- خانم من چكار كنم؟
اين اولين سالي نيست كه شاگردانم كاسه چهكنم چه كنم دست ميگيرند و دور ميافتند در مدرسه شايد كسي كمكشان كند تا آنها انتخاب رشته كنند. پايان سال اول دبيرستان و پايان سال سوم اخمهاشان در هم مي رود. رياضي بروند يا تجربي. مهندسي صنايع بخوانند يا مهندسي پزشكي. پاسخ دادن به اين سوالها در طول هفت سال گذشته هرگز برايم سخت نبوده. وجه تمايز رشته رياضي و تجربي، يا مهندسي صنايع و مهندسي پزشكي چند فاكتور ساده و واضحند؛ بازار كار، پرستيژ شغلي، سخت بودن و نبودن دروس دانشگاه. و البته همه اينها با يك فاكتور مهم يككاسه ميشود: پول
اما امسال سوالها فرق ميكرد.
...
- ميدونيد آخه من هر دوش رو دوست دارم. هم دوست دارم حقوق بخونم هم عاشق تئاترم.
بچهها دور ميزم نشسته بودند و نگاهم ميكردند. سال سوم دبيرستان تمام شده و بچههايي كه گرايش ادبي دارند اين گوشه و كنار گم شدهاند. جايي بين علوم انساني و هنر ميروند و ميآيند و نميدانند چه كنند. مشكل فقط به همين مسئله ختم نميشد. پرسيدم: يعني چي هم عاشق اينم، هم عاشق اون. اين دو تا شاخه اصلا به دو نوع تيپيك شخصيتي متفاوت منجر ميشه. اصلا يكيشون مبتني بر فعاليت عمده ربعكره A و B مغزه و اون يكي ربع كره A , D مغزته. ندا گفت:
- من ميخوام جفتش رو با هم بخونم. ميشه.
گفتم: خب كه چي بشه؟
- خب من هر دوش رو دوست دارم.
گفتم: ميدونم ولي بالاخره تو بيست و چهار ساعت در روز بيشتر وقت نداري. هشت ساعتش صرف خواب ميشه. هشت ساعتش صرف ناهار و حموم و ترافيك ميشه. يه هشت ساعت وقت مفيد ميمونه. ميخواي بين اين دو تا كار تقسيمش كني؟ چه جوري؟ رو هر كدوم چقدر ميخواي وقت بذاري.
حرفم خوشايند نبود. اين را در چهره بچهها ميديدم. مهيا گفت:
- من بابام گفته ميشه دو تاش رو خوند. آخه ميدونيد نميشه واقعا رفت تئاتر خوند. اين همه بري درس بخوني آخرش چي، نه كار داري، نه جا داري تئاترت رو اجرا كني. تازه كي مياد ببينه.
ساناز گفت: من مامانم نقاشي ميكنه. حالا درسته مامانمه، من كارهاش رو بيشتر دوست دارم اما خانم مردم ميان پارك؛ بعد با كيسه چيپس و پفك ميان تو گالري يه دوري ميزنن كه وقت بگذره. هيچكي واسه هنر ارزش قائل نيست.
گفتم: مخاطب كم داريم. اين درسته. كسي هم تو عرصه هنر دستت رو نميگيره. بعضيها كه ميخوان اصولا سر به تن هنرمند نباشه. بعضيها اصلا براشون بودن و نبودن هنرمند فرقي نميكنه. يه تعداد انگشت شمار هنردوست ميمونه كه اصولا اين جماعت تو اين مملكت دستشون به دهنشون نميرسه كه اثر هنري بخرن.
نداگفت: خب، براي چي پس بريم هنر؟
گفتم: من كي گفتم برين هنر. شما ميخواين برين. من فقط دارم بهتون ميگم توي اين دنيا مشكلاتش كجاست.
ساناز گفت: من ميگم بايد حقوق بخونيم. كار هنر اصلا دانشگاه نميخواد. تازه كار نيمه وقته. باباي من ميگه برو حقوق كنارش كار هنريت رو هم بكن. اتفاقي نميفته.
گفتم: شما نصفه وقتتون رو ميخواين بذارين كه هنرمند درجه چهار و پنج بشين؟ كه جنس بنجل توليد كنين؟ خب چه كاريه. تمام وقت به حقوق بچسبين. پولدار بشين از اوني كه جرات كرده زندگيش رو پاي هنرش قمار كنه حمايت كنين. كارش رو بخرين. نمايشش رو ببينين. سالن تئاتر خصوصي بزنين. از نمايشنامهنويس مورد علاقهتون حمايت مالي كنيد. پول بديد اون بنويسه. از مجلههاي تخصصي شاخه مورد علاقهتون حمايت كنين. بشين طرفدار پر و پا قرص شاخه هنري مورد علاقهتون. عين فوتبال. ديدين تيممورد علاقهشون حكم ناموس واسشون داره.
