زمانی که تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل از ایران بروم آنقدر
بالغ بودم که پیش از رفتنم لیستی از چالشهایی که حدس میزدم با آن مواجه شوم را
تهیه کنم و خودم را برای مواجهه با آنها آماده کنم. تغییر زبان یکی از موارد لیست
بلندبالای من بود. فکر میکردم با وجود ممارستم در یادگیری زبان انگلیسی هم در
زندگی روزمره و هم در فهم متون تخصصی حوزه علوم انسانی دچار مشکل خواهم شد. پیشبینیام
درست بود. یک سال اول سخت گذشت. به خصوص در مواجهه با متون تخصصی. من از حوزه
فیزیک رفته بودم و حالا نه تنها زبان تخصصی که جدید بودن موضوعات هم معضل دومی
بود. سال دوم کم و بیش مشکلاتم برطرف شده بود. متون را میفهمیدم. برنامههای جدیتر
تلویزیون را که برای من بیشتر مناظرهها، میزگردها و جلسات پرسش و پاسخ بود را میفهمیدم
و میتوانستم به جای تمرکز روی فهمیدن حرف طرف مقابلم به چیزهای دیگری هم فکر کنم.
کمکم متوجه موضوع عجیبی شدم. من به هنگام نوشتن به زبان فارسی و زبان انگلیسی دو
آدم متفاوت میشدم. مطالعه ادبیات انگلیسی را هم که شروع کردم موضوع پیچیدهتر شد.
من حتی در هنگام نوشتن دریافتم از داستانهای انگلیسی و نوشتن نتهایم روی مباحث
حوزه علوم اجتماعی دو آدم متفاوت میشدم؛ دو آدم با دو نوع احساسات متفاوت و حتی
گاهی فسلفههای زندگی متفاوت، آرمانها و خواست های متفاوت. همه چیز به نوشتن برمیگشت
و این دریافتم هم شاید به تجربه داستاننویسی هم و حضور آگاهانه "خود"م
در جریان نوشتن. شروع به مطالعه کردم و کم و بیش دریافتم نوشتن نوعی نظام فکریست.
در هر نوع نوشتن، نویسنده مدلی از فکر کردن را استفاده میکند. و در هر مدل فکر
کردن هم نظام منطقی، نظام احساسی و فلسفه زندگی متفاوتی دارد.
در فاصله تعطیلات بین دو ترمم به کتاب یک، دو، سه، نویسندگی
برگشتم و در حین بازنویسی قسمتهایی از کتاب و مطالعه نتهای کلاسیام متوجه شدم
بدون آنکه خودم آگاه باشم در طول ده سال آموزشهای کلاسهای نوشتار خلاقم در خلال
نوشتن سعی کردهام شجاعت ریسک کردن، مواجهه با چیزهای نو و ابراز عقیده را آموزش
دهم. و همین خواستها آرام آرام فرم نوشتاریی که آموزش داده ام را تحت تاثیر قرار
داده. بهار 2012 فرصتی پیش آمد تا در کنفرانسی مقالهای بر اساس تجربیاتم ارائه
دهم. و بگویم چطور و با چه الگویی توانستهام از طریق داستاننویسی به دانشآموزان
دخترم کمک کنم کمی از مرز خودسانسوریهایشان بگذرند و به جای جستجوی خواستههایشان
از کانالهای پرخطر، در قالب داستان از مرز ترسهایشان در بیان کنجکاویهاشان،
رویاهایشان و خواستههایشان بگذرند. راستش فکر میکردم کار جدیدی ارائه دادهام اما کنفرانس سه روزه مرا با حجم انبوهی از کارهای بینظیری مواجه کرد که در
اقصی نقاط دنیا در حال انجام بود. از تلاش نوشتندرمانگرهای آمریکایی برای
بازگرداندن مردم به شهرهایی که از جمعیت خالی شده گرفته تا تلاش نوشتندرمانگرهای
استرالیایی برای احیای سنتهای بومی، تلاش نوشتندرمانگرهای کانادایی برای هویتسازی
برای مهاجران جدید، نوشتندرمانگرهای انگلیسی برای شناخت اختلالات رفتاری و
احساسی دانشآموزان.
بحث عمده شرکتکنندگان در کنفرانس این بود که از آنجا که
نوشتن یعنی تمرین دائم یک نظام فکری مشخص، بنابراین از طریق نوشتن و ممارست در
نوشتن میتوان هویتهای جدید ساخت. میتوان هویتهای ضعیف را تقویت کرد، هویتهای
آسیبدیده را ترمیم کرد، هویتهای سرکوب شده را احیا کرد. و ارزش ویژه این تغییرات
اینست که به احتمال زیاد از پایداری خوبی برخوردار است چرا که از درون شکل گرفته و
رشد کرده. جنبه تقلیدی ندارد و بیشتر از آنکه مبنای یادگیریاش آموزش از بیرون
باشد نوعی روند کشف داخلیست.
به ایران که برگشتم حساسیتم روی متونی که میخواندم بیشتر
شد. از استتوسهای فیسبوکی گرفته تا نطقهای نمایندگان مجلس، نوشتههای کوتاه
روشنفکری در روزنامهها و مجلات روشنفکریمان، و حتی اساماسهای عشاق جوان. هر
کدام از شیوههای نوشتن برای ما نقشهای از شیوه تفکرمان میسازد. به ما میگوید
ما که هستیم و که میخواهیم باشیم. به ما میگویم در نظام فکری ما جای چه چیزهایی
خالیست، جای چه نوع نگرشهایی به جهان هستی خالیست که برای حرکت در مسیر توسعه
چه در ابعاد فرهنگی و چه در ابعاد اقتصادیاش به آن نیاز داریم. و همینها شد که
مرا به سوی دنیای تازهای کشاند. آموزش نوشتن نه به قصد داستاننویس و مقالهنویس
و روزنامهنگار ساختن. نوشتن به قصد مرور هویتهای فردی، پیدا کردن نقاط ضعف و قوتش
و قوی ساختن پایههای فلسفه زیست فردی. چیزی که فکر میکنم امروز اگر از نان شبمان
واجبتر نباشد کماهمیتتر نیست. اگر نان شب میل به زندهماندنمان را به فردا
اعلام میکند. فسلفه زیستمان میل به چگونه زندهماندمان را تعریف میکند و این
چیزیست که پایههای فرهنگی یک تمدن را میسازد.