۸ اسفند ۱۳۹۸

کرونا، ترس، اخلاق و بازخوانی صد سال تلاش ملی



همهگیر شدن یک بیماری ناشناخته، فقط مسئلهای مربوط به علم پزشکی، درمان یا پیشگیری نیست، بلکه در کنار خودش مسائل دیگری هم به همراه میآورد. از دید من شناخت موضوع ترس و مسئله اخلاق دو مورد از موارد تنیده به تهدید جمعیست. بگذارید از مسئله اول شروع کنم. آیا بیماری کرونا ترسناک است؟ آیا باید از بیماری کرونا ترسید؟ برای پاسخ به این سوال باید پرسید ترس یعنی چه؟ یا بهتر بگویم وقتی از ترس حرف میزنیم دقیقا از چه چیز حرف میزنیم. 
تقریبا یک دوره از چهار دوره واکاویروایتی که چند سالیست با نام آشناتر نوشتن درمانی برگزار میکنم به موضوع ترس اختصاص دارد. با اینکه در نگاه اول به نظر میرسد این حس قدیمی و آشنا را همهمان به خوبی میشناسیم اما اگر دقیقتر به موضوع نگاه کنیم اغلب درمییابیم که ارائه تعریفی جامع و مانع از اینکه ترس چیست چندان ساده نیست. 
ترس تعریف کم و بیش سادهای دارد. ترس احساسیست که به واسطه مواجهه با شری پیشبینیناپذیر در دل یا ذهن به وجود میآید. پس ترس را دو عامل میسازد. اول باید شری وجود داشته باشد. دوم باید احتمال حادث شدن شر پیشبینیناپذیر باشد. شر چگونه تعریف میشود؟ در تعریف سادهاش شر چیزیست که تهدید کننده زندگی/بقا باشد. چیزی که بتواند به مرگ یا شکلی از مرگ منتهی شود. از مرگ فیزیکی گرفته که شناختهشدهترین نوع مرگ است تا مرگهایی که هر کسی به واسطه تعریفی که از مرگ دارد در دنیای خودش میسازد. مثلا مرگ توان دلباختگی. مرگ پتانسیل دوست داشته شدن. مرگ توان به وجد آمدن. با این تعریف اگر هر کدام از ما در بدو تولد نشانهای روی بدنمان حک شده بود که میدانستیم کی، چطور و با چه میزان از درد میمیریم و این امر غیرقابل تغییر بود احتمالا از مرگ نمیترسیدیم. چون اگر چه مردن شر است اما دیگر امر پیشبینیناپذیری درش وجود نداشت. مثالی دیگر، چرا ما اغلب از دیگر انواع آنفولانزا نمیترسیدیم با اینکه همیشه محتمل بوده گرفتار شویم؟ جوابش اینست که آن را به عنوان شکلی از شر به رسمیت نمیشناختیم. کمی ویتامین ث، استراحت و چند استامینوفن مشکل را حل میکرد. 
بیایید نگاهی به کرونا بیندازیم. آیا در کرونا یک شر غیرقابل پیشبینی وجود دارد؟ کرونا عامل مرگ و میر بوده، نوعی ویروس است که اگرچه کشندگی پایینی دارد اما درمان موثری برایش وجود ندارد. دوره نهان نسبتا طولانیی دارد و حتی با رعایت شرایط بهداشتی باز هم احتمال ابتلا صفر نمیشود. پس در امر ابتلا شدن پیشبینیناپذیری وجود دارد. اما مسئله مهمتر آیا ابتلا به بیماری شر است؟ اطلاعات موجود میگوید اگر به گروههای خاصی تعلق داشته باشید ابتلا به بیماری میتواند منجر به مرگ شود. پس برای گروهی که آگاه است در دسته پر ریسک قرار میگیرد مثل بیمارانی که سیستم دفاعی بدنی ضعیفی دارند ترس از کرونا امریست عقلانی. برای بقیه چه؟ وجود مرگ و میر در افرادی که به راحتی نمیتوان نشانههای جامعه هدف کرونا را در آنها تشخیص داد سبب میشود دایره شر بزرگ شود. مثلا مرگ یک پرستار جوان که اعلام نشده بیماری زمینهای داشته، مرگ یک ورزشکار که نشانهای از وجود بیماری زمینهای ندارد یا رسانهای نشده این سوال را در ذهن ایجاد میکند که آیا کرونا میتواند منجر به مرگ آدمهای سالم هم بشود؟ جواب سوال میتواند این جمله باشد: بله ممکن است و این جواب دایره شر را بزرگ میکند. اینجاست که اولین اتصال موضوع ترس و اخلاق اهمیت پیدا میکند. اگر شما رسانهای شدهاید برای انتقال خبر مرگ ناشی از بیماری و اطلاعاتتان ناقص باشد ممکن است بیآنکه بخواهید زمینهای برای بزرگ کردن شری شوید که وجود خارجی ندارد. مثلا ممکن است شما ندانید آن پرستار یا آن ورزشکار واقعا بیماری زمینهای داشته است. شما در مقابل ایجاد ترس بیمورد در جامعه اطراف خود مسئولید اما از طرف دیگر در نبود رسانههای رسمی قابل اعتماد آیا سکوت در مقابل چنین خبری اخلاقیست؟ اگر واقعا کرونا از میان انسانهای سالم هم قربانی میگیرد آیا نباید دیگران را در مورد ابعاد واقعی چنین شری آگاه کرد؟ جواب من مثبت است. اما این تنگنای اخلاقی را چطور باید حل کنیم؟ چه میزان وسواس در تکمیل خبری که دست به دست میشود مهم است. اگر امکان به دست آوردن اطلاعات دقیقتر وجود نداشته باشد بهتر است سکوت کرد یا دادههای ناقص را به جامعه منتقل کرد؟ اینها سوالاتیست که من برایش جواب ندارم اما امروز روزیست که میتوانیم به واسطه چالشی که گرفتارش شدهایم به جای دست و پا زدن در خبرهای ریز و درشت که توان روانیمان را هم میگیرد، بخشی از اخلاقیات اجتماعیمان را بسازیم. 
بیایید ابعاد دیگری از مسئله را ببینیم. فرض کنیم مطمئنیم که بیماری کرونا به فردی که سیستم دفاعی بینقصی دارد و مبتلا به بیماریهای زمینهای نیست آسیبی نمیرساند، در اینصورت ابتلا به کرونا برای دسته سالم جامعه دیگر عامل مرگ محسوب نمیشود - آن ۹۸ درصدی که ادعا میشود باید بیمشکل از کنار کرونا مثل هر سرماخوردگی سادهای عبور کنند- آیا میشود گفت اگر کرونا به ۹۸ درصد جامعه آسیبی نمیرساند برای آن ۹۸ درصد دیگر شر به حساب نمیآید و بنابراین نباید عامل ترس باشد؟ جواب این سوال دوباره ما را به حوزه اخلاق میکشاند. آیا دنیای «من» فقط به شخص من محدود میشود؟ یا دنیای «من» بزرگتر هم هست. مثلا به بزرگی خانوادهام؟ بسیاری از ما که این روزها از توان و قدرت مقاومت بدنی خودمان مطمئنیم همچنان میترسیم. شری که ذهنمان را درگیر میکند اینست که نکند فلان عزیز خانواده که سن بالای ۶۰ سال دارد یا آن یکی که بیماری تنفسی دارد تهدید به مرگ شود؟ ترس به موجب احساس  وجود شر برای دیگران معنادار است. این نقطه جاییست که به گمان من جوامع نسبتا بالغتر رفتارشان کمو بیش از جوامع نسبتا نابالغها متفاوت میشود. آیا در دنیای من دیگرانی جز خانواده و دوستان نزدیک معنا دارند؟ مثلا زنی باردار که من نمی شناسمش و در منطقهای فقیرنشین در حاشیه شهرک پرند زندگی میکند، آیا میتوانم به این مسئله فکر کنم که اگر بیآنکه بیمار شوم ناقل باشم ممکن است زنی را که به واسطه بارداری، و سوتغذیه و ناتوانی در پرداخت هزینه چند شیشه الکل آسیب رسان است تا پای مرگ ببرم؟ به گمانم هر چه دایره «دنیای من» بزرگتر میشود ترسمان هم بیشتر میشود چرا که میتوانیم نقشمان را در گسترش شر ببینیم. آگاهی به این امر سبب میشود حتی اگر از خودمان مطمئنیم که بیماری برایمان کشنده نیست، موارد پیشگیری را با وسواس گروه آسیبپذیر دنبال کنیم. 
