بعد از دو سال زندگی در لندن، خارج هنوز برای من جاییست که
در فیلمها دیدهام. من علیرغم میلم در مواجهه با واقعیت لندن هنوز در دنیایی
زندگی میکنم که ترکیبیست از خیابانهایی که هلمز در آن قدم زده، پوآرو قتلهای
مخوفش را کشف کرده و امروز انبوه ماشینها با سرنشینهای هندی، چینی و اروپای
شرقیش اشغالش کردهاند. اگرچه تصویر روزهای من پر از زنان لیپوشی کمرباریک است که
میگذارند باد موهایشان را آشفته کند اما برای لحظهای نمیتوانم تصور کنم در حیاط
پشتی خانههایی که میبینم زنانی با لباسهای تنگ، دامنهای بلند و موهای موجدار
گره کرده در پشت سر زندگی نکنند. این تصویر دوم چنان در ذهن من پررنگ است که وقتی
نشانههایی از فیلمهای سینمایی را در دنیای واقع میبینم انگار نشانههایی از یک
واقعیت را در دنیایی وهمآلود و خیالی دیده باشم هیجانزده میشوم و احساس میکنم
نه در دنیای مردهها که در دنیای واقعی زندگی میکنم. اینچنین بود که وقتی دوشنبه
هفته پیش در مه صبحگاهی لطیف لندن از در خانه بیرون رفتم و یک عدد تابوت چوبی خوشتراش
را در قفس شیشهای ماشین حمل تابوت نبش کوچهمان دیدم ذوق زده شدم. تابوت چندان
بزرگ نبود. رویش با چند شاخه گل گلایل سفید و انبوهی میخک زرد پوشانده شده بود و دستگیرههای
طلاییاش در رنگ پریدگی صبح مه زده لندن میدرخشید. راننده با کت و شلوار مشکی
پشت فرمان با موبایلش بازی میکرد و پسر جوان بیحال و رمقی کنار ماشین سیگار میکشید.
عصر که به خانه برگشتم پلهها را دو تا یکی بالا رفتم تا
هیجان دیدن یک تابوت واقعی در یک کوچه واقعی را با علیرضا قسمت کنم. میخواستم
بگویم تنها فرق راننده ماشین نعشکشی با آنها که در فیلمها دیده بودم در یک کلاه
سیلندی مشکی بیشتر نبود و بگویم که تابوت از آنچه که فکرش را میکردم کوچکتر است
اما در را که باز کردم علیرضا درست پشت در ایستاده بود. چهار انگشت دو دستش را به
هم قلاب کرده بود و مثل کسی که هیجان برملا شدن یه راز کهنه از پا در آورده باشدش
با صدای لرزان و چشمان دودو زنان گفت: لاندریه مرد.
من شوک زده علیرضا را نگاه کردم. انگار تازه متوجه شده بودم
که در طول روز حتی لحظهای هم به بدن بیجان درون تابوت فکر نکرده بودم. علیرضا بیوقفه
حرف میزد:
- ظهر رفتم لاندری لباسا رو بردم. دیدم اون پسر هندی درازه
داره با یه مردی حرف میزنه. داشت بهش میگفت لاندریه دیشب تو خواب سکته کرده.
مرده میگفت خیلی متاسفه اما پسر درازه هی میگفت مسئله نیست. میخواستم برم جلو و
بگم چقدر ناراحت شدم ولی نمیدونستم چی باید بگم.
من حرفهای علیرضا را در پس زمینه آخرین تصویرم از مرد هندی
میشنیدم. یک هفته قبلش با هم سوار اتوبوس شدیم و با هم جلوی یکی از مراکز خرید
پیاده شدیم. میدانستم زیر چشمی نگاهم میکند اما سلام نکردم. مردک بداخلاق نبود
اما همیشه احساس میکردم از من خوشش نمیآید. با زنهای سفید لاس میزد. فکر میکردم
شاید به علت رنگ پوستم فکر میکرد هندی یا پاکستانیم. هر چند ایرانی بودن هم فرق
چندانی با هندی و پاکستانی بودن نداشت. به هر حال سفید نبودم. علیرضا هنوز صدایش
میلرزید
- یه پیرمرده هم اومد تو و از پسره سراغ لاندریه رو گرفت.
وقتی فهمید خیلی ناراحت شد. شاید چون پیر بود. میخواستم بگم منم خیلی ناراحت شدم
اما پسره یه جوری حرف میزد که من نشنوم . انگار نمیخواست مشتریا ناراحت بشن. ولی
ما خیلی وقته میشناسیمش.
من سرم را تند و تند تکان دادم.
- آره لاندریه اولیشون بود. من هفته پیش تو اتوبوس دیدمش
اما بهش سلام نکردم. اگه آقا سلیمون بود حتما سلام میکردم.
علیرضا هنوز سرپا ایستاده بود؛ همانجا. انگار از ظهر این
جملهها را بارها با خودش تکرار کرده.
- دوست یونانیمون بیشتر به آقا سلیمون میخوره تا این. ولی
به هر حال.. میدونی خیلی بد بود. اگه ایران بود الان یه عالمه آدم جمع میشدن. میفهمیدن
یکی مرده. ولی پسره نمیذاشت کسی بفهمه.
