ما هیچوقت با هم دوست نشدیم و من
هر بار چشمم به چشمانش میافتاد از اینکه یکی از رویاهایم از دست رفته بود احساس
گنگی از یک ناکامی نه چندان مهم به سراغم
میآمد. درست روزی که کنکور دادم به دنیا آمد. از جلسه کنکور یک راست بیمارستان
رفتم. زیر دستگاه نفس میکشید. من از همان پشت شیشه گفتم: "پسر من و تو امروز
با هم به دنیا اومدیم و همین برای دوستیمون کافیه."
رویاهای هجده سالگی آغشته به نوعی
سحر و جادوست. آن روزها تصورم از جامعه
بشری مجموعه ای از روابط رازآمیز سقراط گونه بود. فکر میکردم آدمها در هر بیست
سال زندگیشان یک سیکل رشد را طی میکنند و چارچوبی فلسفی برای زندگیشان میبندند.
فکر میکردم "پیشرفت" فقط ورود و مونتاژ تکنولوژی نیست بلکه گفتگویی پرچالش
(در مدل گفتگوی سقراطی) میان این حلقههاییست که اختلاف سنیهای بیست ساله دارند.
آن روزها همانطور که انتظار میکشیدم مردی از حلقه بالاترم مرا به یک گفتگوی میان-
فکری نیمه عاشقانه دعوت کند و کلیدواژههای زندگی مرا به چالش بکشد، رویاپردازی چهلسالگیام
را میکردم که کلیدواژههای زندگی عماد را به چالش بکشم.
از اینکه با یک پای لنگ شکسته
کنارش نشسته بودم حس بدی داشتم. حس مادربزرگ مفلوکی که زمان نرد عشق بازیدنهایش
گذشته. حوصله نداشت. موسیقی گند حال به هم زنی گوش میداد؛ یکی از آن صداهای بیحس
و حالی که یک ریز ناله میکنند، آن هم فالش. ترافیک سنگین بود و سکوت بینمان از آن
هم سنگینتر. دل به دریا زدم و بیمقدمه پرسیدم:
- دانشگاه چطوره؟
گفت: "خوبه" و دوباره
سکوت برقرار شد. سوالم را چرخاندم و دوباره همان موضوع احمقانه را پیش کشیدم. چند
واحد گذروندی؟ چیا گذروندی؟ هنوز از عمومیا چیزی مونده؟ خداییش ترم قبل چند تا پاس
کردی؟
فایده نداشت. در کوتاهترین شکل
ممکن جواب میداد و اگر راه داشت اصلا جواب نمیداد. با هر سوال دست به ضبط ماشین
میبرد و صدا را کمی بلند میکرد. تق تق وایبرش تقریبا قطع نمیشد. موبایلش دوبار
زنگ خورد که هیچکدام را جواب نداد. راستش از اینکه گاردش را نشکسته بود عصبی شده
بودم. میدانستم دور از چشم پدر و مادرش سیگار میکشد. فندک ماشین را فشار دادم و
گفتم: "سیگار داری؟" دو دل بود. فندک بیرون پرید و من آماده روشن کردن
سیگار، فندک را طرفش گرفتم:
- رد کن بیاد. میدونم میکشی.
یکی برای او آتش زدم و یکی هم برای
خودم. قبل از آنکه پک اول را بزند حربه دوم را امتحان کردم
- دوست دختر چه خبر؟
- هیچی
خودم را نباختم.
- پارتیا رو چکار میکنی پس؟
- نمیرم.
- حالا خالی میخوای ببندی ببند
ولی نه دیگه مثل عقبافتادههای ذهنی.
خندید. نفس راحتی کشیدم.
- نه به خدا. دوست دختر ندارم.
داشتم ینی. تازه به هم زدم.
- چرا؟
- بابا کنه بود یارو. از صب کله
سحر پیام میداد. با کی میری، با کی میای. دیگه از اول محرمم گیر داده بود که تکیه
نمیری. منم گفتم پیاده شو بابا. هر چی سواری دادیم بسه دیگه.
گفتم: بگرد یه آدم حسابی پیدا کن،
کنه نباشه.
