۲۳ دی ۱۳۸۸

نيم پستكي از سر اندوه

وقتي خبر مرگ شاملو رو شنيدم نشستم به گريه كردن. نه در حد چند قطره اشك. انگار دنيا دنيا اندوه تلنبار شده داشتم. همون ثانيه‌هاي تلخي كه زير لب براي خودم شاملو مي‌خوندم نازي از راه رسيد. دختر شوخ و شنگي بود و سهمش از چيزي به نام كتاب فقط مزخرفاتي كه توي مدرسه مي‌خونديم. وقتي وارد اتاقم شد با يه جعبه دستمال كاغذي روبه‌روي پنجره نشسته بودم، تار مي زدم و اشك مي‌ريختم.
نازي با ديدن سر و وضع من حسابي هول كرد: چي ‌شده، خوبي؟ گفتم : شاملو مرد نازي. و صداي هق‌هق گريه‌م بلند شد. نازي همونطور كه بغلم مي‌كرد پرسيد: آخي؟ فاميلتون بود؟
اول فكر كردم شوخي مي‌كنه. با اينكه اهل كتاب نبود باورم نمي‌شد كسي اسم شاملو رو هم نشنيده باشه اما از قيافه بهت‌زده‌ش فهميدم شوخيي در كار نيست. عصباني شدم و پريدم بهش: يعني تو شاملو رو هم نمي‌شناسي. بابا خاك تو سرت واقعا. شاعر مملكته نازي.
نازي زد زير خنده. همونطور با نيش باز روبه‌روم نشست و زل زد به دماغ باد كرده و چشم‌هاي قرمز من. چند دقيقه‌اي بهم مهلت داد به سوگواريم ادامه بدم و بعد لودگي‌ش رو شروع كرد. اينبار اون باور نمي‌كرد من براي آدمي كه رابطه نزديكي باهاش ندارم اشك بريزم. انقدر گفت و گفت تا بالاخره خنديدم. نازي ادا درمياورد و مي‌گفت تصور كن همينجوري اگه پيش بري يه روز مي‌بينيم حضرت عالي واسه كسي كه نه ريخت و قيافش رو ديدي، نه صداش رو شنيدي، نه ازش چيزي خوندي نشستي تار مي‌زني و اشك مي‌ريزي. من اون روز دائم بهش مي‌گفتم نازي من ديوونه كه نيستم واسه غريبه‌ها گريه كنم به شاملو تعلق خاطر دارم. مي‌فهمي.
شنبه وقتي خبر درگذشت محمد ايوبي رو شنيدم دست و پام يخ كرد. نيم ساعتي روبه‌روي داستان نيمه كارم نشسته بودم و به نويسنده‌اي از نسل قبلي فكر مي‌كردم. نويسنده‌اي كه فصل مشتركش با من شايد فقط درد مشترك نويسنده بودن در اين سرزمينه. واسه مريم يه پيامك كوتاه فرستادم. مريم سه‌شنبه برام نوشت: "از شنبه دارم با خودم كلنجار مي‌رم كه زود دير مي‌شود. ايوبي باعث اتمام نگارش كاري بود كه روز مرگش زير چاپ رفت و ما به او نگفتيم تا بعد از چاپ سورپرايزش كنيم."
من به جز داستاني كوتاه هيچ چيز از ايوبي نخونده بودم اما دلم بدجوري به درد اومده بود. ديروز مشغول نوشتن بودم كه سالومه زنگ زد و گفت: علي‌محمدي رو يادته؟ ترورش كردن. ديگه نتونستم بنويسم. ياد حرف نازي افتاده بودم. نه قيافه اولين فارغ‌التحصيل دكتراي دانشكده‌م در ذهنم بود، نه شاگردش بودم. فصل مشتركمون شايد فقط خاطرات مشابه ما از يه دانشگاه و يه دانشكده بود. با اين حال چيزي دلم رو حسابي به درد آورده بود.
با خودم فكر مي‌كنم، اين روزها يا من ديوونه شدم يا دلم براي تعلق‌ خاطر داشتن‌ها، حتي به خاطره‌هاي مشترك، بزرگ شده. خدا كنه پاي دومي درميون باشه. روح هر دوشون شاد.

۱۶ نظر:

نگار گفت...

یک عمر بخونی....بنویسی...باعث افتخار بشی...اونوقت..فشار یک دکمه.......

ناشناس گفت...

روان این تازه رفتگان شاد. اما آتوسا چرا از بازیابی تارنگار پیشینت ناامید شدی؟ پس گوگل برای چیه؟ برای نمونه:
.
دوست من بنويس
.
زود از گوگل نوشته پیشینت رو دربیار که اگر دیر بشه گوگل اونها رو پاک میکنه.
.
با سپاس، مراد پیت (=برادر بزرگه براد پیت)

chapkook گفت...

مراد پيت عزيز
والا من نتونستم آرشيوم رو منتقل كنم. از روي سايت وب‌3 سعي كردم آرشيو رو منتقل كنم اما نشد. يه سري ارور مي‌ده كه من ازش سر در نميارم. اگه بتوني كمكم كني ممنون مي‌شم.

ناشناس گفت...

آتوسا جان من چیزی درباره جابجایی بایگانی نمیدونم. ولی بنابه گفته خیلی ها وردپرس در این زمینه خیلی بهتر از بلاگر کار میکنه. من تنها راهی رو گفتم که بتونی نوشته های تارنگار پیشینت رو از اینترنت پیدا کنی. شاید هم در هارد رایانه خودت هنوز باشند و در زمانی که دوست داشتی به اینجا بازنویسی کنی. خیلی جای افسوس داره که نوشته قشنگت برای همیشه ناپدید بشن.
.
مراد پیت

شقایق گفت...

سلام،
من یه چیزی می خواستم بپرسم ازتون، درباره فیزیک خوندن و بعد ادبیات خوندن و بعد معلم شدن. میشه ایمیلتونو بدین مفصل بگم؟
هیجده سالمه راستی.

chapkook گفت...

شقايق جان سلام
بغل همين نظرات لينك ايميل من هست. ايميلت رو مي‌خونم

سین گفت...

تو دیوونه نیستی
فقط تو شهر دیوونه ها ، دیوونه نبودن ، دیوونگی به حساب میاد

ناشناس گفت...

انقال آرشیو رو جدی بگیرین. تجربه ی از دست دادن لحظه هایی که برات مهمن چیزی مثل از دست رفتن بخشی از خاطراته. من حدود سیصد اتود و قطعه ی موسیقی از دست دادم. بازار فقدان گرمه و من چند روزه که به فکر وردپرسم. روان همه شاد.
درخت ابدی

ميچكاكلي گفت...

خانه جديد دلگشاتر است.

مریم گفت...

منزل جدید مبارک... من هم برای شاملو زااار زدم و خیلی از لحظات دوران دبیرستان و دانشگاه رو باهاش - شعر و صداش - گذروندم. اما متاسفانه از ایوبی چیزی نخوندم. میتونی چیزی معرفی می کنی؟

mahtab گفت...

salam chap kook joon- jaan
:)
fekr kardam gometoon kardam too in sholoogh bazar
:)
khanoome p adrese jadido bem dad:)

nahal گفت...

mibakhshid fozoli mikonam shoma chandi boodin? :)

chapkook گفت...

نهال جان ورودي 72 بودم

chapkook گفت...

مهتاب من هم خدا رو شكر مي‌كنم خواننده‌م رو پيدا كردم. هنوز از شوك پريدن وبلاگ قديمم درنيومدم

موش کور گفت...

من می فهمم چی می گی.

مروارید گفت...

به نام او
یاد روز مرگ قیصر امین پور افتادم...