دور هم نشستهايم، گپ ميزنيم، ميگوئيم، ميخنديم و ناگهان براي لحظاتي كوتاه سكوتي دردناك ميانمان مينشيند. انگار براي ثانيههايي فراموش ميكنيم پشت نقابمان پنهان شدهايم. آه ميكشيم؛ از ته دل و سرخودگيهايمان به همين سادگي لو ميرود. من بارها در جمع همسن و سالانم اين صحنه را تجربه كردهام.
هميشه گوشهاي از ذهنم به اين مسئله فكر كردهام كه مگر ميشود "همه" ما در سي و چند سال زندگيمان بازنده بوده باشيم. آن هم در شرايطي كه ظاهر زندگيهايمان چندان نشاني از بازنده بودن ندارد. حداقل كاستيهاي زندگيمان خيلي متوجه كمكاريهاي شخصيمان نيست. نميدانم چرا، اما در طول اين سالها كه به سرخوردگيهايمان فكر كردهام در تلاشي كور و خستهكننده اغلب به دوران نوجواني ميرسم. جايي كه آرزوهايمان شكل گرفت. بارها با خودم فكر كردم چقدر آرزو داشتم؟ چند تا؟ بعد چطور از بينشان هدفم را انتخاب كردم؟ اصلا هدفي انتخاب كردم يا همانطور مثل سگ بدبخت واماندهاي كه دنبال صاحبش ميدود دنبال روياهاي خامم دويدم؟ سعي كردم به خاطر بياورم آيا كسي در مورد آرزوهايم از من سوالي كرد؟ كسي كمكم كرد حد فاصل رويا و هدف را تشخيص دهم؟ كسي كمكم كرد روياهايم را واقعيتسنجي كنم و ببينم روياهايم چطور، چقدر و كي ميتواند به واقعيت بپيوندد؟ كسي كمك كرد بهاي رسيدن به روياهايم را تخمين بزنم و ببينم پرداخت هزينهاش در توانم هست يا نه؟
با اينكه بحث آرزو و هدف جزء سيلابس درس نوشتار خلاق راهنمايي نبود اما چنان ذهنم گرفتار سرخوردگي بود و چنان كنجكاو بودم ببينم نوجوانان امروز سرزمينم چه فكر ميكنند كه دو جلسه از كلاسم را به آرزو اختصاص دادم. تصميم گرفتم براي بچهها يكي از جلدهاي كتاب جودي دمدمي را بخوانم، داستاني كه در آن دختر دوازده سالهاي روياي مشهور شدن دارد البته نه در حد آنجلينا جولي، او فقط ميخواهد آنقدر مشهور شود كه عكسش در روزنامه محليشان چاپ شود، مثلا در مسابقه دارنده بامزهترين حيوان خانگي برنده شود. پيش از خواندن داستان از بچهها پرسيدم چه آرزوهايي دارند؟ بچهها فقط نگاهم ميكردند. براي آنكه احساس آرامش كنند كمي برايشان از آرزوهاي بچهگي خودم گفتم؛ از آرزوي امپراتور شدن، جانورشناس شدن، از آرزوي داشتن يك خانه شكلاتي درست مثل همان كه در داستان هنسل و گرتل بود. بچهها با تعجب نگاهم ميكردند. شقايق اولين كسي بود كه جرات حرف زدن پيدا كرد گفت هدفش اينست كه فضانورد بشود، پگاه گفت ميخواهد مهندس معمار بشود چون پدرش معمار است و اگر معماري بخواند ميتواند در دفتر پدرش كار كند و لازم نيست آقا بالاسر داشته باشد. رئيس و مرئوس خودش ميشود و چه از اين بهتر. همين دو آرزو را دستاويز قرار دادم تا به بچهها بگويم به نظرم آرزو و هدف كمي فرق دارند. گفتم آرزوها محدوده بستهاي ندارند، محافظهكارانه نيستند و ميتوانند به شدت از واقعيت دور باشند، گفتم آرزوها از جنس خيالهاي ما هستند. جايي كه ما