۱۸ اسفند ۱۴۰۱

از هشت مارس هزار و چهارصد و یک تا آینده‌ای که می‌آید


امروز من مثل دیگر روزهای تعطیل زندگی کردم اما دلم و ذهنم می‌دانست امروز مثل روزهای تعطیل دیگر نیست. می‌دانست امروز مثل هشت مارس‌های دیگر هم نیست. چشم من در این ماه‌ها دخترانی دیده که اراده‌ای قوی قدم‌هایشان را باصلابت ساخته. موهایی را دیده که تاب و رنگشان زیبایی دیگری به شهر بخشیده. لبخندهایی را دیده که رنج و مقاومت ملاحتشان را غیرقابل توصیف کرده. چشم من ستایش را در نگاه مردم شهر دیده. ستایش شجاعت پاسداری از رویایی انسانی. 

هشت مارس سال یک، اولین سال تولد دوباره رویایی‌ست که مدت‌ها بود به خواب رفته بود؛ رویای برابری. به گمانم برابری یکی از زیباترین ساخته‌های تخیل انسانی‌ست. جهان زنده‌ای که ما روی کره زمین می‌شناسیم ردی از برابری ندارد. ضعیف به دست قوی کشته می‌شود. شیر همیشه شیر است. عقاب همیشه عقاب و آهو با تمام زیبایی‌اش اگر در میدان شکار شیر یا عقاب قرار بگیرد چندان شانسی برای بقا ندارد. نه آهوان دیگر برای نجاتش یک پارچه علیه عقاب می‌شورند و نه می‌توانند بال‌های عقاب را بچینند تا دیگر هوس بردن بچه آهوی نگون‌بخت به سرش نزند. اما انسان تخیل می‌کند. و میان تخیلاتش، تخیل ثروت و قدرت بی‌حد و حصر، تخیل شهرت جهانی، تخیل کیفور شدن از ضجه دیگری، تخیل میدان دادن به شهوت نفرت و دست زدن به قتل، تخیل بی‌اندازه خوردن، بی‌اندازه ارضا شدن، بی‌اندازه خوابیدن، تخیل زیبایی هم هست که می‌خواهد آنکه ضعیف پا به دنیا می‌گذارد و آنکه قوی، آنکه زن پا به دنیا می‌گذارد و آنکه مرد، آنکه سیاه به دنیا می‌آید و آنکه سفید، همه فرصتی برابر برای تجربه زندگی داشته باشند. تحقیر نشوند، استثمار نشوند، و تحت انقیاد و سلطه دیگری نباشند. همه از فرصتی برابر برای دوست داشتن و دوست داشته شدن برخوردار باشند. 

شاید برابری‌خواهی یکی از پیچیده‌ترین و دور از دسترس‌ترین تخیلات ذهن بشر باشد. برابری‌خواهی بدون آزادی امکان‌پذیر نیست، در عین حال برابری‌خواهی، آزادی را محدود و مسئول می‌کند. برابری خواهی بدون جنگیدن در مقابل انواع زیاده‌خواهی به دست نمی‌آید، در عین حال جنگیدن تیغ دو لبه‌ای‌ست که ممکن است در هر گامِ پیروزی در جنگجو شهوت قدرت، برتری، و خشونت را بیدار کند. برابری خواهی بدون ایجاد فرصت‌های برابر برای همه امکان‌پذیر نیست، در عین حال میل به ساختن فرصت‌های برابر ممکن است به جهنم یکسان سازی برسد. برابری‌خواهی راهی نیست که بشود به تاخت رفت یا تنها رفت چراکه مسیرش دائم نیازمند بازبینی‌ست. نیازمند نقد است. نیازمند زدودن عواملی‌ست که به نام برابرخواهی گروهی را ”برابرتر“ می‌کند. نیازمند مراقبت در مقابل عواملی‌ست که می‌خواهد برابری را تبدیل به سلطه کند؛ سلطه برابری. 

برابری‌خواهی رویای زیبا و در عین حال ترسناکی‌ست. ترسناک است زیرا در مسیر حرکت به سمت آن، پرتگاه‌های خوفناک زیادی وجود دارد و ترسناک است زیرا رسیدن به هیچ مرتبه‌ای از برابری پایان راه نیست. برابری نیازمند مراقبت دائم است. برابری مثل موجود زنده‌ای‌ست که اگر تغذیه نشود، مراقبت نشود، از بین می‌رود. جامعه‌ای که رویای برابری را در سر دارد، چاره‌ای ندارد جز اینکه شهروندانی آگاه و حساس نسبت به برابری تربیت کند. شهروندانی که نسبت به کوچکترین تضییع حقی واکنش نشان می‌دهند. شهروندانی که نسبت به کوچکترین تجاوزی به حق دیگری اعتراض می‌کنند. شهروندانی که نفسشان به پاسداری به حقوق دیگری بسته است. 

