۵ تیر ۱۳۸۹

هنوز راه درازي در پيش است

پنج‌شنبه 27 خرداد، ساعت 9 صبح
كار زياد دارم. همانطور كه گوشت چرخي رو داخل ماهيتابه تفت مي‌دم و سعي مي‌كنم ده لغت انگليسي جديدي كه ديشب حفظ كردم رو در ذهنم مرور كنم شماره بيمه خدمات درماني، شعبه رسالت رو مي‌گيرم. شماره مورد نظر اشغاله. اصلا ناراحتي به خودم راه نمي‌دم. پنج شماره ديگه صفحه اول دفترچه بيمه نوشته شده. شماره‌هاي ديگه رو امتحان مي‌كنم. شماره دوم جواب نمي‌ده. سوم جواب نمي‌ده. چهارم جواب نمي‌ده. پنجم در شبكه موجود نيست. دوباره شماره پنجم رو مي‌گيرم اين‌بار شماره مورد نظر موقتا قطعه. لغات رو مرور مي‌كنم و سراغ اصطلاحات مي‌رم. ماكاروني رو توي قابلمه پر از آب جوش مي‌ريزم. ماركاروني رو صاف مي‌كنم و گوشت را لابه‌لاش مي‌دم. سراغ بخش گرامر مي‌رم. ماكاروني را روي گاز مي‌ذارم و شعله رو پايين مي‌كشم. شماره اول هنوز اشغاله.

پنج‌شنبه 27 خرداد، ساعت 10:10 صبح
شماره اول بوق آزاد مي‌زنه. دستپاچه مداد رو روي كتاب مي‌گذارم و بي‌دليل اين طرف خط لبخند مي‌زنم. بعد از ده بوق آزاد بالاخره يكي جواب مي‌ده.
-‌ بله؟
از لحن صدا جا مي‌خورم. تو ذهنم يه زن چاق پاچه ورماليده كه مشغول اپيلاسون مشتريشه و شب قبل هم يه دعواي مفصل با شوهر معتادش كرده تو ذهنم نقش مي‌بنده. با كمي تاخير و دودلي مي‌گم:
-‌ ببخشيد واسه تمديد دفترچه زنگ زدم.
زن بلافاصله مي‌گه:
-‌ بيمه رو بخون
هول شدم. فتوكپي شناسنامه، كارت ملي و صفحه اول دفترچه رو دنبال شماره‌اي كه مي‌گه نگاه مي‌كنم اما چيزي پيدا نمي‌كنم. مي‌گم:
-‌ ببخشيد كجا نوشته؟
زن چنان نچي مي‌گه كه گوشم تير مي‌كشه.
-‌ فيش خانوم، فيش. سواد نداري؟
نمي‌دونم چرا مثل يك احمق تمام عيار اين طرف خط لبخند مي‌زنم و مي‌گم
-‌ متاسفانه الان جلوم نيست.
قبل از اينكه ادامه بدم زن اون طرف خط فرياد مي‌كشه.
-‌ پس واسه چي زنگ مي‌زني خانووم. هر وقت مداركت آماده شد زنگ بزن.
فكر مي‌كنم اگه ده تا ارباب رجوع مثل من روزانه به ادامه بيمه شعبه رسالت زنگ بزنه فاتحه گوشي تلفن دفتر خدمات الكترونيك بيمه ظرف يه هفته خونده‌ست. حسابي گيجم. ميام پشت كامپيوتر و آخرين فيش حقوقي رو از سايت اداره بازنشستگي مي‌گيرم اما هر كاري مي‌كنم نمي‌تونم به گوشي تلفن دست بزنم. يه بخش وجودم دعواش رو شروع كرده و از يه جايي تو عمق وجودم داد مي‌كشه: خانوم درست صحبت كن. خانوم مگه ارث بابات رو طلبكاري. مگه جايي نوشتي چه مداركي لازمه. من بيسوادم؟ يه ليوان آب مي‌خورم و به خودم مي‌گم اگه قرار باشه به هر سگي كه پارس مي‌كنه وايستي سنگ پرت كني هيچ‌وقت به مقصد نمي‌رسي. يه سيگار روشن مي‌كنم و شماره مي‌گيرم. سعي مي‌كنم اون صداي عصباني رو ته وجودم خفه كنم. يكي در گوشم مي‌گه شكايت مي‌كنم. مي‌تونم، شكايت مي‌كنم. مملكتمه، مال منه، شكايت مي‌كنم. شهروند اين مملكتم، شكايت مي‌كنم.
گيجم.
همون زن تلفن رو جواب مي‌ده. مودبانه اما بي لبخند مي‌گم:
-‌ خانوم چند دقيقه پيش زنگ زدم مداركم
زن دوباره با همون لحن كشنده مي‌گه:
-‌ بخون بيمه‌رو
شماره رو مي‌خونم و آدرس مي‌دم كه زن مي‌گه:
-‌ شنبه 9 تا 6 مياره دفترچه رو
ساعت يازده‌ست. ساعت كاري پنج‌شنبه‌ها تا يك بعد از ظهره. مي‌گم:
-‌ خانوم شنبه كه روز كاريه، من نيستم. پس بذاريد آدرس رو عوض كنم. فكر كردم امروز
زن هوار مي‌كشه.
-‌ من ديگه نمي‌تونم آدرس عوض كنم. شنبه همين آدرس. نخواستي زنگ بزن كنسل كن.
مطمئنم گوشي تلفن حداقل يه ترك حسابي برداشته. گيج و گنگ از جام بلند مي‌شم و چند بار دور خودم مي‌چرخم. يه سيگار ديگه. شكايت مي‌كنم. بلند مي‌گم كثافت. مي‌‌رم آشپزخونه، بعد اتاق خواب، پشت ميزم. سعي مي‌كنم بهش فكر نكنم. چون اگه قرار باشه به هر سگي كه .. دارم جنايت و مكافات رو براي بار سوم مي‌خونم. كتاب رو باز مي‌كنم. لاي هر دو واژه يه فحش مي‌بينم. مي‌رم زير دوش آب سرد و مي‌ذارم تك تك سلول‌هام خشمشون فرو بشينه. به خودم مي‌گم داري چه غلطي مي‌كني تو اين مملكت. دستام مي‌لرزه. مي‌گم قوي باش. آخه تو مملكت خودم... شكايت.. سگ