بيپروا به ذهنمان اجازه ميدهيم به هر جا دلش ميخواهد پر بكشد. گفتم هدفها بعد از روياها ميآيند. گفتم هنوز براي هدف گذاريشان زود است. گفتم براي هدفگذاريشان اول بايد رويا داشته باشند، بعد كمي بيشتر زندگي كنند، دنياي واقعي را بهتر بشناسند و به كمك ديگران از دل روياهايشان و با حساب و كتاب دنياي واقعي هدف بسازند. گفتم روياها بسيار بسيار بزرگتر از هدفند، از جنس عشقند و ممكن است هرگز هدف نشوند يا بهاي هدف شدنشان آنقدر زياد باشد كه هميشه در حد يك رويا براي مزهمزه كردن باقي بمانند. بعد از چند دقيقه سكوت يك نفر ته كلاس گفت دوست دارد هنرپيشه بشود. هنرپيشه خيلي مشهور، خيلي زيبا، خيلي پولدار، خيلي. يك ساعتي حرف زديم و بعد من داستان جودي را خواندم. قرار شد براي جلسه بعد هر كس داستاني بنويسد در مورد دختري به نام و سن خودش و آرزوهاي دختر قهرمان داستانش را برايمان تعريف كند.
اين هفته بچهها با داستانهايشان آمدند. شقايق با قدرت نوشته بود آرزويش فضانورد شدن است و اگر چه چندان مشكلات راه را نميشناسد اما مطمئن است بعدا هم هدفش را فضانورد شدن خواهد گذاشت. كيميا نوشته بود كيمياي داستانش هر چه فكر كرده نفهميده آرزو يعني چه، سراغ يكي از دوستانش رفته كه پولدار است اما پدر و مادرش را دوست ندارد و فهميده آرزو يعني داشتن يك خانواده شاد، سراغ يكي ديگر رفته كه مستاجراند و فهميده آرزو يعني داشتن يك خانه، حدس زده آرزو براي آنكه سر خيابان فال ميفروشد يعني گرسنه نبودن، بعد هم در پايان نتيجهگيري كرده بود آرزو يعني داشتن چيزي كه نداري اما از آرزوي خودش در داستان خبري نبود. مهشاد آرزو داشت هم جراح قلب شود، هم هنرپيشه و هم دور دنيا را بگردد، پريسا ميخواست نويسنده شود اما به نظرش نويسندگي زيادي سخت بود و حدس ميزد به زودي بيخيالش شود. به غير از اين چهار نفر بقيه نوشتهها قابل دسته بندي بود. چند نفرآرزو كرده بودند جنگ نشود، همه با هم خوب و مهربان باشند و هيچ كس غمي نداشته باشد. چند نفر آرزو كرده بودند آدمهاي"موفقي" شوند براي آنكه پدر و مادرشان بهشان "افتخار" كنند بيآنكه در مورد موفقيت چيزي گفته باشند. چند نفر همين آرزو را داشتند با اين تفاوت كه ميخواستند "خدمت" كنند، به كي و چرا چيزي ننوشته بودند. چند نفري هم ميخواستند هنرپيشه شوند آن هم از نوع هاليوودياش.
تمام آرزوهاي چهل شاگردم همين بود. فكر ميكردم اگر داستان جودي را نميخواندم همان چند نفري كه ميخواهند مشهور شوند هم شايد مينوشتند آرزو دارند مايه افتخار ملت و خانوادهشان شوند و خوب خدمت كنند. نوشتهها راضيم نميكرد. به چند نفري از بچهها گير دادم تا موفقيت و خدمت و بيغمي همه آدمهاي دنيا را تعريف كنند و برايشان مصداق بياورند. آنها سكوت كردند و من اصرار آنقدر كه اشكشان درآمد. بالاخره يكيشان گفت: "خانوم نميشه آرزومون رو بگيم." منتظر شنيدن همين بودم.
- چرا نميشه؟
- آخه جرمه.
