عقربه کوچک ساعت از یازده هم گذشت و نسرین هنوز نیامده بود. دختر جوانی کنار در آشپزخانه اپن، بوردای لباسی را ورق میزد و زن سی و چند ساله چاقی که بلند و نامرتب نفس میکشید موهایش را در یکی از آینههای دیواری نگاه میکرد.
آرایشگاه نسرین را سه سال پیش پیدا کردم؛ ساختمان نیمه مخروبهای در یکی از فرعیهای سمنگان با راه پله باریک و تاریکی که کثافت سی ساله در و دیوارش را بدبو و دلگیر کرده بود. سه سال پیش وقتی بعد از چهار ساعت انتظار در یکی از سالنهای زیبایی شمال شهر دادم درآمد دختر کنار دستیام شماره نسرین را روی تکه کاغذی نوشت و گفت اگرچه جایش کثیف است و خودش هم بداخلاق اما بلد است مو کوتاه کند و از این قرتی بازیهای شمال شهری هم ندارد. ارزان میگیرد و آن کاری را انجام میدهد که تو خواستهای. نه بیشتر و نه کمتر.
همان ابتدای ورودم پیرزنی که روی صندلی کنار اتاق نسرین نشسته بود توجهم را جلب کرد. شلوار و مقنعه قهوهای به تن داشت و بند مانتوی کرم رنگ طرح بارانیاش را به دقت روی کمر گره زده بود. خط اتوی شلوارش، ده دوازده النگو، ساعت و انگشتر درشت طلایش توی چشم میزد. کفش راحتی چرمش تازه واکس خورده بود و نشانی از گرد و غبار کوچه و خیابانهای تهران نداشت. پیرزن به ساعتش را نگاهی انداخت و گفت: نسرین خانم خیلی دیر نکردن؟ دختر جوان بدنش را کش و قوسی داد و از روی صندلیش بلند شد: چه میدونم والا. دو ماهه ازدواج کرده هنوز سر ظهر میاد سر کار. زن جوان گفت: حتما نشسته اون دو انگشت عسل رو یه جا بخوره. دختر سرگرمههایش را در هم کشید: چی رو؟
- وا مگه نشنیدی؟ میگن زندگی یه بشکه گهه که روش دو انگشت عسل ریختن. زود عسل رو بخوری به گه میشینی. ببخشید حاج خانوم جلو شما این حرفا رو میزنم. این یلدا جوونه. بهش میگم که یادت بگیره.
پیرزن پایش را روی آن یکی انداخت و دامن مانتویش را چنان جلو کشید انگار دامن مینیژوب تنگی را روی باسن صاف میکند: دخترم زندگی همش عسله. فقط باید راهش رو بلد باشی.
زن کاسه رنگ و قلمو را روی میز گذاشت و گفت: حاج خانوم معلومه شما از اون زنای کار درستینا؟
پیرزن خندید.
- من شوهرم ارتشی بود. ارتشی زمان شاه. قد بلند، خوشگل. این منشیاش واسش میمردن. ولی من راهش را بلد بودم.
یلدا و زن با هم خندیدن. زن خودش را روی صندلی رها کرد.
- به ما هم بگین حاج خانوم یاد بگیریم. البته مرد جماعت ارزش اینکه چیزی براش یاد بگیری رو نداره. همشون سر و ته یه کثافتن. جون به جونشون کنی دلشون میخواد با زن هرزه خیابونی بخوابن. پری هم تو خونشون باشه واسشون فرقی نداره.
پیرزن حرف را برید.
- اون موقع که ما جوون بودیم یه فیلمی سینما میداد توش سوفیا لورن بازی میکرد. این سوفیا لورن یه شوهر هوسباز داشت. هر شب که میخواست بره دنبال هوسبازیش سوفیا لورن یه لباس رنگارنگ میپوشید. شوهره رو مست میکرد و تا صبح براش میرقصید. مرد همین رو میخواد اگه تو خونه واسهش این کار رو بکنی دیگه بیرون نمیره.
دختر شانه را روی موهای زن کشید.
- مرده شور مردا رو ببرن. حاج خانوم این همه کار کنی که چی بشه.