این روزها کرونا واکنشهای ناهنجاری را برانگیخته. ترس از مرگ «خود» بیآنکه شواهد تایید کنندهای بر احتمال رخدادنش وجود داشته باشد سبب شده گروهی گرفتار وحشتی مضاعف شوند که بیمورد است و خودش عاملیست برای ایجاد استرس و اضطراب جمعی. اما از طرف دیگر دنیاهای کوچک و از دید من حقیرِ محدود به «من» یا نهایتا «خانواده من» سبب شده آن گروهی که خودشان یا خانوادهشان را هدفی برای کرونا نمیبینند به خودشان اجازه دهند ترس دیگران را به سخره بگیرند، خودشان را شجاع بدانند و چشمشان را روی این مسئله ببندند که انتقال آگاهانه بیماریی که مرا نمیکشد اما ضعیفتر از من را میتواند بکشد چیزی از جنایت کم ندارد. این متن کوتاه را نوشتم تا دعوتتان کنم به فکر کردن به چند موضوع. آیا در ابتلا به بیماری کرونا برای شما و نزدیکانتان شری وجود دارد؟ اگر وجود دارد حق دارید که بترسید. ترس شما را از نیستی محافظت میکند. اگر این احساس نبود هیچکدام از موجودات زنده نمیتوانستند از خودشان در مقابل عامل تهدید بقا مراقبت کنند و زنده بمانند. اما اگر شما و نزدیکانتان در دسته گروه آسیبپذیر قرار نمیگیرید آیا ناقل بیماری بودن و انتقالش به دیگرانی که ضعیفند و شما از ضعفشان خبر ندارید ـ مسافری که در تاکسی کنارتان نشسته و بیمار سرطانیست و وسعش نمیرسد برای مراجعه امروز به پزشکش ماشین دربستی بگیر، همسفری در اتوبوس که دیابتیست و حتی خودش خبر ندارد، پسربچهای که به تازگی یک بیماری عفونی شدید را پشت سر گذاشته و بدنش به اندازه کافی قوی نیست ـ آیا شما خودتان را در انتقال بیماری یک عامل شر میدانید یا نه. جواب بله یا نخیرتان چیزی در مورد ابعاد دنیای شما به شما میگوید و مسئله آخر اگر اخبار مربوط به مرگ قربانیان این بیماری را منتشر میکنید چقدر حواستان به این مسئله هست که در بزرگکردن ابعاد یک شر شما مسئولید. اینها سوالاتی ست که باید در این صد و اندی سال که گرفتار چند بیماری همهگیر مهلک شدیم به آن فکر میکردیم و جوابش را مکتوب میکردیم تا سندی باشد برای نسل بعد. پدرانمان و مادرانمان نکردند. باشد که ما مسیر آنها را نرویم و یک گام به سمت ساختن جامعهای عقلگرا و انساندوست برداریم.
پست بعدی را همچنان با موضوع کرونا، ترس خواهم نوشت. اما به موضوع انواع واکنشهای انسانی به ترس میپردازم و از ارتباط نحوه واکنش به ترس با موضوع بلوغ یا عدم بلوغ عقلی خواهم گفت. آنچه در این پست نوشتم برداشت من از خوانش دقیق کتاب فلسفه ترس نوشته لارس اسوندسن، ترجمه خشایار دیهیمیست که توسط نشر گمان به چاپ رسیده. خواندنش را در این روزها توصیه میکنم. 

می‌گذرد و به یاد می‌ماند


روزهای سختی را میگذرانیم. در آخرین ماه یک سال تلخ و پرالتهاب که توانمان، امیدمان، خندههایمان و رویاهایمان از نفس افتاده مجبوریم برای مواجهه با یک بحران جدید قوی باشیم. آنچه امروز بیش از هر چیز آزاردهنده است عدم اعتماد و پنهانکاریست. آیا میتوانستیم شکل دیگری زندگی کنیم که به چنین روزی نیانجامد؟ به نظر من میشد. امروز به جامعه درمانیمان فکر میکنم که بیشتر از همه گروهها در معرض بیماری و هجوم استرس و نگرانیست و با خودم فکر میکنم در همین جامعه درمانی، جامعه پزشکان ما که یکی از ثروتمندترین گروههای اجتماعیاند و یکی از قویتریننهادهای صنفی کشور را دارند در طول سالها میتوانستند به عنوان نمونه یک نهاد مدنی سالم الگو شوند اگر به جای پنهانکاری دائم خطاهای پزشکی، شفاف سازیهای لازم را میکردند، آمار پزشکان خطاکار و احکام عادلانهای اعلام میکردند -هنوز پرونده کیارستمی شفافیت لازم را برای من ندارد- اگر به جای لابی برای فرار مالیاتی برای هزینهکرد درست مالیات پزشکان لابیمیکردند، اگر گروهی از پزشکان به خصوصی شدن درمان واکنشی تاثیرگذار نشان میدادند و مهمترین اگر، اگر پزشکانی که در موج کالاشدگی بیمار نبودند و نیستند - که تعدادشان اتفاقا کم هم نیست- بخشی از زمانشان را به ساختن صدایی واحد و مجزا اختصاص میدادند، امروز شاید وضع متفاوتی داشتیم. اما دیروزها گذشته. امروز، روز دیگریست و من به سهم خودم فکر میکنم باید از همه دستاندرکاران کادر درمانی که فشار دوچندانی را تحمل میکنند قدردانی کنم. داستان زیر را یازده سال پیش نوشتم. امیدوار بودم مجموعه طنزی به بازار کتاب بفرستم که کمکاریهای خودم و محدودیتهای انتشار داستانهایی از این دست مانع شد. فکر کردم شاید این داستان که یازده سال خاک خورده ادای احترام کوچکی باشد به کار سخت پزشکان در این روزها. اگر داستان لبخندی هم به لب کسی بیاورد که چه بهتر. 


کلينيک شبانهروزي 
نوشته آتوسا افشیننوید 

سيروس از ساعت ده صبح افتاده به شماره خوني. اونم چه شماره خوني! عربده ميکشه. يه مقدارشم فيلمه. بعيده امروز کلينيک انقدر شلوغ باشه. سر جريان پيرزنه حسابي انِمرغي شده. مرتيکه واسه همه تعيين تکليف ميکنه. بالاي دفترچه مريض رو که تاريخ ميزنم، سيروس دوباره هوار ميکشه. 
-‌‌شماره چهل و هشت آماده باشه بره تو. 
اي خوارتو سيروس. لامذهب نميذاره دست به مريض بزنم. پيرمرد جونش بالا مياد تا روي تخت بشينه. منتظر شنيدن آه و نالهش نميشم. گوشي رو ميذارم پشتش و ميگم: "نفس بکش پدرجان." پيرمرد يه سرفه جانانه ميکنه. جاي گوشيم رو عوض ميکنم: "يکي ديگه." پيرمرد يه نفس نيمبند ميکشه.
-‌آقاي دکتر سرم سنگينه. اين تخم چشام رِ انگار نمک پاشيدن، انقده ميسوزه. از ديشبم گلاب به روتون چند بار رفتم مستراح. 