حرف زديم و حرف زديم. بهشان اطمينان دادم در مرحله آرزو همه چيز مجاز است. گفتم آرزو آرزوست. ميتوانيم همه چيز آرزو كنيم و بعد به آرزوهايمان بخنديم يا جدي بگيريمشان يا حتي از آنها بترسيم. بالاخره بچهها به حرف آمدند.
- خانوم من يكي رو دوست دارم. آرزوم اينه كه با اون باشم.
جرم همين بود. اوج آرزويشان همين بود. اوج بلندپروازيشان همين بود. بهشان گفتم توان دوست داشتن موهبتيست كه هر كسي از آن بهره ندارد. بهشان گفتم كه بيدار شدن حس دوست داشتن درشان نشانه بلوغ است و بايد با افتخار از آن حرف بزنند و نترسند.
بعد از ظهر با دبيرستانيها كلاس داشتم. درسم را بيخيال شدم و ازشان خواستم در مورد هدفهايشان بنويسند. همه روي دست يكديگر را نگاه ميكردند. نميدانستند چه بنويسند. فكر كردم رويا كه در اولين گامش به مجرم بودن متهم شود و باز ايستد هدفي به دنيا نميآيد. بي رويا و هدف ميشوي ماشين برنامهريزي ديگران. خاله، عمو، مادربزرگ و هر چه به دست آوري راضيت نميكند. رويايي وجود ندارد كه دنبالش بدوي يا اگر داشتي هدفي واقعبينانه از دلش بيرون نيامده كه گام به گام تسخيرش كني و از به دست آوردنش لذت ببري و شاد شوي و در دفتر دستاوردهاي زندگيت شماره زير شماره بزني و بگويي" من به دست آوردم. بهايش را پرداختم اما به دست آوردم. دير و سخت به دست آمد اما به دست آوردم." جاي اينها به آخرين تصوير خوشايندي كه ديده بودي فكر ميكني و آه ميكشي و ميگويي همين را ميخواستم اما نشد.
۲۴ نظر:
اول بذار درباره جا موندن نظرات و آرشیو بگم.بنطرم از تنبلی است که جابجایشان نمی کنی.نشون به اون نشون که تو کامنتهای قبلیم گفتم اگه یه سری به وب 3 به آدرس http://web3b.wordpress.com/
بزنی میتونی شیوه جابجایی مطالب رو یاد بگیری.
خیلی وقته فهمیدم دنیا بی رحمه و این بی رحمی نسبت مستقیمی با جبر تاریخی و جغرافیایی داره...خیالی نیست.تمام عمرمون شده آرزوهایی که به فنا رفتن و انگار اگه یه روزی آرزوهام به واقعیت برسه چیزی تو دنیا اشتباه شده....کلا همه ما آأمهایی هستیم که نشد آرزوهامان را بکشیم....گفتند بجای کشیدن نقاشی و مارهای بسته و باز بیا و کار جدی کن تا چیزی بشوی که ما نشدیم واون وقت اگه تجسم رویاها بیاد و بگه لطفا یه گوسفند برام بکش گه گیجه میگیریم.
من هم رویاهایم را بگویم؟
خوب بزرگترین آرزوم اینه که یه روز به فضا برم.آرزوی گرونی هست..حدود 20میلیون دلار!
دومیش کسی بود که دوستش دارم اما هرگز به دست نمی آید...
سومی هم این بود که نمی خواستم واقعا مهندسی بخوانم...نه!طراحی و نوشتن را بیشتر دوست داشتم....
اما خیالی نیست،هیچ وقت و تو هیچ جایی عدالت وجود نداشته و وجود نخواهد داشت.
و این تنها چیزیه که تسکینم میده!این که همه مثل من هستند
همیشه اول که نوشته هایت را درباره کلاسهای نوشتار خلاقت می خوانم فکر می کنم که چقدر خوب و حسرت برانگیز و چه بد که ما هیچ وقت همچین کلاسها و معلمهایی را تجربه نکردیم-و همین حالاش هم خیلی کمند بچه هایی که تجربه می کنند-.
آن آهی که می کشید به خاطر رویای ناتمام است . حرفتان درست است و آرزو باید بیاید ، سرمست کند ، رویا بزاید ، سپس زندگی کنی و ببینی که هستی و چه هستی و آیا آرزویت آنقدر می ماند که هدف شود ؟
زائیده شدن آرزو دست کسی نبود اما در افتادن با آرزوی زاده شده ، تحقیر کردنش ، جرم شمردنش در جامعه یا خانواده تبدیلش کرد به آرزوی ناتمام . مثل خوابی که وسطش می پری و سردرد می گیری .
ممنون . از خواندنش لذت بردم
سلام. مي خواستم چندتا سوال راجع به درس نوشتار خلاق ازتون بپرسم ولي آدرس ميلتونو پيدا نكردم. ممنون مي شم اگر براتون مقدور هست آدرس ميلتونو بهم بدين.
faezeh.dr@gmail.com
براي ناگهان
كاش ميدونستي گاهي بچههاي همين كلاسها چه دلي از آدم ميشكنن. امروز به خودم ميگفتم احمقم اگه سال ديگه كلاسها رو ادامه بدم.
براي ليتيوم
ليتيوم جان سلام
به وب 3 سر زدم. زور هم زدم اما نتونستم آرشيو رو يك جا منتقل كنم. خوشبختانه من پستهام رو نگه ميدارم دارم كمكم روي آرشيو چپكوك منتقلش ميكنم. متاسفانه نظرها نيست اما خود پستها هست.
گاهی که می نویسم،گاهی که می خوام بنویسم،گاهی که فکر می کنم،یا اصلا همین جوری که دارم فکر می کنم،ته دلم یاد یه نفر می افتم.یه نفری که با تک تک تشویقاش و کلمه کلمه ی درساش منو اینجا اوورد.هر وقت توی فکرم به بن بست رسیدم می رم سراغش.گاهی که کسی بهم می گه خوش فکری،می فهمی،هیچ وقت نمی گم آفرین به مدیحه،می گم آفرین به همون یه نفر.از خودم 100بار پرسیدم اگه این یه نفر توی این 3سال زندگیم نبود چه ها که می شد و نمی شد؟
آره من هم گاهی خودم رو جای شما که می ذارم از ته دل خودم رو نفرین می کنم که دارم به این بچه ها درس می دم.وقتی بچه ها شما رو ستایش که نمی کنن تازه...تمام وجودم درد می گیره.یخ می کنم.
اما وقتی برمیگردم جای خودم،دلم به حال خودم و خیلی های دیگه ی مثه من می سوزه که بین این همه زنگ های بیهوده و کتابای وقتگیر یه زنگ خانوم نوشتار خلاق نباشه.
حداقل من با یه دوستم که از راه دور قلبش داره برا کلاساتون تاپ تاپ می کنه هستیم که می خواهیم از این نعمت بهره مند شیم...
دلتون به حال این 2نفر نمی سوزه؟
راهنمایی هدفم گذرروندن بیشتر از چهار سال بعدم توی مدرسه بود. دبیرستان افسرده شدم از اینکه هیچ هدفی نداشتم برای آینده. اما حالا هدف دارم.میخوام از این جا برم و این هدف پول نیاز داره . پس سعی میکنم راههایی رو برم که هم دوست داشتنی باشند و هم پول توشون باشه.دوست داشتنی هم از این جهت که اگه یک هزارم نتونستم به هدفم برسم دست کم لذت برده باشم.
اما تخیل همیشه داشتم. از اون وقتی که راست و چپ رو از هم تشخیص دادم. گیرم توی هر دوره ای کمی تبصره کم و زیاد کرده باشه رویام اما همش یکی بوده. دلم میخواست معلوم شه من بچه این خانواده سنتی و مذهبی هر چند مهربون نیستم. بچه یک خانواده خیلی روشنفکر ام و شما فکرش رو کن که وضع مالی بهتری هم داشته باشند این خانواده روشن فکر... احتمالاً بهتر از این نمیشه!
شاید بیراه نگفته باشد همسایه؛ که آرزو جرم است! یادم می رود پیش "نامجو"، آن جا که خشمگین از حکمی که برایش بریده بودند می گفت پشیمان است که اینهمه سال خودش را سانسور می کرده. که این را از همان بچگی یاد می گیریم ما؛ خودمان را "قیچی" می کنیم. یاد می گیریم، یادمان می دهند که این شکلی باشیم؛ آنقدری که وقتی "زندگی" تک تکمان را بلعید، فقط انگشت شماری ازمان مانده باشند که یادشان بیاید هدفشان همان آرزویشان بوده یا نه اصلا؛ چه برسد به اینکه ببالند و شماره بچینند پای دفترشان! راست می گفت، آرزو جرم است انگارکی ... .
پی نوشت: همه ی پنج جلد آن دخترک دمدمی را دارم. گیرم یک دو جین "آدم بزرگ" به سلیقه ی کتابخوانی من بخندند و نفهمند؛ تو که می دانی اما ... .
cannot remember my dreams, 20 years ago, but will try, it is an interesting challenge
یادمه که گاهی با ترس آرزو میکردم چون فکر میکردم که آرزوهایم حرام هستند و گناه .اما از سر غریزه یا امید به آینده شبها با آرزوهایم میخوابیدم بی آنکه جرات بیان آنها را داشته باشم .آرزوی خواننده شدن .آرزوی هنر پیشگی .آرزوی رها بودن از قیدهای نوشته شده و قوانین بی منطق !
چپ کوک نازنینم! اولا بگم که بی اغراق کلماتت رو می بلعم. مثل رمانهایی که خیلی دوستشون دارم ، هی اسکرول می کنم ببینم چقدر دیگه مونده! چند خط آخر یه جور استرس احمقانه می آد سراغم که: هی! نه! داره تموم می شه! این از این.
آرزو...آرزو.... من راستش خوشبختانه آرزو داشتم. در همون سنین راهنمایی و دبیرستان: می خواستم کودکان دنیا رو نجات بدم! عاشق این بودم که بعدها برم تو یونیسف و به کودکان جهان " خدمت" کنم!( چقدر هم که این سازمانهای بین المللی فقط به فکر نجات بچه هان!)
گاهی احساس غرور می کردم از اینکه آرزویی به این مهمی دارم!
خیلی این طرف و اون طرف زدم... مثل خیلی از هم دوره ای های خودم از داشتن راهنما محروم بودم ولی الان می بینم خیلی هم بی راه نرفتم...
راستش چپ کوک جان! لایه ی زیرین نوشته ات بد جور اثر داشت. انگار یه جوری همه چیز داره چیده می شه تا به هر طریقی که می شه آرزو کردن کم و کمتر بشه. رویا پردازی کمرنگ تر بشه. بچگی کردن هم!
من هنوز تاپارسال هم گاهی با مریم می نشستم و رویا پردازی می کردم! کافی شاپ داشتن، رستوران زدن تو کیش!، تو هتل کار کردن،مهدکودک داشتن توی یه دهات!، نویسنده شدن، فعال اجتماعی! ... یه چیزی تو همه ی آرزوهام هست: من دوست دارم با "آدمها" باشم. کنار آدمها. هیچوقت یادم نمی آد تو آرزوهام چیزی بوده باشه که به آدمها ربط نداشته باشه!
می دونی شور زندگی توی وجودم جاری می شه وقتی می شینم آرزو می کنم... رویا پردازی....اینا فرصت های بی نظیری هستن که به ما داده شده... کاش از دستش ندیم!
هر چند هیچ کجای متن تو دعوت به نوشتن آرزوهای شخصی ما نیومده بود، ولی خیلی ها از این فرصت استفاده کردیم!
مرسی!
سلام
حق مطلب رو ادا کردی همشیره
ارزو های ما هیچ وقت نمی خوان هدف شن چون باس تا اخر عمر دنبال هدفایی باشیم که عرف جامعه واسمون برنامه ریخته. همش باس فکر کنیم ارزوهامون قسمت بعدی سریال زندگیه. شجاعت عرف شکنی نداریم همشیره.
گاهی فکر می کنم که ما تو دنیای واقعی زندگی نمی کنیم. واقعیتی که به گوشمون خوندند ابتر و تحریف شده س. خب، از دل این کارخونه ی رویاکشی چی بیرون میاد جز ناکامی و آدم هایی شبیه به هم؟
آرزو می کنم حداقل بعضی آرزوها برآورده شن.
salam
man arezoo daramjahangard sham:)
o mostanad az jahayi k miram besazam
:)
hanooz ham fekr kardean besh mano b vajd miare :)
khanoome chap kook lotfan agar vaght darin
sari b blog man bezanin v darbare poste jadidam k darbare
haghe nashro talife nazar bedin
mamnoon mishim:)
منمباید اعتراف کنم که نوشته های گاه گاهت رو خیلی دوس دارم و اینکه تو هرکدومش یه بحث تازه هست و یه دغدغه و چیزی که نشونم میده زندهای، کار میکنی و تلاش میکنی و اینو خیلی دوس دارم...
در مورد آرزو من گمونم آدم بیچارهای بودهام چون همیشه از سر و کول ذهنم آرزوهای رنگاوارنگی بالا میرفته که به واقعیت پیوستن یکیش موجودیت اون یکی رو زیر سوال میبرده... و البته من در شکل دادن به هدف از خلال این همه آرزو آدم خیلی موفقی نبودهام. شاید هم بشه گفت که همیشه از مرگ آرزوهای و منجمد شدن زندگیم تو فضایی که خیالی توش نیس ترسیدهام و همه آرزوها رو یه جورایی زنده نگه داشتهام. الان اما یه عامل دیگه داره پررنگ میشه و اون سن آدمه که یادش میاره که اون همه آرزوی معلق ناموجود جز شناور کردن ذهن در وادی خیال و مدام کنده شدن از واقعیتی که تحملناپذیر بوده بعضا، نقش دیگری بازی نکرده و خوب گاهی دردش زیاده. من اما هنوزم کلی آرزو دارم. آرزوی نوشتن، سرودن، معلم شدن برای بچههای کوچیک، بچهای رو به فرزندی قبول کردن، حیوونای مختلف داشتن. آدما رو در آغوش کشیدن و نوازش کردن و مث ماهرقصان هزارن چیز که با آدما در ارتباطه و آرزوی عظیم منبعی از عشق و هیجان و حرارت بیپایان تجربه کردن...
روياها هدفها رو قشنگتر می کنن و دوست داشتنی تر
سلام!
بیاین پست آخرمو بخونین!
به نام او
به نظرم گاهی اوقات به یه تکون توی زندگی احتیاج داریم تا رویامون و پشت سرش هدفمون شکل بگیره. مثل خود من.
در مورد اون چندتایی از بچه ها هم که آرزوشون رسیدن به آدم مورد علاقه شونه، به نظر من این احساسات مخصوصاً توی سن اونا مال اینه که تازه توی این سن می فهمن می شه کسی رو غیر از خانواده دوست داشت. اونا توی اوج احساساتشون قرار دارن و فکر می کن رسیدن به اون آدم یعنی خود خوشبختی. بزرگتر که بشن می فهمن همچین خبرایی هم نیست. هدفای خیلی بزرگتر و با ارزشتری می تونه به وجود بیاد. که دوست داشتن رو در برابر اونا نمی شه ((هدف)) تلقی کرد.
سلام. خوبين؟ خوشحالمدوباره پيدات كردم. كاش خبري ميدادي
سلام خانوم چپ كوك!
اول از همه مي خوام بگم كه هر بار پست هاتون را مي خونم بيشتر از قبل دلم براي كلاس هاي سال پيشمون تنگ ميشه. مي تونم بگم تنها كلاسي كه تونستم ازش چيزي را ياد بگيرم كه مي خواستم ياد بگيرم كلاس شما بود.
من هميشه آرزو هاي زيادي دارم كه گاهي زياد از حد روياي به نطر مي رسن اما همين آرزو هاي رويايي بعد ها هدف هام را به وجوذ آوردن كه خيلي ديگه دور از دسترس به نظر نمي رسيدن. كلاس هاي شما آرزو هاي من را شكل نداد اما اعتمادم را به هدف هام بيشتر كرد.
اشکم را در آوردی خانم معلم .
راستی من هر موقع به احساساتی شدنم اعتراف میکنم بعد که برمیگردم سایر نظرات را بخوانم از اظهار نظر توام با احساسات قلبی ام کمی خجالت میکشم . فکر میکنید این حس از جنس همان حسی است که بچه ها را مانع میشد تا آرزوهایشان را بزبان بیاورند؟
خانم چپ کوک سلام...
دلم برایتان تنگ شده.کلاس فلسفه را خیلی دوست داشتم کاش بی خبر نمی رفتید.اگه تونستید هرازگاهی یه سری به بچه های مدرسه بزنید.
چپ کوک این پست رو اتفاقی پیدا کردم. چقدر قشنگ نوشته بودی! بی اختیار منو بردی به ترم اول دانشگاهم.
یک روز برای من همین سوال پیش اومد. من شاگرد موفقی بودم که در هر زمینه ای که میخواستم میتونستم در زندگی پیش برم. آدم یک بعدی نبودم. در اثباتش همین بس که بگم جبر و انشا و ورزش دیپلمم 20 بود. بماند که با توجه به جو ایران چون ریاضیم خوب بود محکوم و مجبور به مهندس شدن بودم!
خلاصه بعد از کنکور که مجبورمون میکرد 4 نعل و بدون فکر براش بتازیم وقتی که وارد دانشگاه شدم ترم اول به خودم اومدم که خوب حالا چی؟
توی خوابگاه از همه بچه ها پرسیدم که خوب حالا چی؟ بعد دانشگاه میخواین چکار کنید؟ 4 سال دیگه 10 سال دیگه 20 سال دیگه؟
جوابها همینا بود که گفتی. به دل نمینشست. همه کلیشه ای. حالم رو بد میکرد.
یکی جواب داد که مییخوام خوشبخت شم! گفتم یعنی چی؟ حتی معنی اش رو هم نمیفهمید. جالبه همونی که میخواست خوشبخت بشه الان مادره ولی براش مادر بودن افتخاری نیست. مهندسه ولی از مدرکش مدتهاست که استفاده ای نمیکنه. کانادا زندگی میکنه ولی انگیزه و دلیلی واسه بودنش اونجا نمیبینه.
کمابیش همه در روزمرگیهای زندگی غرق شدن و کم کم زیر بار مشکلاتش ناپدید شدن چون آرزویی واسه بزرگ شدن نداشتن. یا آرزوی بزرگی برای بودن.
شاید واسه اینکه اینقدر در ادبیات ما واژه بی آرزویی و نخواستن لنگر انداخته و نشان دیدگاه صوفیانه و زاهدانه است که داشتن آرزو جرمه. تابو است.
در مورد خودم بالاخره به این نتیجه رسیدم که میخوام زندگی کنم با تمام قوا و با تمام امکاناتی که زندگی برام فراهم میکنه. هر لحظه و بدون مصلحت اندیشی. گرچه تو این راه سختی زیاد کشیدم و هنوز هم میکشم ولی زندگی رو با تمام سختی و آسونیش چشیدم. خودم رو توی لفافه نپیچوندم. بهاش رو دادم ولی وقتی که برمیگردم میبینم که زندگی رو زندگی کردم و این بهم قدرت میده. خیلی از لحظه های زندگی شده که از ته دل گریه کردم ولی هیچوقت از ته دل آه نکشیدم. شاید خیلی کارهایی که دوست داشتم هنوز نتونستم انجام بدم ولی تنها دلیلش این بود که موقعیتش رو نتونستم جور کنم ولی هر لحظه هر موقعیتی برای زیستن فراهم شد زیستم.
امشب اومده بودم که پستی توی وبلاگم بنویسم ولی این پست تو منو با خودش برد به 17-18 سال پیش و اون شب که یهو تمام سالهای عمرم رو در مقابلم دیدم و باید تکلیفم رو باهاشون مشخص میکردم.
ارسال یک نظر