همه چيز به سرعت اتفاق افتاد.
- آتي ماماني زمين خورده. بيمارستان رسوليم.
- بيمارستان رسول كجاست؟
اسمش را هم نشنيده بودم. نيم ساعت بعد از مكالمه خودمان را به بيمارستان رسانديم. از دور بيمارستان بزرگي به نظر ميرسيد. جلوي در بيمارستان افطاري آش رشته ميدادند و مردم مثل گروه مورچههاي بيچارهاي كه سوسك مردهاي پيدا كرده باشند براي كاسهاي آش از سر و كول هم بالا ميرفتند. راهمان را به سمت در ساختمان شماره دو بيمارستان باز كرديم. دلم شور ميزد. زمان ملاقات گذشته بود و نگران بودم نتوانم مادربزرگم را ببينم. دستپاچه درون جيبهايم دنبال اسكناسي گشتم تا دربان بخش را راضي كنم اما وارد ساختمان كه شدم خشكم زد. اتاقك بزرگ پذيرش بيمارستان خالي بود. چراغها خاموش و شيشههاي كدر اتاقك چنان خاك گرفته بود كه احساس ميكردي سالهاست بر راهروهاي خاكستري دلگير بيمارستان گرد مرده پاشيدهاند. چند ثانيهاي گيج و منگ دور خودم چرخيدم. نميدانستم كجا بايد بروم. چشمانم بيقرار روي تابلويهاي فلزي ميدويد. بخش ارتوپدي را انتهاي طبقه اول پيدا كردم. دايي بيرون بخش راه ميرفت. بدون آنكه چيزي بگويد به اتاقي كه مادربزرگ بستري بود اشاره كرد. صداي فريادهاي مردي فاصله ده قدمي در بخش تا اتاق دوم را كش ميداد. مادر بزرگ روي چهارمين تخت اتاق خوابيده بود و آرام نفس ميكشيد. زندايي روي صندلي پلاستيكي كنار تخت چرت ميزد. بيدارش كردم. از جايش پريد. انگار كابوس ميديد. پلكهاي ملتهب قرمزش هنوز از اشك خيس بود. به در و ديوار كثيف اتاق نگاهي انداختم و متعجب رويم را به سوي زندايي گرداندم.
- حالش به هم خورد. نميدونم چطور زنگ زدم اورژانس. يك عالمه التماس كردم تا آورده اينجا. ميخواست ببره بيمارستان امام. گفتم اونجا از دست ميره.
كنار تختش نشستم. دست راستش را گچ گرفته بودند. گردنش زخم شده بود. سرم آهسته و بيعجله، قطره قطره ميچكيد.
- فردا صبح بايد ببريمش بيمارستان خصوصي. لگن شكسته. تا الان معطلمون كردن گفتن عمل ميكنن اما خبري نشد.
روي تخت وسطي زن كردي ناله ميكرد. ملحفه صورتي از رويش كنار رفته بود و كبودي وسيع رانش توي چشم ميزد. رويم را برگرداندم تا چشمم به زخمهايش نيفتد. زندايي دستش را به ديوار گرفت و آرام آرام جلو آمد.
- بايد يكي پيشش بمونه. اينجا هيچكي به مريض نميرسه.
گفتم كه ميمانم. زن همراه تخت اول سراغم آمد و گفت به قيافهام نميخورد تحمل چنان جايي را داشته باشم. گفت كنار مادربزرگم ميماند و بهتر است من هم بروم. حوصله حرف زدن نداشتم. كيفم را روي ميز كنار تخت گذاشتم و بيرون رفتم تا پرستار را پيدا كنم. مرد چاق بداخلاقي پشت كانتر پرستاري نشسته بود. جلو رفتم و پرسيدم:
- ببخشيد. من همراه تخت 133 هستم. ميخواستم ببينم داروهايي كه مادربزرگم ميخوره الان چي ميشه.
چند ثانيهاي منتظر شدم اما پرستار جواب نداد. دوباره صدايم را صاف كردم. فريادهاي مرد هنوز از اتاق بغلي به گوش ميرسيد.
- ببخشيد آقا. مادربزرگ من قرص فشار خون ميخوره. ناراحتي معده داره. آرامبخش استفاده ميكنه. آسپرين ميخوره الان تكليف اين داروها چيميشه.
زن همراه تخت اول روي شانهام زد.
- دخترجون مواظب صندليت نباشي ميبرنش. تا صبح بايد يه لنگه پا وايستي. بيا به اين آقاهه بگو صندلي مال توه. پسر جواني صندلي پلاستيكي را از اتاق بيرون ميبرد. زن دنبالش دويد و داد و بيداد كنان صندلي را پس گرفت. پرستار سرش را از روي كاغذ بلند كرد و نگاهي به من و زن و پسر جوان انداخت. عصباني شدم.
- شما شنيدي من چي گفتم؟
- خب قرصهاش رو بده بخوره. لگنش شكسته حلقش كه بسته نشده.
دستهايم ميلرزيد. بايد تا صبح دوام ميآوردم. تا صبح كه به بيمارستان خصوصي منتقلش كنيم.
- آقا مادربزرگم به هوش نيست. چطوري قرص بهش بدم. شما اينجا پرستاري نه من.
مرد از جايش بلند شد. شكم گنده و تهريش كثيفش حالم را به هم زد.
- خب بهش نده تا فردا دكتر بياد دستور جديد بده.
برگشتم به سمت اتاق. زن تخت سوم ترك بود و بلند بلند جريان زخم شدن پاهايش را تعريف ميكرد.
- والا دكتر ديد گفت همين الان بخوابونينش. دو روز تو بخش اورولوژي بودم. آخه دكتره، دكتر كليه بود. هي بهم سرم زدن. يك عالمه زخمام تو اين دو روز بزرگ شد. تازه امروز صبح دكتر اومد گفت اشتباهي من و آوردن اينجا. بايد برم بخش ديگه. زن همراه تخت اول قاشق قاشق آب دهان مريضش ميريخت.
- اين بيچاره هم با پاي خودش اومد اينجا. دو ماه پيش پاش شكست ميله گذاشتن. هي بيچاره گريه ميكرد ميگفت نمياد اين بيمارستان. بردن اتاق عمل ميلهه رو دربيارن اينجوري شد. همون تا آوردنش بيرون من فهميدم سكته كرده. دهنش كج شده بود. اما پرستاره گفت مال دواي بيهوشيه. ما تازه بعد از سه روز، امروز دكتر ديديم. اومد گفت سكته كرده. حالا هم ميگه برش دارين ببرين.
زن دستي به صورت كج شده مرضش كشيد. اشك آرام و بيصدا از گوشه چشم مريض جاري شد. زن كرد هزيان ميگفت. از لحظهاي كه وارد شدم دخترش بالاي سرش ايستاده بود و جمب نميخورد. زندايي يك ساعت بعد تلفن كرد.