شنبه 29 خرداد، ساعت 2:50 بعد از ظهر
حالم خوب نيست. تب. كار. زبان مي‌خونم. چيزي، خاطره‌‌اي يادم مياد؛ از سال پيش، از گذشته. بالاي كتابم مي‌نويسم: گذشته‌ها گذشته. بعد خط مي‌زنم. دوباره مي‌نويسم. گذشته‌ها نگذشته. بعد علامت سوال مي‌ذارم. گذشته‌ها گذشته؟ گذشته‌ها نگذشته؟ گذشته‌ها خواهد گذشت؟ گذشته‌ها كي ‌خواهد گذشت؟
با صداي زنگ در مي‌پرم. گوشي اف‌اف رو برمي‌دارم.
-‌ بله؟
- بيمه‌ست.
در رو باز مي‌كنم و مي‌گم: بفرمائيد. طبقه اول.
-‌ تو بيا پايين.
جا مي‌خورم. مي‌گم پس چند لحظه صبر كنيد.
به دامن بلندم نگاه مي‌كنم. روپوشم رو مي‌ندازم رو دوشم و روسري رو زير گلو گره مي‌زنم. كليد رو پيدا نمي‌كنم. لاي در يه لنگه كفش مي‌ذارم كه بسته نشه و پله‌ها رو مي‌رم پايين. پشت در كسي نيست. نگاهي به دور و بر مي‌ندازم. بر خيابون ده قدم پايين‌تر از خونه يه موتوري ايستاده و يه پسر جوون پشت موتور دفترچه رو گرفته دستش. داد مي‌زنم
-‌ آقا بيايد اين‌ور.
مرد دفترچه رو نشون مي‌ده.
-‌ من بيام؟ تو بيا.
خون به مغزم مي‌دوه. داد مي‌زنم اصلا نمي‌خوام. در رو محكم مي‌كوبم به هم و پله‌ها رو دوتا يكي ميام بالا. دستام مي‌لرزه. دهنم خشك شده. فحش مي‌دم. بلند بلند فحش مي‌دم. بيشعورهاي احمق. شماره شعبه رسالت رو مي‌گيرم؛ همون زن جواب مي‌ده. نمي‌تونم حرف بزنم. داد مي‌‌زنم:
-‌ مي‌خوام با رئيستون صحبت كنم.
زن شل و وارفته مي‌گه گوشي. چند ثانيه بعد دوباره خودش گوشي رو برمي‌داره.
-‌ ‌بله؟
دوباره داد مي‌زنم: مي‌خوام با رئيستون صحبت كنم، نه با شما
با همون لحني كه به فحش مي‌مونه مي‌گه: خودمم.
داد مي‌زنم: خانوم اين چه وضعشه. مگه تحويل بيمه درب منزل نيست. پيك شما وسط خيابون وايستاده، مي‌گه بيا دفترچه رو بگير.
زن مهلت حرف زدن نمي‌ده: برو ببين چي مي‌خواد بهش بده دفترت رو بگير.
-‌ يعني چي؟
-‌ همينه كه هست. نمي‌خواي، بيا اينجا ده ساعت يه لنگه پا وايستا تو صف تا حالت جا بياد.
من هوار مي‌زنم. تلفن قطع شده. من داد مي‌زنم. سگ‌.. پارس... من.. شكايت.. مملكتم... اشك... اشك
به 118 زنگ مي‌زنم در حاليكه نمي‌تونم جلوي هق‌هقم رو بگيرم مي‌گم بخش شكايات بيمه خدمات درماني رو مي‌خوام. صداي مرد جووني مي‌پرسه چي شده. مي‌گه قطع نكنم تا شماره رو پيدا كنه. مي‌گه سعي كنم آروم باشم. مي‌پرسه خودكاري دم دستم دارم يا نه. مي‌گه بنويسم.
زنگ مي‌زنم. زن جووني جواب مي‌ده. هنوز هوار مي‌زنم و گريه مي‌‌كنم. گذشته‌ها نگذشته. نمي‌تونه گذشته باشه. براي همين اينطور گريه مي‌كنم. زن جوون بهم مي‌گه تو كه داري خودت رو مي‌كشي. اما يه شماره بهت مي‌دم بخش بازرسيه. با همين حالت، همين گريه زنگ بزن و شكايت كن. شماره دوم رو مي‌گيرم. مرد ميانسالي تلفن رو جواب مي‌ده مي‌گم مي‌خوام از شعبه رسالت شكايت كنم. مي‌گه نمي‌شه. بايد حضوري شكايت كني. دوباره داد مي‌زنم.
-‌ سه روزه اعصاب من به هم ريخته حالا يه روز هم بكوبم بيام اونجا. پس شما اونجا واسه چي نشستي. اين چه وضعشه. اين چه بازيه شماها در ميارين.
مرد به حرفام گوش مي‌ده و شماره شعبه رو از من مي‌گيره. مي‌گه دختر خوب تو فردا مي‌خواي مادر بشي. نمي‌شه‌كه انقدر عصباني باشي.
-‌ آقا من دارم سكته مي‌كنم. شما كارت رو درست انجام بده به بچه من كار نداشته باش.
مرد مهربونه. مي‌گه الان پي‌گيري مي‌كنه. مي‌گه منتظر تلفنش بشينم. مي‌گه تا به حال از شعبه رسالت شكايت نداشته. مي‌گه همه از اين شعبه راضين. مي‌گه حتما اتفاقي بوده.
رئيس شعبه خودش تماس مي‌گيره. قضيه رو توضيح مي‌دم. مي‌‌پرسه به پيكشون نگفتم خاك بر سرت؟ مي‌گه بررسي مي‌كنه ولي حق رو به مشتري مي‌ده.

