۲۰ دی ۱۳۹۶

مسئولیت پذیری و رابطه آن با شکل‌گیری نظام استبدادی


سه سال پیش وقتی تصمیممان برای خرید آپارتمانی که امروز در آن زندگی میکنیم قطعی شد، مالک قبلی آپارتمان، رو به همسرم کرد و گفت: «من اینجا رو به شما میفروشم فقط یه شرط داره، مدیریت این ساختمون روی قرارداد فروش خونهست. باید قبول کنید تا زمانی که اینجا زندگی میکنین مدیریت ساختمون رو به عهده بگیرید». حرفش به نظرم آنقدر خندهدار بود که حتی ارزش فکر کردن هم نداشت. مگر میشد کسی را مجبور کرد مدیریت ساختمان را به اجبار به عهده بگیرد. پیرمرد همان روز فروش خانه چند زونکن و پوشه و یک مشت کاغذ پاره و نام دو جین تعمیرکار و بنا و نقاش را جلوی رویمان گذاشت. اسنادی که در طی هفت سال مدیریتش تلنبار شده بود. ساختمان و آپارتمان را در شرایطی تحویل گرفتیم که اوضاعش نابسامان بود. عایق پشتبام آش و لاش بود. موتورخانه درست کار نمیکرد. افاف خراب بود. دیوارهای راهرو و نمای ساختمان نیاز به نقاشی و شستشو داشت و تنها درخت باغچه کوچکمان کج شده بود. آخرین ماه پاییز به خانه جدید اسبابکشی کردیم و با خودمان فکر کردیم میتوانیم در طول سه چهار ماه باقیمانده تا پایان سال کمی به وضع ساختمان رسیدگی کنیم تا وقت تعیین مدیر جدید شود و کار را تحویل دیگری دهیم. با منطق من جور درنمیآمد که همسایهها حاضر شوند صندوق ساختمان را دست کسانی بسپرند که آنها را نمیشناسند و مهمتر از آن اینکه ما هنوز خودمان محله را نمیشاختیم و اگر قرار بود نوبت مدیریت به ما برسد باید حداقل یکی دو سالی میگذشت تا با فضای همسایهها و محله آشنا شویم. هنوز دو هفته از اقامتمان نگذشته بود که اولین تنش شروع شد. یکی از همسایهها شارژش را نصفه نیمه پرداخت کرد و در جواب اعتراض من ادعا کرد پولی که توسط مدیر قبلی جمع میشده خرج ساختمان نمیشده و بیآنکه از واژه دزدی استفاده کند غیر مستقیم گفت حاضر نیست پول دست دزد بعدی بدهد. من در عمرم سر کسی که نمیشناسمش و قرار است بعد از این در کنار او زندگی کنم داد نزدهام. اما آن روز چنان از کوره در رفتم که هیچ چیز جلودارم نبود. در همان روزهای سخت اسبابکشی پشتبام را تعمیر کرده بودیم و برای تعمیر زنگ در ورودی هم چند بار با تعمیرکار تماس گرفته بودیم. شوفاژخانه سرویس شده بود و با چند نفر از مالکین برای گذاشتن یک جلسه و جمع کردن هزینه تعمیرات ضروری تماس گرفته بودیم. تماسهایی که بازخوری جز برخوردهای سرد و جوابهای سربالا نداشت. رفتارهای همسایهها فقط هم به اینکه دزد خطاب شویم یا به نحوی شک به دزد بودنمان مطرح شود ختم نشد. بعد از اولین کار خدماتی که در ساختمان صورت گرفت موج تماسهای تلفنی شروع شد. یک واحد لیستی از کارهایی که «باید» انجام شود نوشته بود و پای تلفن از من میخواست بگویم هر کدام از کارها را کی و توسط کدام نقاش یا بنا یا تعمیرکاری انجام میدهم. آن یکی یک شب درمیان تماس میگرفت و میگفت چاه پر شده و از آنجا که ما مدیریت ساختمان را قبول کردهایم باید بدانیم در صورت ریزش چاه مسئولیت هر گونه صدمات جانی و مالی با ماست. یکی دیگر میگفت مدیر قبلی چرا شارژ پرداخت نمیکرده و بابت دو سال اقامت در ساختمانش طلب سهم مدیر قبلی را از ما میکرد. آن یکی پیغام میفرستاد که چرا ساختمان سرایدار ندارد. اما بدتر از  کابوس زندگی کردن با آدمهایی که به نظر من چیزی از دیوانهها کم نداشتند برخورد اطرافیانم با قضیه بود. هر جا به قصد درد دل، استیصالم را بیان میکردم و میگفتم نمیفهمم چرا رفتارها انقدر عجیب و غریب است متهم میشدم به حماقت. حماقت قبول مسئولیت مدیریت ساختمان. 
امروز سه سال از کابوس آن روزها میگذرد. تلاش من و همسرم برای ایجاد یک فضای صلحآمیز نزدیک به دو سال طول کشید. حالا رابطهمان با هم نسبتا خوب است. اعتماد به فضایمان بازگشته و کم و بیش به هم لبخند میزنیم اما همچنان بحران انتخاب مدیر سال بعد روی میز است. در طول این سه سال که به مسئله آپارتماننشینی حساس شدهام، دریافتهام مشکل فقط در ساختمان ما نیست. مشکل اساسا مشکل آپارتماننشینی هم نیست. بلکه مسئله در نحوه نگاه ما به سهم مسئولیت فردی در یک زندگی جمعیست. اما چرا این داستان را تعریف کردم؟ 