همون طور نشسته دو ضربه به ريه‌‌هاش ميزنم. صداي زنگ تلفن بلند ميشه. خدا کنه مليحه نباشه. از صبح بيچارهم کرده. ميشينم پشت ميزم و تندتند نسخه پيرمرد رو مينويسم. استامينوفن واسه سردردش، قطره بتامتازون واسه چشماش، ده تا هيوسين واسه دلپيچهش. پيرمرد ناله ميکنه: "آقاي دکتر سوزن بنويسين، راحتتره." سيروس عين الاغ سرش رو ميندازه پايين و با يه بغل دفترچه مياد تو: "آقاي دکتر خانوم دکتر پشت خطه." گوشي تلفن رو که برميدارم مليحه امان نميده: "جواد، اين بچه تبش پايين نمياد. تو تخم چشمشم زده." حرف A استامينوفن رو پر رنگ ميکنم: "ببرش يه دوش آب ولرم بگيره بهتر ميشه. تبشم مياد پايين." مليحه اين بار هوار ميزنه: "تو هم هر چي ميشه بچه رو ميبندي به آب. پس تو اون دانشگاه کوفتي چي ياد گرفتي."  نميدونم کدوممون زودتر تلفن رو قطع ميکنيم. سيروس هنوز بيرون نرفته داد ميکشه: "شماره چهل و هشت وايسته پشت در." دفترچه رو ميبندم و ميگيرمش سمت پيرمرد: "بيا پدر جان. آمپول هم احتياج نداري." پيرمرد دفتر رو نميگيره. آب از دماغش آويزوونه و زل زده به دست من. شماره چهل و هشت بدون در زدن مياد تو. دو تا زن چادري که از هر کدومشون يه دماغ، چشم راست و نصف لب معلومه. زنها همونطور دم در ايستادن. هم قدن و پهناي شونه يکيشون دو برابر اون يکيه. دفترچه پيرمرد رو باز ميکنم و براش دو تا آمپول بکمپلکس مينويسم. پيرمرد دفتر رو روي هوا از دست من ميقاپه. سيروس از تو راهرو داد ميکشه: "ميگم نميشه. برو جاي ديگه. اين همه دکتر تو شهر ريخته." ميخوام سيروس رو صدا بزنم که خودش دوباره هوار ميزنه: "شماره چهل و نه آماده باشه بره تو." کفريم. برگه نسخه آزاد رو ميذارم جلوم و تاريخ ميزنم. دختر جوونتر روي صندلي ميشينه و زن چهارشونه يه لنگه پا بالاي سرش ميايسته. نگران مليحهم. سرم رو بلند ميکنم و ميپرسم: "اسم مريض؟" زن چنان چادرش رو محکم گرفته که لبهاش به سختي تکون ميخوره: "سبيه حاج آقا جورابچي." نيم نگاهي به دختر ميکنم و بالاي برگه عين جمله زن رو مينويسم. 