فکر می‌کنم بیراه نیست اگر بگویم در هشت مارس سال یک، در ایران‌زمین رویای برابری به عرصه عمومی پا گذاشته. رویایی که پرچمدارش زنانند؛ نیمی از جامعه که در طول چند دهه گذشته تلاش مداومی برای بالا بردن توانش کرده‌. امروز جامعه‌ای داریم که زنانش به اندازه مردانش تخصص دارند، ذکاوت دارند، توانمندند، درایت دارند و توانمندی‌شان را در مسیری سخت و رقابتی نابرابر به دست آوردند. و تجربه و درک رنج این نابرابری‌ست که امروز آنها را برابری‌خواه کرده است. برابریی که فرصت تجربه زندگی آزادانه و شرافتمندانه را به همه بدهد. هشت مارس سال یک برای ایران یک شروع است. شروع گام گذاشتن در مسیری سخت و پر فراز و نشیب. آیا در دنیایی که از انواع نابرابری رنج می‌برد، این گوشه زمین فرصتی تازه به رویای برابری خواهد داد؟ در دل بعضی‌هامان امیدی هست که بله. در دل بعضی‌هامان هراسی هست که چگونه، وقتی در آلونک‌های قوطی کبریتی‌مان هنوز حتی همسایه‌ها با هم غریبه‌اند. آنهایی که متوجه چکه کردن شیر آب، آشغالی که روی زمین افتاده، دری که باز مانده یا نوشته تازه‌ای که روی برد ساختمان نصب شده نمی‌شوند. آدم‌هایی که نیستی را زیست می‌کنند. در دل بعضی‌هامان هم اندوهی هست که این جوانه تازه تاب نمی‌آورد. 

نیستی سنگین است. هوا برای جوانه‌های تازه نامساعد است اما تاریخ نشان داده اراده انسانی در محقق ساختن رویایش می‌تواند نیرویی باشد معجزه‌گر آن هنگام که آنها که زندگی را زیست می‌کنند، همدیگر را بیابند و رویایشان را صیقل دهند. 



۲ بهمن ۱۴۰۱

خرمگس؛ یک رمان ماندگار و طرح چند سوال


شخصیت‌های انقلابی همیشه برای من جذاب بوده‌اند. در میان رمان‌ها زیاد دنبالشان گشته‌ام اما هنوز هم فکر می‌کنم چیزی درخشان‌تر از گفتگوی میان جما و آرتور در رمان خرمگس پیرامون نفس تغییرات بزرگ نوشته نشده؛ کوتاه، موجز و به قدر کافی شفاف. متن را همانگونه که هست از نسخه ترجمه خسرو همایون‌پور، انتشارات امیرکبیر، سال انتشار ۱۳۵۶، قطع رقعی می‌آورم. 

جما و آرتور در سال‌های ابتدایی جوانی کم و بیش به سازمان ایتالیای جوان پیوسته‌اند. سازمانی که در سال ۱۸۳۱ توسط  ژوزف مازینی بنیان‌گذاری شد و در مبارزات مردم ایتالیا برای اتحاد کشور و خلاصی از سلطه اتریشیان نقش مهمی بازی کرد. داستان به حوالی سال ۱۸۳۳ برمی‌گردد. جما و آرتور که هر دو رویای ایتالیای آزاد را در سر دارند و دلباخته یکدیگرند طی ماجرایی مسیرشان از هم جدا می‌شود و سال‌ها بعد در جریان سربرآوردن قیام‌ها دوباره دیدار می‌کنند. هر دو مثل روزهای نوجوانی-جوانی شور انقلابی دارند. با این تفاوت که تجربه زیسته متفاوت این دو نفر و آنچه بر هر دو رفته از آنها انقلابیونی ساخته با دو دیدگاه متفاوت. جما و آرتور بر سر حمایت یا عدم حمایت از یک گروه زیرزمینی که قصد قیام مسلحانه را دارند گفتگو می‌کنند. 