در دو هفته اخیر که گوشه و کنار کشور ملتهب بود، من هم مثل بسیاری از آدمهای دور و اطرافم به اینکه چرا اعتراضات شکل گرفت، از کجا شروع شد و کدام گروهها شرکت کردند و شرکت نکردند و چرا، فکر کردم. اما برای من یک سوال مهم دیگر هم مطرح بود. بیایید فرض کنیم همین امروز معجزهای رخ دهد. آدمهای کاردان و سالم روی کار بیایند، فاسدها محاکمه شوند، قانون اجرا شود و بخش قضا درست قضاوت کند. سوال من اینست که آیا چنین شرایط اولیهای به آن آرمانشهری که همه به دنبالش هستیم ختم خواهد شد؟ آرمانشهری که از ایران کشوری با رفاه کشورهای اسکاندیوی و دلربایی آمریکا بسازد. جواب من این است که نظام فکری ما به دو دلیل از هر شرایط اولیهای، یک نظام مستبد میسازد. ساختمان ما به نظرم مثال آماری مناسبی برای شناخت رفتارهای اجتماعی ماست. 
برخورد همسایهها و دوستان دلسوز من در طول روزهای دست و پنجه نرم کردن با کابوس مدیریت ساختمانمان به من میگوید ما به چیزی به نام سهم خود در مدیریت زندگی جمعی اعتقاد نداریم. چرخش سالانه مدیریت یک ساختمان یعنی من در مقابل پذیرفتن کارهای ساختمانی ده واحده در طول یک سال، از این مزیت برخوردار میشوم که نه سال دیگر نیازی به مواجهه با دغدغه ذهنی در مورد مشکلات ساختمان نداشته باشم. اما در ذهن اغلب ما پذیرش مدیریت ساختمان چیزهایی با این مضمون است: «من بیام مثل حمالا اینجا کار کنم بعد مرتیکه پفیوز همسایه بالایی واسه خودش راس راس بگرده» یا «چی تو جیب من میره، مگه من نوکر بابای فلانیام» یا «گیرم من کار کنم، نفر بعدی میاد دست به سیاه و سفید نمیزنه. همه کارها تلنبار میشه باز میفته گردن من که اهل کارم». در نهایت هر کداممان پذیرفتن مسئولیت ساختمان را یک باخت و عدم پذیرشش را برد میبینیم. من معتقدم در عدم پذیرش مسئولیت ساختمان واقعا بردی وجود دارد. من زمانم را خرج دیگران نکردهام. دغدغه فکری برای خودم ایجاد نکردهام. خودم را از اتهام دزد بودن بری نگه داشتهام و حتی میتوانم این اتهام را در مورد مدیر ساختمان به کار ببرم و همواره طلبکار و در عین حال مظلوم و قربانی بیتدبیری دیگری باشم. اما معتقدم سکه این برد روی دیگری هم دارد. اول اینکه پذیرش مسئولیت با خودش حق اعمال نظر را هم میآورد. وقتی مسئولیت کارم را به دوش دیگری میاندازم عملا به طرف مقابل اختیارات انجام آن عمل را هم تفویض کردهام. دوم اینکه با کنارهگیری از پذیرش مسئولیتم خودم را در موقعیت بیخبری قرار دادهام. نمیتوانم به کسی بگویم تو مسئولیت کار من را به عهده بگیر و درعین حال بابت کارهایی که من در انجام آن  قصور کردهام به من پاسخ هم بده. 
بیایید نگاهی به ساختمان ما بکنیم. هفت سال مدیریت ساختمان به دوش یک نفر است. نتیجه اول اینکه نه واحد دیگر از آنچه در ساختمان میگذرد بیخبرند. نمیتوانند مدیری که جور دیگران را هم میکشد مجبور به پاسخگویی کنند زیرا همان مقدار کار انجام شده هم از سر فداکاری صورت گرفته. اولین واکنش به بیخبری، بدبینیهایی مثل اینست که حتما طرف خوب هم میدزدد وگرنه چرا باید همچنان عهدهدار کاری شود که برایش جز تنش چیزی ندارد. دوم مدیر همیشه زبانش دراز است که جور دیگران را کشیده. نیاز به پاسخگویی ندارد. پس احتمال کمکاریاش بالا میرود. احتمال سوء استفاده از جایگاه قدرتیاش هم بالا میرود. سوم اینکه بین مدیر و باقی اعضا تنش و بدبینی به وجود میآید چرا که رابطه بین مدیر و همسایهها دیگر یک رابطه بالغ-‌بالغ نیست. بیخبری فرد را در موقعیت نابالغ قرار میدهد. در موقعیت کودکی که نمیداند و فرار از پذیرش مسئولیت فردی، او را در موقعیت کسی که توان تشخیص خوب و بد را ندارد. چنین وضعی رابطه مدیر و همسایهها را در بهترین حالت به رابطه والد-کودک تبدیل میکند. والد برای کودکش تصمیم میگیرد چون او نمیداند و نمیتواند خوب و بد را تشخیص دهد. 

