۱۵ آذر ۱۳۹۵

گزارش يك سرقت، روز دوم


آقاي عين نجار ماهريست و مدتي ست كارهاي چوبي مان را دستش مي سپريم. مردي ست ميانسال، خونسرد و دقيق. سرما پوستمان را كنده بود و همان شد كه قبل از ساعت نه صبح خبرش كرديم. بايد موقتا هم كه شده فكري به حال در مي كرديم وگرنه در آن سرما نه ماندن در خانه امكان پذير بود و نه ترك آن. آقاي عين نيم ساعته رسيد و اولين حرفش اين بود: "حالتون رو مي فهمم، خونه ما رو سه ماه پيش دزد زده. خيلي حال بديه، خيلي بد." دلم ريخت. ته نگاهش رد دردي بود كه هنوز من درست نمي فهميدمش و همين نفهميدن مرا ترساند. فكر اينكه هنوز آزار بيشتري در راه است ترسناك بود. آزاري بيشتر از صرف از دست رفتن دلبستگي هاي زندگي ات، حاصل تلاشت براي پول درآوردن از راههاي غيرميانبر در اين سراي مردمان نااهل و بدتر از هر دوي اينها احساس گند اينكه غريبه اي گوشه گوشه خانه ات را لمس كرده، به وسايلت دست زده و به خصوصي ترين كنج هاي امن خانه ات سرك كشيده؛ به جاهايي كه تو از چشم آشنا هم دور نگه داشته اي. آقاي عين بساطش را كه پهن كرد حرف زدنش هم شروع شد. بريده بريده و در هم حرف مي زد. انگار مطمئن نبود چيزي را كه نوك زبانش است بايد بگويد يا نه. اول از دزدي خانه اش گفت. اينكه جايي مهماني دعوت بودند، از در خانه رفته اند بيرون و دخترش داد زده "بابا كليد رو بده در رو قفل كنم". سناريوي آقاي عين اين بود كه گوش هاي دزد بي شرف همان لحظه خبر خالي بودن خانه را از دختر شنيده. هر ضربه اي كه به در ريش شده مي زد از يادآوري آن روز بيشتر عصباني مي شد.
_ دختر بي فكر! آخه واسه چي تو كوچه داد مي زني بابا كليد رو بده. مگه خودت كليد نداري.
سرش را از روي تاسف تكان مي داد اما انگار دلش آرام نمي شد. گاهي با خودش حرف مي زد، گاهي با ما و گاهي انگار با در: "خودش كليد داره، بچه هم نيست، ولي حال نداره كليده رو از جيبش دربياره. خب دست كن تو كيفت. واسه چي كيف به اون گندگي رو گرفتي دستت پس. انقده آشغال مي ريزي توش، نمي توني يه كليد پيدا كني.
صحبت ها آرام آرام از توصيف صحنه سرقت و وسايل به سرقت رفته به روند پيگيري رسيد. آقاي عين دو به شك پرسيد.
_ خب حالا الان به شما  گفتن كجا بايد برين؟
_ دادسرا بعدشم بايد بريم آگاهي شماره فلان.
هيچ تصوري از دادسرا نداشتم. از اسمش فكر مي كردم بايد جايي باشد كه به داد ما برسد. هر چه بيشتر از دادسرا حرف ميزديم احساس مي كردم كمتر مي فهمم دادسرا دقيقا چه نقشي دارد. تلفن ها به كار افتاده بود و همان چند نفري كه از جريان خبر دار شده بودند پيغام مي دادند كه بدون آشنا كاري از پيش نمي بريد. اين جور مواقع حتي فكر هم نمي كني به چه كسي رو بيندازي و به چه كسي نه. من براي هر كسي كه فكر مي كردم ممكن است بتواند پاي آشنايي را به داستان باز كند پيام كمك فرستادم. آقاي عين لابه لاي گفتگوهايمان نظر مي داد: "آشنا نداشتين هم مهم نيست، همونجا اين پا اون پا كنين، آدمش مياد سراغتون." من با چشمهاي گرد شده سعي مي كردم بفهمم چه مي گويد.
_ سراغ شما هم اومدن؟
_ خب بايد نشون بدين كه منتظرين. من والا بلد نيستم از اين كارا بكنم. ولي چند نفر همونجا بهم گفتن وايسا آدمت مياد.