بچهها بيشتر اخم كردند.
مهيا گفت: يعني نميشه پارتتايم كار هنري كرد.
محكم گفتم: نه.
خيلي سخت بود. گفتنش براي من سخت بود، شنيدنش براي بچهها. ساناز گفت: "ولي باباي من گفته ميشه. اصلا هنرمندها همينجوري زندگي كردن." سرم را به علامت نفي تكان دادم. فكر كردم خدا كند پدر ساناز شناختي از عرصه هنر نداشته باشد. خدا كند در عمرش يك نقاش يا يك نويسنده يا يك مجسمهساز نديده باشد و ندانسته باشد كشيدن يه تابلوي خوب يك اتفاق ناگهاني يكي دو ساعته بعد از هشت ساعت كار پر استرس روزانه نيست. فكر كردم خدا كند پدر ساناز دروغ نگفته باشد.
به ساناز گفتم: اين يه دروغ بزرگه. يه اشتباه بزرگه. هنر مثل هر كار ديگه كار تمام وقته. براي نوشتن يه داستان خوب بايد صد تا داستان خوب بخوني. براي كشيدن يه تابلوي خوب بايد ساعتها تمرين كني، بايد فلسفه بخوني، بايد صد تا كار خوب ببيني. هنرمند پيغمبر نيست. بهش چيزي الهام نميشه. اون بايد انقدر دقيق خودش و جهان اطرافش رو واكاوي كنه تا چيزي از توش دربياد و اينها وقت ميخواد، انرژي ميخواد و فكر ميبره. ميدوني چي مي گم؟
ندا دوباره پرسيد: يعني نميشه؟
گفتم: كاش با چونه زني مشكل حل ميشد.
ندا گفت: آخه اونجوري كسي به آدم احترام نميذاره. كي اصلا هنرمند رو آدم حساب ميكنه. پول هم كه نداري. شغلم كه نداري.
حرفش رو بريدم: بايد عشق داشته باشي و ايمان. بايد به كارت ايمان داشته باشي. اگه شب خواب اجراي خوب يه نمايشنامه رو ميبينين كه روزش خوندين برين تئاتر. اگه رفتين يه تئاتر عالي ديدن و از در تئاتر كه اومدين بيرون با دوستاتون نرفتين پيتزا بخورين از دوست پسراتون بگين، نشستين يه گوشه و آروم تئاتري كه ديدين رو زير زبون مزه مزه كردين و فردا شبش دوباره برگشتين نشستين به تماشاي نمايش، برين نمايش بخونين. به اين شرايط ميگن عاشقي. غير از اين باشه باختين.
ندا گفت: اينا كه خيلي سخته. ولي من با خيليا صحبت كردم. بهم گفتن ميشه. گفتن برو حقوق، سال دوم برو كلاس بازيگري.
گفتم: من حرفي ندارم. اما بعدش كار حقوقت رو ميخواي انجام بدي؟
ندا سرش را به علامت مثبت تكان داد.
- اونوقت كي نقشت رو براي بازي تمرين ميكني. وقتي هر شب اجرا داري پروندههات رو چكار ميكني؟ ميدوني من چي فكر ميكنم؟ فكر ميكنم انتخاب حقوق يا تئاتر احتياج به دو جور نگاه متفاوت به زندگي داره. يكيش اساسش عشقه، يكيش منطق جامعه بشري. بايد انتخاب كنيد. چارهاي نيست.
ندا به حرفهاي من گوش نميداد. در نگاهش التماس بود. در نگاهش يك خواهش بزرگ بود. در نگاهش خواهش تائيد يكي از دروغهاي بزرگي بود كه ما بيآنكه احساس شرمساري كنيم به هم، به فرزندانمان، به شاگردانمان، به دوستانمان، به بستگانمان حواله ميدهيم؛ دروغهاي به قول خودمان مصلحتانديشانه.