- آتي ببين اگه شيفت پرستار عوض شده برو بگو واسه ماماني سوند بذارن. اون مرتيكه پفيوز هر كاري كردم سوند نذاشت. اين بيچاره كه نميتونه لگن شكسته رو تكون بده. قرص فشارشم بگو. بگو فشارش بالا ميره اگه قرص نخوره. گفتن پرستار شيفت شب خوشاخلاقه.
پرستار جديد آمد. سراغش رفتم با مهرباني، بعد التماس، بعد فرياد ، باز هم التماس.. زير بار نرفت. ميگفت كار من نيست. بايد سرپرستار بيايد كه صبح ميآيد. زن ترك از داخل اتاق فرياد ميكشيد و بهيار را صدا ميكرد. لگن ميخواست و هيچكس نبود مثانه بيچاره را خالي كند. برايش لگن گذاشتم. گريه ميكرد. خجالت ميكشيد. از اتاق بيرون رفتم تا كمتر زجر بكشد. سرم مادربزرگ تمام شده بود و صداي نالههاي بريده بريدهاش را از راهرو ميشنيدم. دختر كرد بيرون آمده بود و كنار دست من گريه ميكرد. ده روز پيش براي زيارت به مشهد رفته بودند و آنجا تصادف مادرش را از پا درآورده بود. ده روز در يكي از بيمارستانهاي دولتي مشهد بستري بود بدون آنكه عملش كنند. زخم بستر تمام پشتش را ملتهب كرده بود. حالا بعد از ده روز براي عمل ران شكسته به تهران منتقلش كرده بودند.
ساعت از دو نيمه شب گذشته بود كه زن همراه تخت اول بيدارم كرد.
- دخترجون بلند شو يه پتو بندازم بخواب. از جايم پريدم همانطور كه زندايي پريده بود. مادربزرگ سخت و نامنظم نفس ميكشيد. به پرستار گفتم برايش مسكن بزند اما گفت اجازه ندارد. فكر كردم درد نفسهايش را به شماره انداخته. اشكهايم چنان ميباريد انگار هيچوقت پايان نميگرفت. زن كرد ناله ميكرد. درست مثل مادربزرگم.
زنها برايم جا انداختند. تنها پتوي داخل كمد را روي زمين پهن كردند تا من بخوابم و خودشان روي تكه نايلون كيسه زبالهاي مچاله شدند. خوابم نميبرد. سردم بود. نالههاي زنها قلبم را ميفشرد. پرستار بيخيال چرت ميزد.
حوالي چهار صبح از جايم پريدم. نفسهاي مادربزرگ بدتر شده بود. سراغ پرستار رفتم و گفتم مادربزرگم درد ميكشد. نيم ساعت بعد آمد و قبل از آنكه به تخت نزديك شود سرم داد كشيد كه مگر نميبيني مشكل تنفسي دارد. دلم هري ريخت. پس اين نفسهاي به شماره افتاده از درد نبوده. بهيار بعد از نيم ساعت اكسيژن آورد. زير مادربزرگ خيس خيس بود. ملاحفهاش، بالشش. دنبال بهيار دويدم. بايد زيرش را خشك ميكرديم. وحشت سر تا پايم را گرفته بود. سر پرستار داد زدم كه پيرزن زيرش را خيس كرده، كه شعور ندارند براي مريض بدحال سوند بزند. بهيار بيتوجه به حرف من راهش را گرفت و رفت. پرستار خميازهاي كشيد و گفت مادربزرگت عرق كرده. فقط همين.
تا ساعت هفت صبح براي عوض كردن ملحفهها دويدم. ميآمدم اتاق. مادربزرگ را نوازش ميكردم و ميگفتم دو ساعت ديگر از بيمارستان ميرويم. بهيار بخش مرد بود و ميگفت دست به زن نميزند. بهيار زن مال بخش ديگر بود و ميگفت كار دارد. پرستار هنوز حاضر نميشد سوند بزند. مادربزرگ ناله ميكرد. هشيار نبود و من نميفهميدم چه اتفاقي دارد ميافتد. ساعت هشت خودم را به بيمارستان جم رساندم. پارتي چيز خوبيست. پارتي از نان شب واجبتر است. پارتي بيمهتان ميكند. پارتي داشتيم. كارهاي پذيرش بيمارستان جم نيم ساعته تمام شد. اشكريزان خودم را به بيمارستان رسول رساندم و گفتم دكتر عباسي عملش ميكند. دايي و زندايي به تكاپو افتادند. زندايي قشقرقي به پا كرده و بعد از يك ساعت موفق شده بود يك سوند و يك سرم بگيرد. براي عوض كردن ملحفهها به اتاق شستشوي ملحفهها رفتيم و خودمان دست به كار شديم. زن همراه تخت اول هم آمد. مادربزرگ داد ميكشيد و من اشك ميريختم و هيچكس نبود كمكمان كند. كارهاي ترخيص را نه صبح شروع كرديم. براي آمدن آمبولانس با بيمارستان جم هماهنگي كرديم تا معطلي پيش نيايد. فكر ميكردم تا ساعت ده همه چيز تمام ميشود. تا ساعت ده كنار تخت مادربزرگ نشستم و حرف زدم. گفتم كه عملش ميكنند. گفتم كه خوب ميشود. گفتم كه ميبريمش و دارند كارهاي ترخيصش را تمام ميكنند. تمام مدت اتاق پر و خالي ميشد. دانشجوهاي شيك مو ژل زده ميامدند و ميرفتند. يكيشان براي تعويض پانسمان زن كرد آمد. سرش داد ميكشيد كه بچرخ. سر دخترش داد ميكشيد كه: چرا وايستادي من و نگاه ميكني بچرخونش. زن همراه تخت اول از اتاق بغلي كمك آورد تا مريضش را براي تزريق بچرخاند. پيرزن سنگين بود و لختي سكته مغزي هم سنگينترش كرده بود. پرستارها و جوجه دكترهاي فوكلي كه رفتند كنار تختها و روي ملحفهها پر بود از گازهاي خوني، سوزنهاي مصرفشده و بانداژهاي اضافي. لحظهها كند ميگذشت. از اتمام ترخيص خبري نبود. از كوره در رفته بودم. داد ميكشيدم. پرستارها خونسرد پشت كانتر پرستاري از مهماني شب قبل ميگفتند. سرپرستار بند ساعتش را درست ميكرد. زني ميان راهرو خودش را ميزد. ميگفت شوهرش دارد ميميرد و دكتري در كار نيست. پسرك افغانيي سراغ صبحانه را ميگرفت. ميگفت براي برادرش صبحانه نياوردهاند. هيچكس جوابش را نميداد. پرستارها فقط نگاهش ميكردند. مجبور شدم برادرش را ببينم و برايش توضيح دهم كه احتمالا سرم كار صبحانه را برايش ميكند. اشك ميريخت. ترسيده بود. تنها بود. من تمام وجودم از وحشت، نفرت و درد لبريز بود؛ از اين همه خشونتي كه در بيمارستان رسول تهران جاري بود. ترخيص تا ساعت سه انجام نشد. خودم را به بيمارستان جم رساندم تا دكتر را نگه دارم. دايي حالش بد شده بود. صداي فريادهاي زندايي را پاي تلفن ميشنيدم. پرونده ترخيص ميان اين اتاق و آن اتاق گم شده بود. با يك عالم مهر و امضاي به درد نخور. بالاخره كار تمام شد. ساعت چهار بيمار ما آماده ترخيص شد. اما بيمارستان اجازه ورود آمبولانس بخش خصوصي را نميداد. نيم ساعت چانه زديم. داد زديم تا بالاخره اجازه دادند بيمارمان را با آمبولانس خصوصي جابهجا كنيم. خودمان را بالاي سر بيمارمان رسانديم كه بگوئيم بالاخره تمام شد و نيم ساعت ديگر همه چيز مرتب خواهد بود. اما پشت در اتاق از پا درآمديم. كار از كار گذشته بود. مادربزرگ را از دست داديم.
- آتي ماماني زمين خورده. بيمارستان رسوليم.
- بيمارستان رسول كجاست؟
اسمش را هم نشنيده بودم. نيم ساعت بعد از مكالمه خودمان را به بيمارستان رسانديم. از دور بيمارستان بزرگي به نظر ميرسيد. جلوي در بيمارستان افطاري آش رشته ميدادند و مردم مثل گروه مورچههاي بيچارهاي كه سوسك مردهاي پيدا كرده باشند براي كاسهاي آش از سر و كول هم بالا ميرفتند. راهمان را به سمت در ساختمان شماره دو بيمارستان باز كرديم. دلم شور ميزد. زمان ملاقات گذشته بود و نگران بودم نتوانم مادربزرگم را ببينم. دستپاچه درون جيبهايم دنبال اسكناسي گشتم تا دربان بخش را راضي كنم اما وارد ساختمان كه شدم خشكم زد. اتاقك بزرگ پذيرش بيمارستان خالي بود. چراغها خاموش و شيشههاي كدر اتاقك چنان خاك گرفته بود كه احساس ميكردي سالهاست بر راهروهاي خاكستري دلگير بيمارستان گرد مرده پاشيدهاند. چند ثانيهاي گيج و منگ دور خودم چرخيدم. نميدانستم كجا بايد بروم. چشمانم بيقرار روي تابلويهاي فلزي ميدويد. بخش ارتوپدي را انتهاي طبقه اول پيدا كردم. دايي بيرون بخش راه ميرفت. بدون آنكه چيزي بگويد به اتاقي كه مادربزرگ بستري بود اشاره كرد. صداي فريادهاي مردي فاصله ده قدمي در بخش تا اتاق دوم را كش ميداد. مادر بزرگ روي چهارمين تخت اتاق خوابيده بود و آرام نفس ميكشيد. زندايي روي صندلي پلاستيكي كنار تخت چرت ميزد. بيدارش كردم. از جايش پريد. انگار كابوس ميديد. پلكهاي ملتهب قرمزش هنوز از اشك خيس بود. به در و ديوار كثيف اتاق نگاهي انداختم و متعجب رويم را به سوي زندايي گرداندم.
- حالش به هم خورد. نميدونم چطور زنگ زدم اورژانس. يك عالمه التماس كردم تا آورده اينجا. ميخواست ببره بيمارستان امام. گفتم اونجا از دست ميره.
كنار تختش نشستم. دست راستش را گچ گرفته بودند. گردنش زخم شده بود. سرم آهسته و بيعجله، قطره قطره ميچكيد.
- فردا صبح بايد ببريمش بيمارستان خصوصي. لگن شكسته. تا الان معطلمون كردن گفتن عمل ميكنن اما خبري نشد.
روي تخت وسطي زن كردي ناله ميكرد. ملحفه صورتي از رويش كنار رفته بود و كبودي وسيع رانش توي چشم ميزد. رويم را برگرداندم تا چشمم به زخمهايش نيفتد. زندايي دستش را به ديوار گرفت و آرام آرام جلو آمد.
- بايد يكي پيشش بمونه. اينجا هيچكي به مريض نميرسه.
گفتم كه ميمانم. زن همراه تخت اول سراغم آمد و گفت به قيافهام نميخورد تحمل چنان جايي را داشته باشم. گفت كنار مادربزرگم ميماند و بهتر است من هم بروم. حوصله حرف زدن نداشتم. كيفم را روي ميز كنار تخت گذاشتم و بيرون رفتم تا پرستار را پيدا كنم. مرد چاق بداخلاقي پشت كانتر پرستاري نشسته بود. جلو رفتم و پرسيدم:
- ببخشيد. من همراه تخت 133 هستم. ميخواستم ببينم داروهايي كه مادربزرگم ميخوره الان چي ميشه.
چند ثانيهاي منتظر شدم اما پرستار جواب نداد. دوباره صدايم را صاف كردم. فريادهاي مرد هنوز از اتاق بغلي به گوش ميرسيد.
- ببخشيد آقا. مادربزرگ من قرص فشار خون ميخوره. ناراحتي معده داره. آرامبخش استفاده ميكنه. آسپرين ميخوره الان تكليف اين داروها چيميشه.
زن همراه تخت اول روي شانهام زد.
- دخترجون مواظب صندليت نباشي ميبرنش. تا صبح بايد يه لنگه پا وايستي. بيا به اين آقاهه بگو صندلي مال توه. پسر جواني صندلي پلاستيكي را از اتاق بيرون ميبرد. زن دنبالش دويد و داد و بيداد كنان صندلي را پس گرفت. پرستار سرش را از روي كاغذ بلند كرد و نگاهي به من و زن و پسر جوان انداخت. عصباني شدم.
- شما شنيدي من چي گفتم؟
- خب قرصهاش رو بده بخوره. لگنش شكسته حلقش كه بسته نشده.
دستهايم ميلرزيد. بايد تا صبح دوام ميآوردم. تا صبح كه به بيمارستان خصوصي منتقلش كنيم.
- آقا مادربزرگم به هوش نيست. چطوري قرص بهش بدم. شما اينجا پرستاري نه من.
مرد از جايش بلند شد. شكم گنده و تهريش كثيفش حالم را به هم زد.
- خب بهش نده تا فردا دكتر بياد دستور جديد بده.
برگشتم به سمت اتاق. زن تخت سوم ترك بود و بلند بلند جريان زخم شدن پاهايش را تعريف ميكرد.
- والا دكتر ديد گفت همين الان بخوابونينش. دو روز تو بخش اورولوژي بودم. آخه دكتره، دكتر كليه بود. هي بهم سرم زدن. يك عالمه زخمام تو اين دو روز بزرگ شد. تازه امروز صبح دكتر اومد گفت اشتباهي من و آوردن اينجا. بايد برم بخش ديگه. زن همراه تخت اول قاشق قاشق آب دهان مريضش ميريخت.