يكشنبه 30 خرداد. 6 عصر
رعد و برق و ناگهان بارون. دلم گرفته. تازه رسيدم خونه. با مادرشوهرم حرف زدم. گفت با منم همين برخورد رو داشتن. پرسيدم چرا شكايت نكردن؟ پشت پنجره به گذشته‌هايي كه گذشته و نگذشته فكر مي‌كنم. به سگي كه پارس مي‌كنه، به سنگ، به بيمه خدمات درماني، به عصبانيت خودم، به اينكه دارم چه غلطي مي‌كنم، به اينكه اينجا مملكتمه، به اينكه مال منه.
زنگ در خونه رو مي‌زنن. زن همسايه‌ست. مي‌گه صبح يه آقايي دفترچه بيمه رو آورد اما چون مدارك لازم موجود نبوده نتونسته دفتر رو تحويل بگيره. تشكر مي‌كنم. برمي‌گردم پشت پنجره بارون مياد. دلم گرفته.

۴۳ نظر:

RS232 گفت...

چپ کوک جان. خیلی زیبا مینویسی. من همه خاطرات چند روزه ات را خواندم.

م.ایلنان گفت...

چه کسی بود که می گفت به دنیا بخند تا دنیا به روی شما بخندد؟ من هم بعضی وقت ها فکر می کنم کسی که این حرف را زده حتما شب ها آخر وقت نشسته و سیر دل به من خندیده.

ناشناس گفت...

خانم چپ کوک
وقتی توی مجلس رکیک ترین فحشها رو نثار هم می کنن خیلی تعجبی نداره این حرکات. همه ما با این موارد سرکار داشتیم البته 99 درصد توی سازمانهای دولتی. آدم توی این موقعیت که قرار می گیره نمی دونه چه کار باید بکنه؟
احساس می کنم شخصی که این طوری برخورد می کنه شدیدا بهش تجاوز شده و این عقده رو توی صورت افراد تف می کنه. هیچ راهکار کوتاه مدتی نداره. باید صبر کرد و جوانب اخلاقی رو نگه داشت. کم کم که دولت مجبور بشه کوچیک بشه این اخلاقیات دولتی هم از بین خواهد رفت. گذشته ها گذشته، اما آینده هم هست...

یگانه گفت...

محشر بود. خیلی دوست داشتم این نوشته ات رو. این که این ور خط لبخند می زدی هم به نظرم خیلی باحال میاد. قشنگ محسوسه چه حس و حالتی رو داری میگی. این قدر خوب و زنده توصیف کرده بودی که همه حرص هایی که همیشه تو اداره ها خورده بودم تو ذهنم زنده شد و البته بازی جالبی که با تک کلمات می کردی رو هم دوست داشتم: سگ. شکایت. اشک... خیلی گویاتر از ساختن جمله های کامل بود.

یاسمن گفت...

این وضعیت بسیار آشنا رو من همیشه با آقای پشتیبانی adslدارم.و از این که تا این حد می تونه عصبانی ام کنه بیش از هر چیز عصبانی می شم

منجوق گفت...

چپ كوك جان
اين نوشته شبيه بقيه ي نوشته هايت كه من هميشه از آنها لذت مي بردم و مي آموختم نبود. بيشتر شبيه نوشته هاي ايرانيان مقيم خارج بود كه براي يك كار اداري (فروش ارث و ميراث و...) چند هفته اي به ايران مي آيند. از اين تيپ نوشته ها به وفور نوشته شده. اگر قرار بود مشكلي با اين گونه نوشته ها حل شود تا به حال شده بود! البته خوب قلم زيباي چپ كوك چيز ديگري است و با همه ي آن نوشته ها فرق دارد. اما حيف قلم به اين زيبايي كه در خدمت محتوايي كمتر از محتواي نوشته هاي قبلي اش باشد. نوشته هاي قبلي هر كدام از طرز فكر بكري پرده بر مي داشتند. نه غرولند متعارف بر سر كارمندي كه هم تو مي داني و هم من كه حقوقش به زحمت كفاف اياب و ذهابش را مي دهد! يا بر سر آن پيك موتوري كه در هواي آلوده زير گرما و سرما و با شرايط ايمني بسيار پايين خيابان هاي تهران جان خود را كف دستش گرفته كه شب يك لقمه به سر سفره ي خانواده ببرد. چپ كوك را بزرگوارتر از آن مي دانستم كه سر مسايل جزئي با اين تيپ آدم ها درگير شود و وقت و قلمش صرف تاختن به آنان كند!

ناشناس گفت...

سلام
چپ کوک عزیز بارها نظراتم را نوشتم ولی نفرستادم ولی این دفعه مثل اینکه خیلی سخت گذشته ! اینکه این مسائل هر روز و هر ساعت برای ما در این کشور اتفاق می افته و اینکه علتش چیه که اینطور شده فقط تکراره برای سلامتی خودمون تنها راه صبره و اینکه دو شاخه مغزمون رو بکشیم با اینکه خیلی سخته !

درخت ابدی گفت...

وقتی یه درخواست ساده ای مث این چهار روز رو اعصابت باشه، معلومه آدم چه حال و روزی پیدا می کنه. خدا نصیب نکنه. حالا باز جای شکرش باقیه که آدم صب تا عصر مجبور نیست بره محل و علاف بشه. اما واقعا جای شکر داره؟ گاهی خستگی تو دل رسوب می کنه و هیچ کارش نمی شه کرد.

دنیا گفت...

اووف خانم جان
من هم با خوندن این نوشته الان اعصابم خورد شده و ضربان قلبم رفته بالا و دارم حرص می‌خورم. همه‌مون تو شرایط مشابه بودیم. قشنگ می‌تونم درکت کنم. خوشحالم که زنگ زدی و داد بیداد و شکایت کردی، یه کم از حالت خفگی‌م کمتر شد.

فائزه گفت...

ما يه بار تو دانشگاه مون كارگاه آموزشي اي برگزار كرده بوديم درباره روزنامه نگاري. نمي دونم چطور شد حرف به اين جور چيزا كشيد. اين استاد ما يه ماجرايي تعريف كرد. گفت دخترش يه كفشي رو گرون خريده بوده. بهش گفته شكايت كنه اونم رفته پيگيري كرده و گرچه پدرش دراومده ولي تونسته مابه التفاوت رو بگيره. بعد از اون منم همين كارو كردم گرچه واقعا بعضي وقتا نتيجه اش به دردسرش نمي ارزيد اما تو دلم گفتم شايد دفعه بعد درست عمل كرد! فكر مي كنم اگر همه مون هرجايي حقمونو خوردن جلوش بايستيم و شكايت كنيم شايد يه روزي به يه جايي برسيم...

لیتیوم گفت...

آهان،من هم میخواستم بگویم یکی از چیزهایی که آغاز ماجراست همین است،البته برای پست قبل مناسب تر است...اینکه چی شد که اینجا شد.
بنظرم یکی از دلایلش کوتاه آمدن است،همون قصه سگ و سنگ...وقتی یه سگ دنبالت میکنه باس یا در بری یا بزنی لت و پارش کنی که اکثرا در میرن...مثلا چند ماه پیش یک کسی هی به شماره ی مادر من زنگ میزد و حرف نمی زد...اول بابایم باهاش فحش و فحش کاری کرد که مثلا دست بردارد و بعد اسمش را به اسم"مزاحم"سیو کرد...چند بار هم بهشان گفتم یه شکایت بکنید حل هست،اصلا سرشان برای قطع و وصل خط درد میکند،بابایم میگوید نه نمیخواد،دردسر داره...اینطور شده که جناب مزاحم بعد از 2 ماه دوباره امروز زنگ زد.

hrz گفت...

سلام
از این که انقدر در نوشتن وسواس به خرج میدید و مطالب جالب مینوسیسد از شما ممنونم.
حقیقتا من فکر میکنم کشوری مثل ما در یک دور باطل گیر کرده که این جور مواردی که شما گفتید یک نمونه های چزئی و ملموس آن هستند. متاسفم که این طور فکر میکنم ولی نگاه به وضعیت کشورم در طول تاریخ این نگاه رو به من میده. خیلی واقع بینانه هم بخوام حرفم رو بزنم اینه که امیدی به بهبودی وضع موجود حداقل در کوتاه مدت نیست. این کشور به یک معجزه احتیاج داره تا درست شه.

چپ كوك گفت...

منجوق جونم سلام
راستش با قسمت‌هايي از حرفت موافق نيستم. اول با نوع نگاهت به پيك موتوري يا اپراتور بيمه. تنگ‌دستي و سختي زندگي توجيه بدرفتاري ما نيست. اولين مجموعه داستان من بعد از هفت سال (معادل يك دوره دكتري) در آستانه چاپ شدنه. در اين مسير ناشر به خودش اجازه همه جور توهيني داده. نوشته رو سه ماه نگه داشته و نخونده پس داده، حرف مفت زده، نقد بي‌ربط كرده. حاضر به شنيدن دفاع من نشده.ارشاد به خودش اجازه خط كشيدن روي نوشتهها رو داده. يك سوم كتاب من حذف شده. با تمام اين احوال عايدي من در نهايت بعد از چاپ اول كتاب (حدود يك سال بعد)500000 تومان خواهد بود. يعني معادل حقوق دو ماه همون پيك موتوري، فقط دستمزد من بايد تقسيم بر دوازده تا هفت تا بشه !! من حق دارم توهيني كه به من شده، فشار ماليي كه تحمل كردم رو سر ديگران خالي كنم؟ حق دارم در نوشته‌هام ففط كمي فخرفروشي كنم؟ فكر نمي‌كنم. نگاه توجيهي به قشري كه به نظر مياد كار سخت داره نتايج فاجعه‌بار تاريخي داشته. نمونه‌اش همسايه شمالي.
اما مسئله دوم كه موافق نيستم: سه‌شنبه ارافيف نويسنده روسي در شهر كتاب جلسه داشت و مي گفت نويسنده‌هاي روسي تا مدت‌ها معتقد بودند ريشه شر نه در فرد كه در اجتماعه. بعد از فروپاشي اين سوال پيش اومد كه اگر ريشه شر در اجتماع و نه در فرده، چطور مجموعه‌اي از فرد‌هاي "خير" توليد يك نظام "شر" مي‌كنند. در ادامه گفت اعتقاد داره درون هر روسي يك استالين خفته وجود داره و وظيفه نويسنده اينه كه دائم يادآوري كنه اين استالين مخوف بايد كنترل بشه، نه توسط نظام قدرتي بلكه توسط معيارهاي اخلاقي خود فرد. بحث من اينه كه سكوت ما در مقابل امثال پيك موتوري‌ها ميدون دادن به همون بخش مخوفيه كه فاجعه اجتماعي توليد مي‌كنه.

ناشناس گفت...

چپ کوک جان قلم زیبا و تاثیر گذاری دارید. و ممنون که جواب منجوق عزیز را هم به زیبایی دادید.
یکی از مشکلات فرهنگی بزرگ ما به نظر من همین توجیهات رفتارهای ناپسنده که باعث ماندگاری انها و باز تولیدش شده.

يک شهروند گفت...

اول اين پست انرژي گرفتم!من از انرژيي که مي خواد انرژي خوبه رو بگيره ولي نمي تونه بگيره انرژي مي گيرم!اول پست حسابي پر شدم.آخراي اين پست هر چي انرژي خوبه داشتم دادم تا پست رو تموم کنم!
راستش اينروزا من هم درگير درگيري خودم شدم!گاهي از درون مي خوام بسوزم اما به خودم اجازه ي سوختن رو نمي دم تا شايد يکي از ضد نسوز بودن من انرژي بگيره و يک لبخند بر لباش بشينه!
من اينطوره که زنده زندگي مي کنم!
حتي وقتي زنده نيستم با ديدن زنده بودن بقيه ديگه يه مديحه ي زنده ام!
مرده بودن کلمه هاتون رو حس کردم و نخواستم با سکوت بگذرم...
همين!!
سرزنده باشيم!

تلخون گفت...

چپ كوك جان
بارها در موقعيت مشابه گير كردم و كاملا درك ميكنم .
از اينكه براي شكايت پيگيري كردي خيلي خوشحال شدم .
بي تفاوتي ما جز بدتر شدن شرايط كمكي نخواهد كرد .شايد در حال حاضر براي تو جز اعصاب خوردي نتيجه ديگري نداشته باشد اما باور دارم كه در طول زمان نتيجه خواهد داد البته اگر ديگران هم باور كنند .


ضمنا لينكت را در وبلاگم گذاشته ام . اميدوارم اشكالي نداشته باشد . خوشحال ميشوم اگر سري به من بزني و از نظرات كارشناسي ات استفاده كنم . به تازگي تلاش ميكنم بنويسم حتما نظراتت بسيار كمكم خواهد كرد . ممنون

ناشناس گفت...

من را یاد یک حس غالب ام میندازی که ترکیب غرور و سردرگمی است.


می فهمم, گذشته ها مثل زخم رو وجوذمون میشینه, زمان هم گرد غباری است که رو اون زخم و وجود ما میشینه.

بعضی هامون زیر خروار ها غبار می میریم.کلی از این شرو ور ها, خلاصه اینکه تنها نیستی.

منجوق گفت...

فكر نمي كنم اين رويه چيزي را بهتر كنه. يكي دو سال ديگه خسته مي شي و بدبين و ناراضي. اما اگر به همان رويه قبلي ات كه نقد فيلم وكتاب بود و پرداختن به مسايل آموزشي آن هم از نوع پرورش خلاقيت ادامه بدي بعد از يكي دو سال به نتايج اميدواركننده اي مي رسي! از ما گفتن!

منجوق گفت...

اين اينتلجنتسياي روس آدم هاي جالبي هستند. جالبه كه آدم كارهاشونو مطالعه كنه و خودشون و كارهاشونو را رصد كنه وببينه چي كار مي كنند. اما آدم هاي عملگرايي كه بهتر از ما تشخيص بدهند چه طور مي شه يك جامعه ي سالم ترساخت نيستند. يا از اين ور بام مي افتند يا از آن سوي بام! در طول صد و پنجاه سال گذشته و از زمان كاترين چند بار از اين اكستريم رفته اند به آن اكستريم. از حرف تو اين طور برداشت مي كنم كه اين بار هم باز مي خواهند از اين سوي بام خودشان را پرت كنند پايين. به نظر من بهتره تماشاشون كنيم ببينيم اين بار سر از كجا در مي آورند نه اين كه دنبالشان راه بيافتيم!

دانشمند گفت...

من این پست رو خوندم، من هم عصبانی شدم، فشار ِ خونم بالا رفت.

من شاید واقعا تنبلتر از این حرفها باشم، اما پا میشدم میرفتم، پوست از سر ِ اون سلیطه ی پشت ِ تلفن میکندم. میپرسی چه طو شد که این طو شد؟ اینطور که هیشکی نرفت این حق های کوچیک ِ خودش رو نگرفت، هی بزرگ شد، بزرگ شد، اینطوری شد

راحله گفت...

من فکر می کنم شما یه خورده زیاد داری سخت میگیری!الان یادم افتاد که قبلا یه همچین مشکلی با این برخوردها در مورد استخر داشتین.متاسفانه سیستم ایران این طوریه،اما شما دیگه تا این حد عصبانی نشید.جدی می گم.یا باید خونسرد باشید یا از این مملکت برید.آروم باشین.نوشته های دیگه شما خیلی جالبن.شما یه معلم درست حسابی هستین.

آیلار گفت...

شاید بی ربط بدانید اما با خواندن این پستتان یاد خاطره ای افتادم دوستی داشتم که به خاطر ضرب و شتم از همسرش شکایت کرده بود قاضی خنده کنان رو به مرد کرده بود و گفته بود آقا من بعد یواشتر بزن !
یعنی حس ما در اون لحظه قابل توصیف نیست .

سه شنبه گفت...

سلام خانم چپ كوك !
به نظر من اين جور مواقع بهتره همون سوال راهگشا رو از خودتون بپرسيد : چطور شد كه ايطور شد ؟ ارام مي شويد وقتي به جواب برسيد .

صهبا گفت...

چپ کوک عزیز
درسته که گذشته ها هنوز نگذشته اند ولی هنوز امیدی میتونه وجود داشته باشه: این که گذشته فقط از روزنه ی "اکنون" بر آینده تاثیر میگذاره. و تو به سهم خودت خیلی شجاعانه سعی کردی این روزنه رو ببندی...پایدار باشی

chapkook گفت...

برای همسایه خوب مجازی
می بینی؟ نظرت اینجا نیست. من واقعا شرمنده م. اما نظراتت رو پاک نمی کنم. نگهشون می دارم شاید یه روز شد که برشون گردونم سر جایی که باید باشند.
در مورد کافه پیانو من دقیقا به همون دلیلی که گفتی کتاب رو خریدم. می ترسیدم جا بمونم. اتفاقا خوندن این چند ده جلد کتاب داخلی ترسم رو از جا موندن از بین برد اما فهمیدم اگه بعضی از شاهکارهایی که دنیا معتقده شاهکاره نخونم واقعا جا می مونم. می دونی ، مهمه که در سرزمین قدکوتاهان از شاهکاری جا بمونی یا در سرزمین قدبلندها

شاد باشی

chapkook گفت...

راحله جان سلام
اتفاقا يكي از خواننده‌هاي وبلاگم جريان استخر رو پيگيري كرد و بايد بگم خوشبختانه در طرف مقابل هم گوش شنوا وجود داشت و مشكل استخر واقعا حل شد. من هر بار كه استخر مي‌رم ياد اون عزيزي ميفتم كه هيچوقت نديدمش تا بابت پيگيريش ازش تشكر كنم. شايد اون بار شانس آوردم كه حرفم نتيجه مطلوبي داشت اما به هر حال بيان درد و دلم به اين منجر شد كه بدونم لابه‌لاي آدم‌هايي كه بسيار آسيب مي‌رسونن آدم هايي هستند كه بسيار بخشنده اند و كمك مي‌كنند. مشكل اينجاست كه ما اعلام نمي‌كنيم به كمك ديگران احتياج داريم.

وب دیواری گفت...

چقدر حرص خوردم تو این پست !

منجوق گفت...

چپ کوک جان
قضیه ی استخر با این مسئله فرق داشت. اون استخر جایی بود که تو قصد داشتی هر هفته بری اونجا. مسئله یک مسئله ی بهداشتی بود و شوخی بردار هم نبود. در آن مورد کار درستی کردی اعتراض کردی. به علاوه اعتراضت از جنس شکایت از یک کارمند دون پایه و توبیخ او نبود بلکه نوعی اطلاع رسانی بود که فلان چیز خراب است بیایید درستش کنید.
این ماجرای موتوری و منشی فرق می کند. تو بیش از یکی دو بار بنا نبود با آنها سر وکار داشته باشی. به علاوه مسئله بهداشتی نبود که بتواند به تو آسیب جدی برساند. خدا را شکر سالمی و 50 متر راه رفتن برایت مشکلی ایجاد نمی کند. این گونه اعصاب خردی ها خیلی بیشتر به تو ضرر می رساند.
من نمی دانم تعداد پیک موتوری ها و کار مندهای بی ادب در این مملکت چند نفر است اما گمان می کنم تعدادشان چند مرتبه بزرگی بیش از تعداد خوانندگان این وبلاگ است! اگر همه ی آنها هم در چنین مواردی شکایت کنند (که نخواهند کرد) باز هم آب از آب تکان نمی خورد!
فقط یک چند کارمند بیش از قبل اعصابشان خرد می شود و می روند خانه و حرصشان را بر سر همسر و فرزند خالی می کنند!

در بالا و در جواب من چند تا چیز را با هم مخلوط کردی. خودت بهتر می دانی که تو برای پول درآوردن راه های ساده تری داشتی. کتاب را می نویسی نه به خاطر پولش بلکه به خاطر عشق. نمی خواهم بگویم پولش مهم نیست یا آنان حق دارند پول تو را بالا بکشند. اما فرق دارد وضعیت تو با آن موتوری که از سر ناچاری این شغل را انتخاب کرده.
دوم آن که بحث حقوقی و اخلاقی دو چیز متفاوت است. در تربیت دانش آموزانت تا می توانی درس اخلاقیات می توانی بدهی و از راهی که می دانی ارزش های اخلاقی را می توانی در ذهن آنان بکاری. در واقع این بخشی از وظیفه ی توست. اما گمان می کنی با شکایت از آن موتوری می توانی او را تربیت کنی و اصلاحش نمایی؟! می توانم تصورش را بکنم که همان لحظه که از اتاق توبیخ خارج می شود می رود بیرون و تف می اندازد روی زمین و بعد هم می رود در خانه بداخلاقی می کند! این گونه شکایت ها در جایی کار می کند که بقیه چیزهایش هم درست است. کارمند حقوق مکفی دارد شرایط کاری مناسب دارد و... نه در این مملکت که هیچ چیزش سر جایش نیست و همه به نوعی از اجتماع شاکی هستند. برای همین بود که گفتم این قبیل ندای "باید شکایت کنیم" سر دادن ها مال ایرانیانی است که دو سه هفته به ایران می آیند. گمان می برند آن چه که در آن سیستم کار می کند اینجا هم کار خواهد کرد. چه خیال بیهوده ای!