- نیست به خدا. تازه اینم خیر
سرمون گشتیم خوبش رو پیدا کردیم. گفتم بزنم تو کار سن بالاها شاید عقلشون بیشتر
برسه. متولد شصت بود.
دوازه سال بزرگتر. تعجبم را با
دود سیگار یک جا قورت دادم.
- یه کم زیادی بزرگ نبود؟
- بابا تازه یارو گیر بود. هر رو
سه میرفتم دنبالش، میگردوندمش تا شیش. باز میومدم خونه تا دو رو اعصابم بود. زرت
زرت پیام میداد کجایی. دیگه چکار میکردم واسهش؟
- همتون با ده سال اختلاف سن میپرین
یا فقط تویی؟
- نه بابا. این حمید که الان اومد
خونه؟ دوست فابریکش چهارده سال بزرگتره. خیلی دختره اوکیه.
- حالا اینایی که پیدا میکنی
خوشگلن یا از این داف عملیان.
- فرق نمیکنه که. خوشگل خوشگله
ولی خوششانسم. من نمیدونم با این قیافه قراضهم چطور
دخترا میان دنبالم. یکی تو دانشکده بود از اون خوشگلا، آقا میشستیم تو سلف مثل جن
بو داده پیداش میشد. از اون ته زل میزد به من. سر امتحان ترم پیش اومدم برگهم رو
بدم دیدم داره تقلب میکنه، بهش خندیدم. امتحان تموم شد اومد بیرون. من داشتم میرفتم
طرف دستشویی اومد تو شیکمم، الکی سلام کرد رفت. شب رو فیس پیداش کردم پیام دادم
آقا چه مرگته تو. میخوای دوس شی؟ این شماره. پی ام داد که فعلا دوستپسر دارم، به
هم زدم میزنگم. ولی کلا من با دخترای دانشکده نمیپرم. با یکیشون به هم بزنی هم
چی قهوهایت میکنن که دیگه نمیتونی با کسی دوس شی. تازه من میخوام از دانشگاه
زن بگیرم. سابقهم خراب میشه. ولی با یکی چند ماه پیش دوس شدم آس ستارخان بود. دوست
دختره فلانیه. میشناسیش؟
اسمش را هم نشنیده بودم اما با
اعتماد به نفس گفتم: آره
- از کلاس که میاد بیرون ماشینا
صف میکشن واسهش. بچهها هر کار کردن به هیچکدوم راه نداده بود. ولی من تورش
کردم. دو ماه فازی داد ها. از دانشکده میرفتم سراغش. میرفتیم ناهار میزدیم. بعد
چرخ. بعد سرویس بهش میدادم. شبم که در خونهش پیادهش میکردم یه تراول پنجاهی میذاشت
رو داشبورد.
هوا تاریک شده بود وگرنه چشمهای
گرد شدهام همه چیز را خراب میکرد.
- خب چی شد؟
- هیچی یه روز بهم گفت از فردا
نیا. میخوام بیاف عوض کنم.
- تو هم نرفتی؟
- نه دیگه؟ بچهبازی که نیست.
وقتی میگه نیا ینی نیا.
اولین واکنشم به جمله عماد این
بود: ایول
ایول را از ته دل گفتم. بیآنکه
به بیاخلاقانه بودن روابط این دو فکر کنم. احساس میکردم کسی، جایی انتقام روزهای
جوانی مرا گرفته. روزهایی که به عالم و آدم برای پنج دقیقه تاخیر باید حساب پس میدادم.
باید یک دختر خوب میبودم. یک دختر هالوی نجیب سربهزیر بیسر و زبان که فقط درس
میخواند و مهارتش در روابط اجتماعی از مهارتهای اجتماعی یک افسرده آدمگریز
فراتر نمیرود. چند ثانیهای طول کشید تا ایول اولیه من به اطلاعات شوکآور ماههای
اخیر متصل شود. یاد طراوت افتادم. در یکی از جلسات نوشتندرمانی خطاب به شوهرش
نوشته بود:
"بدبخت فکر کردی
هنوز دوره باباته هی به من میگی این و نپوش، اون و نپوش. فکر میکنی من بخوام
کاری کنم بایس برم کنار خیابون وایسم. زنگ میزنم طرف یه ساعت میاد خونه. عشق و
حالم رو میکنم. یه بیلاخم واسه تو. آدم نیستی، نمیفهمی واسهت وایسادم."