_خب يعني اينا دزد شناساي محلن يا چي؟
_ بالاخره وقتي يكي هست مي ره چكت رو پول مي كنه، حتما يكي هم هست كه وسايل دزديت رو پس مياره. حالا مال ما طلا بوده، مي گم يارو مي ره آبش مي كنه. تار و كامپيوتر رو كه نمي تونه آب كنه، مال خر خودش رو داره.
حرفش بي ربط هم نبود. چرا مال خر، مال دزدي مرا به خودم نفروشد. معامله اي بي دردسر و دو طرف راضي.
دايي وسط اين گيج زدن ها زنگ زد و تلفن قاضي بازنشسته فاميل را داد. گفت تماسي بگيرم و ببينم دقيقا مراحل كار را چطور بايد پيگيري كنم. زنگ زدم. ماجراي شب پيش را كه تعريف كردم دوجين سوال پرسيد و بهت زدگي اش از پاسخ هايم ته دلم را خالي كرد. بهتش حرفهاي آقاي عين را صحه مي گذاشت. آقاي قاضي از صداي گرفته ام تشخيص داد بدجور نااميدم كرده. نقاب بدبيني اش را برداشت. گفت اميدوار باشم و فقط به اين فكر كنم كه مال دزدي من الان كجا مي تواند باشد.
_ ايني كه مي گم نه اينكه جادو جنبلي جاي مال دزدي رو پيدا كني. ولي اينجوري ذهنت از تشويش دور مي شه، متمركز مي شه . اونوقت مي توني يه چيزايي پيدا كني.
حرفش برايم معنايي نداشت. مگر مي شد در آن شرايط به چيز ديگري هم فكر كرد. با اين حال با دقت به بقيه حرفهاي آقاي قاضي بازنشسته گوش دادم. از روند تشكيل پرونده شكايت گفت و در آخر هم اضافه كرد مطمئن شوم پرونده ام، پرونده الكي نيست؛ يكي از همين پرونده ها كه صرفا جهت ثبت سرقت تشكيل مي شود و پيگيري درست و حسابيي ندارد. گفت مطمئن شوم شكايت نامه درست تنظيم شده، همه چيز ثبت شده و داديار حرف ما را شنيده.
يكي يكي حرفهاي قاضي را براي عليرضا توضيح دادم. تجربه آقاي عين در يك مورد به كمكمان آمد. همان موقع كه رسيده بود عكس و فيلمي از در شكسته تهيه كرده بود. راستش از اينكه هيچكدام از دو مامور شب قبل چيزي بابت تهيه چند عكس از صحنه سرقت نگفته بودند شاكي شدم.
عليرغم همه بدبيني هاي آقاي قاضي من به برداشت از كارت ها اميدوار بودم. دو برداشت از دو كارت بانكي سرنخ كمي نبود. به نظرم خريد با كارت دزدي آن هم كمتر از يك ساعت بعد از سرقت فقط از يك دزد ناشي برمي آمد. برداشت از كارتها را با هيجان براي آقاي عين تعريف كردم:
_طرف وقتي بيست تومن پول نقد برده واسه چي بايد ده هزار تومن قبض پرداخت كنه؟
عليرضا گفت: احتمالا يكي شون بچه ناشي بوده، اصلا هم به ريسش نگفته كارت رو بلند كرده، وگرنه يارو با دو ضرب ديلم در تمام چوب رو شكسته، بالاخره كار بلده.
من از اينكه كارت ها را سوزانده بوديم پشيمان شده بودم. اگر كارتها فعال مانده بود مي شد اميدوار بود ردهاي بيشتري به دست آيد. آقاي عين اما مي گفت مهم رد نيست، مهم اينست كه كسي دنبال گرفتن دزد نيست. حرفهايش مثل نيشتر اذيتم مي كرد. دلم نمي خواست حرف هايش را بشنوم.
_ كسي واسه مال من و شما دلش نمي سوزه. دور از جون شما اصلا آدم حساب نمي شيم. مي ري مي بيني بيست تا آدم ديگه عين تو اومدن. همه وضعيت شما. بعد كسي كار انجام نمي ده. اصلا تو خودت متهمي. همينكه پات برسه كلانتري يعني متهمي. مي ري، يارو داد مي زنه بنويس! مالباخته... يه جوري مي گه مالباخته انگار تو گناهكاري، انگار مي خواد بگه خاك تو سرت كه نتونستي چهارتا تخته پاره ت رو نگه داري.
نمي دانم چرا دلم براي آقاي عين بيشتر از خودمان سوخت. شايد براي اينكه فكر مي كردم ما لااقل برگ برنده اي داريم. از شب قبل غير از چاي لب به چيزي نزده بودم. تنها چيزي كه دلم مي خواست اين بود كه با پاك كننده ها بيفتم به جان خانه و رد كثيف يك مهاجم به زندگي ام را پاك كنم. اما توان تكان خوردن نداشتم. عليرضا مي رفت و مي آمد. تازه متوجه شده بوديم درب شمالي خانه هم دوست و حسابي بسته نمي شود و لازم است قفلش عوض شود. چند نفري از همسايه ها جمع شده بودند و هر كس براي ايمني بيشتر نظري مي داد.
شوك اتفاق شب قبل كم كم اثرات خودش را از بعد از ظهر نشان داد. سر درد، لرز، و وز وز گند گوشهايم كه قطع نمي شد. آقاي عين به اولين مهره دومينوي همان تشويشي كه قاضي بازنشسته از آن حرف زده بود تلنگري زد.
_ در بغلي تون ديدين؟ قفلش خيلي راحت تر از شما وا مي شه. يارو چرا اونجا رو نزده؟
خبر بعد از ظهر به آدم هاي بيشتري رسيده بود و حالا بعد از چند ساعت فكر كردن هر كس نظريه اي براي خودش داشت " تازگيا غريبه خونه تون نيومده؟"، "دشمن ندارين؟"، "طرف تو همين ساختمونه، كي مي دونسته شما كي مي رين بيرون؟ يارو كيشيك هم اگه مي داده جلوي در شمالي كيشيك مي داده، شما از اون طرف رفتين بيرون، چطوري فهميده؟"، "اصلا مال شما سرقت نيست، يارو اومده بوده حال گيري، كي آخه تار مي بره و كلاه شاپو،پول و طلا رو هم واسه رد گم كني برده بگه دزدي بوده"
نظريه هايي كه با قطعيت بيان مي شد تمامي نداشت، من خسته بودم و همان اندك تواني كه بايد جمع مي كردم تا بتوانم حدس بزنم چرا خانه ما از بين چهار واحد خالي آن شب انتخاب شده در پريدن از شاخه اين حدس و گمان به آن يكي از دست رفته بود. كار آقاي عين حوالي عصر تمام شد. خوابم مي آمد اما پلك هايم روي هم نمي نشست. من و عليرضا هر كداممان گوشه اي از خانه در دنياي خودمان فرو رفته بوديم. من در خشم خودم دست و پا مي زدم. خشم از مورد تجاوز قرارگرفتن، خشم از بي دفاع بودن و ميل شديدم به انتقام گيري. به پس گرفتن همه آنچه سرقت شده بود. همه آنچه براي داشتنشان زحمت كشيده بودم ، ميل به محاكمه فرد خاطي.
ساعت هشت مثل خوابگردها اتاق ها را قدم به قدم گز مي كردم. از پشت اين ميز به پشت آن ميز. از پذيرايي به پشت ميز ناهارخوري. مي خواستم به تك تك وسايل خانه ام درست بيست و چهار ساعت بعد از سرقت اطمينان بدهم امنيت بازگشته.
از دست رفتن حس امنيت تجربه غريب ترسناكي ست. تمام آن يك ساعتي كه گوشه و كنار خانه را گز مي كردم، به وحشت تمام نشدني تن هايي فكر كردم كه حريم امنيتشان را دست متجاوزي دريده، به شهرهايي كه ناگهان كوچه هايش به اشغال غريبه ها درآمده، به دفترچه روزنوشت هايي كه خصوصي ست، به داشته هاي صفر و يكي مان كه خصوصي ست و به راحتي حريم خصوصي اش مورد تجاوز و سواستفاده ديگري قرار مي گيرد.
ساعت از ده گذشته بود كه آقاي ح تماس گرفت. تازه رسيده بود و در شكسته ترسانده بودتش. بايد به مدير ساختمان خبر مي داد و نمي دانست خانه مدير ساختمان را دزد زده. جريان را برايش تعريف كردم و پرسيدم آيا راهي هست كه بشود به عابربانكي كه پول برداشته شده و فيلم دستگاه عابربانك دسترسي پيدا كرد. از من خواست پيامك هاي دو برداشت را برايش ارسال كنم. شب به نيمه نرسيده آقاي ح دوباره تماس گرفت. گفت پول دقيقا در چه ساعتي از عابر بانك كدام شعبه برداشت شده. برايمان اطلاعات بيشتر از اين هم داشت. سارقين از يك دستگاه پوز هم موجودي گرفته بودند. بايد دستگاه پوز شناسايي مي شد.