-‌‌مشکلتون؟ 
زن، جاي دختر جواب ميده: "گوشش درد ميکنه." از جام بلند ميشم و توي سيني وسايلم، دنبال اتوسکوپ ميگردم. صداي سيروس رفته رو اعصابم. يه بند غر ميزنه. اتوسکوپ رو پيدا نميکنم. کشوي پائيني رو باز ميکنم: "دندونات اين چند روز درد نميکرده؟ دندون خراب نداري؟" زن بلافاصله ميگه: "نه." برميگردم و زل ميزنم تو همون يه چشمش:"خانوم بذار خودش بگه، ببينم چشه." دختر سرش رو بالا نمياره. چنان روي صندلي خم شده انگار محکم زدن پس کلهش. سيروس هوار ميکشه: "شماره چهل و نه وايسته پشت در." ميخوام برم بيرون، بزنم تو گوش اين سيروس. يادم ميفته يه ساعت پيش وسايل رو بردن واسه استريل. امروز قراره بازرس بياد. بدجوري خستهم. به بهانه اتوسکوپ از اتاق ميزنم بيرون. گوش تا گوش روي صندلي شکستههاي کلينيک مريض نشسته. همون پيرزني که صبح مجاني ويزيتش کرده بودم جلوي ميز سيروس ايستاده و زل زده به تابلوي گل و بلبل بالاي سر سيروس. سيروس پشت ميزش نيست. ميپيچم تو راهروي سمت چپ و ميرم طرف آشپزخونه. تو اتاق تزريق يه بچه کون لخت دور تخت ميدوه. سيروس از گنجه اتاق بخيه داره سرنگ برميداره. بهش ميگم شماره خونه رو بگيره، وصل کنه اتاقم. آشپزخونه عين سونا شده. زير کتري رو خاموش ميکنم و اتوسکوپ رو برميدارم. از اتاق که ميام بيرون، بچه عين مارمولک از زير دستم رد ميشه و ميره تو آشپزخونه. خودم رو کنار ميکشم که به مادرش نخورم. زن چادرش رو جمع کرده زير بغلش و داد ميکشه: "تخم سگ وايستا. مرده شور اون بابات رو ببرن." قبل از اينکه به اتاقم برسم پيرزن تاتيکنان طرفم مياد. هول ميکنم. قبل از اينکه پيرزن حرفي بزنه ميپيچم تو اتاقم و ميگم: "مادرجان شماره بگير." سيروس نميذاره حرفم تموم شه: "مگه اينجا خيريهست آقاي دکتر؟" اتوسکوپ رو مثل گوشتکوب تو مشتم فشار ميدم و  طرف دختر ميرم. امروز بايد تکليفم رو با سيروس روشن کنم. دکتر کلينيک منم. هر کي رو دلم بخواد ميبينم. به دختر ميگم: "خانوم روسريت رو در بيار گوشت رو ببينم." دختر هيچ عکسالعملي نشون نميده. همونطور دولا مونده و زمين رو نگاه ميکنه. سيروس دوباره شماره بعد رو ميخونه و بلافاصله داد ميکشه: "آقاي دکتر منزل جواب نميدن." عصبي ميشم. رو به زن ميگم: "خانوم ايشون ميشنوه يا اصلا کره." زن غضبناک نگاهم ميکنه. حاضرم شرط ببندم تا حالا چند بار بند رو آب داده. بدون اينکه از جاش تکون بخوره ميگه: "آقاي دکتر معاينهش نکنين." صداي جيغ بچه از اتاق بغلي بلند ميشه. پشت ميزم ميشينم و اتوسکوپ رو ميکوبم روي ميز: "خانوم پس واسه چي اومدي اصلا؟" نگران سعيد شدم. ميخوام برگه نسخه رو خالي بهش بدم که پشيمون ميشم. ده تا جنتامايسين براش مينويسم که تخمدوناشم خشک بشه. برگه رو که سر ميدم طرف دختر مرد چهارشونهاي ميزنه به در: "ياالله. بااجازه." دفترچه بيمه شماره چهل و نه رو باز ميکنم و سيروس رو صدا ميزنم. مرد چهارشونه روبهروي من ميشينه و زن همراهش ميره سمت تخت معاينه. کفل گندهش از پشت چادر مشکي بالا و پايين ميره. هاج و واج نگاهي به اسم دفترچه ميکنم: "آقاي محمد اتابکي؟" مرد سرش رو تکون ميده. پاهاش رو باز گذاشته. خشتکش از دو جا سوراخه و زير بغلش به اندازه يه کف دست عرق کرده: "بعله."
-‌مريض شمائيد؟ 
-‌نهخير ، مادرمه. 
-‌ولي دفترچه مال شماست. 