- اين بيچاره هم با پاي خودش اومد اينجا. دو ماه پيش پاش شكست ميله گذاشتن. هي بيچاره گريه ميكرد ميگفت نمياد اين بيمارستان. بردن اتاق عمل ميلهه رو دربيارن اينجوري شد. همون تا آوردنش بيرون من فهميدم سكته كرده. دهنش كج شده بود. اما پرستاره گفت مال دواي بيهوشيه. ما تازه بعد از سه روز، امروز دكتر ديديم. اومد گفت سكته كرده. حالا هم ميگه برش دارين ببرين.
زن دستي به صورت كج شده مرضش كشيد. اشك آرام و بيصدا از گوشه چشم مريض جاري شد. زن كرد هزيان ميگفت. از لحظهاي كه وارد شدم دخترش بالاي سرش ايستاده بود و جمب نميخورد. زندايي يك ساعت بعد تلفن كرد.
- آتي ببين اگه شيفت پرستار عوض شده برو بگو واسه ماماني سوند بذارن. اون مرتيكه پفيوز هر كاري كردم سوند نذاشت. اين بيچاره كه نميتونه لگن شكسته رو تكون بده. قرص فشارشم بگو. بگو فشارش بالا ميره اگه قرص نخوره. گفتن پرستار شيفت شب خوشاخلاقه.
پرستار جديد آمد. سراغش رفتم با مهرباني، بعد التماس، بعد فرياد ، باز هم التماس.. زير بار نرفت. ميگفت كار من نيست. بايد سرپرستار بيايد كه صبح ميآيد. زن ترك از داخل اتاق فرياد ميكشيد و بهيار را صدا ميكرد. لگن ميخواست و هيچكس نبود مثانه بيچاره را خالي كند. برايش لگن گذاشتم. گريه ميكرد. خجالت ميكشيد. از اتاق بيرون رفتم تا كمتر زجر بكشد. سرم مادربزرگ تمام شده بود و صداي نالههاي بريده بريدهاش را از راهرو ميشنيدم. دختر كرد بيرون آمده بود و كنار دست من گريه ميكرد. ده روز پيش براي زيارت به مشهد رفته بودند و آنجا تصادف مادرش را از پا درآورده بود. ده روز در يكي از بيمارستانهاي دولتي مشهد بستري بود بدون آنكه عملش كنند. زخم بستر تمام پشتش را ملتهب كرده بود. حالا بعد از ده روز براي عمل ران شكسته به تهران منتقلش كرده بودند.
ساعت از دو نيمه شب گذشته بود كه زن همراه تخت اول بيدارم كرد.
- دخترجون بلند شو يه پتو بندازم بخواب. از جايم پريدم همانطور كه زندايي پريده بود. مادربزرگ سخت و نامنظم نفس ميكشيد. به پرستار گفتم برايش مسكن بزند اما گفت اجازه ندارد. فكر كردم درد نفسهايش را به شماره انداخته. اشكهايم چنان ميباريد انگار هيچوقت پايان نميگرفت. زن كرد ناله ميكرد. درست مثل مادربزرگم.
زنها برايم جا انداختند. تنها پتوي داخل كمد را روي زمين پهن كردند تا من بخوابم و خودشان روي تكه نايلون كيسه زبالهاي مچاله شدند. خوابم نميبرد. سردم بود. نالههاي زنها قلبم را ميفشرد. پرستار بيخيال چرت ميزد.
حوالي چهار صبح از جايم پريدم. نفسهاي مادربزرگ بدتر شده بود. سراغ پرستار رفتم و گفتم مادربزرگم درد ميكشد. نيم ساعت بعد آمد و قبل از آنكه به تخت نزديك شود سرم داد كشيد كه مگر نميبيني مشكل تنفسي دارد. دلم هري ريخت. پس اين نفسهاي به شماره افتاده از درد نبوده. بهيار بعد از نيم ساعت اكسيژن آورد. زير مادربزرگ خيس خيس بود. ملاحفهاش، بالشش. دنبال بهيار دويدم. بايد زيرش را خشك ميكرديم. وحشت سر تا پايم را گرفته بود. سر پرستار داد زدم كه پيرزن زيرش را خيس كرده، كه شعور ندارند براي مريض بدحال سوند بزند. بهيار بيتوجه به حرف من راهش را گرفت و رفت. پرستار خميازهاي كشيد و گفت مادربزرگت عرق كرده. فقط همين.
تا ساعت هفت صبح براي عوض كردن ملحفهها دويدم. ميآمدم اتاق. مادربزرگ را نوازش ميكردم و ميگفتم دو ساعت ديگر از بيمارستان ميرويم. بهيار بخش مرد بود و ميگفت دست به زن نميزند. بهيار زن مال بخش ديگر بود و ميگفت كار دارد. پرستار هنوز حاضر نميشد سوند بزند. مادربزرگ ناله ميكرد. هشيار نبود و من نميفهميدم چه اتفاقي دارد ميافتد. ساعت هشت خودم را به بيمارستان جم رساندم. پارتي چيز خوبيست. پارتي از نان شب واجبتر است. پارتي بيمهتان ميكند. پارتي داشتيم. كارهاي پذيرش بيمارستان جم نيم ساعته تمام شد. اشكريزان خودم را به بيمارستان رسول رساندم و گفتم دكتر عباسي عملش ميكند. دايي و زندايي به تكاپو افتادند. زندايي قشقرقي به پا كرده و بعد از يك ساعت موفق شده بود يك سوند و يك سرم بگيرد. براي عوض كردن ملحفهها به اتاق شستشوي ملحفهها رفتيم و خودمان دست به كار شديم. زن همراه تخت اول هم آمد. مادربزرگ داد ميكشيد و من اشك ميريختم و هيچكس نبود كمكمان كند. كارهاي ترخيص را نه صبح شروع كرديم. براي آمدن آمبولانس با بيمارستان جم هماهنگي كرديم تا معطلي پيش نيايد. فكر ميكردم تا ساعت ده همه چيز تمام ميشود. تا ساعت ده كنار تخت مادربزرگ نشستم و حرف زدم. گفتم كه عملش ميكنند. گفتم كه خوب ميشود. گفتم كه ميبريمش و دارند كارهاي ترخيصش را تمام ميكنند. تمام مدت اتاق پر و خالي ميشد. دانشجوهاي شيك مو ژل زده ميامدند و ميرفتند. يكيشان براي تعويض پانسمان زن كرد آمد. سرش داد ميكشيد كه بچرخ. سر دخترش داد ميكشيد كه: چرا وايستادي من و نگاه ميكني بچرخونش. زن همراه تخت اول از اتاق بغلي كمك آورد تا مريضش را براي تزريق بچرخاند. پيرزن سنگين بود و لختي سكته مغزي هم سنگينترش كرده بود. پرستارها و جوجه دكترهاي فوكلي كه رفتند كنار تختها و روي ملحفهها پر بود از گازهاي خوني، سوزنهاي مصرفشده و بانداژهاي اضافي. لحظهها كند ميگذشت. از اتمام ترخيص خبري نبود. از كوره در رفته بودم. داد ميكشيدم. پرستارها خونسرد پشت كانتر پرستاري از مهماني شب قبل ميگفتند. سرپرستار بند ساعتش را درست ميكرد. زني ميان راهرو خودش را ميزد. ميگفت شوهرش دارد ميميرد و دكتري در كار نيست. پسرك افغانيي سراغ صبحانه را ميگرفت. ميگفت براي برادرش صبحانه نياوردهاند. هيچكس جوابش را نميداد. پرستارها فقط نگاهش ميكردند. مجبور شدم برادرش را ببينم و برايش توضيح دهم كه احتمالا سرم كار صبحانه را برايش ميكند. اشك ميريخت. ترسيده بود. تنها بود. من تمام وجودم از وحشت، نفرت و درد لبريز بود؛ از اين همه خشونتي كه در بيمارستان رسول تهران جاري بود. ترخيص تا ساعت سه انجام نشد. خودم را به بيمارستان جم رساندم تا دكتر را نگه دارم. دايي حالش بد شده بود. صداي فريادهاي زندايي را پاي تلفن ميشنيدم. پرونده ترخيص ميان اين اتاق و آن اتاق گم شده بود. با يك عالم مهر و امضاي به درد نخور. بالاخره كار تمام شد. ساعت چهار بيمار ما آماده ترخيص شد. اما بيمارستان اجازه ورود آمبولانس بخش خصوصي را نميداد. نيم ساعت چانه زديم. داد زديم تا بالاخره اجازه دادند بيمارمان را با آمبولانس خصوصي جابهجا كنيم. خودمان را بالاي سر بيمارمان رسانديم كه بگوئيم بالاخره تمام شد و نيم ساعت ديگر همه چيز مرتب خواهد بود. اما پشت در اتاق از پا درآمديم. كار از كار گذشته بود. مادربزرگ را از دست داديم.