شب تا ديروقت از اينكه روياي شاد بچهها را بر هم زده بودم ناراحت بودم اما هر چه فكر كردم، ديدم هيچ مصلحتانديشيي اين حق را به من نميدهد كه من با تحويل دروغي بزرگ به بچهها آنها را از دانستن آنچه تا به حال واقع شده محروم كنم. فكر كردم جايي بايد جلوي سيل دروغهايمان را بگيريم.
۳۴ نظر:
متاسفانه معمولا اثر گذارترین دروغها همانهاست که پدر و مادر مصلحت اندیش در ذهن بچه ها می کارند . حتی دیده ام در مواقعی که پدر و مادر طرفدار پروپا قرص حقیقت هستند دروغهای سیستم یا دوستان نمی تواند در بچه ها تاثیر عمیق بگذارد.
چپ کوک جان،
کار درستی را انجام دادی که شجاعت بزرگی می خواست. واقعا به دوستی مثل تو افتخار می کنم.
خوب گفتی. باید یاد گرفت که به همه چیز نگاه کارشناسی و تخصصی داشت و با شترسواری دولا دولا کار پیش نمیرود. البته وکیل بودن و پرداختن به هنر آماتوری برای کاهش فشار زندگی (که با هنرمند واقعی بودن فرق داره) ایده خوبی میتونه باشه
وقتی جنگ جهانی تمام شد وضع اقتصادی ایتالیا افتضاح بود اما همان طوری که می دانید گوشه و کنار این کشور میراث فرهنگی عظیمی داشت. برخی از میلیاردر های هنردوست آمریکایی آمدند و سرمایه گذاری کردند و بخشی از آن را نجات دادند. این میلیاردر ها در ایتالیا ارج وقرب زیادی بین مردم دارند.
در ونیز یک خانم به نام پگی گوگنهایم این نقش را ایفا کرد. گوگنهایم ها یک خاندان فوق العاده ثروتمند آمریکایی هستند که در گوشه و کنار دنیا موزه دارند. پگی بین اونا فقیرترین شان بود. پدرش در تایتانیک غرق شد و به اندازه پسرعموهایش ثروتمند نبود. موزه ی پگی در ونیز به نسبت موزه های پسرعموهایش فقیرانه محسوب می شود! با این حال این موزه صمیمیت خاصی دارد. به آدم احساس خودمانی بودن دست می دهد.
فکر می کنم بد نباشددر باره این جور آدمها و هنرمندپروری شان به شاگردانت بگویی:
http://en.wikipedia.org/wiki/Peggy_Guggenheim
خواندن این یکی را برای خودت توصیه می کنم نه برای شاگردها:
http://au.lifestyle.yahoo.com/marie-claire/features/life-stories/article/-/5869429/peggy-guggenheim-mistress-of-modernism/
خیلی وقت است که اینجا را می خوانم و همیشه بی اندازه لذت می برم ولی این ماجرا چیز دیگری بود. من خودم یک جورایی قربانی یکی از این دروغ های مصلحتی شدم و زمانی طولانی را پای ثابت کردن این دروغ به خودم تلف کردم چون به پدر و مادرم و حرف شان ایمان داشتم . اما الان دیگر نه ! عید امسال در موقعیت کوچک مشابهی دختر جوانی را از اشتباه خودم نهی می کردم .و به او توصیه می کردم اگر واقعا عاشق هنر است فقط دنبال هنر برود . اما ته دلم هنوز شکی از جوانی خودم باقی مانده بود . نمی دانستم آیا تجربه ام را درست به او منتقل کرده ام؟ راه درستی را پیش پایش گذاشته ام؟ حتی مدتی در این شک بودم که شاید می شد و من نتوانستم ... نوشته ی شما را که خواندم به حرفی که به او زدم مطمئن شدم و وجدانم آرام گرفت!!
گاه حقیقت هر چند هم تلخ کمک بیشتری به آدم ها ، طرز فکر بچه ها و آینده ی این نسل می کنه...
باید ازتون ممنون بود...
چپ كوك جان كاش همه كسی رو داشتن كه حقیقت رو به همین وضوح بهشون بگه تا مثل من و امثال من نشن. منی كه حرف پدر و مادر و بقیه رو باور كردم و رفتم مهندس شدم و الان زندگی برام طعم زهرمار می ده. نمی تونم به عنوان یه مهندس زندگی و كار كنم و هر كاری می كنم در زمینه ادبیات و هنر كه بهش علاقه مندم كاری نمی تونم پیدا كنم چون درسشو نخوندم و مدركشو ندارم. كاش به حرف دلم گوش كرده بودم و حالا مثل یه پرنده تو قفس خودمو به در و دیوار نمی كوبیدم...
