۲۷ خرداد ۱۴۰۱

آیا نجات‌دهنده در گور خفته است (بخش دوم : آیا همیشه رویاها از ارتفاع ساده‌لوحی خود پرت می‌شوند و می‌میرند؟)


به گمان من فروغ فرخزاد یکی از روشنفکران نترس، خوشفکر، لبریز از زندگی و جنگجو بود. مثل فروغ در بین نویسندگان و شاعران کم داشتهایم و کم داریم. اشعارش بعد از پنجاه سال هنوز کوبنده است. حرفش شنیدنیست و شیوه زیستش برای بسیاری حسرت برانگیز. با خودم فکر میکنم چرا چنین آدمی باید بگوید همیشه رویاها از ارتفاع سادهلوحی خود پرت میشوند و میمیرند. در نگاه فروغ به نظر میآید دو پیشفرض وجود دارد. اول اینکه رویاها سادهلوحانهاند، دوم اینکههررویایی کهالزاماهم سادهلوحانه است سرنوشتی جز سقوط و مرگ ندارد. همین پیشفرض است که مصرع بعد را میسازد که به نظر من از مصرع اول ترسناکتر است. ”من شبدر چهارپری را میبویم که روی گور مفاهیم کنده روییده است.“

آیا رویاپردازی همان خیالبافیست. چیزی که گاهگاهی به دنبال حسرتی، مقایسهای یا تخیلی در ذهنمان پدیدار میشود و به همان سرعتی که آمده، میرود. چیزی که خوشمزه است و فکر کردن به آن مثل خوردن بستنی در لهله تابستان میماند. چه رابطهای بین مفهومی به نامآیندهو مسئلهرویاوجود دارد؟ چطور رویا درک ما را از امروز عوض میکند؟ و بر روی احساس ما، امید یا ناامیدیمان و کنشهایمان تاثیر میگذارد؟

به گمان من تفاوتی هست میان خیالبافی و رویاپردازی. خیابافی با تخیل شروع میشود و در همان تخیل پایان مییابد. خیالبافی در لحظه شکل میگیرد و اغلب در بازه زمانی نه چندان بلندی از بین میرود یا از یاد میرود. خیالبافی سفریست به دنیای خیال. برای زندگی روزمره باید از این سفر به دنیای واقعی بازگشت. رویاپردازی هم با تخیل شروع میشود اما در همان تخیل تمام نمیشود. رویاپردازی تخیلی را از دنیال خیال میگیرد و سعی میکند آن را به دنیای واقعی بیاورد و بخشی از دنیای واقعیاش کند. قطعا قبل از برادران رایت زنان و مردان زیادی پرواز را خیالبافی کرده بودند اما برادران رایت بودند که پرواز را رویای خودشان کردند و آن را در دنیای واقعی ممکن ساختند. به آن کیفیتی بخشیدند که شد بخشی از واقعیت. نمادینترین مثالی که من از تبدیل خیال به رویا در حوزه داستان میشناسم داستان پینوکیوست. پینوکیو خیال پیرمردیست که آرام آرام از دنیای خیال پای به دنیای واقعیت میگذارد. پینوکیو عروسکیست که با طی کردن مراحلی، کیفیتی پیدا میکند که میشود آدم. 