۷۱ نظر:
:(
چپ کوک عزیزم؛
واقعاً متأسفم!
خیلی سخته. مرگ عزیز آدم یک طرف و رفتاری که تو این بیمارستان ها با آدم می شه یک طرف. براتون صبر و آرامش آرزو می کنم.
فاجعه ...
فریاد!
tasliat :(
الهی بمیرم، چقدر درد و وحشت تحمل كردین. چقدر سخت بوده. ای وای، ای وای. احساس می كنم غم عالم رو سر آدم خراب می شه... خدا رحمتش كنه چپ كوك جان، خدا به تو و خانواده ات صبر بده...
اینایی که نوشتی یعنی واقعی بود؟
من سرم داره گیج میره و قلبم انگار تو دهنمه...باور نمیکنم
چطور ممکنه؟ خواهش میکنم بگید این یه داستان ساختگیه، خواهش میکنم! :(
تسلیت میگم
از اولش میدونستم که آخرش به اینجا میرسه...خیلی متاسفم و احساستون رو میفهمم..چون خودم هم به عنوان پزشک(یکی از همون جوجه دکترا)در این شرایط بودم،هم به عنوان همراه مریض سرطانی...هر دو طرف رو میدونم و خیلی متاسفم که هر چه بیشتر میگذره،آدمها ،کمتر دیده میشن...
درد سنگینیه..
تسلیت می گم چپ کوک جان. ای کاش اینطور نمی شد.
پدربزرگ من هم روی تخت بیمارستان فوت شد. دز قرصهای مخصوص قلبش رو باید بعد از یک هفته تغییر می دادند که ندادند و باعث خونریزی و پاره شدن مویرگها و سکته ناگهانی شد.
من از وضع بیمارستان خصوصی شکایت می کردم. این که دیگه هیچی...
:(
وای چپ کوک عزیز...کاش کاری جز ابراز تاسف و تسلیت از من بر می اومد
تسلیت، سکوت و دیگر هیچ! چپ کوک جان برای ایشان آرامش و شادی ابدی آرزو میکنم. پایدار باشی
vay khodaye man
cheghad mogheye khoondane in post khaterate badi baram zende mishod v fek mikardam age man oonja boodam chia bare parastara mikardam
mishe lotfan khaheshan shekayat konin? in parastaraye ***** bayad javabe kareshoono bedan
متأسفم. تسلیت می گم.
حق داری. حق داری. حق داری. صحنه ها آشنابودن. اون ته ریش کثافت و شکم گنده ی چرک. اون خمیازه و درست کردن بند ساعت و تعریف مهمونی دیشب. عین یه کابوس تکراری. این حرف رو از زبون کسی می شنوی که زمانی اون ور کانتر بوده. کسی که از همکارش می شنیده که« اینقدر به مریضا سر نزن. پرروشون می کنی». کسی که سر سوپروایزر بیمارستان داد کشیده: « شماها همتون قصابین. سلاخین» و اون با خونسردی گفته « بهت یه روز آف می دم. انگار خیلی عصبی شدی».کسی که دیگه نمی خواسته به این آدم کشی قانونی تن بده. کسی که هزار تا حرف از اون ور سکه داره.
فکر می کنی بیمارستان خصوصی خیلی بهتره؟ نه. اونجا هم داستانای خودش رو داره. من که بُریدم. امیدوارم کسانی که هنوز وجدان کاری دارن – و هنوز تک و توک می شه دیدشون – بتونن ادامه بد
امیدوارم کسی پاش به بیمارستانهای دواتی مخصوصن این بیمارستان رسول نیافته.من هم تجربه خیلی وحشتناکی از این بیمارستان دارم.اکیدا توصیه میکنم به این بیمارستان نرید.درمانگاه از اونجا بهتره
چپ کوک عزیز ، تسلیت میگم . امیدوارم غم آخرت باشه .
دقیقا می فهممت . پدربزرگ من هم تصادف کرد ولی توی بیمارستان از گرفتگی راه تنفسی مرد . با این تفاوت که خصوصی بود ولی هیچ فرقی نداشت . همه شون میگن ما مسئول نیستیم . نمیدونم کی مسئوله کلا توی بیارستان ها ؟!!
داستان جالبی بود
Shayd bavar nakoni ama alan daram zar zar gerye mikonam baray ranji ke bar madarbozorg rafte, bar to , bar mardooman sarzamninam...natoonestam taghat biaram, daram zar zar gerye mikonam to ye cafe 2 oghyanoos onvartar va vaghan motasefam ke nemitoonam kari konam, mitarsam. az inke in bala roozi sare pedar piram biad:((
خیلی تسلیت می گم.
این وضع غیر قابل تحمله.
vaghean moteasefam chize digei nemishe goft
بر پدرش !!!
ای کاش یه دکتر از بیرون میبردین
تو بیمارستان ویزیتش کنه !!
همونی که تو شهرآراست و میگی دیگه ؟
یه 10 تومن میزاشتی کف دست نگهبان دم
در حل بود . میشناسم اون خراب شده رو
دوستم تمام استخونهای دستش تیکه تیکه
شده بود یک هفته دست خورد شده باز بود
عملش نکردن ! انقدر بی در و پیکره که
ما هر شب 4 تا قلیون میبردیم تو پله هاش میکشیدیم !!!!