سلام خانوم معلم عزیز.
پستتون موتورم رو بعده کلی وقت روشن کرد و دو تا پست گردن کلفت نوشتم.
گفتم شاید براتون جالب باشه از نگاه یکی بین همین بچه ها هم قضیه رو نگاه کنین.
نمی دونم اون بالا تر از ما نگاه کردن چه طور باشه این وسطا که خیلی سخته،ولی همیشه به این که تونستین بازم بالامون باشین افتخار می کنم.
سرزنده باشین!
سلام. من علاقهی زیادی به داستان نویسی دارم. از بچگی این طور بودم. حالا هم داستان مینویسم. اما رشتهی تحصیلیم مهندسی عمرانه. در مورد نویسندگی نمیدونم چقدر موفق هستم ولی تو تحصیل نسبتا موفقم. درسم رو خوب میخونم اما دلم پیش داستان و رمان و کتاب گیر کرده. نمیدونم کدوم درسته. اما گاهی پیش خودم فکر میکنم کاش به رشتهی مورد علاقهام میرفتم و هنرم رو دنبال میکردم و گاهی فکر میکنم همین راهی که توش قدم گذاشتم درست تره. تفکرم این بود که با عمران زندگیم رو بسازم و داستان نویسی رو در کنارش داشته باشم. من نمیگم راهی که رفتم مطلقا درسته اما حرف شما رو هم کاملا درست نمیدونم. شرایط زندگی آدمهای مختلف با هم فرق داره.
قبول دارم که به دنبال هنر مورد علاقه رفتن تو این اوضاعی که کشور و جامعه داره، جسارت و شجاعت خاصی میخواد. اما به نظرم بعضی از ما چارهایی جز انتخاب رشتهایی که آیندهی ما رو تامین کنه نداریم. با ذهنی درگیر از مسایل مالی و مشکلات زندگی چطور میشه اثر هنری باب میلت رو خلق کنی؟
من ترجیح میدم عمران بخونم و مشکلات زندگی و آیندهام رو با درآمد این رشته برطرف کنم و هر از چندگاهی یه داستان کوتاه یا نیمه بلند بنویسم و اون رو تو وبلاگم بذارم یا از طریق یه انتشاراتی کوچیک تو یه شهر کوچیک منتشر کنم و از خلق اثری که باب میلم بوده لذت ببرم. تا اینکه بخوام تو رشتهایی هنری و بدون آیندهی شغلیه تضمین شده درس بخونم و هر روز و شب با مشکلات معیشتی و اولیه خودم دسته پنجه نرم کنم تا از پسشون بر بیام و بشینم یه گوشهایی تا شاید بتونم اثرم رو آنچنان که باب میلم هست خلق کنم. خلق اثر یه ذهن آزاد میخواد و با اون دغدغههای اولیه من چطور خواهم تونست که اثر مورد قبول خودم رو خلق کنم؟
در حالت اول من هیچ وقت اثرم رو فدای درآمد یا فروش زیاد نمیکنم و خودم رو مجبور به افزایش کمی کارهام نمیکنم اما در حالت دوم شاید مجبور شم از اصول و مبانی خودم دست بکشم تا بتونم با هنرم درآمد لازم رو کسب کنم.
فراموش نکنیم که من این راه رو بر اساس شرایط جامعهی ایرانی حال حاضر انتخاب کردم و اگه تو کشوری دیگهایی بودم و شرایط به گونهایی دیگه بود حتما مسیر دیگهایی رو انتخاب میکردم.
نه راه خودم رو تنها مسیر درست میدونم و نه راه شما رو. اما ترجیح میدم هنرم تحت الشعاع چیزی قرار نگیره (اگر هنری باشه).
ببخشید از اینکه نظرم چند تیکه شد. آخه نمیدونم اینجا هم مثل بلاگفا محدودیت حجم نظر داره یا نه. در ضمن من قبلا هم براتون نظر مینوشتم اما با اسم و رسم دیگهایی. منظورم اینه که با نوشتههاتون آشنا هستم و خوانندهی گذری نیستم.
داركوب عزيز سلام
ممنون از نظر مفصلت. واقعا شرايط سختيه. انتخاب سختي هم هست.
ممنون كه وبلاگم رو ميخوني
کاش یکی بود مثل تو که آن موقع به من می گفت که هنرمند پاره وقت شدن توهمی بیش نیست. کاش کسی بود که رویای " هم این و هم آن" را از من می گرفت و وادارم می کرد به انتخاب.