مرد نيمخيز ميشه طرفم. سيروس لخلخکنان تا چارچوب در مياد: "بعله آقاي دکتر؟" نگاهي به محمد اتابکي ميندازم و به خودم ميگم مرده شورت رو ببرن با اين شغل انتخاب کردنت. سيروس با دهن باز نگاهم ميکنه:"بعله، آقاي دکتر کاري داشتي؟" سينهم رو صاف ميکنم: "اون چه طرز حرف زدن با مريضه؟" سيروس يه قدم مياد تو. تازه متوجه ميشم شستش از جوراب بيرونه. 
-‌آقاي دکتر به مرده که رو بدي به کفنشم ميرينه. صبح بهتون چي گفتم؟ مجاني معاينهش کردي به ساعت نکشيده برگشته. از فردا هر چي کور و کچله صف ميکشه جلو کلينيک. 
صدام رو بالا ميبرم: "تو وظيفته شماره بدي. کار خودت رو بکن. لازم نيست تعيين تکليف کني من کي رو ببينم. الانم بعد از آقاي اتابکي ميخوام پيرزنه رو ببينم. روشنه؟" منتظر جواب سيروس نميشم. از جام بلند ميشم و ميرم سمت زن که هنوز محکم روش رو گرفته.
-‌مشکلتون چيه مادرجان؟ 
زن با لهجه غليظ لري ميگه: "آقاي دکتر پستونم درد ميکنه." مثل برق گرفتهها سر جام خشکم ميزنه. آب دهنم رو قورت ميدم و ميگم: کجاي سينهتون درد ميکنه. زن دوباره داد ميکشه: "سينهم نه، پستونم. اين يکي پستونم." زن به يک حرکت چادرش رو کنار ميزنه و سينه راستش رو از زير بلوز زرشکي پولکدوزي شده ميندازه بيرون. جرات ندارم تکون بخورم. آروم نگاهي به مرد ميکنم و ميگم: "بايد سينهشون، يعني همون پستونشون معاينه بشه." مرد انگار روح ديده باشه زل زده به سينه مادرش. ميترسم دست به سينه زن بزنم خواهر و مادرم رو بياره جلو چشمم. بدجوري عرق کردم. چشماي مرد يه جوري شده. برميگردم و به مرد ميگم: "آقاي محمد آقا اگه ميشه در رو ببندين. خودتون هم بياين اينجا." مرد از جاش بلند ميشه و بدون اينکه چشم از من برداره در رو نيمه ميبنده اما از جلوي در تکون نميخوره. نميدونم اين کارش چه معني ميده. يه قدم به زن نزديک ميشم. ميخوام دست ببرم طرف سينهها که احساس ميکنم مرتيکه يه قدم جلو اومده. سيروس شماره پنجاه رو بلند اعلام ميکنه. قلبم تند ميزنه. از معاينه موضع بيماري منصرف ميشم. نگاهي به پستون افتادهاي که از يه طالبي بزرگتره ميندازم و ميگم: "شما ماموگرافي کرديد؟" محمد آقا انگار حرف شهوت انگيزي زده باشم با چشماي گرد شده نگاهم ميکنه. زود ميگم: "يعني تا حالا سينههاتون رو آزمايش کردن؟" زن نگاهي به پسرش ميندازه. محمد آقا بريده بريده ميگه: "کي آزمايش کرده؟" ميفهمم سوال ناموسي بدي پرسيدم. برميگردم پشت ميزم و دفترچه رو باز ميکنم: "آقاي اتابکي مادرتون بايد چند تا آزمايش زنونه بدن. فقط من تو دفترچه شما بنويسم قبول نميکنن." محمد آقا قولنج گردنش رو ميشکنه: "غلط ميکنن آقاي دکتر. پس واسه چي دفترچه گرفتم؟" آزمايشها رو توي دفتر مينويسم و زود مهر ميکنم: "جواب آزمايش که حاضر شد ببرين پيش يه متخصص زنان." محمد آقا خم ميشه روي ميزم. زيرچونهش يه خال گوشتي داره. پيرزن پشت در نقنق ميکنه. شماره پنجاه در ميزنه. محمد آقا غضبناک رو ميکنه طرف در: "صبر کن بينم." من به زور لبخندي ميزنم. 
