا در کوتاهترین زمان ممکن اصلاحات ضروری انجام شود. متاسفانه به نظر میآید از این بابت گرفتار ضعف شدیدی هستیم و باز هم متاسفانه نشانههایی مبنی بر تغییر رویکرد نسبت به موضوع فرهنگ در سطح کلان دیده نمیشود. پس مجبوریم به متولی دیگری فکر کنیم. اگر پول نداریم و حربه قدرت را هم نداریم، در عوض نفر داریم و هر نفر میتواند نقش خانم واو را برای یک نفر دیگر بازی کند. اما استفاده از سرمایه انسانی خودش نیازمند مدیریت است. سوال اول: از کجا شروع کنیم و کدام رفتار اجتماعی را دستمایه اولین تغییر قرار دهیم. جوابی برای این سوالها ندارم. با خودم فکر میکنم شاید باید جمعهای کوچک برای خودشان رفتارهای مشخصی را ببه عنوان نشانههای خاص فرهنگیشان تعریف کنند. مثلا « ما مهندسهای فلان حساسیم که جلساتمون رو سر ساعت شروع کنیم» یا «ما جامعه پزشکان فلان بیمارستان حساسیم که برای هر مریض زمان متوسط ده دقیقه رو اختصاص بدیم و لااقل یک بار به چهره بیمارمون نگاه کنیم.» این جملات الان بیشتر به یک شوخی میماند اما میتواند در مدت زمانی که من هم نمیدانم چطور میشود محاسبهاش کرد تبدیل به یک المان فرهنگی شود. سوال دوم: به حداقل چند نفر برای شروع کار نیازمندیم و چطور باید در مورد ضرورت ساختن یک «رفتار فرهنگی» حرف بزنیم. مثلا اینکه گفتن جمله «من که خیلی گرفتارم نمیتونم مسئولیت ساختمون قبول کنم یا من انقدر گرفتارم که جا واسه دنبال این و اون دوییدن ندارم» نشانه مهم بودن نیست. نشانه ناتوانی در درک این موضوع است که دیگران هم گرفتارند و گرفتار بودن کسی به او حق فرار از مسئولیت اجتماعیاش را نمیدهد. سوال سوم: چطور تداوم کار را تعریف کنیم. فکر میکنم راهکار دم دستیاش حرف زدن درباره نگرش پشت رفتارها و رابطه آن با رفتارهاست. باید صحبت کنیم که چرا رفتاری به عنوان یک رفتار جمعی آسیبرسان است و چرا باید عوض شود. باید با هم صحبت کنیم که چرا بعضی تصورات ما در مورد ارزشها اخلاقی درست نیست مثلا اینکه آدم زبر و زرنگ آدمیه که میدونه وقتش رو نباید روی کار گل بذاره. اگر گام اول در حرکت به سوی حضیض، حفظ سرمایه اجتماعی است (پست سرمایه اجتماعی را بخوانید). گام دوم به گمانم تلاش برای تربیت نیروی انسانی با اتکا به خرد جمعیست.
اما نکته آخر. همه این صحبتها زمانی معنادار است که ما در مقابل جمله «ما ایرانیان ملت با فرهنگی هستیم» کمی تامل کنیم. بین عباراتی مانند « ملت غنی در میراث فرهنگی»، «ملت بافرهنگ» و «ملت با تمدن» تفاوتهایی وجود دارد. آیا ما ایرانیها به عنوان یک ملت میراث فرهنگی داریم؟ به گمان من بله. آنچه از گذشته به عنوان اسناد اندیشهورزی برایمان مانده دال بر وجود میراث فرهنگیست. آیا ما ملت با تمدنی هستیم؟ به گمانم همه سرزمینهایی که در آن بیش از چند صد سال آدمها زیستهاند دارای تمدنند. تمدن محصول تلاش آدمی برای حفظ خودش در مقابل طبیعت و در عین حال استفاده از آن برای بهبود کیفیت زیست خود است. اگر مردمی توانستهاند چند نسل در سرزمینی بمانند و از بین نروند یعنی عناصر تمدنی برای خودشان ساختهاند. آیا ما میراث فرهنگی و تمدنی غنی و پرافتخاری داریم؟ به گمان من ما در بعضی موارد میراث فرهنگی قابل ستایشی داریم. نسبت به بعضی سرزمینها در حوزههایی پربارتر و در حوزههایی کمبارتریم. و سوال آخر آیا ما ملت با فرهنگی هستیم؟ فرهنگ ما مجموعه رفتارهاییست که به کرات دیده میشود. خودتان رفتارهایی که به کرات میبینید را لیست کنید. رفتارهای نهادینه شده در موضوع رعایت قوانینی که نفع جمعیمان را تامین میکند مثل رعایت قوانین رانندگی، در موضوع حفظ حقوق شهروندی مثل حق تقدم در سوار و پیاده شدن از وسایل نقلیه عمومی، در مشارکت در حفظ و نگهداری طبیعت اطرافمان، در مشارکت در حفظ و زیباسازی محل سکونتمان، در دیدن منافع جمعی در کنار منافع فردی، در دیدن منافع درازمدت در کنار منافع کوتاه مدت. در محق دانستن یا ندانستن خود در استفاده از انواع رانت. خودتان لیستی تهیه کنید. به رفتارهای منفی امتیاز ۱- و به رفتارهای مثبت از دید خودتان امتیاز ۱+ بدهید و ببینید در نهایت جمع اعداد به دست آمده مثبت است یا منفی. جواب شما میتواند بهترین دلیل برای خودتان باشد که آیا نیازمند مشارکت در تغییر فرهنگ و فرهنگسازی هستیم یا نه.
اگر شما هم مثل من ضرورت فرهنگسازی را حس میکنید آستینها را بالا بزنید و در جمع کوچک معاشرینتان به ساختن مجموعه جدیدی از رفتارهای اجتماعی بپردازید. مهم نیست چند بار این ساختنها خراب شود. مهم اینست که بعد از هر بار ویرانی دوباره از نو بسازیم و با هر بار ساختن از نو از نگرشی که پشت رفتارهای منتخب خوابیده حرف بزنیم. آنقدر از نو بسازیم و از نو رابطه رفتار و نگرشمان را مرور کنیم که خواسته جمعی کوچک کمکم تبدیل به یک رویا و خواست جمعی شود.
من فکر میکنم هیچ چیز قدرت رویاهای جمعی را ندارد. رویاهای جمعی به طرز مرموزی میتوانند سالها زنده بمانند و از هر فرصتی برای محقق کردن خود استفاده کنند. برای حرف آخرم یک دلیل دارم. زنان ایران. زنانی که علیرغم همه تنگنظریها، اهمالها و اجحافها، رویای صد ساله ورود به اجتماع و دنیای مردان را آرام آرام به منصه ظهور رساندند و کاری کردند که پسران پدرانی که دو نسل قبل درس خواندن دخترانشان را در مدرسه تاب نمیآوردند امروز با افتخار حق طلاق را به همسرانشان میدهند و دخترانشان را به ورود به عرصههایی که تا یکی دو دهه پیش در انحصار مردان بود ترغیب میکنند. این قدرت رویای جمعی و خواست جمعیست.