اما خیالباف چه مراحلی را باید طی کند تا خیالش به واقعیت بپیوند و خودش بشود رویاپرداز ـ آن چیزی که در فرهنگ انگلیسی به dreamer شناخته میشود. به زمین آوردن چیزی از دنیای خیال کار سادهاینیست. نیاز به شناخت نسبتا عمیق دنیای واقعی دارد. نیاز هست محدویتهای دنیای واقعی درست و به دور از سانسورهای ذهنی دیده شود. نیاز هست رویاپرداز جسارت آن را داشته باشد تا شاخ و برگ خیال بزرگ اولیه را بچیند و آن را به چیزی کوچکتر و دستیافتنیتر تبدیل کند. رویاپرداز نیاز دارد جسارت قمارش را بپذیرد. اینکه ممکن است با همه تلاشش آن خیال هرگز نتواند پا به دنیای واقعیت بگذارد. رویاپرداز نیاز دارد پیش از شروع حرکت آگاه باشد که در طی مسیر هم خودش تغییر میکند، هم خیال اولیه و در انتها ممکن است آنچه در سفر از دنیای خیال به دنیال واقعیت میرسد شباهتی به تصور اولیه او از خودش و رویایش نداشته باشد. رویاپرداز در طول این مسیر سخت بارها از راهی که آمده پشیمان میشود، بارها مجبور میشود به سوالهایی از این دست جواب دهد که چرا به منصه ظهور رساندن خیال خاصی برایش مهم است. چقدر مهم است. تا کجا و چقدر حاضر است برایش بها بپردازد. خیال شخصی او به چه درد جامعه انسانی یا حتی حیات کره زمین میخورد. این مسیر، مستقل از اینکه در انتهایش چه میماند همواره از رویاپرداز یک جنگجو میسازد. بهتر است بگویم خیالبافی که جنگجو نباشد نمیتواند این مسیر را طی کند. 

شاید یک مثال ادعای مرا تا حدی شفاف کند. فرض کنید شما و دوستتان در دوران دبیرستان به اندازه هم درس خواندهاید. هر دو بر اساس رتبهای که آوردهاید رشتهای قبول شدهاید که مطلوبتان نبوده. هر دو دانشگاه رفتهاید و علیرغم عدم علاقه به رشته تحصیلیتان تلاشتان را کردهاید. اما همکلاسیتان دست بر قضا تخصصی گرفته که در دنیای امروز پول میسازد و از این رو تخصصش ارزش بیشتری پیدا کرده. در فاصله ده سال شما به یک اجارهنشین مفلس تبدیل میشوید و دوستتان صاحب خانه و ویلایی وکمتر از شما میدود، کمتر گرفتار تنشهای کاریست اما شما به گرد پای او هم نمیرسید. پیش خودتان فکر می کنید چه میشد اگر در دنیای عادلی زندگی میکردید که دستمزد را به کار انجام شده میدادند نه میزان پولسازی آن کار. خیالپردازی شخصی میتواند همینجا متوقف بماند یا بشود رویای شما.اما از لحظهای که تصمیم بگیرید این خیال را رویای خودتان کنید باید به سوالات متعددی جواب دهید. اگر قرار باشد ارزش کار را پولسازی آن تعریف نکند، چه چیز باید آنرا تعریف کند. اساسا آیا اجرای عدالت برای همگی وجود دارد یا همواره گروهی یا طبقهای از این عدالت بهره میگیرد. برای برقراری چنین عدالتی کدام گروهها باید بها بپردازند. آیا ترغیب دیگران به پرداختن بها برای رویای شخصی شما خودش ناعادلانه نیست. چه کسی تعیین می کند عدالت تعریفش چه باشد. چه کسی وضعیت مطلوب را تعیین میکند. چطور این روند باید مراقبت شود، اصلاح شود. چه موانعی با چه میزان استحکام در مقابل رسیدن به عدالاتی که شما به آن فکر میکنید پیش روی شماست.

طی کردن این مسیر است که رویاپرداز را از خیالباف جدا میکند. رویاپردازی برخلاف خیالبافی نیازمند طرح پرسش و به دست آوردن پاسخ است. نیازمند نقد است. نیازمند به اشتراک گذاشتن ایده با دیگران است تا طی گفتگو ابعاد دیده نشده رویا فهم شود. نیازمند برآورد هزینه حرکت در مسیر رویا، پذیرفتن ریسک عدم موفقیت و بالاخره پذیرفتن مسئولیت بهاییست که برای رسیدن به رویا باید پرداخت. رویایی که ممکن است حتی محقق نشود.

اما نسبت رویا با آینده چیست. به گمان من رویا همان چیزیست که امروز و دیروز را از فردا جدا میکند. آینده در خودش پتانسیل تحققشکل دیگری از زیستنرا دارد که دیروز قطعا فاقد آنست چرا که از دست رفته است، تمام شده است و امروز ممکناست بسترهای لازم برای بالفعل شدن آن پتانسیل وجود نداشته باشد. اگر کسی رویا نداشته باشد آیا آینده برای او مفهومی دارد؟ به گمانم خیر. به گمانم آینده برای کسی معنی دارد که منتظر است. منتظر به حصول رسیدن تلاشش و گذار به مرحله یا موقعیتی جدید. 

اما به نظر من مهمتر از این دو سوال، سوال سوم است که شاید امروز بیشتر به دردمان بخورد. داشتن رویا چطور بر امروز ما تاثیر میگذارد. بر شیوه زندگیمان، کیفیت زندگیمان، احساس امید یا ناامیدیمان و تصمیمهایی که در پی داشتن یا نداشتن رویا میگیریم. 

بیایید فرض کنیم یک گروه کوهنوردی در مسیر کوهپیمایی گم شدهاند. آب و غذایشان محدود است. آنچه پیش رو میبینند دامنه کوهیست که پاخوری به سوی بالا بر آن دیده نمیشود. آفتاب تند تابستان بر سرشان میتابد و حتی جایی وجود ندارد بتوانند چند دقیقهای بنشینند و استراحت کنند. کوهنوردهای داستان ما در چنین شرایطی چه واکنشی ممکن است نشان دهند؟ ممکن است یکی از اینکه در چنین موقعیتی قرار گرفتهخشمگین شود. یکی تصمیم میگیرد برگردد، یکی ترجیح میدهد بالا برود. یکی از اینکه مسیر را آمدهپشیمان است. یکی علیرغم وضعیت سخت هیجان دارد. یکی ممکن است در همان شرایط بنشیند وصیتنامه بنویسد، یکی هم موبایلش را درآورد و حس و حالش را ضبط کند. یکی هم شاید از ابتدای حرکت، مسیر را قدم به قدم ثبت کرده، و حالا شروع میکند به حدس و گمان در مورد اینکه به کدام سمت باید حرکت کنند. یکی فکر میکند خوب آمدهاند و سختی جز لاینفک چنین مسیریست. یکی فکر میکند حرکتشان عین دیوانگی بوده و اگر عقل داشتند هرگز پا به چنین راه سخت و صعبالعبوری نمیگذاشتند. چه عاملی یا عواملی سبب میشود آدمهای مختلف در چنین شرایطی برداشتهای متفاوت و حسهای متفاوتی داشته باشند. چه چیز سبب میشود برای یکی قرار گرفتن در این وضعیت عین زندگی باشد و برای دیگری عین تلف کردن عمر. 

احتمالا عواملی متفاوتی بر رفتارهای ما تاثیر میگذارد اما فکر میکنم یک دلیل به این برمیگردد که فتح قلهای که کوهنوردهای ما در مسیرش درماندهاند کجای زندگیشان قرار داشته، کجای تصویرشان از آینده خودشان یا جمعشان. به زبان سادهتر فتح یک قله کجای رویای زندگی این افراد قرار داشته. اگر در رویای پیشروی یک نفر تجربه فتح یک قله به خودی خودش یا به واسطه مزایایش جایگاه مهمی نداشته باشد، فرد توان پرداخت بهای تجربه پیش رو را نخواهد داشت. آیا این جماعت قبل از صعود تصوری داشتهکه کجا دارند میروند. آیا شناختی از دستاوردها و فقدانهای احتمالی داشتهاند. تصور موهوم از لحظه ایستادن بر فراز یک قله برای طی کردن مسیری دشوار کافی نیست. برای آن کوهنورد قصه ما که آمده بود با هیجان کشف یک مسیر تازه خوش بگذراند قطعا قرار گرفتن در نقطههای سخت آزاردهنده است. برای آن کوهنوردی که اساسا فتح قله جایی در زندگیاش ندارد و میتواند عمرش را بدون فتح فلان قله هم بگذارند تحمل آن میزان از سختی دیوانگیست. برای آن کسی که برآوردی از هزینه هم نکرده عین دیوانگیست است چرا که در لحظه فقدان نمیتواند بردها و باختها را درست برآورد کند و حتی اگر در نهایت بردهایش بیشتر باشد کفه باخت را سنگینتر میبیند. طی چنین مسیری برای آن کسی مهم است که نمیخواسته یا نمیخواهد پرونده زندگیاش بدون فتح فلان قله یا لااقل تجربه تلاش در مسیر فتح آن بسته شود. 

آیا ما در طی صد و اندی سال گذشته که خیال برابری با اروپا و آمریکا را در سر پرورداندهایم، این خیال را به رویا تبدیل کردهایم؟ ما با چه ساز و کاری از خیال به رویا حرکت کردهایم، ما چه رویاهایی داشتهایم؟ آيا در متون داستانیمان از رویاهای جمعی و فردیمان حرفی زده شده؟ آیا قصههایی از جامعه آرمانی‌‌مان داریم؟ آیا در داستانهایمان که صدایمردماست گفتگویی پیرامون این رویاها دیده میشود؟ اگر نه معنیاش اینست که نویسندههایمان درست ندیدهاند یا واقعا رویا کم داشتیم یا حتی نداشتیم؟ این سوالها ترسناک است. میتواند ما را بعد از صد و بیست سال از گذشت مشروطه به این نقطه برساند که دستمان بیشتر از آنچه فکر میکنیم خالیست اما شاید بهتر باشد امروز با واقعیت مواجه شویم تا دوباره در خیالاتمان با یک مشت دشمن فرضی بجنگیم. 

نظرم اینست که یکی از زیباترین داستانهایی که به مسئله داشتن رویا و معضل رسیدن به آن میپردازد، داستان کوتاهسنگر و قمقمههای خالیبهرام صادقیست. کمبوجیه قهرمان داستان بهرام صادقی میخواهد مدرن شود. منتقد زندگی معمولییست که آدمهای دور و برش میگذرانند. ازدواج، دو جین بچه، خوردن و خوش بودن و بعد مردن را به مسخره میگیرد. کمبوجیه میخواهد شکل دیگری زندگی کند. اما در نهایت او از زیر پتویش سر بیرون نمیآورد. حتی حال ندارد برود دستشویی یا صبحانهای بخورد. اما چرا آدمی که خیال زندگی پر جنب و جوش و معناداری دارد حتی از زیر لحافش هم بیرون نمیآید. داستان چهار رد پا برای فهم مشکل کمبوجیه میگذارد. سه موردش در این پست موضوعیت پیدا میکند. اول  اینکه کمبوجیه بزدل است. کمبوجیه زندگیاش به لش کردن و خوابیدن گذشته. دوم اینکه کمبوجیه تصویر درستی از دنیای واقع ندارد. نمیداند مدرن شدن کجای آن زندگی تکرار شده پدر و مادرش میتواند قرار بگیرد. اما مورد سوم از هر دو مهمتر است. کمبوجیه وقتی شروع میکند خیال مدرن شدنش را دقیقتر کند، وقتی از یک تعریف کلی به سمت مصداق میرود و سعی میکند آن نقطه انتهایی بعد از مدرن شدن را تصویر کند، این تصویر را میسازد. 

کمبوجیه خانه‌‌ای در یکی از شهرستانهای درجه اول دارد. خانهای بزرگ و حیاطدار و پر گل و گیاه. با اتاقی افتابگیر که دور تا دور آن را قفسههای پر از کتاب پوشاندهاند. بعد کمبوجیه تعریف میکند که با این فضای زیبای آرام پر از کتاب میخواهد چه کند. 

چند تا رفیق داشته باشم، هر ماه یکی از آنها بیاید به سراغم. با هم بنشینیم توی اتاق. از صبح شروع کنیم. یک منقل جلومان باشد پر از آتشهای پشت گلییکی دو قوری آب جوش برای اینکه چای همیشه آماده باشدآنوقت از توی گنجه که زیاد هم دور نباشد شیشه عرق را در بیاوریم، سر وافور را به شانه منقل تکیه بدهیم و تا غروب گل بگوییم و گل بشنویمگاهی یک کتابی هم درآوریم و نرم نرمک بخوانیم.“ 

بسیاری از اوقات آنچه ما در خیال میپروانیم پوششیست بر چیزی بسیار متفاوت. فقط در مسیر واقعی کردن خیال است که میتوانیم پی ببریم آنچه واقعا میخواهیم چه بوده. در یکی از تاکسی سواریهایم راننده آه میکشید که عجب روزگاری داشتیم. واقعا خوشبخت بودیم. گیر دادم که دقیقا یعنی چه خوشبخت بودید. حرفهای زیادی زد. آزادی، شادی مردم، وفور نعمت. اصرار میکردم که من معنی این کلمهها را درست نمیفهمم و سوقش دادم به این سمت که مثالی از زندگیاش بزند که  آن لحظه خوشبختی را من بتوانم تصور کنم. حرفش این بود: ”اون موقع هم راننده تاکسی بودم. شب میرفتم عرق خوری. صبح بلند میشدم میگفتم امروز برم سر کار یا نه. بعد میگفتم ولش کن. میگرفتم تا لنگ ظهر میخوابیدم. الان دیگه نمیشه. باید مث سگ کار کنم.“ آزادی کلمه زیبا و توجیهکنندهای بود بر لشی. 

کمبوجیه گرفتار ناامیدیست. کمبوجیه سر خورده است که چرا نتوانسته رویای مدرن شدنش را به واقعیت برساند. اما واقعیت اینست که در عمق وجود کمبوجیه، رویای او چیزی جز همان کاری که میکند نیست. زیر پتو دراز بکشد و کسی قیفی دهانش بگذارد و آب و نان را از همان جا وارد کند که نیازی به تکان خوردن هم نباشد. 

ادبیات ایران چندان از رویاهای ما مردم حرف نزده. حتی در همان چند مورد معدودی که از رویای مبارزان سیاسی و مدنی گفته دیالوگهای معنادار در آن دیده میشود. همه میخواستند دنیا رو عوض کنند. آزاد باشند، خوشبخت باشند بدون آنکه هیچکدام از این خیالبافیها از ارتفاع سادهلوحی خود فاصله گرفته باشند. منطقی شده باشند. زمینی شده باشند. رمانها را ورق بزنید و ببینید چقدر دیالوگها در پشتشان یک نظام فکری وجود دارد که نویسنده با واسطه شخصیتها دارد شما را به شنیدن و درک و نقد آن نظام فکری دعوت میکند. اگر این نظام فکری نقد شونده وجود ندارد احتمالا رویایی هم وجود ندارد. داستانهایی هم داریم که آدمهای صاحب رویا درشان پیدا میشود اما نویسنده نشان میدهد چطور دیگران، جامعه و اطرافیان از فرد صاحب رویا همانقدر میترسند که از یک جادوگر. مسخرهاش میکنند، رویایش را به هیچ میگیرند و در مسیر او تا بتوانند چوب لای چرخش میگذارند. البته این هم بخشی از بهای جدا شدن از جمعیست که ایده آلش همان ایدهآل کمبوجیه است و اگر کسی راه در مسیر رویاپردازی میگذارد باید بهایش را هم بپردازد. 

ادبیات معاصر ایران به طور مشخصی آدمهای صاحب رویا کم دارد. اگر هم هست بیشتر مبارزان سیاسی هستند که آرمانشهر حزب سیاسیشان را دنبال میکنند. اما جامعه ای که میخواهد به سوی آینده حرکت کند به وزن قابل ملاحظهای رویا نیاز دارد. رویاهایی که مردمش میسازند. مردمش دنبال میکنند و مردمش شامه تیزی در شناسایی رویاپردازهای دیگر دارند. در غیر اینصورت کمبوجیهها نهایتا خیالبافی میکنند و البته از ارتفاع سادهلوحیشان هم پرت میشوند و همان مسیری را پیش میگیرند که قبلیها رفته بودند. تکرار مکررات. تکرار مکررات.