تجربه زیستی من در طول چهل سال گذشته و به خصوص سالهای اخیر که به واسطه تعدد کلاسهای بزرگسالم با آدمهای بیشتری در ارتباط بودهام و لایههای پنهانتری از وجودشان را دیدهام اینست که احساس برد ما در فرار از مسئولیتهای اجتماعیمان، رابطههای ما را دائم به رابطههای نابالغ تبدیل میکند. و رابطههای نابالغ اغلب به شورش علیه سیستم یا فرار از آن ختم میشود. چرا میگویم چنین رابطههایی اغلب به فروپاشی میرسد. چون سه نقطه طیفی برای رابطه نابالغ-بالغ  قائلم. در سر مثبت طیف رابطهای نابالغ-بالغ، رابطه والد-فرزندیست. رابطهای که در آن والد به دلیل علاقهاش به فرزند تلاش میکند در عین حال  که او را کنترل میکند، به او آسیب چندانی وارد نکند و از قدرتش سواستفاده نکند. در میانه طیف به رابطه دیکتاتور-دیکتاتور زده ختم میشود. رابطهای که در آن دیکتاتور اگرچه بیشتر منافع خودش را میبیند تا جمع، اما در نحوه اعمال قدرتش همچنان تابع قانونیست که باید جایی پیش از اعمال زور، اعلامش کرده باشد. اما در سر منفی طیف به گمانم چنین رابطهای دوگانه استبداد-استبدادزده را میسازد. رابطهای که در آن مستبد عاشق و معتاد قدرتش میشود و استبدادزده را تهدید برای قدرت خودش میبیند. بنابراین همان کاری را میکند که باید در مقابل یک دشمن انجام. او برای مهار طرف مقابلش زور را به خشنترین شکل ممکن به کار میگیرد و ابایی ندارد که قدرت بیحد و حصرش را به نمایش بگذارد و برای اعمال زورش نه قانون را بهانه کند و نه عاطفه پدرانه/مادرانهرا. 

این روزها من به کرات در حرفهای مردم و در نوشتههای اطرافیانم جمله «تاریخ تکرار میشود» را میشنوم. به نظرم آنچه الان در حال تکرار است، نه تاریخ که بازآفرینی شرایط مشابه به دلیل یک ضعف تربیتی-فرهنگیمان است. ضعفی که تا زمانی که برطرف نشود هر تلاشی برای گذار به جامعهای دمکرات- حتی در جمعهای کوچک- را محکوم به شکست میکند. 

هیچ نظری موجود نیست: