طی چند روزی که شروع کلاسهای نوجوانها را اعلام کردم بحث در مورد این گروه سنی بیشتر از گذشته دور و برم شکل گرفته. من متخصص حوزه روان یا آموزش نوجوان نیستم اما به چند دلیل این گروه سنی را کم و بیش میشناسم. اول تعلق خاطرم به آن دیوانگی خاص نوجوانی. دورهای که در آن غم و شادیها شدید ظاهر میشوند. آینده مفهوم پیدا میکند. شکل رویابافیها تغییر میکند و بالاخره میل به شورش معنا مییابد. میلی که به گمانم هنوز در جامعهای که به عنوان ایرانیها میشناسم کمتوان است و من ریشه برخی مشکلاتمان را در همین بیتعریفی یا کمرنگی مفهوم شورش در زندگی میدانم. ناتوانیای که به نظرم بیارتباط با استبداد ریشهدار در فرهنگمان نیست. دوم تجربه بیش از یک دهه کار با نوجوانان و سوم تجربه کلاسهای نوشتندرمانی بزرگسالم که به من امکان داده ببینم کدام ضعفها و نقصانها در دوره نوجوانی به چه مشکلاتی در جوانی و میانسالی میانجامد. مجموعه این سه سبب شده در زندگی و شیوه تفکر نوجوانان دقت نظر داشته باشم. سوالات و موضوعاتی که در این چند روز مطرح شد ترغیبم کرد چیزهایی که میدانم را مستند کنم شاید در شناخت این گروه سنی به کمک دیگران هم بیاید. متن طولانی شد. برای همین هم تقسیمش کردم به چند پست و یکی یکی در کانالم منتشر خواهم کرد.
۱. تعریف نوجوانی و معضل هویت مخدوش: برای برخی والدین و آموزگارانی که با آنها سر و کار داشتهام، دوره نوجوانی به عنوان دورانی دارای هویت و ویژگی مستقل به رسمیت شناخته نمیشود. دوره نوجوانی برای بسیاری دوره گذار از کودکی به بزرگسالی تعریف میشود. دورهای که دوره کودکی نیست اما دوره بزرگسالی هم نیست. کودکی با وابستگی و ناتوانی در تحلیل و پذیرش مسئولیت گره خورده و بزرگسالی با عقلرسی و به عهده گرفتن مسئولیت. دورههای گذار اغلب چندان هویت مشخصی ندارند. این قبل و بعد است که معنادار است. شاید یکی از دلایل «گذار» تعریف کردن دوره نوجوانی کوتاهمدت بودن آن نسبت به دوره کودکی، جوانی یا حتی میانسالی و سالمندی است. اشتباهی که اغلب برای بسیاری پیش میآید اینست که کوتاهمدت بودن را همردیف کممعنا بودن یا بیمعنا بودن میگیرند و همین مسئله سبب میشود به جای پیدا کردن تعریف برای همین امر کوتاهمدت، آن را به واسطه چیزهایی پایدارتر یا درازمدتتر تعریف کنند.
دوره نوجوانی دوره کوتاهیست. ورود به آن دقیقا معلوم نیست کی آغاز میشود و خروج از آن هم وضعیت مشابهی دارد. در نبود تعریف مشخصی برای نوجوانی و مخدوش بودن مرز ورودی و خروجی این دوره، بسیاری از نوجوانان در دوره نوجوانیشان تا مدتها همچنان کودک محسوب میشوند یا در حالیکه به دوره بزرگسالی پا نگذاشتهاند از آنها انتظار میرود مانند یک بزرگسال عمل کنند. هر دوی این اشتباههای سهوی اغلب در دوره بزرگسالی مشکلاتی ایجاد میکند. پیشنهاد من اینست که دوره نوجوانی را به عنوان دورهای با ویژگیهای خاص خودش و طول عمر خودش به رسمیت بشناسید. حتی اگر تعریف دقیق و مشخصی از دوره نوجوانی نداشته باشید، همین تمایز قائل شدن ذهنی بین این دوره و دورههای دیگر سبب میشود شما به واسطه ناتوانی در تعریف نوجوانی آن را با تعاریف و در نتیجه خواستهها و انتظارات کودکی یا بزرگسالی جایگزین نکنید و هویت نوجوانتان را مخدوش نسازید.