”جما: البته در حال حاضر، مشکل کنونی را که حضور یک جاسوس باهوش یا یک کارمند نادرست سبب شده است، از میان برمی‌دارد؛ ولی این که آیا در عوض آن مشکل از میان رفته، مشکلات سخت‌تری ایجاد نمی‌کند مسئله دیگری‌ست. این در نظر من، به مثال آن خانه پاک روفته و هفت شیطان شباهت دارد. هر کشتار فقط پلیس را شریرتر می‌سازد و مردم را به تجاوز و وحشی‌گری بیشتر خو می‌دهد. و شاید آخرین وضعِ اجتماع، بدتر از نخستین وضع آن گردد. 

آرتور: به نظر شما، زمانی که انقلاب فرا رسد چه حادثه‌ای رخ خواهد داد؟ خیال می‌کنید ملت در آن موقع به تجاوز خو نخواهند گرفت؟ جنگ، جنگ است. 

جما: آری. اما انقلاب علنی مسئله دیگری‌ست. این در زندگی مردم یک لحظه‌ است و قیمتی‌ست که ما باید همه برای پیشرفت خود بپردازیم. شک نیست که وقایع وحشتناکی رخ خواهند داد. در هر انقلابی باید رخ دهد - اینها واقعیت‌های مجزایی خواهند بود؛ خصوصیات استثنایی یک لحظه استثنایی. ترسناک‌ترین چیزی که در این خنجرزدن‌های نامنظم وجود دارد اینست که بصورت عادت درآید. مردم آن را به دیده یک حادثه هر روزی می‌نگرند، و احساسشان نسبت به تقدس حیات بشری سست می‌گردد. اقامت من در رومانیا چندان طولانی نبوده است ولی همان اندازه هم که با مردم آنجا سر و کار داشتم در من این تصور را به وجود آورد که آنان به یک تجاوز غیرارادی خو گرفته یا در شرف خو گرفتن‌اند. 

آرتور: بدون تردید، این بهتر از آن است که مردم به یک اطاعت و فرمانبرداری غیرارادی خو بگیرند. 

جما: من اینطور فکر نمی‌کنم. همه عادات غیرارادی، بد و ناپسند و این یکی وحشیانه نیز هست. البته اگر شما کار یک فرد انقلابی را فقط بزور گرفتن امتیازاتی معین از حکومت بدانید، آنوقت آن دسته مخفی و آن خنجر باید در نظرتان بهترین سلاح جلوه کند، زیرا چیز دیگری وجود ندارد که حکومت‌ها تا این اندازه از آن هراس داشته باشند. ولی اگر فکر کنید -من نیز چنین فکر می‌کنم- کوتاه کردن دست حکومت فی‌النفسه پایان کار نیست بلکه وسیله‌ای برای رسیدن به پایان کار است و آنچه ما واقعا در طلبش هستیم ساختن روابط میان انسان‌هاست، آنوقت باید به نحو دیگری دست به کار شوید. عادت دادن مردم ناآگاه به منظره خون، طریقه بالا بردن ارزشی که آنان برای حیات بشری قائلند نیست.“

به گمان من کل رمان برای همین چند پاراگراف نوشته شده. باید کتاب را بخوانید تا ببینید کدام ویژگی‌های شخصیتی آرتور و جما، کدام تجربه‌ها، کدام زخم‌ها آن‌ها را به دو نگاه متفاوت می‌کشاند. هر دو رنج‌کشیده‌اند. رنج جما ریشه در عذاب وجدانی دارد که سبب شده او سال‌ها خودش را به خاطر نادیده گرفتن ارزش حیات یک انسان به پای میز محاکمه بکشد. رنج آرتور ریشه در خشمی دارد که به جا و قابل فهم است. به او دروغ‌ گفته‌اند و با محروم کردنش از واقعیت نه تنها او را تحقیر کرده‌اند که اعتقادات او را نیز به بازی گرفته‌اند. هر دو در طی سالیان، با رنجشان دست و پنجه نرم کرده‌اند. جما روحش صیقل خورده تا جایی که نسبت به کوچک‌ترین ضربه‌ای به ارزش‌های انسانی و تهدید حیات انسان واکنش نشان می‌دهد. او سخت پایبند اخلاقیاتی‌ست که حتی بی‌احترامی را به عنوان نوعی قتل نفس روا نمی‌دارد. آرتور از خشمش توانی ساخته مافوق بشری، توان نفرت ورزیدن و روی دیگرش لاجرم عاشقی. توان تحمل درد و قدرت عجیب ایستادگی و مبارزه که از احساسات به شدت برانگیخته شده‌اش چون چاه نفتی بی‌انتها تغذیه می‌کند. اگر چه هر دو به ایتالیای آزاد و متحد فکر می‌کنند و اگر چه هر دو انقلاب را راه نجات ایتالیا می‌دانند اما گذشته‌شان و دغدغه ذهنی‌شان برای هر کدام معیاری متفاوت جهت محک زدن درستی گام‌هایشان می‌سازد. معیار جما در سنجش درستی گام‌هایش موفقیت در مراقبت از ارزش‌های انسانی مطلوبش ا‌ست و معیار آرتور موفقیت در ضربه زدن و تخریب حریف. 

مبارزه مردم ایتالیا که در سال ۱۸۳۱ آغاز می‌شود نزدیک به چهل سال بعد در ۱۸۷۰به نتیجه می‌رسد. رمان ما را به چهل سال بعد از شروع این مبارزه نمی‌برد. اما می‌شود با مطالعه ایتالیای بعد از ۱۸۷۰به این سوال جواب داد که در تلاش دو گروهی که می‌شود آنها را ذیل دو شخصیت آرتور و جما دسته‌بندی کرد، در نهایت کدامشان نقش پررنگ‌تری در تغییر بزرگ داشته‌اند. اگر چه جما و آرتور بر سر گریزناپذیری تغییر بزرگ، خشونت آن، و فجایعی که به دنبالش می‌آید اختلاف نظری ندارند اما مسیر این دو به دو چشم‌انداز متفاوت ختم می‌شود. انقلابی که جما به دنبالش است انقلابی‌ست در عمیق‌ترین لایه‌های اندیشه و نگرش انسانی. او می‌خواهد عمل انقلابی‌اش به تغییری معنا‌دار در روابط میان انسان‌ها منجر شود. در عوض انقلابی که آرتور به دنبالش است می‌خواهد قدرت را دست به دست کند؛ از گروهی که در تحلیل خودش فاسد و ناکارآمد است به گروه دومی که درستکار و کارآمد می‌داند. 

من اولین بار رمان خرمگس را سال سوم دبیرستان خواندم. دورانی که احساسات نوجوانی-جوانی در اوج خلوص و البته قدرت خود است. بعد از آن کتاب را به کرات خوانده‌ام. داستان در ظاهر بیشتر مناسب سرهای پرشور سال‌های اول جوانی‌ست. پلات تکراری یک کشیش گناهکار و مواجهه با گناه و روایتی رمانتیک از مبارزه انقلابیون رمان را به نظر سطحی می‌کند. اما در طول این سال‌ها من هر بار کتاب را دوباره خواندم، بعد از هر بحران جمعی‌مان درکی متفاوت از آن پیدا کرده‌ام. خرمگس رمانی‌ست که می‌گوید چطور دختر و پسری سر به زیر که می‌توانستند شاعرانی آرام و عاشقانی پرشور باشند به انقلابیونی کاریزماتیک تبدیل می‌شوند. مهم‌تر از آن می‌گوید چه چیز سبب می‌شود آنها که خواهان تغییرات بنیادینند، درک متفاوتی از ماهیت این تغییر پیدا کنند و مسیرهای متفاوتی پیش بگیرند. 

رمان را هر بار خوانده‌ام برایم سوالاتی پیش آمد. جواب بعضی‌هاشان را در مطالعاتم پیدا کردم و برای برخی هنوز جوابی ندارم. از خودم پرسیده‌ام انقلابیون مشروطه‌خواه به دنبال تغییر در روابط مردم بودند یا جابه‌جایی قدرت؟ انقلابیون پس از مشروطه که رضای میرپنج خفه‌شان کرد چطور؟ محمدرضای پهلوی در انقلاب یک نفره‌اش به دنبال چه تغییری می‌گشت؟ انقلابیون پنجاه و هفت چه نوع رابطه انسانی را در چشم‌اندازشان تصور کرده بودند، با چه معیارهای اخلاقی، با چه ارزش‌های انسانی و برای تحقق آن چه کردند؟ 

سوال‌های دیگری هم هست که کلی‌ترند. آیا قدرت حاکم و مسلط، شکل روابط میان انسان‌ها را می‌سازد؟ آیا داشتن تصویری از شکل مطلوب روابط انسانی بر ساختن یا انتخاب کردن نظام سیاسی مطلوب تاثیر می‌گذارد؟ چه رابطه‌ای میان نوع مناسبات انسانی و جنس نظام سیاسی حاکم وجود دارد؟ نیروی محرکه انقلابیون تاریخ صد و اندی سال گذشته ما، خشم و نفرت بوده یا اخلاق انسانی؟ سهم هر کدام در هر کدام از انقلاب‌ها چه بوده؟ 

جما از چیزی به نام تقدس حیات بشری حرف می‌زند. برای جما ”زندگی انسان“ مقدس است. یا مرتبه‌ای از تقدس دارد. تقدس زندگی یعنی چه؟ چه تفاوتی هست میان آنکه ”زندگی“ در مرکز خواسته‌اش است و آنکه ”قدرت“ را در مرکز خواسته‌اش قرار داده؟ 

این روزها که رمان خرمگس را دوباره خواندم، داستان را از بعد دیگری غم‌انگیز یافتم. لابه‌لای خطوط نوشته چیزی از دید پنهان است که با نبض پر التهاب امروز می‌توان آن را بیرون کشید. خشم، نفرت و عشق نیروهایی پر قدرت، هیجانی و برانگیزاننده‌اند. زبان تندِ سوار بر این نیروها، مسحورکننده است. صدای رسایی که بر هیجان سوار می‌شود، مغلوب کننده است. در مقابل تعریف ارزش زندگی انسان، پاسداری از آن، تعریف اخلاقیاتی که به مراقبت از خود زندگی، نفس زندگی می‌انجامد روندی‌ست عقلايي، بی سر و صدا و اغلب در ظاهر محافظه‌کار. این روزها از خودم می‌پرسم میان قهرمانی به نام جما و قهرمانی به نام آرتور کدام ممکن است مردم را مسحور خودش ‌کند. جواب من اینست که در فضای شتابزده، هیجانی، بی‌تمرکز، کم‌عمل و نیازمند به نمایش‌گذاشتن خود به عنوان یک معترض شجاع این آرتور است که دیگران را پشت سر خودش بسیج می‌کند. در مقابل در فضایی که کنترل هیجان را بخش ضروری روند تغییر می‌داند، می‌تواند به سکوت بنشیند، می‌تواند فکر کند، نقد کند و فرصت دوباره‌خوانی نوشته‌ها و گفته‌ها و شنیده‌ها را به خودش بدهد این جماست که دیگران را بسیج می‌کند. 

به گمانم در هر بحران پر رنجی رویای تغییر بزرگ شکل می‌گیرد و لاجرم جماها و آرتورها هر دو ظهور می‌کنند. آنهایی که برای یک نظم جدید اخلاقی تلاش می‌کنند و آنهایی که برای یک نظم سیاسی جدید وارد میدان می‌شوند. اما در نهایت این مردمند که تصمیم می‌گیرند در میدانِ هیجان، هورا بکشند و فحش بدهند یا در میدانِ تعقل، هر قدم را با وسواس انتخاب کنند و از حرکت لاکپشتی‌شان، از سکوتشان، از محکوم شدنشان به بزدلی یا میانه‌روی نترسند. 

 


۲۸ آبان ۱۴۰۱

حلقه مفقوده بازتولید استبداد به روایت داستان ایرانی

ما ایرانیان در طول تاریخ صد و پنجاه ساله گذشتهمان لحظات شادی و امید بزرگی را تجربه کردهایم. لحظاتی که آسمان دلمان لاجوردی بود، آفتاب بر زمین امیدمان میتابید و نه تنها فرداهای روشن را انتظار میکشیدیم که به آمدنش ایمان داشتیم. 

برای ایرانیان، به شهادت ادبیات که حوزه شناخت من از جهان ایرانیست، آن دسته از لحظههای شادی بزرگ که با فروریختن مستبد همراه بوده همواره زودتر از زمانی که فکرش را میکردند از راه رسید. میشود در شعرهای پس از امضای حکم مشروطه، در نوشتههای روزهای بعد از به قدرت رسیدن رضاشاه، در شعر و داستانهای پنج سال اول پس از سقوط او و مجلات ادبی یک سال پس از انقلاب ۵۷ رد غافلگیر شدن با پیروزی زودهنگام را دید. 

در حالیکه روشنفکران ایرانی چون آخوندزاده در اوایل دهه هشتاد قرن قبل میگفتند باید آرام آرام فکر کردن نقادانه را یاد بگیریم. باید باسواد شویم. باید آگاهیمان را بالا ببریم آنقدر که خودمان بفهمیم خرافات و تقلید چشم و گوش بسته چطور ما را عقب نگه داشته با امضا شدن فرمان مشروطه به هول و ولا افتادند که با تقویت شور عمومی، با بکار گیری زبان شعر و موسیقی و سخنرانیهای آتشین مردم را دعوت به حرکتهای بنیادین کنند. اوضاع بعد از به قدرت رسیدن رضاخان کمی متفاوت بود. ده سال بدبختی و جنگ و قحطی و آشوب، نفس همه را گرفته بود. خیال جمهوری رنگ باخته بود و رضاخان هم در به نمایش گذاشتن آمریتش تعلل نکرد. نشان داد هیچ عدم فرمانبرداری و هیچ نقدی را برنمیتابد. اینها را به روایت ادبیات روشنفکری میگویم. ممکن است حوزههای دیگر روایتهای دیگری ارائه دهند. اما بزرگترین مجال گذر از استبداد شاید برای ما درست با رفتن رضا خان به دست آمد. هیچکس انتظار شکستن یک شبه اقتدار این مرد را نداشت. پسرش رویای ساختن یک سویس دوم از ایران را در سر میپرواند یا لااقل حرفش را میزد. عدم خواست یا عدم توان او در پیشگرفتن رفتاری مقتدرانه از پنج تا هفت سال اول حکومت محمدرضا شاه فرصتی ساخت برای مطالبه آزادی، به قانون درآوردن آن، تثبیت آن، به نمایش گذاشتن آن و زندگی کردن آن. هرج و مرجی که ایران در سالهای ۱۲۹۰ تا ۱۳۰۰ تجربه کرده بود در کار نبود. رضاشاه در طول بیست سال حکومتش زیرساختهایی برای زندگی مدرن ایرانی ساخته بود. خیابان و مدرسه و هتل و کافه، ادارات دولتی و شهرداری و شهربانی. در ۱۳۲۰ هم که قدرت را ترک کرد، انقلابی در کار نبود. نه نظام سیاسی تغییر کرد و نه طبقات اجتماعی به هم ریخت. اگرچه التهاب ناشی از حضور نیروهای خارجی در ایران وجود داشت اما فرصتی پیش آمده بود برای تنفس. احزاب یکی پس از دیگری اعلام موجودیت میکرد. روزنامهها و مجلات یکی پس از دیگری متولد میشد. شاعران و نویسندگان افشاگری میکردند. نیما یوشیح چنان هیجان زده بود که در بهمن ۱۳۲۳ شعری نوشت به ناقوس. در شعرش میپرسد چه شده که مردم در خواب، ناگهان بیدار شدهاند. همان مردمی که در شعر آیآدمهایش در مقابل درخواست کمک غریقی بیتفاوتند و در ساحل غرق لذتی و خوشی خودشان هستند.

دینگ دانگ. 

ناقوس! 

کی مرده؟ کی بجاست؟

بس وقت شد چون سایه که بر آب 

وز او هزار حادثه بگسست 

وین خفته برنکرد سر از خواب 

لیکن کنون بگو که چه افتاد 

کز خفتگان یکی نه به خواب است 

نیما خودش میگوید برای آنکه مردم فهیدهاند صبح روشن در راه است و در ادامه میگوید هر کس این را باور نکند نادانی بیش نیست. سیاووش کسرایی مردم را به رقص و پایکوبی در شهر دعوت میکند. میگوید: 

گهی زنگی بر انگشتی بیاویز

نوا و نغمهای با هم بیامیز

دلارام، میارام ! 

گهی بردار چنگی

به هر دروازه رو کن 

سر هر رهگذاری جستجو کن! 

برقص و شهر را پر های و هوی کن! 

پنج سال بعد از شعر ناقوس نیما اما دیگری خبری از آزادی و امید نیست. فضای سیاسی آرام آرام بسته میشود. در بازه زمانی ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ دوازده نخستوزیر و سی و یک کابینه عوض میشود. نمایندگان مجلس درگیر بده بستانهای میان خودشان هستند. استیضاح حربهایست برای باج گرفتن و باج دادن. تا ۱۳۳۱ هیچ دولتی نمیتواند بودجه سالانهای را به تصویب مجلس برساند. امید آزادی به هرج و مرج میرسد و از آزادی فقط همان پنج حرف باقی میماند. 

احساس پیروزی مثل هر احساس دیگری چون شجاعت و ترس مسریست. و پیروزیهای بزرگ میتواند این تصور را به وجود آورد که در میدانهای بعدی پیروزی قطعیست. همین انتظار سبب میشود وقتی رویاها یکی یکی بر خاک میافتند ناکامی این باخت غیرقابل تحمل شود. بعد از چند سالپر شور، ناامیدیبر دوش خیلیها سنگینی می‌‌کند. 

آزادی را اگر سلبی تعریف کنیم میشود در بند نبودن. و بند بزرگ با رفتن رضا شاه گسسته شده بود اما انگار چیزی این میان ایراد داشت. صادق چوبک سال ۱۳۲۸ داستانی منتشر میکند به نام انتری که لوطیاش مرده بود. چوبک سوالی طرح میکند و سعی میکند در قالب یک داستان به آن جوابدهد. او میپرسد اگر استبدادزده در بند مستبد است، آیا لحظهای که دست مستبد از سرنوشت استبداد زده کوتاه شود، آزادی فرا میرسد؟ 

چوبک برای جواب دادن به این سوال ابتدا تلاش میکند بگوید رابطه یک مستبد و استبداد زده چگونه است. آنها چطور به هم وابستهاند. ابزار بهرهکشی مستبد از استبداد زده چیست و چطور آن را میسازد. چوبک داستانی مینویسد در مورد زندگی انتری که اسیر دست لوطیمعتادیست. لوطی جهان، انتر را در شهرها میگرداند و از راه دلقک بازی او پولی درمیآورد. چوبک شیوه به بند کشیدن انتر را اینگونه تعریف میکند. اول، لوطی انتر را در تامین نیازهای اولیهاش وابسته به خود نگه میدارد. نه تنها در آب و غذایش که در تامین نیازهای جنسیاش. لوطیست که تعریف میکند و تصمیم میگیرد انتر کی و به چه شکل به خواستههای جنسیاش پاسخ دهد. دوم، لوطی انتر را معتاد نگه میدارد. او خمار دود تریاک است. حتی اگر نیازهای اولیهاش هم رفع شود بدون تریاک نمیتواند دوام بیاورد و همین انتر را مطیع میکند. سوم، لوطی انتر را میترساند. او را بی دلیل کتک میزند. از دود محرومش میکند. گاهی به او غذا نمیدهد. انتر از لوطی میترسد. آنقدر میترسد که حتی وقتی مردم به طرف او سنگ و چوب پرت میکنند، تا لوطی اجازه ندهد تکان نمیخورد. ترس چنان قویست که او قدرت غریزی دفاع از خودش برای بقا را هم از دست میدهد. چهارم و آخرین عامل اینکه لوطی دنیای بیرون را برای انتر به عنوان دشمن تعریف میکند. زندگی انتر چیزی نیست جز حس حسرت  و بیزاری ناشی از نیازهای برآورده نشده، اعتیاد، ترس دائم از لوطی، و از دشمن. 

همه را با ترس و نگاههای دزدکی برای لوطیاش انجام میداد. دشمن کلمهای بود که تو گوشش قالبی داشت و هرگاه از زبان لوطیاش بیرون میپرید میرفت توی گوشش و توی آن قالب جا میگرفت و آنجا را لبریز میکرد و آنوقت بود که سرش را میگذاشت زمین و دست میگذاشت روی کونش. این کارش بود. برای همین به دنیا آمده بود. اما از هر چه آدم بیزار بود. چشم دیدن آنها را نداشت. نگاه لوطیاش پشتش را میلرزاند. از او بیش از همه میترسید. زندگیاش جز ترس از محیط خودش برایش چیزی نبوداز خودش هیچ اختیاری نداشت. هر چه میکرد مجبور بود. هر چه میدید مجبور بود. و هر چه میخورد مجبور بود. از خودش هیچ اختیاری نداشت.“ 

چوبک در پنج جمله آخر انگار دائم یک جمله را تکرار میکند؛ او آزاد نبود. او آزاد نبود. او آزاد نبود. البته سلب آزادی برای لوطی هم هزینه دارد. چوبک جایی از زبان لوطی جهان میگوید: ”از انتر حیوونی حرومزادهتر تو دنیا نبود و تا چشم آدمو میپایید، زهرش رو میریخت و یه وقت میدیدی آدم رو تو خواب خفه کرد.“ شاید تاسفبارترین بخش رابطه مستبد و استبداد زده همین ترس دو طرفه باشد. انتر همانقدر از لوطی میترسد که لوطی از او. 

