اوضاع قمر در عقرب است. دلار ساعت به ساعت بالا و پایین میشود. مسکن چهل درصد رشد قیمت داشته. میوههای تابستانی محصول وطنی چنان گران شدهاند که باید فقط نگاهشان کنی و بو بکشیشان. اما بازار تجریش در عطر غنچههای محمدی شناور است. باور کنید. من همین شنبه گذشته تجربهاش کردم. بازار تجریش مثل همیشه نبود. هیچ چیز مثل همیشه نیست. ترس و خشم از سر هر بام و هرهای- اگر هرهای مانده باشد- سرک میکشد. بازار تجریش پر بود از دستفروشهایی که تنها غم، مهمان چشمخانههایشان نبود. بازار تجریش پر بود از چشمهایی که در عمقشان عجز و وحشت نشسته بود- زندگیی به شماره افتاده- اما باور کنید نه تنها همین بازار تجریش در عطر گل محمدی شناور بود که در فضای آکنده از ترس و فقر و عجزش صدای گیتار پسر جوانی پیچیده بود که اگر چند دقیقهای پای ساز زدنش و آن لبخند گاهگاهیاش مینشستید فکر میکردید تصویری از بهشت و جهنم به اشتباه روی هم افتاده است.
اوضاع قمر در عقرب است. ینگه دنیا که مهد تمدن است در دست دیوانهایست که کمر به قتلمان بسته. از گفتنش واهمهای ندارد. حالا هم ما میدانیم او جنازههامان را میخواهد و هم او اعلام میکند که مرده ما برایش بهتر از زندهمان است. البته این شرایط تازگی ندارد. یک بار هم آن یکی ابرقدرت در سالهای پایانی حیات قاجاریها چنان کمر به قتلمان بست که قحطی دامن کشور را گرفت و این سرزمین بیشتر از نیمی از جمعیتش را از گرسنگی از دست داد و مردم که از گرسنگی به گوشت مرده همسایههاشان پناه آوردند قراردادی جلویمان گذاشتند که به موجبش افتخار مستعمره بودن حضرت ملکه را پیدا میکردیم. اوضاع همان است. آینده تاریک است اما در این تاریکی که باید با سوسوی فیلترشکنها راهت را به این سایت و آن شبکه اجتماعی باز کنی یک ساعت بعد از پایان کنکور ۹۷ شاگردان قدیمیات پیغام میدهند که «کلاس داستاننویسی ما چی میشه» و تو در حالیکه مشغول خواندن خبری درباره شرکتهای دریافت کننده ارز دولتی هستی بلافاصله جواب میدهی «میذارم. شماها بخواین میذارم.» و فتیله کلاس داستاننویسی را بالا میکشی. پوشه کلاسهای نوجوانهایت را برمیداری و انگار نه انگار در این یک سال گذشته پول ملی کشورت به خاک سیاه نشسته به خودت میگویی «خب سال پیش تا کجا رسیده بودیم؟» و کاغذ نو برمیداری و خودنویس و ادامه طرح درس امسال را میزنی و به خودت میگویی «گور پدر ارزش ریال. چهار سال از این هشت نفر چنان داستان نویسهایی ساختهام که محال است ردشان بر ادبیات بیست سال آینده این سرزمین نماند»
اوضاع قمر در عقرب است. آب نیست. میگویند صرفهجویی کنید. اما یک هفته است آب از روی پل سیدخندان از محل شلنگهای آبیاری گلدانهای احمقانه روی پل شره میکند. چند روز در فضای عمومی فحش میدهم. بعد خیلی روشنفکرانه در توییتر فحش میدهم. بعد حالم از خودم به هم میخورد. به شکایات شهرداری خبر میدهم. پرونده شکایت تشکیل میدهم. آب هنوز شره میکند. به یکی از دوستانم در خبرگزاریی خبر هدررفت آب را میدهم و ازشان میخواهم اگر میتوانند گزارشی تهیه کنند. دلم آرام نمیشود. آب همچنان شره میکند. من همچنان به مخاطب نامشخصی فحش میدهم. زیر حساب توییتری یکی از شورای شهریها در مورد شره آب از پل سیدخندان مینویسم. اوضاع قمر در عقرب است. ارز چهارهزار و دویست تومنی زبان بسته به حساب شرکتهایی سرازیر شده که وجود خارجی ندارند. درست مثل آب روی پل سیدخندان که جایی میریزد که قرار نیست موجود تشنهای را سیراب کند. فحش میدهم. اما بالاخره شره آب قطع میشود. زیر پل خشک است. نفس راحتی میکشم. دلم نمیخواهد پل سیدخندان خراب شود. من سالها با ماشین پدرم از روی این پل رد شدهام و سالها به دهها بالکنی نگاه کردهام که پر بود از خنززپنزرهای جنگزدهها و سالها پدرم میگفت باید شهر این مردم را دوباره بهشان برگردانم. میگفت بهشان مدیونم. میگفت آنها کشور مرا به من برگرداندهاند و من حداقل کاری که میتوانم بکنم اینست که شهرشان را به آنها بازگردانم. پدرم مرده. عزیزترینهایی که میتوانستیم با هم شهر جنگزدهها را به آنها برگردانیم مهاجرت کردهاند و من تنها کاری که توانستهام بکنم نوشتن قصه همان هتل لعنتی و همان بالکنهای پر از خنزپنزر لعنتیست. رمانی که شش ماه است تمام شده و دارد در کشوی میزم خاک میخورد. من فحش میدهم. اوضاع قمر در عقرب است. با اینحال ایدههای تازه به ذهنم هجوم میآورد و عطش نوشتن رمان نو غرق لذتم میکند.
اوضاع قمر در عقرب است. جمعه است. بسته پیشنهادی اروپاییها خوب نبوده. اینجا و آنجا اعتراض است. ما روبهروی باغچهای که تا دو سال پیش میشد در اوج تیرماه زیر سایه درختان گردویش ساعتها کتاب خواند و خوشههای سنگین از آلبالویش تو را به بهشت میبرد نشستهایم و به درختان خشکیده و بیبرگ آلبالو و گردو نگاه میکنیم و همانطور که به گوجهفرنگیهای سه سال پیش و نعناعهای چهارسال پیش فکر میکنیم از این میگوییم که شاید مشکل در دلار و ریال و این جناح و آن بسته نیست. کنار هم نشستهایم. یک معلم آواز، یک معلم ساز و یک معلم قصهنویسی و میگوییم شاید مشکل از نبود سرسختی کافیست. شاید از نفهمیدن روح جنگجوییست که امروز به آن نیاز داریم و فکر میکنیم چه باید کرد و فکر میکنیم چه باید کرد برای سه معلم هنر سوال سنگینیست و لیز میخوریم به دنیای نوجوان ها و به نیازمان و یکی میگوید جای «دانستن» اینکه دیگران در چنین بحرانهایی چه کردهاند شاید باید روح زمانهشان را «حس» کنیم. و فکر میکنیم شاید من به جای درس دادن فهم تاریخی ادبیات فلان کشور و آن یکی جای یاد دادن موسیقی همان کشور باید بنشینیم و ببینیم چطور میتوانیم آموزشمان را چنان در هم بیامیزیم که هنرجوی ما به جای شنیدن نتی یا خواندن کلماتی روح زمانه یک ملت را در بزنگاهش بفهمد و طرح میزنیم و جلو میرویم و اوضاع قمر در عقرب است. اما باور کنید که طرح ما به زودی جامه عمل میپوشد و نوجوانهای من که دیگر در آستانه جوانیاند خواهند نوشت و من رمان تازه قلم خواهم زد و نترسید و نروید و اگر خواستید ریالهایتان را دلار کنید و ایرانتان را کانادا، قبلش سری به بازار تجریش بزنید و ببینید چطور دستان خالی و چشمان مستاصل در عطر غنچههای رز و نوای گیتار و لبخند بیپروای نوازندهای جوان شناور است و به یاد آورید که ما مسئول گلمان هستیم. مسئول غنچههای گلمان حتی وقتی اوضاع قمر در عقرب است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر