در طول یک سال گذشته صحبت بر سر وضعیت سوریه به
یکی از موضوعات ثابت گپ ما و ادموند تبدیل شده است. گفتگوی ما همیشه با دو سری
سوال و جواب تکراری احمقانه شروع میشود. او میپرسد آیا ما اخبار سوریه را دنبال
میکنیم یا نه و ما هر بار انگار برای اولین بار است با چنین سوالی روبهرو شدهایم
هیجان زده جواب مثبت میدهیم. ادموند هم انگار بار اول است ما را به موضوع سوریه
علاقهمند میبیند با یک قدم فیلی خودش را به وسط اتاق دانشجوئیمان میرساند و با
هیجان میپرسد
Syria is your neighbour, isn’t it?
معمولا پیش از آن که جمله تکراری ادموند تمام
شود یکی از ما بالای منبر میرود. اول توضیح میدهیم که بله سوریه همسایه ماست اما
نه همسایه خیلی همسایه، می گوییم که در حقیقت سوریه همسایه همسایه ماست. در شرق با
عراق هم مرز است و ما هم با عراق هم مرزیم. و همیشه گپ اصلی مان از همین نقطه آغاز
میشود. ما شنیده هایمان را از دوستان سوریمان به ادموند منتقل میکنیم و ادموند
سعی می کند اطلاعات تازه را با اخباری که این طرف و آن طرف خوانده تطبیق دهد. اما
اینبار هنوز گرم صحبت نشده بودیم و تازه داشتیم بحث طرفداران اسد را باز میکردیم
که بله اسد بین سوریها طرفدار دارد و آنهایی که طرفدار اسد هستند برای موضع
گیریشان دلایل متفاوتی دارند و البته این تمام ماجرا نیست. چین و روسیه هم هستند
که وتو میکنند و نمیگذارند که کار یکسره شود و همین جریان را پیچیده تر میکند که
ادموند بیهوا پرسید:
Do
you think you must have access to nuclear energy?
من که تا آن لحظه بیصبرانه
انتظار میکشیدم موسیو آنلاین نفسی تازه کند تا من هم نظرم را در مورد سوریه اعلام
کنم در جا خشک شدم. موسیو آنلاین تنهاش را به دیوار تکیه داد و دستهایش را که تا
قبل از این بیدغدغه و آزادانه بالا و پایین می رفت روی سینهاش چلیپا کرد.
Well,
you know
ادموند حرف موسیو را
برید
I mean any form of nuclear
energy, for any reason, for any purpose? No matter what you want to do with it,
do you think you have the right to access nuclear energy?
ادموند بی آنکه پلک بزند
موسیو را نگاه می کرد. موسیو بیصدا زل زده بود به پیرهن ورزشی ادموند و من فکر می
کردم جواب این سوال می تواند به سادگی ما از یک زوج ایرانی بی خطر به یک زوج تروریست
تبدیل کند. ثانیه ها کش می آمد و من اصرار داشتم در صورت ادموند که همیشه کمی بهت
زده و کمی سرخوش بود دلیلی برای پرسیدن این سوال پیدا کنم. می خواستم بگویم نه و
خودم را از خطر نزدیک شدن به تصویر آمریکایی یک تروریست نجات دهم اما زبانم به نه
گفتن نمی چرخید. نمی دانستم برای ادموند، جواب مثبت ما را در دسته تروریست ها طبقه
بندی می کند یا دسته ضدآمریکاییها. حتی نمی دانستم اگر شانس بیاوریم و جای تروریست
ها در زمره ضد آمریکاییها قرار بگیریم جزء دوستان چین قلمداد میشویم یا نه. نمی
دانستم برای ادموند چین مام وطن حساب میشود یا نه؟ نمیدانستم این میل به طبقه
بندی آدمها نتیجه دو سال درس خواندن من در سیستم آکادمیک بود که اصرار داشت همه
چیز را طبقه بندی کند یا علت دیگری داشت و محصول عدم شناخت ما از یکدیگر بود. نمیدانستم
اگر ادموند بگوید ما تروریستیم و دنبال راه انداختن یک جنگ تمام عیاریم چطور میتوانم
از خودم دفاع کنم. حتی نمی دانستم چرا خودم را در موضع پاسخ گویی تصمیم های یک
دولت میدیدم. سوالها به سرعت ورق زدن صفحات یک کتاب در ذهنم تلنبار میشد. داشتم
منفجر می شدم. تمام توانم را جمع کردم و دلم را به دریا زدم.
Yes,
Why not? All the countries have the right to access nuclear energy.
میخواستم مقاصد صلحآمیز
را هم به جملهام اضافه کنم که ادموند هیجان زده پایش را به زمین کوبید و گفت
Yes,
exactly.
نفس راحتی کشیدم. موسیو
دستان گره خوردهاش را باز کرد. ادوموند عصبی و هیجان زده سرش را تکان داد
- برای چی نباید دسترسی
داشته باشید؟ اگه همه کشورها میگفتن انرژی هستهای خطرناکه ایران هم باید کارهاش
رو متوقف میکرد ولی وقتی این همه کشور دسترسی دارن شما چرا نباید داشته باشی.
من و موسیو سرمان را
تند تند به علامت تایید تکان میدادیم. ادموند ادامه داد
- میدونید من خیلی
فکر میکنم. به نظرم خیلی چیزها درست نیست. چند روز پیش تلویزیون یه سرباز انگلیسی
رو نشون میداد که تو عراق دو تا پاش رو از دست داده بود. راستش من دلم براش نسوخت.
میدونید چرا؟ برای اینکه واسه کشورش نجنگیده. اصلا تو عراق چکار می کرده؟ اینها
گفتن تو عراق بمب هست. ما هم قبول کردیم. رفتن ریختن تو خونه مردم گفتن تو بمب
داری. ما گفتیم خوب اشکالی نداره. بعد هیچی پیدا نکردن. خب باید معذرت خواهی کنن
بگن ما اشتباه کردیم و برگردن خونههاشون. اما عوض این کار اونها وایستادن میگن
آها ما اصلا برای بمب نیومدیم، ما دیدیم شما دموکراسی ندارین اومدیم براتون
دموکراسی بیاریم.
ادموند تند و تند سرش
را تکان میداد.
- بعضیها میگن من
دیوونهم. اما من میگم مگه دموکراسی رو میشه یه شبه آورد؟ ها میشه؟ شما ده تا
بچه داری و باید هر روز بهشون غذا بدی. میشه هر روز جلوی یکی یکیشون وایستی و
بگی: عزیزم شما امروز چی میخوری؟ میدونی آخرش چی میشه؟ سه نفر برنج میخوان، چهار نفر پاستا میخوان، سه نفر دیگه پیتزا میخوان. تو میخوای کدومش رو بپزی. تا یکی
رو آماده کنی اون یکی از گشنگی میمیره. اینجا باید تو یه تصمیم جدی بگیری و بگی هممون
برنج میخوریم. من موافق دموکراسیم. موافقم هر کسی هر چی دوست داشت بخوره اما
لازمه این بچهها بتونن خودشون غذا تهیه کنن. اونوقت یکیشون میگه من برنج نمی
خورم برای خودم پاستا میپزم. اون یکی میره بیرون برای خودش پیتزا میگیره. ولی
اینا شرطش اینه که بچهها بتونن خودشون غذاشون رو تهیه کنن. باید بزرگ بشن، باید
رشد کنن.
تو نادانی نمیشه
دموکراسی آورد. میدونید یک زمانی مائو گفت که میخواد تولید آهن رو ببره بالا،
گفت میخواد از آمریکاییها هم بیشتر آهن تولید کنه. میدونین چی شد. مردم هر چی وسیله
آهنی داشتن فرستادن به کارخونهها که ذوب بشه و آهن درست کنن. این احمقانهترین
کار ممکن بود. خوب بعدش چی شد. یک عالمه مردم بدبخت موندن که قابلمه نداشتن توش
غذا درست کنند و یک عالمه آهن مذاب مونده بود که معلوم نبود باید چکارش میکردن.
میدونین چینیها اون موقع نمیفهمیدن تولید کردن یعنی چی. نمی فهمیدن به این
تولید نمیگن.
حالا آمریکاییها چکار
میکنن، می رن سراغ بچه خانواده. بهش میگن تو غذات رو دوست داری؟ اونم میگه نه،
من پاستا میخواستم ولی بهم برنج دادن. آمریکایی ها هم شروع میکنن که آهای خلایق ببینین اینجا به حقوق این
بچه، به خواستهش احترام نمیذارن. آهای حقوق بشربه خطر افتاد، آهای دموکراسی به
خطر افتاد. این احمقانهست. این خیلی احمقانهست.