اما در داستان چوبک بالاخره روزی لوطی میمیرد. انتر میخی که لوطی با آن زنجیر قلادهاش را به زمین میکوبید تا در نرود بیرون میکشد و فرار میکند. انتظار داریم انتر آزاد شود. خودش غذایش را انتخاب کند، جفتش را انتخاب کند، هر جا که میخواهد برود، برای آدمها ادا و اطوار درنیاورد تا فقط آنها را بخنداند. انتظار داریم انتر دنیای آزاد را تجربه کند و بفهمد که تواناتر از آن چیزیست که فکر میکرده و جهان آنقدر که لوطی میگفته با او سر دشمنی نداشته. اما هر چه در داستان پیش میرویم دلهرهمان هم بیشتر میشود. نشانههای آن حس آزادی در انتر به سرعت فروکش میکند و جایش را به ترس، آسیب و فرار میدهد. چوبک در داستان به چیزی اشاره میکند. میگوید انتر اگرچه میخی که با آن به زمین بسته شده را از جا میکند اما زنجیر برگردن او میماند و بدجور سنگینی میکند. میگوید زنجیر انگار یک بخش از بدن انتر میشود. میگوید انتر از زنجیر به اندازه لوطیاش بیزار است اما از آن خلاصی ندارد. انتهای داستان انتر بازمیگردد سمت لوطیاش؛ لوطی مرده. با همان زنجیر که برگردنش است.

داستان ابعاد مختلف رابطه مستبد و استبدادزده را خوب تحلیل میکند. چوبک خیلی خوب و دقیق توضیح میدهد در بند بودن یعنی چه، و چطور رخ میدهد و ابزار در بند کشیدن چیست. اما وقتی به آزادی میرسد نمیتواند آن زنجیر را تعریف کند. نمیتواند بفهمد آن عاملی که نمیگذارد انسان رهیده از بند مستبد، آزادی را تجربه کند چیست. تفسیر زنجیر در داستان باز مانده و به راحتی نمیشود بر اساس داستان برایش مابهازا پیدا کرد. 

از داستان چوبک هفتاد و سه سال میگذرد. ما آدمهای سال ۱۳۲۸ نیستیم. تجربههای تاریخی سخت و سنگینی را از سر گذراندهایم. ملی شدن نفت، کودتای ۳۲، انقلاب سفید، استبداد بعد از ۴۲، انقلاب ۵۷، هشت سال جنگ، اصلاحات ۷۶، مرگ آن در ۸۸،در بسیاریشان آزادی یکی از کلیدواژههاست و در هر کدامشان آزادی بار معنایی متفاوتی دارد. میشود بر اساس هر کدام از این تجربهها گفت آزادی چه چیزهایی نیست. میشود بر اساس این تجربهها آگاه شد به اینکه هرجا صحبت از آزادی میشود باید پرسید کدام تریبون از آزادی حرف میزند. آزادی را برای کدام جامعه هدف میخواهد و این آزادی از کدام گروههای جامعه چقدر و چگونه قربانی میگیرد. میشود مصداقهایی برای آن زنجیر که گردن انتر لوطی جهان مانده پیدا کرد. اما آیا اینمیشودبالفعل شده است؟ آیا امروز میتوانیم نامهای به چوبک بنویسیم و بگوییم صادق خان چوبک سلام. من آن زنجیری که تو نشناختی را بعد از هفتاد سال تجربه و مطالعه حالا میشناسم. 

اعتقاد ندارم در مسیر یک تغییر باید مقصد را دقیق و شفاف شناخت و به همه گامهای حرکت به سوی مقصد آگاهی کامل داشت. ذاتی هر تغییری، ریسک نرسیدن به آن جاییست که میخواهیم. اما چطور میشود ریسک دور شدن از مقصدی که رویایش را در سر میپروانیم کم کنیم؟ به گمان من در مسیر تغییر نیاز داریم دائم محل مقصد را دوباره از نو تعریف کنیم، اصلاح کنیم، به اشتراک بگذاریم تا بالاخره مقصد مورد نظر مشخص شود. این روزها حرف از آزادیست. خیالی که انتر لوطی جهان در سالهای پایانی دهه بیست خوابش را میدید و صبح یک روز صاف و آفتابی انتر این فرصت را ناگهان، پیش از آنکه فکرش را بکند به دست آورد. فرصتی که البته بر باد رفت. آیا امکان دارد داستان ۱۳۲۸ چوبک دوباره تکرار شود؟ نمیدانم. شاید. احتمالش هست، اگر در این مسیر به غیر از لوطی جهان به آن زنجیر لعنتی فکر نکنیم، گذشته را مرور نکنیم، حدود مقصد را مشخص نکنیم و نشانههای نزدیک شدن به آن را شناسایی نکنیم.