-‌پس شوما اينجا چکارهاي؟
ميخوام سيروس رو صدا کنم ولي نفسم در نمياد. ميگم: "من دکتر شکم و اين چيزام، سينه به من مربوط نميشه." دفترچه رو دو دستي ميگيرم جلوي محمدآقا و با تمام توانم فرياد ميکشم: "سيروس شماره پنجاه." پيرزن و دو تا کارگر ساختموني با هم ميان تو. پيرزن همونجا جلوي در ميايسته. کارگرها دو تايي جلو ميان. معلومه سر نشستن رو صندلي گيج شدن. ميپرسم: "مريض کدومتونين؟" با هم ميگن: "ما" هنوز سربرگ مريض جديد رو پر نکردم که صداي داد و فرياد از بيرون بلند ميشه. سيروس خرتخرت پاشنه دم‌‌پاييهاي  پلاستيکي رو روي زمين ميکشه و بيحوصله مياد تو. اون چهارتا شويدي که صبح به صبح از اين طرف سرش، روي اون طرف ميخوابونه بلند شده.
-‌دکتر اين يارو چي ميگه بايد پولم رو پس بدي؟
سرم رو از روي کاغذ بلند ميکنم: "چرا؟ من که بهش نسخه دادم."
-‌چه ميدونم. ميگه شما فرق پستون و سينهرو نميدوني.
کارگرها بلند ميخندن. من چشم غره ميرم. نگاهي به پيرزن ميکنم و ميگم: "ويزيتش رو پس بده، خودم جاش ميدم." دلم واسه مادرم تنگ شده. آبله مرغون سعيد خوب بشه، مليحه رم برميدارم سه چهار روز ميريم نائين پيش پيرزن. به يکي از کارگرها ميگم دراز بکشه و طرف پيرزن ميرم: "چي شده مادرجان. من که صبح برات نسخه نوشتم. مگه از سيروس دواهات رو نگرفتي؟" پيرزن دولا کيسه داروهايي که بهش داده بودم رو محکم فشار ميده: "چرا."
-‌خوب پس چي؟ ويزيتم که ازت نگرفتم. 
پيرزن دستش رو به چارچوب ميگيره: "آقاي دکتر حالا که پول نگرفتي يه دو سه تومن پول بهم ميدي برم پيش يه دکتر ديگه؟" به کيسه داروهاي پيرزن نگاه ميکنم:‌"مادر جان همين داروها رو بخوري خوب ميشي. چيزيت نيست که." پيرزن کيسه داروها رو بالا ميگيره: "آخه کمه. مي خوام برم پيش يه دکتر حسابي." 
اي خاک تو سرت جواد. دلم ميخواد به سيروس بگم اين زنيکه رو از اتاقم بندازه بيرون اما نميتونم. کارگرها با چشمهاي وق زده به من نگاه ميکنن. از اتاقم ميام بيرون و يه راست ميرم سمت ميز سيروس. سيروس انگار از قيافه من ترسيده. روي ميزش خم ميشم و چشمام رو ميمالم: "خونه رو بگير، وصل کن آشپزخونه." تو اتاق تزريق اصغرآقا باز داره باسن يه زن جوون رو ميماله. چراغ تلفن آشپزخونه روشن ميشه. گوشي رو برميدارم. صدام انگار از ته چاه درمياد: "مليحه کجا بودي؟ سعيد بهتر شد؟" مليحه بغض کرده.
-‌بردمش دکتر سر خيابون. يه کيسه دوا داد. بچهم اين همه دوا بخوره ديگه چيزي ازش نميمونه. گفت حمومم نميخواد ببريش.
صبر نميکنم به بقيه حرفاي مليحه گوش بدم. تلفن رو قطع ميکنم و برميگردم سمت اتاقم. اصغر آقا هنوز داره باسن زن جوون رو ميماله. بالاخره سر اين دستماليهاش اينجا خون بهپا ميشه. 

فروردين هشتادوهفت