برای اولین بار بود که
ادموند را عصبی و مایوس میدیدم. ادموند یک سره حرف زد. ما حتی دیگر فرصت تایید
حرفهایش را هم پیدا نمی کردیم. به موسیو گفت میدونین، چین نمیخواد سوریه رو
اشغال کنه اما آمریکا میخواد. آمریکا همه چیز رو برای خودش میخواد. هیچ کس نمیگه
این همه اسلحه داره از کجا وارد سوریه میشه. کی اسلحهها را میسازه؟ کی می
فروشه؟ تازه بعدش چی؟ این اسلحهها کجا میره؟ مگه می شه با این همه اسلحه که تو
خونه های مردمه آرامش رو به شهر برگردوند؟ نمی شه. اصلا نمیشه. میدونی یه ضربالمثل
چینی هست که میگه وقتی همه چیز به هم می ریزه شانس سراغت میاد. آره آمریکاییها
همه چیز رو به هم ریختن تا شانس بالا کشیدن ثروت این کشورها رو به دست بیارن.
در فرصت یک تنفس کوتاه
موسیو چک اجاره ژوئیه را دست ادموند داد. ادموند نگاهی به چک انداخت و انگار نکته
مهمی را فراموش کرده باشد گفت: ما یه ضرب المثل دیگه هم داریم که میگه اگه میخوای
چیزی رو درست کنی باید اجازه بدی این درست کردن از یه جایی شروع بشه. نمیشه همه
چیز رو با هم درست کرد. اگه میخوایم یه کشوری وضعش درست بشه باید اجازه بدیم اول
یه گوشهش درست بشه، یه شهرش پولدار بشه، بعد آروم آروم وضع خوب سراغ جاهای دیگه
میره. شهرهای پولدار میشه دو تا، می شه سه تا. باید صبر کرد. یه شبه هیچی درست
نمیشه. دموکراسی هم یه شبه نمیاد. باید آروم آروم بزرگ شد.
ادموند از نفس افتاده
بود. پیش از آنکه ما فرصت حرف زدن پیدا کنیم به سمت در به راه افتاد. خداحافظیمان
این بار گرمتر از همیشه بود. خداحافظی کردیم. ادموند بابت نیم ساعت یک سره حرف
زدنش معذرت خواهی کرد و همانطور که زیپ گرمکنش را بالا میکشید گفت: بعضیها میگن
من دیوونهم اما من فکر میکنم یه جای کار ایراد داره. ما همهمون میدونیم جریان
چیه. همهمون این بازی رو بلدیم اما هیچ کدوممون هیچ کاری نمی کنیم.
ادموند رفت. تمام عصر
آن روز سعی کردم روی پایاننامهام متمرکز شوم اما نمیشد. فکر میکردم شاید
ادموند فردا سراغ مستاجر اتاق بغلی برود و یک ساعتی با کوین حرف بزند. بعد سراغ
مستاجر اتاق کناریش برود و حرفهایش را تحویل زن و شوهر هندی دهد. شاید هم سراغ
مستاجر پاگرد پایینی برود و برای دختر بلوند عجیب و غریب همسایهمان از آمریکایی
ها حرف بزند. شاید هم سراغ مستاجرهای ساختمان دیگرش برود و از دوست تاجیک من بپرسد
او درباره آمریکاییها چه فکر میکند یا از آن یکی مستاجر فرانسویش بپرسد که تمام
بدنش را تتو کرده و سر تا پایش پر از آویزهای آهنی احمقانه است. فکر میکردم چقدر
مستاجرهای ادموند زیاد است. فکر میکردم واقعا یک جای کار میلنگد. فکر می کردم یک
جای کار بدجور میلنگد.
۴ نظر:
من، جوونی هام فکر می کردم بهترین و عاقلانه ترین نظرات در هر موضوعی، از طرف کسانی است که بیشتر فکر کردن، بیشتر تجربه دارن و خلاصه وقت بیشتری صرف حواشی موضوع کردن.
ولی حالا دیگه اینطور فکر نمی کنم. خیلی وقتا بهترین نظرات از طرف کساییه که الزاما خودشون رو درگیر عمق ماجرا نکردن و خیلی سطحی، از بیرون به قضیه نگاه می کنن.
نمونه اش ادموند شما.
آه، چه چین و روسیهی خوبی! نمیخوان کشوری رو اشغال کنن، ولی تا جایی که میتونن از کسی دارن حمایت میکنن که به مردمش هم رحم نداره.
چه ادموند خوبی دارید شما.هر چند یک جای کار می لنگد...
عزیز دل! ادموند نازنین نظر تو درست و متین ولی دریچه نگاهت از دید نگاه یک انسان با سلامت روانی است و تنها از همین دریچه مورد قبول است.
چاقو بسیار مقید است. اصلا آشپزخانه بدون چاقو لنگ است ولی این چاقو را اگر به دست یک دیوانه یا طفل بدهی همه جای کار را میلنگاند.
برای همین است که حتی همین چاقوی ناقابل را هم نباید به دست همه داد.
ارسال یک نظر