روزهای نگرانکنندهای را پشت سر میگذاریم. آواز دهل جنگ از دور به گوش میرسد و هیچکداممان نمیدانیم آیا ویرانی تا مرزهای ایران میرسد یا نه. دست بر قضا انتشار معرفی مجموعه داستانهای حسن بلاسم در شماره دوازده نشریه رود همزمان شد با این روزها. مجموعه داستان کتاب کوچکیست. بیشتر داستانهای مجموعه به پلات اولیه یا سناریوی اولیه فیلمی کوتاه میماند اما همان چند داستان خوب و فضای شوکآوری که بلاسم به واسطه تجربهاش تصویر کرده کتاب را خواندنی میکند. در زیر میتوانید متن معرفی را که در این شماره مجله منتشر شده بخوانید.
”چگونه میتوانم زندگی شخصیام را با ادراک خود از این دنیای در آستانه فروپاشی هماهنگ کنم؟“
شاید این جمله که نقل قولی از برگمان است و نویسنده جایی در داستان مسیح عراقی آن را از زبان یکی از شخصیتهایش بیان میکند، بهترین توصیف از محتوای مجموعه داستان ”کابوسهای کارلوس فوئنتس“ باشد. کتاب مجموعه داستانیست به قلم حسن بلاسم و ترجمه نرگس قندیلزاده. چاپ اول آن در پاییز هزار و چهارصد و یک توسط نشر مد منتشر شده است. حسن بلاسم نویسنده، شاعر، و فیلمساز عراقیست. پنجاه ساله است. دوران کودکیاش را در کرکوک گذراند و در جوانی برای تحصیل در اکادمی هنرهای سینمایی به بغداد رفت. کارنامه اولیهاش شامل چند فیلم کوتاه است که برایش شهرتی به همراه آورد. بلاسم در جریان ساخت فیلمی در سلیمانیه عراق از بیم حزب بعث به ایران گریخت، همراه مهاجران غیرقانونی خودش را به فنلاند رساند و آنجا حرفهاش را به عنوان فیلمساز، مستندساز و منتقد سینمایی ادامه داد. در این بین مجموعه داستانهای کوتاهی هم منتشر کرد و اقبال یافت. کارهای او به چند زبان ترجمه شد و خودش جایزه پن در بخش داستانهای ترجمه انگلیسی را دریافت کرد. داستانهای این مجموعه به انتخاب نرگس قندیلزاده از کتاب معرض الجثث و با اجازه نویسنده از عربی به فارسی برگردانده شده است.
دوازده داستان مجموعه ”کابوسهای کارلوس فوئنتس“ تصویری از انسان عراقی در آستانه و بعد از فروپاشی عراق ارائه میدهد. اگرچه تقریبا همه داستانها در بازه زمانی بعد از سقوط صدام حسین و اشغال عراق توسط آمریکا روایت میشود، اما آنچه آدمهای این زمان را میسازد ترکیبیست از تجربه آشفتگی بعد از فروپاشی یک نظام دیکتاتوری و سالهای پیاپی تجربه مستهلک کننده جنگهای متفاوت. از جنگهای برونمرزی با ایران و کویت گرفته تا جنگ آب و نزاعهای قومی و مذهبی.
تصویری که بلاسم از انسان عراقی میسازد تصویری تراژیک است. انسانی گرفتار که تقریبا هیچ راه نجاتی ندارد. داستانها اشکال متفاوتی از تلاش عراقیها برای رهایی از موقعیتی که گرفتارش شدهاند را به نمایش میگذارد. در داستان ”کابوسهای کارلوس فوئنتس“ سلیم عبدالحسین کارگر شهرداری تصمیم به مهاجرت میگیرد تا خودش را از عراق نجات دهد. عراقی که به گمانش هیچ نیست جز مجموعهای از چند قبیله وحشی. او از گذشته خودش و سرزمینش بیزار است. میگوید ”بله کشوری به من بدهید که حرمتم بگذارد. آنوقت من هم تا زندهام آن را میپرستم و دعایش میکنم.“ (ص۱۱) سلیم اسمش را عوض میکند. برای خودش تباری آمریکای لاتینی میسازد. با سرعتی شگفتانگیز زبان هلندی یاد میگیرد. قوانین و سنتها را بهتر از یک هلندی اجرا میکند. همسری هلندی برمیگزیند. از خانوادهاش در عراق میبرد و دیگر یک کلمه عربی حرف نمیزند. با اینحال هر چه زمان پیش میرود نه تنها گذشته با قدرت کوبندهتر و مخربتری خودش را بر او تحمیل میکند، که سرزمین دوم هم او را به عنوان یک هلندی به رسمیت نمیشناسد.
در داستان ”مسیح عراقی“ دانیال سعی دارد با پالایش روحش آنچه بر او میرود را تاب بیاورد. او به علی راوی داستان میگوید: ”علی، انسان در مقایسه با سایر حیوانات نیرومندترین دستگاه رادار است. فقط باید روحش را مثل نفس در دم و بازدم از خود بیرون کند و به خود برگرداند.“ (ص ۲۰) دانیال با همین شیوه در جریان جنگ کویت و ایران از مرگ رهیده و دیگران را هم نجات داده. با اشغال عراق نه پشت ارتش دیکتاتور میایستد و نه به ارتش اشغالگر میپیوندد؛ بلکه تن به تبعید به درون میدهد و همه زندگیاش میشود مراقبت از مادر پیری که کر و کور و بیحافظه است. اما حتی مسیح هم قادر نیست از خشونتی که عراق را بلعیده در امان بماند و درگیر جنایت نشود.
داستان ”خرگوش منطقه سبز“ گزینه سومی را طرح میکند؛ آنهایی که میمانند و درصدد برمیآیند در میدان نزاع انتقام خون بیگناهان را بگیرند. حجار از ارتش بعث فرار کرده، بعد از اشغال همچنان درگریزی دائم به سر میبرد. او میترسد بابت فرارش از ارتش مجازات شود. مثل سلیم به دنبال راهی میگردد تا خودش را از مهلکه نجات دهد و از عراق بگریزد؛ اما همان روزها دو خواهرش کشته میشوند. نویسنده تصویری بیروتوش از آنچه حجار تجربه میکند ارائه میدهد. ”همان روزها سر دو تا از خواهرانم را بریدند. آنها داشتند از سر کارشان در کارگاه کفشدوزی زنانه برمیگشتند. راننده تاکسی خواهرانم را به یک ایست بازرسی ساختگی تحویل داد و میلیشیای اللهاکبر آنها را به جای نامعلومی برد. اول با دریل چند جای تنشان را سوراخ کردند و بعد سرشان را بریدند. جنازههایشان را در زبالهدانی حومه پایتخت پیدا کردیم.“ (ص ۵۴) انتخاب حجار در پیوستن به انتقامگیران را حتی دیگر به راحتی نمیشود انتخاب دانست. حجار میگوید ”یکسره از هم پاشیدم و خانه را ترک کردم. نمیتوانستم هراس نقشبسته بر چهره خواهران و مادرم را تحمل کنم.“ (همان صفحه).
در کنار سه گزینه مهاجرت به بیرون، مهاجرت به درون و پیوستن به نیروهای مقاومت فقط یک گزینه دیگر روی میز میماند؛ آن هم خودکشیست. داستان ”پنجره طبقه پنجم“ روایتی از دردیست تحملناپذیر که لاجرم مرگ را زودتر از موعد فرا میخواند. غم، جنون، سرگشتگی، عذاب وجدان و گرفتار شدن در گذشته سرنوشت آدمهای بلاسم است. آدمهایی که آرزویشان فقط اینست که رنج و عذاب را به فراموشی بسپارند و یک زندگی جدید شروع کنند؛ اما هیچکدام موفق نمیشوند. چه آنها که مهاجرت میکنند، چه آنها که میکشند و چه کشته شدگان، رویای شروع یک زندگی جدید را جایی به ناچار رها میکنند و اگر دست بر قضا زنده بمانند راهی جز خودکشی یا پناه بردن به دنیای مردگان نمییابند.
موضوع جالب توجه دیگری که در داستانها طرح شده رنگ باختن مرز میان زندگی و مردگی برای عراقیهاست. تعدادی از داستانها را مردهها روایت میکنند. داستان ”نشریه نظامی“ و ”آفتاب بهشت“ دو داستان از مجموعهاند که توسط مردگان روایت میشوند. آنچه در مجموعه داستانهایی با راوی زنده و مرده تکاندهنده میشود اینست که فرقی چندانی میان این دو در پتانسیل زیستن نیست. گویی آنچه مردگان از آن محروم شدهاند، برای زندگان هم مهیا نیست. در داستان ”مرا نکش التماس میکنم“ ببر سالها بعد از مهاجرت، یکی از آنهایی که کشته را دائم میان مسافران اتوبوسش میبیند. او در واگویهای درونی به مقتول میگوید: ”مرده، زنده… فرقی نمیکند. من هم مردهام و هم زنده… تو هم همینطور، هم زندهای و هم مرده… چه عیبی دارد؟ تو مترسکی و من کلاغ. کار مردهها و زندهها واقعا عجیب است … نه توبه میکنند و نه چیزی یاد میگیرند.“ (ص ۸۰)
به نظر میآید از دید بلاسم آنچه بر عراقیها رفته از آنها مردههایی ساخته متحرک. مردههایی که هیچ راهی به دنیای زندگان ندارند. مردههایی که زندگیشان با جنازههای تکهپاره، خشونت بیحد و حصر، فساد و زد و بند گروهها و فرقهها و طایفهها گره خورده. خشونتی که بلاسم آن را فقط زاییده سالها جنگ، اشغال توسط بیگانه و بیدولتی نمیبیند، بلکه سهم فرهنگ، سنت و دین را هم در آن میبیند. بلاسم جابهجا به خشونتی که علیه زنان توسط مردان اعمال میشود اشاره میکند و در تصویر بزرگتر زنان را بیشتر از مردان قربانی نزاعهای داخلی میبیند. آنکه در موقعیت ضعیفتر، استثمارشدهتر قرار میگیرد، در جدالهای بزرگتر هم زودتر و فجیعتر قربانی میشود. اگر وضعیت مرد عراقی را به مدد واژه تراژیک تعریف کنیم و بگوییم او سرنوشتی تراژیک دارد، برای توصیف وضعیت زن عراقی نیاز به ساختن واژهای دیگر داریم. واژهای که بار آن میزان ترس، بیعدالتی و قربانی و مثلهشدن در داستانها را بتواند به دوش بکشد.
داستانهای بلاسم روایتی از خاورمیانه امروز است. خواندن داستانها نه تنها تصویری میدهد از آنچه خشونت درازمدت با آدمها میکند بلکه لابهلای خطوط، این سوال را هم طرح میکند که دنیای آینده با میراثی که امروز در این منطقه برای او میماند به چه سمت و سویی خواهد رفت.