تابستان گذشته یک دوره نوشتن درمانی با تمرکز بر روی مشکل
کمبود اعتماد به نفس در کلینیک مشاوره دوستی برگزار کردم. بر خلاف کلاسهای خصوصیام
که در اولین جلسه، خودم، سوابقم و علت انتخاب موضوع نوشتن درمانی برای یک کار
آموزشی را توضیح میدهم، در کار کلینیک ترجیح دادم صحبت در مورد اینکه که هستم را
به جلسه آخر موکول کنم. کلاس تمام شد و من خیلی خلاصه و در چند دقیقه توضیح دادم
که چه خواندهام، چه کردهام و چه چیز مرا به حوزه نوشتن درمانی کشانده. حرفهایم
که تمام شد پرسیدم: "کسی سوالی نداره". یکی از شرکتکنندگان کلاس که همه
جلسات را با شوق و هیجان دنبال میکرد و زیاد مینوشت دستش را برد: "شما عاشق
ایرانید؛ نه؟" جواب من بلافاصله و بدون مکث این بود: "متنفرم."
نمیتوانم سنگینی سکوت تعجبآور آن لحظه را توصیف کنم. در
قفسه سینهام دردی خفیف احساس میکردم اما در عین حال سبکی عجیبی هم سراغم آمده
بود. انگار خودم را از پشت یک ماسک بامزه و دوستداشتنی بیرون کشیده بودم. انگار
خودم بودم.
من در صلح زندگی نمیکنم. من هر روز از آدمهایی که کنارشان
زندگی میکنم آسیب میبینم. حرص، دروغگویی، حسادت، تقلب، فرصتطلبی و طلبکاری
مردمی که با آنها زندگی کردهام به من آسیب رسانده است. توانستهام از بعضی از
آسیبها با کمترین هزینه عبور کنم و از گروهی هرگز نتوانستهام سالم بیرون بیایم.
من نمیتوانم خالصانه آنهایی را که رد زخمهایشان بر زندگیام پیداست دوست داشته
باشم. با این حال وقتی فکر میکنم در بسیاری از این آسیبها، نه یک روح شیطانی و
خبیث که ناتوانی میبینم. ناتوانی در پذیرش مسئولیت تبعات کارهایی که انجام میدهیم،
ناتوانی در مواجهه با خودمان، ناتوانی در لذت بردن از تغییر، ناتوانی در انتخاب یک
هدف، ناتوانی در رویا سازی، ناتوانی در بازبینی یک جهانبینی معیوب و چیزهایی از
این دست میتواند نه تنها سبب آسیب رساندن به دیگران شود بلکه میتواند زندگی خود
فرد را جهنم کند. اینجاست که میبینم نمیتوانم با تمام وجود از آنهایی که به من
آسیب رساندهاند متنفر باشم، به انتقام فکر کنم یا حتی رهایشان کنم. اینست که در
مرز بین عشق و نفرت زندگی میکنم؛ جایی برزخی اما معنادار.
نوشتن به گمان من یکی از عمیقترین و کارآمدترین شیوههای
شناخت و مواجهه با این ناتوانیهاست. داستانهای من آینه ناتوانیهای من و تلاش من
در جهت شناختشان، بازبینیشان یا حتی کنار آمدن با آنهاست. من در نوشتن نه تنها
لذت خلق را کشف کردم که دریافتم این ابزار به من امکان میدهد چند دقیقهای در روز
با خودم خلوت کنم، به من اجازه میدهد به خودم بپردازم، برای هویتم، بودنم، چیستی
و هستیام وقت بگذارم. دریافتم این ابزار به من امکان میدهد به ناتوانیهایم و
تبعاتش فکر کنم، به من امکان میدهد با پیشقضاوتهای کمتری به خودم و جهان
اطرافم فکر کنم و واقعگرایانهتر در فاصله بین تنفرم از مردمی که با آنها زندگی
میکنم و عشقم به آنها جایی برای خودم پیدا کنم.
به نظرم تاریخ بشر هم چیزی نیست جز تلاشی خستگیناپذیر برای
شناخت و از بین بردن این ناتوانیها. روزانه میلیونها انسان به دنیا میآیند.
هزاران هزار نفر از آنها از دهها ناتوانی رنج میبرند و هر روز باعث صدها آسیب میشوند.
کفه ترازوی یک جامعه وقتی به سوی صلح بیشتر، فساد کمتر و آسیب کمتر میچرخد که آدمهایی
در آن جامعه بیوقفه در راستای شناخت و برطرف کردن این ناتوانیها تلاش کنند.
راستش کلاسهای نوشتن درمانی را با این نیت قلبی راه
انداختم که در این بلبشوی فساد و بینظمی به یکدیگر کمک کنیم. کلاسها فرصتی سهماهه
است که ما به خودمان فکر کنیم. از گذشته و رویاهای آیندهمان بنویسیم. از خشمها و
ترسها بنویسیم. از هویتهای مختلفمان بنویسیم و آنها را بشناسیم. و مهمتر از همه
اینها در مسیر این شناخت، تجربیاتمان را با گروهمان قسمت کنیم. تنفر و عشقمان را
با دیگران تقسیم کنیم و بگذاریم دیگران هم از دریچه احساسات و افکار ما به دنیا
نگاه کنند. شاید جامعه ما زیستگاه بهتری برای خودمان و نسل بعدیمان شود.
اگر میخواهید از کلاسهای نوشتن درمانی بیشتر بدانید به این صفحه بروید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر