۱۴ مرداد ۱۳۸۹

برای خودت آرزو کن رفیق


تولد بگیریم؟
این سوال را همیشه هوشو اول مرداد می پرسد. دوست دارد روز تولدم مرا خوشحال و امیدوار ببیند. اتفاقی که حداقل امسال فرصتش کم پیش آمد. فرصت خندیدن و بیش از آن امیدوار بودن. جوابم طبق معمول و بلافاصله منفی بود. با این حال حس می کردم سی و پنج سالگی چیز دیگری ست؛ از آن تاریخ ها که انگار مهم است. بچه که بودم فکر می کردم در سی و پنج سالگی همه کارهایم را کرده ام و آماده مردنم. حالا فکر می کنم بهتر است چند سال دیگر هم بمانم. اینها در ذهنم رژه می رفت که به تکرار سوم یا چهارم پیشنهاد هوشو پاسخ مثبت دادم و در دلم گفتم به یک شرط چپ کوک؛ امسال برای خودت یک آرزوی درست و حسابی کن.
شاید به نظرتان خنده دار یا حتی احمقانه بیاید که آدمی توان آرزو کردن نداشته باشد. البته من آدم رویابافی هستم. می توانم ساعتها رویا ببافم. کشورگشایی کنم. چریک شوم. عاشق شوم. دیوانه شوم. می توانم در ذهنم با همه مردم جهان حرف بزنم با این حال وقتی پای آرزوی جدی و درست و حسابی پیش می آید مثل لحظه تحویل سال نو یا لحظه فوت کردن شمع های تولد کم می آورم. انگار تمام رویاهای شاد و شیرین ناگهان رنگ می بازند و مثل حباب های رنگی شیشه ای می ترکند. انگار زندگی تمام جدیتش را از دست می دهد.
از صبح روز تولدم به صرافت افتادم آخرین باری که در زندگیم درست و حسابی آرزویی کردم را پیدا کنم. ذهنم آرام به هزارتوی خاطرات می لغزید و به چیزهایی گیر می کرد که انتظارش را نداشتم. حوالی ده صبح یاد کارتونی افتادم که چند بار کابوس شبانه ام شده بود. شاید اسم کارتون را دهه پنجاهی ها به خاطر بیاورند. پسرکی تمام فکر و ذکرش این بود که پولدار شود. بالاخره پری مهربان یا شاید هم نامهربانی پیدا شد و به پسرک گفت آرزویش را برآورده می کند. پسرک سرخوش از شنیدن حرف پری چشمهایش را بست و آرزو کرد به هر چه دست می زند طلا شود. پری آرزوی پسرک را برآورده کرد. پسرک به هر چه دست می زد طلا می شد. لباس هایش، مجسمه ها ، آبی که می خواست بنوشد، غذایی که می خواست بخورد، مادرش ، دختری که معلوم نبود چه نسبتی با پسرک دارد ... چه وحشتی... پسرک فریاد می کشید که نمی خواهد، از آرزویش پشیمان شده اما کار از کار گذشته بود. پسرک گرسنه و تشنه و بی دوست و یاور مانده بود. تنها، با دنیایی بی روح وفریادهای دلخراش خودش که نمی خواست، آرزویش را نمی خواست. همان شب خواب دیدم آرزوی عمر جاودان برای خانواده ام برآورده شده. آنها پیر و فرتوت و بیمار شده بودند و نمی مردند. درست مثل مادربزرگم که ثانیه به ثانیه روز و شب از درد ناله می کرد و نمی مرد.
با وجود کابوسی که رنگ آرزو را برایم مات کرده بود به خاطر می آوردم که بعد از آن روزها هنوز آرزو می کردم اما به شکلی دیگر. حوالی ظهر بود که یادم افتاد سال های دوم و سوم دبستان اولین درس های مهم زندگی را یاد گرفتم. اینکه چطور تقلب کنم. چطور کلک بزنم. چطور خودم را مریض نشان دهم و مهم تر از همه چطور خداوند را دور بزنم. یاد گرفتم شب ها به جای آنکه برای هر درس جدا جدا آرزوی نمره بیست کنم یک باره از خداوند بخواهم در همه دروسم بیست شوم و بی آنکه هر شب آرزوی تازه ای مطرح کنم و صدای خداوند را دربیاورم که توی نیم وجبی چطور به خودت اجازه می دهی هر روز دستور تازه ای صادر کنی هر شب یک دعای کوچک سر راست را تکرار کنم:
خداوندا همه آروزهای مرا برآورده کن. و به این ترتیب "همه آرزوها" نوعی آرزوی بی معنی شد. البته قضیه آرزو کردن من به ترس از آرزوی نابجا و کلاه گذاری سر خداوند ختم نشد. کم کم یادم آمد که من معامله کردن آن هم به شیوه پدرخواندگی را هم یاد گرفته ام. خانم عسکری معلم کلاس سوممان می گفت آرزوهای شما زمانی برآورده می شود که شما برای آرزوهای دیگران دعا کنید. این شیوه اعلام آرزو فقط مختص به خانم عسکری نبود. زن دایی من هم شب کنکور دست به دعا برداشت که خدایا همه شرکت کنندگان کنکور امسال هر چه می خواهند قبول شوند و پسر من هم از صدقه سر آنها هر چه می خواهد قبول شود.
به این ترتیب وقتی پای آرزوی جدی به میان می آمد اول دل نگران آن می شدم که آرزویم مثل خوره به جانم نیفتد. بعد باید فکر می کردم چطور سر خداوند را شیره بمالم و چند آرزو را جای یک آروزی بی خطربه درگاه الهی قالب کنم و دست آخر هم جای بیان آرزویم خداوند را چنان در رودربایستی قرار بدهم که رویم را زمین نیندارند و به خاطر آن همه دعای خوب در حق دیگران هم شده حق و حساب مرا بپردازد.
و شاید اینطوری بود که بزرگ تر که شدم اصلا آرزوکردن درست و حسابی یادم رفت و لحظه هایی که باید چیزی از جهان اطرافم میخواستم حرف هایم شد یک مشت حرف ها بی معنی کلی. "من سلامتی و شادی و موفقیت می خواهم. پول و شهرت و قدرت هم نمی خواهم که سنگ بشوم یا اگر هم می دهی به همه بده و از صدقه سر همه به ما هم فراوانش را بده."
شمردن از سی و پنج تا یک آنقدر زمان به من می داد که بعد از سال ها بدون کلاه گذاری سر کسی یا منت گذاری سر کسی از جهان اطرافم بخواهم چیزهایی را به من، فقط و فقط به خود من بدهد. امسال چشم هایم را بستم و آرزو کردم برای خودم. برای خودم آزادی آرزو کردم. آرزو از بند تعلقات دروغین وکثیف فرهنگی مان که آرام آرام روح سرکش فردی را می کشد و همه مان را یکدست، یکرنگ و بی بو وبی خاصیت می کند.

۲۸ نظر:

درخت ابدی گفت...

سلام. هم تولدت مبارک و هم تغییر دکوراسیون وبلاگ:)
الان که فکرش رو می کنم می بینم منم تو یه آرزوی صاف و ساده موندم. آرزوی غیر شخصی ام داشتن یه زندگیِ بی دغدغه تره، از همون نوعی که مسافرهای از فرنگ برگشته ازش می گن: اونجا هیشکی کاری به کارت نداره.
اون کارتونی که گفتی یه ذره یادمه؛ پسری که به هر چی دست می زد شیرینی می شد که در اصل از افسانه ی میداس شاهِ یونانی اقتباس شده که داستانش رو گفتی.
آرزوی آخر مطلب آرزوی ما هم هست.

همان همسایه ی مجازی! گفت...

نمی دانم کدام کتابش بود، می دانم اما، یادم هست که از "باخ" خواندمش اول بار و ورد زبانم و حلقه ی گوشم شد که "مواظب باش چه آرزو می کنی؛ چون ممکن است یک روز واقعا صاحبش شوی!" و خب، از آن روز عجیب مراقبم!

پی نوشت: سی و پنج سالگی سن خوبی است در نگاه من؛ که اگر "هفت"تا از پنج ها را کنار هم بچینی می شود همین، یا پنج تا "هفت سالگی" را اصلنی! این دومی دوست داشتنی تر است به گمانم. برایت آرزوی آرامش می کنم همسایه ی خوش کوک ما و آخرش تبریک می گویم، هم به تو و هم به خودمان!

miss X گفت...

تولدتون مبارک خانوم معلم.
وقتی میخوندم انگار تمام کلک زدنای خودم به خدا واسم یادآوری میشد!
راستی شما کتاب "هیچ اینجا می هیچد" رو خوندید؟(میتونم نظرتونو راجع بهش بدونم؟)

کولی گفت...

سلام چپ کوک جان
فرمت جدیدو تولدت مبارک.
دعا و آرزو- اینقدر این دو کلمه در زبون ما قلمبه سلمبه شدن که وقتی قراره ازشون استفاده کنیم دست و پامون رو گم میکنیم.اصلا یه جورایی باهاشون معذبیم. دلیل بر بی آرزو بودن ما نیست دلیلش صقل کلمه است.
من دعا و آرزو کردن رو اینجا از یک دوست مسیحی یاد گرفتم.اینقدر میتونه بی غل و غش با خدای خودش حرف بزنه و اینقدر اعتقادش نسبت به اینکه دست خدا همه جا در کاره قوی هست که آدم از دیدنش و شنیدن دعاش لذت میبره.
راستی دعای آخر رو هم خیلی دوست داشتم. حیف که نمیشه اینجا لایک زد.

شادی گفت...

تولدت ولدت ولدت مبارک! مبارک آی مبارک!مبارک آی مبارک! (با ریتم خوانده شود)
همین:d

صهبا گفت...

چپ کوک جان
تولدت مبارک، چه خوب که هستی و چه خوب تر که می نویسی!
راستی چه سریه که توی بچگی سی و پنج سالگی یعنی پایان؟ من هم همینطور بودم وکسان دیگری رو هم میشناسم که اینطور بودند. صرفاً یک اتفاق یا ...؟!
اسم کارتون احیانا "افسانه توشیشان" نبود، من فکر میکردم فقط ما دهه شصتی ها میشناختیمش!
پایدار و سلامت باشی

موش کور گفت...

چپ کوک جان تولدت مبارک. قالب جدید هم مبارک.

با این همه، آرزوی تو هنوز یک آرزوی شخصی نیست! این بیشتر یک کنایه ی زهرداره که به دری گفته شده تا دیوارها بشنوند.

چپ کوک -تا جایی که من از خوندن نوشته هاش در این مدت فهمیدم- همیشه دغدغه ی فرهنگی و اجتماعی داشته. شاید باید یک جایی هم به رویاهای شخصی داد. مثلا به یک کلبه وسط جنگل با یک مرغدانی کوچک و بزی که هر روز بشه شیرش را دوشید. فکر کردن به این نوع آرزوها به نوعی تمسخر دغدغه های همیشگی آدم هستن که من در زندگی شخصیم به شدت از این کار استقبال می کنم.

chapkook گفت...

دوستان از همه ممنونم كه در شادي تولدم شريك شديد. miss X متاسفانه كتاب رو نخوندم اگه بگي مال كيه مي‌خونمش حتما. همسايه مجازي‌جان با پنج تا هفت سالگي خيلي حال مي‌كنم. هفت سال بعد چهل و دو ساله هستم در آستانه بحران ميانسالي. به نظرم خيلي وحشتناك مياد. حتي از مردن وحشتناك‌تره :) موش كور تو راست مي‌گي ولي گاهي چنان در حال خفه شدني كه آرزوهاي كوچيك يادت مي‌ره. براي حفظ اون آرزوهاي كوچيك بايد شجاع بود. من تازگي‌ها فهميدم شجاع بودن خيلي كار سختيه. درخت ابدي خيلي دلم مي‌خواد يك بار ديگه اون كارتون رو ببينم. نمي‌دونم اون روزهاي جنگ داستان انقدر برام ترسناك بود يا هنوز هم ترسناك مي‌تونه باشه.

RS232 گفت...

تولد شما مبارک!

یگانه گفت...

تولدت مبارک. بند آخر نوشته ات هم عالی بود. بند بزرگی است این تعلقات دروغین فرهنگی و البته فقط به پای تو نیست. من هم به تمامی حسش کرده ام.

اگر به آن ایده 7 سالگی های مکرر فکر کند آدم هیچ وقت پیری نمی آید پس. دوستش داشتم مرسی از همسایه مجازی تان. من هم در ضریب های مناسب به کارش می گیرم...

ناشناس گفت...

چه آرزوی زیبایی!
تولدت مبارک ای انسان آزاد...

miss X گفت...

این کتاب مال دکتر فرزاد گلی هست.نمیدونم میشناسینش یا نه!

نادان کل(شقایق) گفت...

آرزوی خوشرنگ و عمیق .به به.عجب راهنمایی داریم.حتی اگر زبان نوشتتون هم تلخ باشه،به من که شاگردتونم خیلی بیشتر می چسبه.
خیلی بچه تر که بودیم روز تولدم، ازین حجم زیاد لبخند و شادی و قهقهه، آرزو می کردم:همیشه تولد باشه.
4 یا 5 سال بعد گفتم :نه، فقط تولد من باشه.
13 سالگی به بعد خودم یاد گرفتم آرزو نکنم...دعا بیمعنیه...ماله آدمای ضعیفه اصلا...
قدم بذارم جلو .هرچی که می خوام به دست بیارم...خیلی سخته چپ کوک بزرگ...
ما بچه های زوری بزرگ شده ی بی آرزو.
امسالم روز تولدم یهویی ازون حجم بیشمار لبخند و یکرنگی باهام،دلم آرزو خواست:
آرزو کردم همه از ته دل همونی بشن که از می خوان.بد آرزویی برای بعضیا ولی شاید خوب برای بعضی دیگه بود.باید می شستم براش تلاش رو شروع کنم.
ولی من هنوز تو 13 سالگیم موندم که موندم. یه جورایی همین شاید مثله یه راهنما کمکم می کنه که ...
هرچقدر بیشتر بفهمم.حتی اگر نفهمم بازم.
بازم می گم تولدتون مبارک راهنمای خوش کوک ...و کوک کننده ی ما.

نادان کل گفت...

راستی رنگ قالبتونم رنگ مورد علاقم هست و گرم و قشنگه ،تازه خیلی وقته من یکی عاشق اون عکس مجسمه ی گوشه ی وبلاگتونم.
پایدار باشیم.

فریق گفت...

چه آرزوی خوبی کردی
امیدوارم زود برآورده بشه

عروسک گمشده گفت...

سلام چپ کوک عزیز
آرزوت رو خیلی دوست داشتم. از اون آرزوهای مشترک انسانی که متاسفانه هیچ وقت کهنه نمیشه.
نمی دونم اگه این کورسوی امید به آزادی نبود چه جوری می تونستم زندگی رو با این شرایط ادامه بدم.
هر روز خسته تر از همیشه به خودم میگم هنوزم این شانس وجود داره پس امیدوار باش و زندگی کن.
خانوم معلم دوست داشتنی تولدت مبارک
امیدوار باش و زندگی کن:)

sima گفت...

آتوسا جانم تولدت مبارک

chapkook گفت...

سلام نادان كل.
بيد پاي مجسمه واقعي اين عكس بشيني تا واقعا حسش كني. فكر مي‌كنم همه ما روي سن اولين آرزوي برآورده نشده‌مون گير مي‌كنيم. شايد به همين دليل هم هست كه از يك جايي به بعد آدم‌ها احساسي از گذر سنشون ندارند و در سن ذهنس‌شون زندگي مي‌كنند.

chapkook گفت...

سيما جونم مرسي. دو قلوهاي دوست‌داشتني رو از جانب من ببوس

نگار گفت...

بعضی وقتها آنقدر خیالبافی هایمان پر و پیمان است که در عالم واقعیت دیگر سیر میشویم از بس که در رویا خوشبخت بودیم!بعد هم که تولدتان مبارک.

نرگس گفت...

من همیشه در حال آرزو کردن هستم؛دلم تابستان‌ها برف و زمستان‌ها گیلاس می‌خواهد، در شهر دیدن یک گاو در حال علف ‌خوردن و در ییلاق رفتن به سینماآرزویم می‌شود. وقتی حوصله‌ام سر‌ می‌رود آرزو می‌کنم بابای بچه‌ها یک فیلم جدید پیدا کند... ممکن است کمی دیر شود یا آرزو‌هایم کوچک باشند اما به همه‌شان می‌رسم.
شما هم به آرزویتان می‌رسید؛ شک ندارم.
راستی تولدتان مبارک.

مروارید گفت...

به نام او
سلاممممممممم!
من آرزومو براتون بهتون نمیییییییگم!!!!!!!

نيرواناي گمراه گفت...

سلام
تولدت مبارك خانم چپ كوك عزيز
راستش مطلبت رو كه خوندم بدجوري تو فكر فرو رفتم، خيلي وقته يك آرزوي درست و حسابي با ماهيتي روشن و دقيق براي خودم نكردم، خيلي وقته كه دقيقا نميدونم چي دلم ميخواد يا اگه بدونم، اونوقت نميدونم كه آيا حق آرزو كردنش رو دارم؟ آيا با داشته هاي فعليم، آرزو كردن فلان چيز يه جور مسخره كردن آرزو و مسخره كردن خودم نيست؟ نميدونم واقعا، آيا آرزوي آدم ميتونه هر چيز غير منطقي اي رو هم كه هيچ تناسبي با حال و روز و اندوخته ها و جنم خود آدم نداره شامل بشه؟ هيچوقت فكر نميكردم كه يك روزي آرزو كردن، اين فعاليت روحي و فكري شيرين دوران كودكي، اينقدر برام مشكل بشه، واقعا ياد كودكيها به خير كه مثل آب خوردن آرزو ميكرديم و چه براورده ميشد و چه نه، از ذات اين خيالپردازي شيرين لذت ميبرديم...

ناشناس گفت...

تولدت مبارک چپ کوک عزیز . از ته دل امیدوارم سالم و تندرست در کنار خانواده باشی .
راستی با این پست پس من خیلی کوچیکم . چون هنوز خیلی آرزو دارم . هنوز به چیزایی که از خودم انتظار دارم نرسیدم . اصلا این پست منو چسبوند به دیوار . نمی دونم چی خوندی یا چه چیز خاصی بلدی ولی اکثر پست هات انگشت میذاره روی جایی که کلا از کت و کول میندازه منو . یه جوری انگار نقطه ضعف آدمو بلدی .

mbz گفت...

سلام
تولدتان مبارك
آرزوي فوق العاده اي است /انشالله كه برآورده شود.
هميشه شاد و خندان باشي.

zahra گفت...

بازم مبارک عزیزم
اینکه همه داریم یکدست میشیم رو..باهات موافقم..یعنی دارم حداقل در خودم میبینمش...فقط با مزگی اینه که...من چرا اینقدر شبیهِ 35ساله ها شدم!من کی بزرگ شدم؟!بخخخدا اگه بدونم

zahra گفت...

و دیدم که دوستت هم چه حرف خوبی زده از زبونِ باخ:مواظب باش چی آرزو میکنی!
دیروز وسطِ جمع و جور کردنِ انباری..یه نوشته ی یکسالِ پیشم رو پیدا کردم...ووووووواااااای!چه آرزوهایی..که برآوره شده بود و وقتِ برآورده شدن..من اصلا فراموش کرده بودم که اینا آرزوهای من بودن..
چه آهی..الآن انقدر حرفِ بی معنی دارم برای زدن..بیخیال
عزیزی

فائزه گفت...

همراه با عذرخواهی بابت تاخیر:
تولد تولد تولدتون مبااااااارك!
كارتون رو منم دیدم. اما اسمش افسانه توشیشان نبود. داستان توشیشان داستان یه پسری بود كه از مامانش جدا افتاده بود.
من آرزو كردن رو بلدم، ولی نگه داشتن آرزوها و امید به رسیدن بهشون واقعا سخته. آدم خسته می شه، از پا می افته و یك لحظه چشماشو باز می كنه می بینه به زندگی معمول و رایج بی رنگ و بو رضایت داده...