باید بیرون میزدیم. تک نخ سیگارمان را برداشتیم و بیآنکه
حرفی بزنیم هر دو راه افتادیم سمت مغازه لباسشویی. یاد مرگ ناگهانی ادیک، کالباس
فروش نزدیک خانه تهران افتاده بودم. یادم افتاد دو هفته بعد که مغازه باز شد با چه
زحمتی خودم را راضی کردم پا درون مغازه بگذارم و چیزی بخرم تا دختر پنج ساله ادیک
جوان بیروزی نماند. یاد سقوط هواپیمای ایران- ارمنستان افتادم. یاد انجل افتادم
که بغض کرده بود و من میگفتم باید اعتراض کنند. باید از هواپیمایی بی مسئولیت
غرامت بخواهند. یاد همه زنگهای ناقوس کلیسا افتادم که بیموقع به صدا در میآمد و
خبر مرگ یکی از هممحلهایهای ارمنیام را میداد.
در گرگ و میش غروب مغازه لاندری اندوهبارتر به نظر میرسید.
علیرضا پکی محکم به سیگارش زد:
- دیروز این موقع لاندریه زنده بوده. میدونستی پشت دخلش میخوابیده؟
پسره میگفت.
نیمی از پیشخان دخل پشت تابلوی بزرگ Close دیده نمیشد. علیرضا دوباره گفت:
- هیچ نشونهای از مرگش نیست. مسخرهست ولی خوبه ما یه
پارچه مشکی لااقل میزنیم. یه لا اله الا اللهی. نمیدونم
سعی میکردم تصویری که به سرعت پس ذهنم میآمد را پس بزنم.
اما تصویر شکل میگرفت. رنگ میگرفت و قلبم را میفشرد. هفته پیش سعید کنار ساحل
زیبای برایتون گفته بود: من که آدم مهمی نیستم. بمیرم میندازنم کف دریا خوراک ماهیها
بشم. سیگارمان را در سکوت جلوی مغازه تمام کردیم و به سمت خانه برگشتیم. از جایی
که صبح ماشین نعشکش ایستاده بود گذشتیم بی آنکه من حرفی بزنم. در را باز کردیم و
در سکوت پلههای باریک را بالا آمدیم. در اتاق کوچکمان را که باز میکردم علیرضا
تصویر ذهنیم را مثل تفالهای به بیرون پرت کرد:
- به نظرت ما اینجا بمیریم کسی چیزی میفهمه؟
حرفی نزدم. هنوز فکر میکردم که
چطور تمام روز از آنچه درون تابوت خوشتراش سر کوچه دیده بودم غافل بودم. ژاکتم را
بیحوصله روی صندلی انداختم و لبه تخت نشستم.
اتاق کوچکمان بوی برنج باسماتی هندی
و زهم گوشت ایرلندی میداد. باید برای برگشتن اشتهایمان کاری میکردیم.
۹ نظر:
مثل همیشه عالی نوشتی(متن ساختی)
((((اگه فرض کنیم نخواستی فقط حس واقعیت رو بنویسی به نظرم در شروع با زوایه خوب شروع کردی.ولی بعد رفتی از طرف و زاویه مرگ به موضوع نزدیک شدی.کار رو بیشتر حسرتی کردی تا مکاشفه ای.مقایسه کن با بعضی کارهای جومپا لاهیری))))
سلام.
اون سوپروایزر ِِ لاغراندام 10 روز پیش مرد. ما به کارمون ادامه دادیم. سرپرست تقشهبرداری چهار روز پیش تو خیابون سکته کردو مرد. باز ما به کارمون ادامه دادیم. برای خیلی از ماها یه سوال غمانگیز، به جواب درستاش رسید، "اگه من بمیرم چی میشه؟ هیچی. همه به کارشون ادامه میدن" بعد وقت قدم زدن، یا آخرای شب، به خودمون گفتیم "اصلن مردن خیلی وقته عادی شده، یه مسئلهی به شدت پیش پا افتاده.."
پیروز باشید..
عذر میخوام که باهاش ارتباط برقرار نکردم
سلام. همین امشب پیدایتان کردم، اما کتاب سرهنگ تمام را کلمه به کلمه با وسواس خواندهام و فارسی تمیز و خوبش و داستان زلزلهاش به شدت یادم هست. با آرزوهای خوب.
دوستش داشتم چپ کوک. خیلی به حس من نزدیک بود. من هنوزم برای باغلونمون گریه میکنم بعد از 2 سال. ارتباطهای آدم تو غزبت معنی متفاوتی پیدا میکنند.
http://tabriziran.blogfa.com
لطفا این وبلاگ من را که به انگلیسی هست به دوستان خارجی تان معرفی کنید.
سلام بر چپ کوک عزیز. خدا رحمت کند خانم دکتر سیمین دانشور را. ایشان رفتند به دیار باقی و ما ماندیم. روحشان شاد باد. راستی نظرتان راجع به کتاب دا چیست؟ این حقیر که فکر می کنم خیلی خبر عظیمی را می رساند هر چند که هنوز تمامش نکرده ام.
خب من کتابو به آقای نجومیان معرفی کردم، چه خوب که همو میشناسید(; خیلی خوشحال شد که کتاب شماس . و این که جلسه یه وقتی باشه حتما که شما هستید.
میم عزیز سلام
هر دو پیغامت رو گرفتم ولی برای من هیچ ایمیل یا تلفن تماسی نگذاشتی که من جوابی برات بفرستم. لطف میکنی ایمیلت رو برای من بفرستی. روی پیغامها نمیتونی جوابی ارسال کنم. یک طرفهست.
چپ کوک
ارسال یک نظر