۱۶ آبان ۱۳۹۶

کلیشه‌ها

 قرار شد برویم سفر و در تقسیم‌‌بندی کارها مسئولیت خرید هدیه کوچکی برای دختر و پسر ده دوازده ساله سرایدار خانه‌ای که قرار بود مهمانش باشیم را من به عهده گرفتم. نه خود صاحب‌خانه را درست می‌شناختم. نه می‌دانستم کجای شهر زندگی می‌کنند و نه تصوری از بچه‌هایی داشتم که می‌خواستم برایشان هدیه‌ای بگیرم. در چنین شرایط گنگی اولین سوالی که برایم پیش آمد این بود که بهتر است هدیه‌ای بخرم که در معیارهای خودم به رشد فکری و شخصیتی کمک می‌کند ـو البته نیازی به گفتن نیست که چنین هدیه‌ای برای من چیزی جز کتاب نیست_ یا بهتر است چیزی بخرم که فکر می‌کنم دختر و پسری که بضاعت مالی چندان خوبی ندارند آرزوی داشتنش را دارند و داشتن آن چیز، هر چند بی‌ارزش و ناکارآمد می‌تواند خوشحالشان کند یا عاملی برای افزایش اعتماد به نفسشان باشد. سال‌ها این مسئله برای من سوال بود که چرا طبقات ضعیف‌تر جامعه اغلب پول بیشتری صرف خرید خرده‌ریزهای بنجل می‌کند. چرا بیشتر پول بابت خرید گل مصنوعی، یک ظرف بلور قلابی یا شمعدان گچی پایه طلایی می‌کنند. مدت‌ها معتقد بودم آنها از فهم الویت‌های زندگی ناتوانند و اصلا همین نادانی‌ست که آنها را عقب نگه می‌دارد. بعدها به این نتیجه رسیدم که قضیه نادانی نیست. آنها می‌دانند که نمی‌توانند زندگی لوکس و مرفهی داشته باشند و گاهی اضافه کردن بدل قلابی و بنجل همان لوکس‌ها بهشان احساس توانا بودن می‌دهد. این حس که می‌توانند چیزی شبیه آن چه پولدارها دارند داشته باشند؛ گیرم با اجناس قلابی و بنجل. 
مسئله اعتماد به نفس، احساس زیبا‌تر بودن و دوست‌داشتنی بودن وقتی به دختران می‌رسد برای من پررنگ‌تر هم می‌شود. من دو ساعتی بین کتاب‌فروشی و چند مغازه‌ای که می‌توانستم از آنها زیورآلاتی برای دختری در آستانه بلوغ بخرم در رفت و آمد بودم. گاهی به خودم می‌گفتم اگر کتاب بخرم و او اصلا اهل کتاب نباشد چه. گاهی هم به خودم می‌گفتم بالاخره یک نفر اولین کتاب داستانی را برای من خرید و چه می‌شد اگر من به آن اولین کتاب قلاب نمی‌شدم. اما جنگ درونی در نهایت به نفع زیورآلات پایان گرفت و من چیزهایی را خریدم که در عمرم برای خودم نخریده بودم. ماجرا برای پسر سرایدار هم باید به همان ترتیب پیش می‌رفت. تصور می‌کردم باید چیزی مرتبط با فوتبال برایش بخرم. راهم را به سمت لوازم ورزشی فروشی کج کرده بودم و همچنان با خودم کلنجار می‌رفتم که اصلا از کجا معلوم اهل فوتبال باشد. شاید هم دوست داشته باشد نقاشی کند. جمله‌ها در ذهنم می‌رفت و می‌آمد و در نهایت روی این جمله کلید می شد که گیرم که کتاب‌خوان هم نباشد. اگر یک درصد هم لای کتاب را باز کرد و ورق زد ممکن است مسیر زندگی‌اش عوض شود و همین شد که تا به خودم آمدم دیدم برایش چند رمان نوجوان گرفته‌ام. از ژانر پلیسی‌اش گرفته تا وحشت.
شب که چمدان را می‌بستم تبعیضی که میان دختر و پسر گذاشته بودم توی صورتم می‌خورد. به خودم می‌گفتم این انتخاب توست. دستبند و گوشواره و گردنبند برای دختر و کتاب برای پسر. راستش چنین تبعیض جنسیتیی از طرف خودم شوکه‌ام کرده بود. من زیر دست پدری بزرگ شده‌ام که در اغلب آموزه‌های او من نه به عنوان یک دختر که به عنوان یک انسان تربیت می‌شدم. بعدها هم تا جایی که می‌دانم سالی نبوده که من سر کلاس مدرسه بروم و در جلسه اول نگفته باشم یکی از دلایل معلم شدنم این بوده که دخترها رشد کنند. چیزی که ما به عنوان دختران این سرزمین در دهه شصت به شدت از آن محروم بودیم. از حق داشتن معلم خوب، از حق انتخاب لباس مناسب، از حق زیبا بودن، از حق بلند خندیدن، از حق معاشرت. با این حال، با وجود آگاهی دائمم به تبعیض به نظر می‌رسد کلیشه‌ها گاهی می‌توانند از سد آگاهی بگذرند و خودشان را تحمیل کنند. امروز که پسر و دختر قصه ام را دیدم متوجه شدم نه تنها گرفتار کلیشه زن و مرد بوده‌ام که گرفتار کلیشه فقیر و غنی هم بوده‌ام. اینکه آرزوی یک دختری از خانواده‌ای کم‌درآمد داشتن یک مشت زیورآلات است. یا پسری در چنین خانواده‌ای کارش دنبال توپ دویدن در کوچه‌پس‌کوچه‌های باریک است. اینکه در چنین خانواده‌ای کسی کتاب نمی‌خواند و اگر قرار باشد منجی (متوجه می‌شوید که چه تبختری در تفکر من هست) یک نفر در چنین خانواده‌ای شوم پسر را انتخاب می‌کنم. و بالاخره کلیشه بزرگتر؛ اینکه اساسا دیواری هست بین آدم‌های روشنفکر آگاه دانا و مردم عامی و همین هم شاید سبب شد به ذهنم نرسد که می‌شود کتاب و گوشواره را با هم خرید.