احسان گفت...

سلام. خوبی؟ خیلی عالی بود و متشکرم. بسرم اومده شبیه همچین چیزی! چقدر قشنگ احساس زو انتقال دادی.

mar گفت...

از یک مرکز بهداشتی که پزشکش در تشخیص بیماری ساده اشتباه مسخره ای داشت و ظهرها هم پزشک کشیک نداشتن شکایت کردم،
پرونده پزشکی منو بررسی کردن، چکیده پاسخشون این بود:
ایشون زیاد میان اینجا معمولا هم پیش روانپزشک میرن، در مورد اون اشتباه هم پزشک ما مطمئن هستند که بیمار اطلاعات درستی نداده!

دوستانی که فکر میکنن نباید شکایت کرد جسن فکرشون از جنس فکر رییس مرکز بهداشتی فوق است، اینکه کسی که شکایت میکنه مشکل از خودشه.
دوستانی هم که فکر میکنن میشه شکایت کرد و امیدوار بود بهتر میشه، اشتباه میکنن چون تا وقتی گروه اول وجود دارن شکایت کردن حتا دل آدم رو خنک هم نمیکنه.
من با بخش داد و هوار و گریه موافقم.

منجوق گفت...

راستي يادم رفت بگم اونايي هم كه در آمريكا مي روند وشكايت مي كنند اكثرا (البته نه هميشه) هدفشون گرفتن خسارت هست نه اصلاح افراد.

به mar: يكي از نزديكان من در همين ايران كه اشتباه تيم پزشكي منجر به مرگ فرزندش شده بود رفت شكايت كرد و دادگاه هم به نفعش راي داد و گفت خسارتت را بگير و برو. او هم گريه كنان دادگاه ترك كرد و خسارت را هم نگرفت.

اگر كسي هدفش گرفتن خسارته خيلي منطقيه كه بره و شكايت كنه. اما اگر هدفش اين باشه كه بخواد افراد را اصلاح كنه و درس اخلاقيات حرفه اي به اونا بده يا بخواد جامعه را از اين طريق اصلاح كنه به نظر من راه اشتباه مي ره. اين راه به اون هدف كمكي نمي كنه.

منجوق گفت...

اتفاقا پارسال خانه همان فاميل نزديك من به خاطر خاكبرداري ويران شد و همان خانم ماند زير آوار و مهره هاي ستون فقرات او شكست. من شخصا توصيه مي كردم بره و از اون بساز بفروش كه يك مهندس ناظر درست و حسابي هم نداشت شكايت كنه و خسارت هم تا جايي كه مي تونه بگيره. اما او اين كار را نكرد. به جاي شكايت گذشت كرد. به نظرم كار اشتباهي كرد. اما باز هم مي گويم از نظر من حساب بساز بفروشي طماعي كه اصولي كار نمي كنه و از مخارج ايمني و مهندس ناظر و... مي زنه با يك پيك موتوري فرق داره.

اگر قرباني مي رفت و خسارت هنگفت مي گرفت هم بخشي از مصيبت هايي كه آن بساز بفروش براش درست كرده بود حل مي شد و هم ديگر بساز بفروش ها ي آن كوچه و محل گوشي دستشون مي آمد كه هزينه ي عدم رعايت نكات ايمني بيش از هزينه رعايت آن است. حساب دو دو تا چهار تاست!

باز هم مي گم آن پيك موتوري قضيه اش فرق داره. واقعا از آن شكايت چه نتيجه اي قرار بود گرفته بشه؟! كه از او خسارت گرفته بشه؟! كه غرور ش را بشكنه و بياد معذرت بخواد؟! كه از نون خوردن بيافته؟! مطمئنم هيچ كدام از اين ها چيزي نبودند كه چپ كوك مي خواست.

چپ كوك گفت...

منجوق جان سلام
من خيلي موافقم كه روي اين موضوع بيشتر فكر كنيم و حرف بزنيم كه چه اعتراضاتي مي‌تونه نتيجه بخش باشه و چه اعتراضاتي ضرر بيشتري متوجه جريان اعتراض مي‌كنه. من هم مثل تو موافقم اعتراض به تغيير بنيادي در اخلاقيات يك فرد منجر نمي‌شه. اين تغيير فقط از طريق آموزش صئرت ميگيره. اما اعتراض مي‌تونه افراد رو ملزم به رعايت اصول اخلاقيي كنه كه ذاتا پابندش نيست. اما در همين حد رعايت سبب مي‌شه آسيب‌هاي ناشي از برخوردهاي بد اجتماعي كاهش پيدا كنه. فكر مي‌كنم ديدگاهمون از اين جهت به هم خيلي نزديك باشه

mar گفت...

منجوق جان، تفاوت دیدگاهها همینجاست، من که شکایت میکنم در واقع اعلام میکنم که من به عنوان مشتری راضی نیستم و انتظار دارم به هر طریقی جبران بشه.
اگر کسی کارش رو درست انجام نمیده بهتره که اصلا اون کارو انجام نده، من به این نون بریدن نمیگم. این تفاوت دو تا دیدگاهی هست که تو پیام قبلیم گفتم.
مشکل این طرز تفکر است که چون فردی جزو طبقه آسیب پذیراست حق داره اگه گاهی با اعصاب مشتری بازی میکنه. راننده تاکسی، پیک موتوری ، آبدارچی ، منشی و همینطوری میشه این لیست رو ادامه داد.
رییس اون فرد هم همین طوری فکر میکنه ، کسی کشته نشده، پس میشه اغماض کرد. مساله فقط پیک موتوری یا یک دکتر نیست. قضیه اینه که این نوع طرز تفکر اینجا داره رشد میکنه و خیلی زود میرسه اون روزی که دیگه دادگاهها هم به نفع فرد آسیب دیده رای نمیدن.
نمیشه رو مسائل فیلتر گذشت بگیم از پیک موتوری ها شکایت نکنید اما از بساز بفروش ها شکایت کنید، از دکترا هم وقتی شکایت کنید که زیر دستشون کشته شدید.
ولی میشه فیلتر رو اینجوری گذاشت که واسه پیک موتوری زنگ بزنید به رئیسش شکایت کنید واسه بساز بفروش برید دادگاه!

همچنان اعتقاد دارم که بهترین و سریعترین راه حل اینه که بشینید یک فصل گریه کنید و تمام.

chapkook گفت...

من با حرف مار موافقم. بخش قابل ملاحظه‌اي از نارضايتي‌هاي ما در برخورد با همين قشر كم توان اقتصادي اما پر تعداد شكل مي‌گيره. راننده تاكسي، منشي دفتر دكتر، موتوريي كه براي من غذا مياره، اپراتور شركتي كه باهاش كار دارم، آبدارچي محل كارم، كارگري كه خونه من كار مي‌كنه، كارمند جزء يك اداره كه قراره زير برگه‌اي مهر برنه و ...
برخورد‌هاي پراغماض ما با اين قشر سبب شده اونها باج‌خواهي و بداخلاقي‌هاشون رو توجيه كنند. نمي‌دونم براتون پيش اومده مريضي در بيمارستان داشته باشيد و فراموش كرده باشيد باج نگهبان ورودي بيمارستان رو بديد. اگه تجربه كرده باشيد درك مي‌كنيد در اون لحظات سخت چه جهنمي همين نگهبان دم در براي آدم ميسازه.

منجوق گفت...

چپ کوک جان!
پیش آمده! من هم شروع کردم به دعا کردن مادر و پدرش و این که امیدوارم هیچ وقت مریضی شونو نبینه. گذاشت رفتم تو.

منجوق گفت...

چپ کوک جانم
نمی خواهی در فروم وبلاگ من شرکت کنی. یک اشاره ای هم در کامنت ها به ماجرای "نوا" کردم که در بلاگت نوشته بودی.
از بقیه هم دعوت می کنم به فروم سر بزنند ونظر بدهند. فروم در مورد دغدغه های مردم شهرها و مناطق مختلف ایرانه. هدف اینه که همدیگر را بهتر بشناسیم.
http://monjoogh.blogspot.com/2010/06/blog-post_24.html

ناشناس گفت...

تقریبا هر روز مردم این مملکت به این وضع میگذره.

اما حال اصلی منم همینه

گذشته ها گذشته؟!

نیکا گفت...

سلام
مرسی خیلی خوب عالی نوشته بودین با اینکه خیلی طولانی بود اما ریتم خوبی داشت و اصلا خسته کننده نبود.
مرسی که دقیقا حرف دل من رو زدید.برای من هم خیلی پیش آمده و هر بار هم سعی کردیم به اندازه خودم زنگ بزنم و شکایت کنم و توضیح بدم و توضیح بخوام.
چیزی که اصلا وجود نداره تعریف حق و تکلیفه نه اونا میدونن که تکلیفشون چیه ،نه خیل از اوقات ما میدونیم که حقمون چیه مرسی!همیشه برقرار و تنویسا باشید.

amoohooman گفت...

بعد از مدتها پیدایتان کردم ! مثل همیشه جذاب و خواندنی ... هرجند کمی سبک عوض شده ... ولی فرقی در جذابیت نداشت. راستی یادش به خیر یک زمانی در لیست خواندنی های شما جایی داشتیم ...

chapkook گفت...

سلام عمو
كجايي تو بابا؟ يك عالمه دلم برات تنگ شده بود :) فكر كنم يه مدتي نمي‌نوشتي كه از لينك‌هام برداشتمت.

nil گفت...

وااای ی ی ی ی!...
=.(((

لاله گفت...

بيشتر عصباني شدم از كساني كه برات پست گذاشتن كه بهتره خونسرد باشي و عصباني نشي...چرا به اين مسائل جزئي اهميت مي دي از تو بعيده...!!!!
از اين كامنت ها بيشتر از مطلب خودت پستت عصباني شدم.هر چند اون هم واقعا شوكه ام كرد. اگر من بودم كه شايد تا يك هفته دجار ضعف اعصاب مي شدم. واقعا اين دوستاني كه نوشته اند اين كارها بيهوده است وبايد كار مفيدتري كنيم منظورشان چيست؟يعني بايد اجازه دهيم هر توهيني به ما و درنتيجه به كل جامعه و بشريت بشود؟ گذشت و صبر معنايي به جز ظلم پذيري دارد