خدا بیامرزه اون بنده خدا رو
صبر به شما و وجدان هم به اینها بده
شکایت کنید. حتی اگر فایده نداشته باشد. حداقل خواب مسولان آن بیمارستان لعنتی را به هم میزند...
پُریم از این بغضهای نترکیده.
من در سرزمینی زندگی میکنم که مزد گورکن از بهای جان انسان بیشتر است.
خیلی طولانی بود...
طفلکی چقدر عذاب کشید...چقدر عذابش دادند
نمیدونم چی باید بگم..سطرهای آخر رو که میخوندم مدام نگران بودم که جمله آخر همین باشه و منتظر بودم که پایان نوشتتون جور دیگه ای باشه.تسلیت میگم و براتون از خدا صبر میخوام...برای همگیمون
ما روزی همه کسمان را از دست می دهیم
و همه کسمان هم روزی ما را ...
این یعنی زندگی ...
خدایش بیامرزاد
من واقعاً متاسفم. توی ادارات این کشور زیاد بااعصاب ما بازی شده ولی متاسفم که با جون آدما هم بازی می کنن. شکایت و عدالت هم از جمله چیزهایی هستن که بهشون رسیدگی نمی شه. حرفای زیادی در این مورد می شه زد که فقط باعث بیشتر ناراحت شدن می شن.
تسلیت می گم
چه فرقي ميكنه بگم يا نه؟ از صبح كه اينو خوندم دارم گريه ميكنم. حالم بدجوري بده. ادماهميشه انقدر بست و بيوجدان بودن؟
برات وافعن متاسفم چب كوك جان. اميدوارم غم اخرت باشه.
روح مادر بزرگت قرین رحمت خدا
ولی اگه پارتی داشتی اون بیمارستان از بیمارستان جان هاپکینز برات بهتر بود پدر من با پای خودش رفت بیمارستان اپاداناو سه ساعت بعد جنازه اش رو به ما نشون دادن باورت میشه کپسول اکسیژن تو اورژانس خالی بود نیم ساعت تعویض کپسول طول کشید هیچ کدوم از پریزها کار نمیکرد در حالیکه نیاز به شوک بود در اخر پزشک کشیک پرونده رو امضا نکرد صبح که شد یه دکتر دیگه که ما اصلا اونو ندیدیم تمام پرونده رو امضا کرده بود عزیزم تو ایران فقط باید پارتی داشته باشی تا از بیمارستانها چه دولتی چه خصوصی جون سالم درببری امیدوارم دیگه هیچوقت گذرت به این سلاخ خونه ها نیفته
تسليت مي گم .
تسلیت میگم منم مثل شما مادربزرگم رو همینجوری از دست دادم. پای شکسته و در انتظار عمل. ولی من چیزایی رو میدونم که اگه شما هم بدونید دیگه چهره های منفور پرستارها و کارهاشون رو اینجوری سیاه سیاه نمیدیدید. بله من پزشکم و مادر بزرگم همینجوری که گفتید رفت. ولی میدونم داروی فشارخون نبایست داد. سوند نبایست زد حتی اگه بیمار خیس بشه.....میدونی عمل فوری ممنوعه؟ میدونی شصت درصد شکستگیهای لگن امبولی میده که سی درصد احتمال مرگ داره؟ خوش اخلاقی پرستار از واجباته ولی سوند و سرم و عمل سریع و بیمارستان خصوصی دوای مادربزرگهای من و تو نبود. روحشان شاد
ناشناس عزيز سلام
ممنون از همدرديت و ممنون از اينكه عذاب وجدان من همراه مريض رو كم كردي.
به نظر من بخش عمدهاي از كار پزشك اينه كه مريضش رو و همراه مريضش رو توجيه كنه كه چه اتفاقي براشون افتاده و توضيح بده چكار ميشه كرد و چكار نميشه كرد. انتخاب رو هم به عهده مريض بگذارن. اينجا هزينه درماني سنگين و درد و عذاب زياد به مريض سرطاني تحميل ميشه بدون اينكه خودش مسير درماني رو انتخاب كرده باشه. پزشك همونجور به جون بيمار ميفته كه مكانيكي به جون ماشين. اما اينها با هم فرق دارند. اينجا پرستار به خورش اجازه ميده مريض و همراه مريض رو در دلهره و ترس نگهداره. پزشك به خودش زحمت حرف زدن نميده. كادر بهيار طلبكاره و خيلي از كارها رو وظيفه خودش نميدونه. اينهاست كه چهره منفوري از كادر درماني ما ميسازه. وگرنه اتفاقي كه براي مادربزرگ من و شما افتاد بسيار در سنين بالا رايجه و چيز عجيبي نيست كه در تشخيص يا حتي شيوه درمان پزشك گبر بكنه. اين منم كه نميدونم چه خبره و بايد برام توضيح داده بشه تا بدون عذاب وجدان از كم كاري سر روي بالشت بگذارم.
سلام و واقعا متاسفم
امروز یکی از نمایندگان مجلس آدرس وبلاگ شما را داد تا این ماجرا را بخوانم...
هر سطر را که می خواندم امیدوار بودم که شما بتوانید مادربزرگ را نجات بدهید...
اصلا انتظار نداشتم تلاشهایتان نتیجه دیگری داشته باشد.
به هر حال متاسفم...
من تو بیمارستان رسول کار کردم. متأسفانه در کادر پرستاری اونجا باند بازی عجیبی حاکم هست و حتا رئیس بیمارستان هم حریف پرستارها نیست. پرستارها هم از بیمارستان رهنمون سابق که تو ایرانشهر بود به بیمارستان رسول منتقل شدن که اونجا هم یک چنین رفتاری با مریضها داشتن. ولی یک سئوالی هم همیشه برای من هست و اونهم اینه که کی و در چه مقامی در این مملکت کارشو درست انجام میده که پرستارش درست انجام بده؟ به قول معروف خانه از پای بست ویران است. به هر حل برای مادر بزرگتون طلب آمرزش میکنم.
یک پیشنهاد هم دارم. حالا که شما یک عزیزتون رو در این بیمارستان از دست دادید چرا وبلاگ خودتون رو اختصاص به کسانی نمیدین که در بیمارستان رسول در موردشون کوتاهی شده؟ شاید موثر واقع بشه و بتونید مانع تکرار چنین حوادثی در آینده بشید. چنین کمپینهایی در کشوری که من درش زندگی میکنم بسیار تشکیل میشه.
چه پایان بدی
مثل غوطه خوردن روی حباب
azizam Ati joonam
kheili sakhte midoonam
khaktoosare mamlekate ma ke edeash mishe mosalmoone va ba farhang va ba maram
inja mesle malake ba mariz barkhord mikonan va hata khanevadash
vaghean adam delesh migire :(
وای خدای من! خانم چپ کوک! خیلی متاسفم
وطنمان ویران است، مریض است ولی پول ندارند ببرندش یک بیمارستان خوب و توی هیاهوی بیماگونه این بیمارستان ها سکوتِ ویرانگر می کُشدش... خیلی متاسفم خانوم چپ کوک...