۲. تعریف نوجوانی و چالش مواجهه با تعریف نسبت خود با جامعه بزرگتر: دوره نوجوانی دوره جدا شدن از کوچکترین و اغلب امنترین جامعه معاشر است. اگرچه کودکان از دوره کودکی وارد به واسطه مدرسه وارد جامعه بزرگتر از خانواده میشوند، اما اغلب با ورود به دوره نوجوانیست که این جامعهی بزرگتر به عنوان واحدی مستقل معنا پیدا میکند. انسان موجودی اجتماعیست و خودش را از طریق شباهتها و تفاوتهایش با جامعهای که به آن تعلق دارد تعریف میکند. مانند اینکه من کسی هستم که مثل دیگران لباس نمیپوشم یا من کسی هستم که باورهای غالب جامعه معاشرم را قبول دارم. پایان کودکی یعنی آمادگی برای ورود و به رسمیت شناختن جامعهای بزرگتر از واحد خانواده. در ورود به جامعه بزرگتر است که کودک پا گذاشته به نوجوانی درگیر تعریف خودش میشود و در این تعریف است که گاهی تعارضات میان جامعه اول (خانواده) و جامعه بزرگتر به چشمش میآید و مجبور میشود برای این تعارضات توضیحی پیدا کند. مثلا در خانوادهای همه با هم صمیمی و مهربانند اما نوجوان در مواجهه با جامعه بزرگترش متوجه میشود که گزاره «آدمها موجوداتی صمیمی و مهربان هستند» گزاره همیشه درستی نیست. اینجاست که نوجوان تلاش میکند بفهمد چرا این تعارض وجود دارد. تصمیم میگیرد میخواهد به کدامیک از این دو جامعه تعلق داشته باشد. یا به این فکر میکند که چطور میتواند با حفظ ویژگیهای یک جامعه در جامعه دوم زیست کند. بخشی از التهاب دوره نوجوانی به این چالش شناختی مهم مربوط میشود. چالشی که در نهایت به ساخته شدن لایه مهمی از هویت فردی میانجامد. مهم است که در دوران نوجوانی در مورد جامعه، عرف، رابطههای قدرتی، قدرت جمع در مقابل فرد و برعکس آن، باورهای جمعی و فردی، اخلاق فردی و جمعی، دروغهای جمعی و فردی و رازهای فردی و جمعی حرف بزنیم. برخلاف چیزی که فکر میکنیم نوجوان به تنهایی و در خلوت خودش از پس این مواجهه برنمیآید. برخلاف چیزی که اغلب فکر میکنیم عبور از این چالش نیازمند یادگیری مهارتهاییست. در پست جداگانهای از مهارتهای لازم مینویسم اما همینجا کوتاه بگویم بسیاری از تعاریف ناکارآمد ما در بزرگسالی از اینکه جهان چگونه جاییست - تعاریفی که زیادی رادیکال، خشن، سادهلوحانه، خیالبافانه یا صلبند- محصول کمبضاعتی ما در دوران نوجوانی در مواجهه با چالش هویتسازیست.