طول کشید تا جرات کنم از طراوت
موضوع زنگ زدن را بپرسم.
"بچهها تو استخر
میگفتن. چندتان. همشون کورن. زنگ میزنی میان. خودشونم جا دارن البته. چششونم که
نمیبینه دردسر بشه. یارو پولشو میگیره میره"
فکر میکردم اینها زاده ذهن طراوت
است. حرفهایش را نمیتوانستم باور کنم. چنان خارج از قوانین و مشاهدات من در این
شهر چند میلیونی بود که قابل پذیرش نبود. عماد تا خانه حرف زد و من به هزار و یک
خاطره دور از بیست سالگیام فکر کردم. به آزارهای جنسی، به اینکه جایی برای اعتراض
نبود، به محدودیتها، به توبیخشدنها، تحقیرشدنها و در مرور همه این خاطرات با
آنکه عقلم میگفت یک جای کار در این روابط حسابی میلنگد اما دلم از شنیدن استفاده
یا سوء استفادههای دخترهای دست به جیب از امثال عماد لذت میبرد.
جلوی در خانه که رسیدیم عذاب وجدان
گریبانم را گرفته بود. از آشفتگی معیارهای اخلاقی خودم ترسیده بودم. از اینکه در
آستانه چهل سالگی متوجه میشدم خیلی هم آن چاچوب فلسفی لعنتیام چفت و بست محکمی
ندارد عصبانی بودم. قبل آنکه پیاده شوم عماد گفت:
- یه چیزی بگم؟
سرم را تکان دادم: بگو
- من یه ذره نگرانم. نمیخوانم
دیر ازدواج کنم. دیگه سی میخوام زن بگیرم ولی بد عادت کردم با چند تا زن باشم. زن
بگیرم که دیگه نمیشه.
گفتم: نه، نمیشه.
عماد سیگار دیگری روشن کرد: بدجوری
عادت کردم. زنه رو باید چکار کنم.
شانههایم را بالا انداختم و از
ماشین پیاده شدم. فکر کردم جواب درست و حسابی برای عماد ندارم. سرم را از شیشه
ماشین داخل بردم و با لبخندی کشدار گفتم: شایدم تا سی سالگی این کارا دلت رو زد.
از قدیم مثل اینکه همینجوری بوده.
این روزها با خودم فکر میکنم شاید
از قدیم همین جور نبوده. شاید به این شدت نبوده. فکر میکنم چطور در شهری زندگی میکنم
که زندگیهایش را نمیشناسم و باز هم فکر میکنم چطور انتظار دارم همه این سیزده
چهارده میلیون نفری که بین هم میلولند زندگی مشابهی داشته باشند. به خودم میگویم
شهرهای بزرگ همیشه همین بوده، جای نگرانی نیست اما ته دلم احساس میکنم یک جای این
حرفها درست نیست. احساس میکنم توجیهم فقط به درد سلب مسئولیت خودم میخورد.
هنوز هم کم و بیش به تعریف پیشرفتِ
آن روزهایم اعتقاد دارم. فکر میکنم باید بتوانم حداقل چارچوبهای اخلاقی خودم را
پیش روی بیست سالهها بگذارم و بگویم چرا و چگونه با کجای زندگی نسل بعد مشکل دارم
و کجایش را به عنوان یک حرکت نو و متفاوت ستایش میکنم. اما یک جای کار میلنگد. انگار
اگرچه در یک چارچوب فکری زندگی میکنم خودم چندان باورش ندارم یا مرزهایش را نمیشناسم
یا قابل دفاع نمیبینیمش. شاید هم چون به حلقه مفقوده نسل قبلم درست و حسابی متصل
نشدم نمیدانم چطور گفتگو کنم و چه بگویم.