چه قد رتلخ بود...چه قدر تلخه ... چرا این قدر بی مسئولیتی آدما زیاد شده ...حالم بدشد...خیلی...
شنبه شب،حدودهای سه ی صبح وبلاگتون رو باز کردم و تو فکر بودم که چطور حالتون روبه راه نبود ...وبلاگتون رو که خوندم...چه خوب اصلا نشون نمی دادید چی شده..
بیمارستان رسول رودیشب دیدم ...آخه ...
جدا متاسفم.چرا این اتفاق تکرار می شه...
حرفهایی هست برای نگفتن
و ارزش عمیق هر کس
به اندازه حرفهایی است
که برای نگفتن دارد
و کتابهایی هست برای ننوشتن
و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی
که باید قلم را بشکنم
و دفتر را پاره کنم
و جلدش را به صاحبش پس دهم
و خود به کلبه ای بی در و پنجره بخزم
و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت.
(دکتر شریعتی)
سلام
در صورت واقعی بودن ماجرا منهم متاسفم البته فرقی نمیکنه این قصه و قصه های مشابه کم و بیش در بیمارستانهای آموزشیمون با کمی سیر نعنا داغ کمتر و بیشتر در حال وقوعه ....اما یک نکته مغفول نماند و اون اینکه همین بیمارستانهای آموزشی با تعرفه هایی یک دهم بخش خصوصی و نیروی انسانی سخت کوش اما خسته و فرسوده از لود بالای کار در حال حاضر بیش از 80% بار بستری و حدود 20 % بار سرپایی کل نظام سلامت را به دوش میکشند و بخش خصوصی صرفا 20% بار بیمارانبستری آنهم از نوع بیماران لوکس و...را با تعرفه های غیر حقه و آنچنانی بر دوش دارد و منصفانه تر آن بود که در کنار این نگاه و تعابیر صرفا احساسی نیم نگاهی نیز از زوایای کلان تر به موضوع داشته باشیم و.....
خدا یارتان
سالم باشید
Mha عزيز
داستان نه تنها واقعيه كه من بخشهاي ناخوشايندش رو حذف كردم. فكر كردم اگر بنويسم ديگر ماجرا باورپذيريش را از دست ميدهد.
آماري كه داديد توجيهي بر وضعيت نابسامان و عدم مسئوليت پذيري كادر درماني نيست. بيمار وامدار كادر درماني بيمارستانهاي دولتي نيست. صدقه دريافت نميكند. بيمه پرداخت كرده و حق دارد درمان مناسب دريافت كند. حداقل كادر درماني به واسطه سوگندي كه خورده وظيفه دارد برخوردي انساني با بيمار و همراه بيمار داشته باشد. برخورد كادر درماني در بيمارستانهاي دولتي به اندازه برخوردهاي پولكي چندشآور بيمارستانهاي دولتي غيرانسانيست. بيمسئوليتي كادر درمان در بيمارستان دولتي صحه گذاشتن و حق دادن به رفتار كادر درماني بخش خصوصيست. كادر درمان انتقام كار سنگينش را از بيمار ميگيرد؟ صبح روز سهشنبه هشت پرستار و يك سرپرستار در بخش ارتوپدي نشسته بودند. گل ميگفتند و گل ميشنيدند درحالي كه زني در راهروي بخش ميلرزيد و اشك ميريخت كه شوهرش درد ميكشد و او نميداند چه كند و پرستارها حتي نگاه نميكردند.
خانوم Mha
یک سوال داشتم از خدمتتون. اگر به واسطه این منطقی که شما مطرح کردین پیش بریم یک مهندس هم میتونه با خودش فکر کنه که حقوقی که از شرکتش میگیره با توجه به سختی کار و سر سایت رفتن و ... بسیار ناچیزتر از بساز بفروشی استکه نه تنها تحصیلات کلاسیکی در این زمینه ندارد بلکه بدون اینکه نیازی به سایت رفتن و با سرما و گرما دست و پنجه نرم کردن داشته باشه چندین برابر پول پارو میکنه.
بنظر شما این مهندس حق داره که موقع طراحی ساختمان مسکونی شما و یا پلی که هر روز ازش عبور میکنید کم کاری کنه؟ فقط کافیه که سرش به چایی خوردن گرم بشه و فاصله 2 تا ستون رو چند سانت جا بجا بکشه تا نه تنها یک نفر بلکه جون هزارها نفر رو در خطر بندازه.
یادمون نره که ایمان به کارمون از همه چیز مهمتره. اگه بهش ایمان نداریم بهترهبجای بهانه تراشی عوضش کنیم. هر کدوم از ما اگه پیغمبر کار خودمون باشیم جامعه مون خیلی بهتر از این میشه. (یک پیغمبر اگه خودش به کار خودش ایمان نداشته باشه هیچ کس بهش ایمان نمیاره)
آه که من می فهمم این چیزی که تو می گویی را؛ نه الکی، واقعنی می فهمم.
"گ" را همین طوری بود که از دست دادیم. دکتری که اعتماد داشت بهش، به دست ها و صداقتش، توی آن بیمارستان رجایی نفرینی کار می کرد فقط و "گ" هم حاضر نبود قلبش را به تیغی غیر از مال او تحویل دهد. قصه اش گفتن ندارد؛ آخرش این بود که بعد از عمل و پشت چند روز خونریزی مرد؛ مثل زمان جنگ، قحطی دارو؛ اما، اما ما جنگ زده ایم مگر؟! چه می دانم، شاید باشیم؛ شاید هستیم. "گ" مُرد؛ پشت دروغ پرستارها، نبودن حتی یک دستگاه نیمه خراب آندوسکوپی –که خودمان با همان پارتی که گفتی و بعد از یک نصفه روز دوندگی و یک دنیا تعهد آوردیم تا آن خراب شده-. فرقش این بود که ما منتقلش کردیم تا یک بیمارستان خصوصی؛ اما خب، کار تمام بود. چشم های "گ" می گفت که تمام است ... . دور و بری ها می گفتند نوبتت که برسد کاری نمی شود کرد؛ من می دانستم اما که نوبت "گ" به این زودی ها نبود. که نوبتش را آن جماعت بی قید بی شرف جلو انداختند؛ و حالا نبودنش درد دارد، تا ابد درد دارد ...
برایت آرامش آرزو می کنم همسایه ی خوش کوک ما؛ روزهای قشنگ تر و خوش رنگ. مراقب خودت باش.
اول كه شروع كردم به خواندن فكر كردم با يك داستان تازه كار و نسبتاً ضعيف سر و كار دارم، وقتي جلوتر ر فتم ديدم نه، با واقعيتي روزمره و ملموس و تلخ، اما هرروز تكرار شونده طرفم، وبه آخر كه رسيد باز هم ديدم كه اي واي نه! با يك فاجعه ي دردناك روبرو شدم كه هرچقدر هم هر روز و هر ساعت توي اين مملكت تكرار شود، باز هم كهنه نميشود و عجيب آنكه چه خوب به تكرارش عادت كرده ايم!
تسليت من رو بپذير دوست عزيز
vaghty ke system az vaz'e mojood razi bashe ya kari baraye eslahesh nakone dar amal,hamin ash o hamin kase baghi mimoone.systeme darman karesh kharabe,kie ke nadoone,btw too ye systeme mayoob,be hich kas khosh nemigzare,na be ostad,na be resident,na be intern,na parastarha behyar va....
yekam zoom out koni mifahmi ke daram raje be chi sohbat mikonam
man ham intern boodam,ham pezeshk omoomui,ham hamrahe mariz,ham khode mariz too bimarestane amoozeshi,hame ja kamo bish hamin vaz'e,fekr ham nakoni ke vaseye shomaye naashna injoorie,na vase mane pezeshkesh ham haminjoore!! vaghty bekhay mamlekato hey'aty edare koni,amalan behtar az in nemishe! btw man nemidoonam chera parastarha kollan ba mariz mesle goosfand raftar mikonand! (baraye khodam barha ettefagh oftade,be onvane mariz ya hamrahe mariz)
shekastegie lagan dar farde mosen (pookie ostekhan dar zane mosen)marg o mire balayi dare,che tooye bimarestane hazrate rasool,che too bimarestane sina,che tooye bimarestane emdadie mashhad,che tooye bimarestanhaye khosoosi,che tooye bimarestanhaye amrika! tasliat migam
تسلیت میگم
در همین باره:
http://rsharifi.persianblog.ir/post/44
الهی خودشون به این جور باها مبتلا شن...برن زیر گل....الهی بمیرن
آتوسا جان
از روزی که این پست رو گذاشتی خواندمش و هر روز می خواهم برایت پیغام بگذارم و دلم نمیاد. تلفن کردم از سالومه بپرسم بلکه حقیقت نداشته باشه. اما گفت که داره.
تسلیت میگم. هم برای از دست دادن مادربزگ هم برای این درد اجتماعی.
وااااااااااای
سرم داغ شد
خیلی متاسفم
برای از دست دادن مادربزرگت
برای غمی که داری
برای عصبانیت اون لحظه ات
برای بی خیالی پرستارا
برای بیمارستان رسول
برای تهران
برای ایران
و برای خودم و خودت که ایران هستیم
غم آخرت باشه
kash veghei nabod ....
تسليت مي گم و براتون صبر و آرامش آرزو مي كنم . بسيار متاسف شدم . همراه با شما و تا انتهاي ماجرا حرص خوردم و عصباني شدم و تو دلم فرياد زدم . دردناكتر از خود بيماري ، توي پروسه درماني در ايران اينه كه هيچكسي بيمار و همراهانش را محق ارائه توضيح نمي دونه . به ندرت پيش مياد كه شما رو درجريان موقعيتي كه در اون هستين ، احتمالات ، پيش بيني ها و بقيه حواشي داستان بذارند و اين ناآگاهي باعث كلافگي و غافلگيري و بعضا تصميمات نادرست مي شه . اي كاش مسئولين اون بيمارستان اين پستو بخونن و كمي به فكر فرو برن .
ای کاش می شد زمان را به عقب باز گردانیم. ای کاش میشد تمام دردها را به فراموشی بسپریم. ای کاش انسانیتمان را کالایی ارزان نمی پنداشتیم که به سادگی از کف بدهیم. ای کاش......
چپ کوک عزیز
من یک پست در وبلاگم گذاشتم راجع به کمک به شیرخوارگاه آمنه.البته خودم ایران نیستم که شخصا پیگیری کنم و ببینم که چقدر نیاز به کمک هست. ولی بهر حال یاد آوری اینکه مردم به هم کمک کنند کار مفیدی است.حتی اگه گرفتن دست کودک بی مادری باشه.
میتونم خواهش کنم که این پست و لینک بدین چون تعداد بازدیدکننده های شما بیشتر از من هستش.
خيلي متاسفم
من دقيفا مي فهمم چي مي گي چون خودم به خاطر حماقت و ناداني و سهل انگاري آمبولانس و پرستار پدربزرگم رو از دست دادم.
تسليت مي گم بهت.
چی بگم جز اینکه فقط امیدوارم که یه روز خوب میاد...! اصلا خاطره دوری برای من نبود برای همین تلخی نوشتتون برام خیلی بیشتر شده بود.
از ته دلم می گم دلم واقععععععععععععععا براتون تنگ شده!
واقعا
متاسفم بیشتر از شما برای بیمارستان و بیشتر از بیمارستان برای رسولش !
با يك شعر كوتاه به روزم
نخوندم!
خيلي از ماها اين تجربه رو داريم.مادر بزرگ من همينطوري مرد.پدرم همينطوري 6 ثانيه مرد ولي جيغ هاي مادرم يكيشون ومجبور به دادن شوك كرد.فرداش مامانم جلوي سرش مونداشت و صداش گرفته بود.
چه خوب گفت اون دوستي كه از وجدان كاري حتي مهندسا گفت.در حاليكه من ميدونم حقوق خيلي از اين پرستارا از خيلياي ديگه تو اين مملكت بيشتر. با درجه سختي كار برابر وحتي شايد بيشتر
واااااااااااای!
متنفرم، از اینجا، از آدم نماهاش،از ادعاهاشون، متنفرم
چپ کوک جان خیلی وقته ساکتی. البته سوگوار بودن رمقی برای نوشتن نمیذاره. امیدوارم که بزودی حالت بهتر بشه.
با تمام گوشت و پوست و خونم درک کردم این پستتو و حالتو...پدرم دو هفته است که بستریه و از این بیمارستان به اون بیمارستان می کشوننش روزی 3 تا 4 بار ازش نمونه خون میگیرن برای آزمایش هر دکتری میاد یه نظری میده...هی باید بریم داد بزنیم التماس کنیم که حواسشون باشه...بس که اعصابمون خرده و گریه کردیم دیگه رمقی نداریم...و این وسط فهمیدم که چه سیستم مافیایی داره پذیرش بیمار تو بیمارستان...چه خصوصی چه دولتی...برای اینکه یه تخت تو آی.سی. یو براش بگیریم چه بیمارستانایی رو گشتیم...خلاصه بد دردیه مریضی تو این مملکت مثل همه ی دردای دیگه...برای بهبودی پردم دعا کنید...
بهت تسليت ميگم من هم يكي از اون جوجه دكتر ها بودم كه تقريبا ٥ سال از ٧ سال پزشكيم رو تو همون بيمارستان رسول گذروندم تو اين مدت خيلي چيزها ديدم ، بيمارستاني كه مريض رو بخاطر اينكه پول نداره سوار آمبولانس ميكنه و وسط اتوبان قم رها ميكنه از اين بيشتر چه انتظاري داري؟ براي ما هم هر روز توي اونجا رفتن جهنم بود
ارسال یک نظر