زن بلافاصله گفت: هیچی مرتیکه حالش رو بکنه و تو هم کنیزش. حالا حاج خانوم شما که معلومه جوونیتون خیلی خوشگل بودین واسه شوهرتون از این کارها کردین؟ از کجا میدونین شوهرتون سراغ اون منشیها نمیرفته.
پیرزن لبخند قشنگی زد. لبخندی که بار همه زیباییهای جوانیش را داشت.
- دخترم زن شوهردار باید صبر داشته باشه.این منشیا نامه عاشقانه بود که واسه شوهرم مینوشتن. اون موقع مثل الان که نبود. تو دست و بال مردم پول زیاد بود. کادو میفرستادن جعبه جعبه. چه ادکلنهایی. چه دکمه سردستهایی. من همه نامهها رو میخوندم اما شما بگی لام تا کام حرف میزدم نمیزدم. انگار نه انگار چیزی دیدم.
دختر شانه را کناری گذاشت و نشست.
- من که اصلا نمیتونم. این نامزدم تو خیابون به زنها نگاه میکنه میخوام چشمش رو دربیارم.
پیرزن سرش را تکان داد. زن گفت: من همیشه میگم گناه از مردها نیست. از زنهاست. اگه ما زنها متعهد بودیم و هیچکدوممون سراغ مرد زن دار نمیرفتیم اصلا تو دنیا جنگم نمیشد به خدا.
دختر روی زانوهایش خم شد. انحنای ظریف سینهاش از تاپ قرمز بیرون افتاد.
- حالا حاج خانوم این کارا رو کردین چی به دست آوردین؟
پیرزن فاتحانه سرش را بالا گرفت.
- همه زندگی شوهرم به نام منه. خونه، ماشین، زمین. نه اینکه من زورش کنم. خودش به نامم زده. خودش خواسته. این مهمه.
زن آه عمیقی کشید: ما که هر چی داشتیم فروختیم دادیم مرتیکه جاکش، شرش رو از سرمون کم کنه.
پیرزن محکم کوبید روی دستش.
- خاک به سرم. طلاق گرفتی؟ چرا دخترم؟ چرا تحمل نکردی؟
- واسه چی حاج خانوم. الانم اصلا ناراحت نیستم. فقط غصه سالهایی رو میخورم که پای اون نامرد نشستم. همهش هم به خاطر مادربزرگم بود گفت فامیلیم خوبیت نداره. باهاش بساز اجرت اون دنیا محفوظه. ولی دیگه جونم به لبم رسید.
پیرزن آروم پرسید: دست بزن داشت؟
- اون که سر جاش حاج خانوم. معتاد بود. خاک بر سرش با یه مشت زنم میخوابید از خودش بدتر.
پیرزن تند و تند روی دستش میزد. دختر پرسید: بچه داری؟
- آره، یه دخترم گذاشته رو دستم. می خواستم اولش بدم به خانوادهش. اما میدادن بابابزرگش. اون شیرهای بود. گفتم یه وقت بلایی سرش میاره عذاب وجدانش میمونه.
دلهره و ترس در نگاه دختر موج میزد: این نامزد منم فکر کنم دست بزن داره. یه بار خواهرش رو زده بود سیاه و کبود.
زن از جایش پرید: نگذاری دست روت بلند کنهها. اولین بار که برنه دیگه تمومه.
اشک توی چشمهایش جمع شده بود. یه گردن کلفت بفرست سراغش. پدری، برادری، پسر خالهای. یکی که حالش رو جا بیاره. وگرنه هر روز همون بساطه.
دختر نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت: نمیدونم قسمت رو کاریش نمیشه کرد. زن فرت فرت کنان دماغش را بالا کشید. پیرزن به تکاپو افتاده بود.
- نه بابا ایشالا شما هم دوباره ازدواج میکنی دخترم. با یه مرد خوب ازدواج میکنی.
زن حرف پیرزن را برید.
- نه حاج خانوم. تقدیر بد من رو پیشونیمه. همون موقع که میخواستم طلاق بگیرم مادربزرگم گفت دختر بخت تو رو با مرد معتاد بستن. این خواست خداست. داره امتحانت میکنه. گوش نکردم حاج خانوم. ازدواج دومم کردم اون بیشرف هم معتاد از آب دراومد. دو ماه بعد از عرسیمون فهمیدم. سیخ و میخش رو تو انباری پیدا کردم.