۳. تعریف نوجوانی و بحران تغییر بزرگ: دوره نوجوانی دوره تغییرات فیزیکیست. بسیاری مسئله تغییر فیزیک بدن را امری گذرا میدانند. ماجرایی که جایی تمام میشود و فرد در نهایت مجبور به پذیرش نتیجه آن میشود. اما واقعیت اینست که نحوه مواجهه با این تغییر، میزان پذیرش و عدم پذیرش آن به نحوی نوجوان را برای مواجهه با تغییرات بزرگ بعدی آماده میکند. تغییرات بزرگ روحی و روانی، تغییر محل زندگی، بالا و پایین شدنهای دنیای حرفهای، تغییر طبقه اجتماعی، مرگ، ازدواج، طلاق، جنگ، بحرانهای اجتماعی و امثال آنها. میشود گفت اگر مسیر کودکی کسی بیسر و صدا پیش رفته باشد، این اولین مواجه بزرگ با «تغییر بزرگ» در زندگیست، اولین مواجهه با کم و کیف انقلاب. بدن علیه خودش میشورد و چیز دیگری میشود که الزاما دوستداشتنیتر یا خواستنیتر نیست. با این شورش علیه خود چه باید کرد. در طول سالهای تدریسم در مدارس و بعد در دورههای نوشتندرمانی مخاطبینی داشتم که هیچوقت نتوانسته بودند با آنچه این انقلاب بدن از آنها ساخته بود کنار بیایند. با دماغهایی که بادشان هیچوقت نخوابید یا قدهایی که از رشد بازماند یا سینههایی که بیتناسب بزرگ شد و بزرگ شد. تغییرات بزرگ گاهی برای بعضی از ادمها سخت، ترسناک و حتی غیرقابل پذیرش است. معضل میل شدید به بازگشت به قبل از تغییر یا گریز و فرار از مواجهه با هر گونه تغییر در سالهای پس از نوجوانی گاهی ریشه در مخدوش بودن مواجهه با همین تغییر فیزیکی دارد. بنابراین مهم است که در این دوران درباره تغییر مستقل از اینکه چه تغییریست و چرا و چگونه رخ میدهد حرف بزنیم. در سالهای اخیر با رشد دانش والدین در بعضی از خانوادهها درباره چگونگی این تغییر حرف میزنند اما درباره اینکه اساسا در مقابل تغییر چه باید کرد، با هراس از یکی دیگر شدن یا شکلی دیگر شدن چه باید کرد و چگونه میشود به جای فرار از آن به استقبالش رفت یا چطور میشود با ابعاد ناخوشایند تغییر مواجه شد هنوز کمتر صحبت میشود. پیشنهاد میکنم به موضوع تغییر فکر کنید و اگر نوجوانی دارید، تغییر جسمی او را بهانهای کنید برای اینکه به او آموزش دهید چطور با تغییرات زندگیاش مواجه شود. فراموش نکنیم لااقل به استناد ضربالمثلهایمان ما ملتی هستیم که کمتر مایلیم به استقبال تغییرها برویم. اگر چه در صد سال گذشته داستان سویهی دیگری پیش گرفته اما همچنان به گمان من جا داریم بیشتر برای استقبال از تغییر تلاش کنیم و مزیتهای تغییر را ببینیم.
۴. تعریف نوجوانی و مسئله دوست داشتن: دوره نوجوانی دوره آمادگی برای بلوغ عاطفیست. دوست داشتن از نیاز داشتن جدا میشود. دوست داشتن از عادت کردن جدا میشود و در این جدا شدنها نیاز هست دوست داشتن دوباره تعریف شود. در کلاسهای مسئولیتپذیریام متوجه شدم از حلقه خانواده و دوستان که فراتر میرویم چقدر در دوست داشتن حلقههای دورتر و بزرگتر لنگ میزنیم. مثلا در دوست داشتن حلقه هممحلهایها، همشهریها، هموطنها، در دوستداشتن جغرافیای بزرگتر، در دوستداشتن هویت فرهنگی. بخشی از این نقصان ریشه در ناکارامدی سیاستهای کلان و بیکفایتی سیاستمدارامان به خصوص در حوزه فرهنگ و آموزش دارد. اما بخشی به گمان من به این دلیل است که ما پتانسیلهای دوستداشتنمان را وسعت نبخشیدیم. نمیتوانیم خارج از محدوده خانواده و دوستان نزدیکمان چیزی یا کسی را دوست بداریم. نمیتوانیم چیزی را دوست داشته باشیم که به زمانهای دورتر در گذشته یا آینده برمیگردد. اینست که رفتارهایمان اغلب بر پایه حفظ منافع فردی در مقابل (و نه در راستای) منافع جمعی و حفظ منافع کوتاهمدت در مقابل (و نه در راستای) منافع درازمدت چیده میشود و شکل میگیرد. ممکن است بگویید اصلا چه نیازی هست به دوست داشتنی فراتر از حلقههای تنگمان فکر کنیم. جوابم اینست که دایرههای کوچک دوست داشتن یعنی توان کمتری برای مهرورزیدن و این یعنی ظرف شادی و امید کوچکتر. در این روزهای سخت آنهایی که چیزی فراتر از خانوادهشان برای دوست داشتن دارند، چیزی در حد حفظ پاکیزگی یک رودخانه یا حتی دلسپردن به دامنه دماوند توان روانی بیشتری برای تحمل سختی دارند، شادترند و میتوانند از منابع بزرگتری برای پاسخ دادن به امیدواری و شاد بودنشان استفاده کنند. در ضمن آنکه این افراد به واسطه وسعت دلشان آسیب کمتری میرسانند، زیرا میتوانند در افق دیدشان آدمهای بیشتری را ببینند و متوجه باشند رفتار و انتخابهایشان چطور و چگونه به دیگران آسیب میرساند. پیشنهاد میکنم اگر نوجوانی در اطرافتان دارید در مورد دوست داشتن حرف بزنید. موضوعی که هنرمندمان اگر دستشان بسته نبود و چپ و راست به خط قرمزها نمیخوردند میتوانستند با خلق آثاری با موضوع عشق (موضوعی که در حوزه ادبیات لااقل محوریت دارد) امروز منبع غنیای باشند برای آموزش آنچه من به آن دوست داشتن میگویم.