خوش به حال شاگردهایت
به نظر من مشکل بزرگ اینه که آدم فقط یه بار زندگی میکنه و این باعث میشه بخوای چیزهای مختلف رو باهم یاد بگیری و واسه همین نتونی بفهمی واقعا چی می خوای آخرشم وقتی میای بررسی کنی ببینی چی یاد گرفتی می فهمی واقعا هیچی رو کامل یاد نگرفتی و شدی گلچینی از همه چیز که در واقع هیچی نمیدونی و اونجاست که می فهمی جواب هیچکس رو نمی تونی بدی و هیچ کاری هم از دستت بر نمیاد.
ممنون خیلی جالب بود.
دلم ميسوزه براي استعداد هاي سوخته هنرمنداي بالقوه اين سرزمين و روح بچه هاي دبيرستاني كه له ميشه زير اينهمه فشار و محدوديت
به نام او
عالی عالی عالی!
یاد خودم افتادم سوم راهنمایی. من بین دوستام و رشته ی مورد علاقه م مونده بودم. یادتونه؟ اگه شما نبودید، کی منو حمایت می کرد؟ چه جوری می رسیدم به اینجا؟
به نظرم بهشون خوب توضیح دادید. حقیقته. باید این حرفا به همه ی بچه ها که هنوز گم نشدن تو دنیا و به گیجی نرسیدن، گفته بشه. تا این فیلمای بنجل تولید نشه. تا این بازیگرای دوزاری به وجود نیان. تا سینمای ایران انقد داغون و وحشتناک نباشه. تا هرکی از راه می رسه نگه می خوام حقوق بخونم.
دلم خیلی پره. انگار خیلی حرف دارم!
با اینکه هیچ شناختی از رشته هایی غیر از انسانی ندارم اما فکر کنم اگه 1000 بار دیگه هم به دنیا می اومدم، می رفتم انسانی.
به شاگرداتون بگین که من عشقمو انتخاب کردم. بگین دوستام زندگی منن اما من به خاطر روزنامه نگاری، حتی حاضر شدم از دوستام جدا شم. بگین یک سال عین یه آدم افسرده شده بودم از دوریشون اما ادامه دادم. بگین زندگی بازی نیست. بگین این مرحله انقدر مهم هست که بخوان مدت ها بهش فکر کنن که بعدا پشیمون نشن. من یه دوست دارم که معماری دانشگاه تهرانو ول کرد و رفت دنبال عشقش، سینما، فیلمنامه نویسی و داستان نویسی. حالا هم داره تلاش می کنه تا بره دانشگاه های معتبر خارج از کشور. و بگین که به خاطر عشقش، سینمای دانشگاه آزادو به معماری دانشگاه تهران ترجیح داد.
ممنون از حرفای خوبتون...
سلام . با يه نگاه به تعداد نظرات ميشه دريافت كه خوانندگان وبلاگ شما به مسائل اجتماعي علاقه بيشتري دارند تا بحث درباره وضعيت فعلي ادبيات ما و مشكلاتش . علتش چيه ؟
سلام سه شنبه جان
سوال خوبيه. به نظر من دلايل متعدد وجو داده كه من چند تا از اونها رو فهميدم.
اول اينكه اگر پستهاي معرفي كتاب رو كناز بگذاريم كه اصولا نظر دادني نيست پستهاي ادبياتي من نوپاست. در حاليكه بيشتر از دو ساله من پست ميگذارم و بيشترش جنبه اجتماعي دارن. بنابراين طيف خوانندههايي كه به مسائل اجتماعي علاقه دارند بيشتر با وبلاگ من آشنا هستند تا ادبياتيها.
دوم اينكه در همين چند پست اخير حرفهايي كه زدم چندان مطابق ذائقه جامعه ادبي ما نيست كه قاعدتا مخاطب پستهاي ادبياتي همونها هستند. البته حرفم به معني اين نيست كه فقط من دارم خلاف جريان آب شنا ميكنم. طيفي كه مثل من فكر ميكنه كه البته كم هم نيست هنوز جرات حرف زدن پيدا نكرده. فكر ميكنم چند ماه ديگه پستهاي با مضمون نوشتههاي من مخاطب قابل ملاحظهاي پيدا كنه.
سوم اينكه پستهاي ادبياتي كمي تخصصيه در حاليكه مسائل اجتماعي چيزيه كه هر روز هممون باهاش سر و كار داريم. بنابراين خودبهخود حرف زدن در مودرش سخته.