بر اساس آنچه گفتم اینطور جمعبندی میکنم که دوره نوجوانی دوره فکر کردن، گفتگو کردن و انتخاب کردن است. هر سه موضوع هم برای دوره نوجوانی موضوعاتی تازهاند. اما مسئله اینجاست که ما باز هم اغلب به غلط فکر میکنیم کسی که میتواند حرف بزند یا بهتر بگویم خوب حرف بزند لابد خوب فکر میکند، خوب گفتگو میکند و خوب انتخاب میکند. اما واقعیت اینست که هر سه مورد در دنیای امروز مهارت حساب میشوند و با پیچیده شدن شکل زندگی نیاز به آموزش دارند. تجربه کلاسهای نوشتندرمانی من میگوید تعداد زیادی از شرکتکنندگان در دورههایم که تقریبا تمامشان تحصیلات عالیه دارند و در معیارهای اجتماعی پلههای توانایی و ترقی را هم جلو آمدهاند به شکلی دچار ضعف در فکر کردن نقادانه و خلاقانه به مسایلی هستند که چند پارامتره و پیچیدهاند. راه حلی که اغلب دوستان من - در تجربه من- به کار گرفتهاند فرار است. امروز فکر نمیکنیم یا میگذاریم یک نفر دیگر جای ما فکر کند. انتخاب کردن هم آموزش دادنیست. انتخاب کردن تبعاتی دارد. میشود یاد گرفت چطور در شرایط مختلف باید به دنبال گزینههای مختلف گشت، چطور حساب فایده و زیان کرد، چطور نتیجه و تبعات انتخاب را پیشبینی کرد و چطور مسئولیت انتخاب را پذیرفت. و گفتگو یک سرش در فکر کردن است و یک سرش در انتخاب کردن. بیاید چند دقیقهای به این فکر کنیم که آخرین باری که گفتگوی معناداری- چیزی غیر از تکرار روزمرگی یا حرف زدن در مورد سیاست و اوضاع بعد و ..- داشتیم کی بوده و آن گفتگو چطور ما را به چالش کشیده یا موضوعی جدید را برایمان طرح کرده. گفتگو زمانی معنا دارد که کسی چیزی برای انتقال به دیگری داشته باشد یا بخواهد به دنیای اطرافش بگوید چطور انتخاب خاصش، او را از بقیه متمایز میکند و هویتی یگانه برای او میسازد. این چیزها آموزش دادنیست. بدون آموزش گروهی شانسش را پیدا میکنند که به طریقی و بر سر بزنگاهی چیزهایی یاد بگیرند اما جمع زیادی در این بین ناتوان میمانند و بیآنکه آماده ورود به دوره جوانی شوند پا به دنیای تازه میگذارند و آنجا آرام آرام با فروکش کردن شور سالهای اول جوانی، گیجی، اندوه، بیانگیزگی و سردرگمی هویدا میشود و گاهی بهتری سالهای زندگی را میبلعد و به باد میدهد.