مورد يك با گذر زمان برطرف ميشه. با مورد سه ماري نميتونم بكنم اما مورد دوم چيزيه كه احتياج به پافشاري، ممارست و حرف زدن داره تا گشايشي بشه.
اگر دليلهاي ديگهاي ميدوني خوشحال ميشم بشنوم.
سلام
حرفت در چهارچوب نظام آموزشی فعلی ما که تغییر و برگشت توش خیلی مشکله، قابل درکه و بخشی از حرفت رو با این نگاه قبول دارم که خانواده ها تو ایران می خوان آینده ی بچه ها رو از راه ارایه چنین نظریاتی از نظر مالی تضمین کنند و بچه هاشون رو از بی پولی و بدبختی احتمالی دور نگه دارن ... اما چند تا نکته مهم:
1- آیا واقعا این که در کنار یه کار دیگری داشتن میشه هنرمند هم بود، دروغه؟ مگر کم آدم می شناسیم که مسیر تحصیلیشون هنر نبوده، اما خودشون و دقیقا به دلیل همون عشقشون در کنارش به هنر پرداختند؟ من الان از فضای خودمون از ساعدی پزشک یادم میاد و حمید مصدق وکیل. همون هنرپیشگی که مثال شاگردت بود مگر آدم هایی از مسیرهای دیگر به خودش جذب نکرده و مگر این آدم ها ندرخشیدن؟ بعضیا اون کار دیگر رو برای کسب درآمد یا جنس دیگری از لذت حفظ کردن، بعضیا هم زدن بیرون غرق شدن تو چیزی که به نظرشون بیشتر با وجودشون می خونده. تازه مگر همه باید بدرخشند؟ چرا آدم نباید هنرمند درجه 2 و 3 باشه؟ اصلا چرا نباید فقط در حد خودش و در حد لذتش از آفرینندگی کار هنری بکنه؟ منظورم شکل تفننی ترشه، مث هزاران نفر که ساز می زنن، اما نه به عنوان نوازنده حرفه ای... شاید خیلی از اون شاگردا رضایتشون در همین حد تامین شه. مگر همیشه باید درجه یک بود تو چیزی؟ و مگر همه ارزش ها باید در مقایسه با دیگران درجه بندی بشه؟
2- اینجا و تا جایی که می دونم در اتریش تحصیل دو رشته ای و حتا 3-رشته ای در مقطع کارشناسی بابه. ترکیب های خاصی توصیه میشه. ترکیب هایی که می تونن مکمل های خوبی باشن مثلا ترکیب ادبیات با فلسفه، تاریخ هنر، تاریخ و ... کسانی هم جوری که دوس دارن ترکیبش می کنن و خوب اون وسط بعد 3 سال می تونن در یه امتحان عملی بفهمن که در واقع می خوان چی رو و چطور ادامه بدن. راه انتخاب رشته هم که خوب طبیعتا بازتره... همه اینا رو فقط برای این نوشتم که مطلق بودن این که نمیشه چیزها رو ترکیب کرد ببرم زیر سوال. قبول دارم نگاه شاگردات به ترکیب کردن از این جنس نیست. اما شاید خوب بود اگر واقعا می تونستن، دو رشته ای می خوندن. می تونستن با یه محک زدن واقعی به خودشون یکیش رو به مرور بذارن کنار...
3- کسانی هم که با من ادبیات می خونن لزوما نگاهشون شاعر و نویسنده شدن نیست. خیلی ها قراره در مورد «ادبیات» این ور و اون ور بنویسن یا مدرسش بشن.
راستش رو بخوای در مورد ادبیات به ویژه، من این حس رو دارم که خوبه جایی باشه که تو ازش خوراک تجربی نوشتنت رو بگیری. کمک پزشک بودن به خلاقیت ادبی آدم کمتر از خوندن مداوم متون دیگران نیست. نقش این دومی خیلی زیاده، اما در چشم من کسی که تو اتفاقات شنا می کنه و خودش چیزها رو رو پوستش لمس می کنه آفریننده جذاب تری می تونه بشه، البته اگر اصلا بخواد بشه یا در مسیرش باشه، تا کسی که همیشه تماشاچی اتفاقاته. فکر می کنم خوبه آدم با چیزهای دیگری هم سر و کار داشته باشه.
4- یه نکته دیگه هم که می بینم اینه که بچه های دبیرستانی همیشه روی حرف و نصیحت دیگران دارن کار می کنن. من از اینجاش دردم می گیره که جا برای امتحان کردن نیست. همه چیز مطلق تعریف و تصویر میشه. آدم یا از همون بدو امر با یه الهامی چیزی درست مسیرش رو انتخاب می کنه یا این که کلکش کنده است... چرا دیرتر نمیشه شروع کرد؟ آیا مانع بزرگ این هم تو دنیای ما همون مقایسه مداوم با کسانی نیست که زودتر شروع کرده اند؟ کاش جایی بود که آدم شک هاش رو خودش امتحان می کرد و البته کاش جوری بار میومدیم که هزینه تجربه هامون رو با رغبت می دادیم و حس شکست نمی کردیم. دوباره شروع می کردیم...
5- آخر این که من اصلا اهمیت تخصص گرایی رو نفی نمی کنم. فکر هم نمی کنم هرکسی باید سرش رو تو هرکاری بکنه. اما فکر می کنم میشه شریان های اصلی و فرعی داشت و اینا می تونن در نقطه عطفی حتا جاشون رو با هم عوض کنن. می دونم البته که تو فضای خونواده های ایرانی برخی شاخه های علوم انسانی و هنر فرعی و بیخود و جانبی دیده می شن. اینا نگاه هایی هستند که منم باهاشون مخالفن...
خوب دیگه قصه حسین کرد شد. ببخشید...
يگانه مرسي از نظر مفصلت. الان كه دارم با دست راست اينها رو تايپ ميكنم دست چپم به عنوان تسليم بالاست :) راست ميگي.
چپ کوک عزیز سلام ، واقعا لذت بردم از کار درستت . کاش یه معلم و راهنمای خوب مثل شما داشتم .
سلام. فکر کنم این بچه ها بیشتر به شهرت هنرمند شدن توجه می کنن تا خلاقیت هنری که به قول معروف، عرق ریزی روحه. به عبارت دیگه، جنبه ی رسانه ای هنر و ادبیات چشم اونا رو به واقع بینانه ذیدن و نوع کار بسته. کاش از بچه ها دلایل گرایششون به این حوزه رو بپرسی. خیلی چیزا رو روشن می کنه.
سلام درخت ابدي
راستش وقتي اومدم خونه به ذهنم رسيد كه بايد اين سوال رو ميپرسيدم. فكر كنم اون لحظه زيادي احساساتي شده بودم.
سه نقطه خوبي ؟
چند روز پيش يادت افتاده بودم. به خودم گفتم اين بلاگر كجاست.
اين اولين باري بود كه من احساس دلتنگي سايبر رو تجربه ميكردم. خيلي عجيب بود.
از شما دعوت مي شود كه شماره بيست وششم اين نشريه را ببينيد.البته اگر دوست داشتيد.مي توانيد ما را لينك كنيد.براي ما مطلب بفرستيد و باز هم ما را بخوانيد.[لبخند]
قربانت ، ممنون که به یاد من بودی ، من هر وقت که به وبلاگم سر میزنم یادی از شما می کنم . دو نفر بهم گفتن بنویس که یکیش شما بودید .
یه سوال داشتم ، واسه یه دختر بچه که الان کلاس دوم ابتدایی رو تموم کرده چه کتابی پیشنهاد می کنی . هری پاتر رو براش خریدم ولی گویا اصلا باهاش حال نمی کنه . یه کتابی که یه خورده به انسانیت هم کمک کنه یعنی یه جورایی مفاهیم خوبی و بدی توش باشه . میشه کمکم کنی ؟ همینجا بنویسی ممنون میشم .
سلام ...
مجموعه كتابهاي جودي دمدمي براي بچها جذابه. داستان هاي رولد دال هم تقريبا همه خوبه. شنيدم يه كتابي اومده به نام شورش خرگوشها، خودم نخوندم اما تعريفش رو شنيدم.
نمیفهمم چرا همه اینقدر انتخاب رشته در دبیرستان رو جدی میگیرن. شاید چون اینجا همه میخوان زودتر درسشون به "چیزی" تبدیل بشه و سر و سامون بگیرن و از مزایای دانش بهره ببرن!
اما تاریخ نشون داده جویندگان واقعی دانش -حتی حالا که رشته ها تخصصی شدن- هیج وقت به یک رشته منحصر نشدن و شهامت رفتن و دور زدن و تغییر مسیر دادن رو داشتن.
manam mesle nedaye kelaseton asheghe honaram vali ba esrar mamanam raftam riazi albate az riazi badam nemiad.mamanam behem migoft to estedad to honar nadari fek mikoni honar dost dari tarsidam, pishe khodam goftam age ye darsadam mamanam dorost bege badan ke raftam honar chikar konam nemidonam chijori bayad be yaghin resid .
چرا فكر كردين كه يه دبيرستاني نميتونه هم وكالت رو دوست داشته باشه و هم هنر؟؟ يعني هردوش رو به يك اندازه!
اون وقت تكليفش چيه؟؟؟ وقتي ذهن نميتونه اولويت بندي كنه؟؟؟؟؟؟ اگر هر كدوم رو ازش صرف نظر كنه به نظرتون بعدا پشيمون نميشه؟؟؟
زماني كه دانشجوي ترمهاي آخر بودم چند محصل به دانشكده ما (هنر و معماري دانشگاه آزاد) آمده بودند. روز ژوژمان بود و محصل هاي بينوا از ديدن يه عالمه كار عجيب و غريب به وجد آمده بود. همه مي خواستند طراحي صنعتي بخوانند. از من پرسيند به آنها گفتم فقط اگر در حد يك نابغه خلاقيت داريد باهوش هستيد و پر انرژي اين رشته را انتخاب كنيد كه هم لذتش را ببريد هم پول حسابي دربياوريد. محصل ها از حرف ناراحت شدند و فكر كردند براي اينكه دست زياد نشود دارم دست به سرشان مي كنند. و دوستان ديگرم اعتراض كردند كه اصلا هم اينطور نيست ما هم حسابي داريم لذت مي بريم و با توجه به تنوع كاري اين رشته حتما هم بازار كار برايمان گرم است. و محصل ها گل از گلشان شكفت! حالا يكيشان كه من باشم مسؤول روابط عمومي هستم. يكيشان كار گيرش نيامد و براي خودش يك آتليه نقاشي! دست و پا كرده. ديگري نقشه كشي مي كند. ديگري مسؤول دفتر است. و ديگراني شوهر كردند و رفتند خارج و خانه دارند! و آن محصل هاي بيچاره را نمي دانم چه وضعي دارند شايد شغل سرايداري و نظافت برايشان مانده باشد.
البته شاید به عقیده بعضیها دیر شروع کردن باشه ولی من الان دانشجوی سال آخر کامپیوترم و میخوام برای ادامه زندگیم تصمیم بگیرم. اینکه برم رشته کارگردانی که به قول شما شبها خوابش رو میبینم یا همین کامپیوتر رو ادامه بدم و فوقش رو هم بگیرم. خوندن مطلب شما و کامنتهاتوی طرز فکر کردنم خیلی تاثیر گذاشت.
ممنون
آخر کجای "عشق" و "غم نان" به هم می آید همسایه؟! بهشان بگو آنی که برایشان عزیزتر است را بردارند. این بهترین راه است به گمانم؛ نه به "تحریف" می رسد تهش، نه به "تجاوز"، و نه به ... .
پی نوشت: آن یکی را راست می گفته ها اما؛ "تئاتر" و "حقوق" را با هم بخواند بهتر هم است اصلا. "فن نمایش" را دانستن شرط اول حضور و موفقیت در صحنه ی بی بدیل "قضاوت" است این روزها!
موضوع جالبی بود چپ کوک عزیز و نوشتارت هم ساده و صادقانه بود. ولی مسئله کلی اینجاست که ما مجبور بودیم و هستیم که در عرض 3 ساعت کنکور و بدون امتحان کردن هیچ کدوم از علاثقمان برای یک عمر برنامه ریزی کنیم اون هم توی سن 18 سالگی که هنوز خودمون رو درست نشناختیم و مشکل از اینجا شکل میگیره.
در صورتیکه در کشورهای جهان اول در طول دوران تحصیل فرصت داری نقاشی کنی ورزش کنی موسیقی کار کنی ریاضی بخونی فیزیک یا علمو اجتماعی بخونی و بعدش بر اساس اون تصمیم بگیری که چیکاره میخوای بشی و بقیه زندگیتو با کدوم بگذرونی.و تازه در میانه زندگی دچار میدل ایج کرایسس یشی که راهی که رفتی 180 درجه با اونی که میخواستی فرق داره.
در این میان تبدیل شدن فرزندان به افتخارات پز دهی والدین رو هم اضافه کن که بچه مجبور جور تمام عقده ها وآرزوهای نرسیده والدین رو هم بکشه. ba ehteram : asal
ارسال یک نظر