پیرزن پرسید: از اونم طلاق گرفتی؟
زن سرش را تکان داد.
سکوت انگار هوای اتاق را بلعیده بود. زن سخت و نامرتب نفس میکشید. دختر حولههای کهنه را از قفسه بیرون آورد و روی میز چید.
پیرزن آرام گفت: خونهای که مرد توش نباشه خیلی سخت میگذره. زن سرش را به پشتی صندلی اصلاح تکیه داد و چشمهایش بست: قدیمیا بیخود نمیگفتن لاشهش باشه از هیچی بهتره. دختر عصبانی حولهها را مرتب میکرد. چیزی شاید درونش میجوشید. اعتراضی که جرات به زبان آمدن نداشت. من مات و متحیر به گفتگوی هم محلهایهایم گوش میدادم و باورم نمیشد در فاصله میان خانه من و چهار خانه آن طرفتر که دختری تنها دور ایران را میزند و چند طبقه بالاتر که مردی برای برابری حقوق زنان و مردان تلاش میکند ساکنان آرایشگاه نسرین هم زندگی میکنند. دور از من. دور از مرد همسایه بالایی. دور از دختر ماجراجوی چهارخانه آن طرفتر.
۱۵ نظر:
دست توانایی در نوشتن دارید. گرم می نویسید. خیلی به دلم نشست.
انگار که مغز چپ کوک فریم به فریم هر چیزی که دیده رو ضبط کرده. قبلا هم پست هایی شبیه این رو اینجا خونده بودم مخصوصا پست های گفتگوی شاگردها و چپ کوک سر کلاس. این ضبط جزئیات بی نظیر و حیرت آوره.
بعضی وقتها محدوده ی این بدبختی ها به حدی به آدم نزدیک میشن که آدم دچار وحشت توامان با یاس میشه.
احتمالا یکی از فواید رفت و آمد به جاهای گران تر همین دور بودن از آدمهاییه که میل چندانی ندارند تا ظاهر وضع نابسماناشنون رو همه جا و به هر ترتیبی که شده حفظ کنن.
عجب داستانی بود، دوستش داشتم
خیلی جالب بود.آرایشگاه های زنانه اونقدر پرماجرا هستن که میشه یه وبلاگ رو با داستان و حرفهای آدم های اونجا پرکرد،مثلا یه پست که هر ماه از ماجراهای آرایشگاه بگه.
این دیدار ها خیلی تکان دهنده هستن،خیلی زیاد.دیروز تو ماشین زیر باد کولر لم داده بودم،مشکلاتم(!) رو تو ذهنم مرور می کردم،به بیماریم فکر میکردم،به این که آیا پرستار های بیمارستان به اندازه ی کافی با تجربه و مهربون هستن؟اتاقم اون جا تمیز خواهد بود؟به اینکه آیا گذرنامه ام به موقع برام پست میشه؟کی برم لوازم التحریر مدرسه رو بخرم؟و ...
و همین طور یه چشمم به مادر و دختری بود که منتظر تاکسی بودن،دختر دستش رو از کمرش جدا نمی کرد،درد تو چهره اش بود،عرق رو پیشونیش.منتظر مادرم بودم از بانک بیاد،خوابم برد،بیدار شدم،دختر و مادرش هنوز وایساده بودن،خسته تر،شهری نبودن.
بالاخره مادرم اومد،سوارشون کردیم،
گفت:کلیه ی دخترم مشکل داره،می خواستیم عکس رادیوگرافی بگیریم،60 تومن بود،از جایی 20 تومن کمک گرفتیم،خودم 10 تومن داشتم(با خودم گفتم فقط 10 تومن؟؟؟؟؟؟؟؟؟)30 تومن هنوز کم داریم،تازه پول عملش!!!(انگار هر چی بدبختیه جمع شده بود تو صداش)،ولی خدا کمک می کنه،
چند تا دعا برامون کرد و پیاده شد.
چشمم افتاد به پاکت عکس های رادیوگرافیم،ام ار ای،همه از بهترین آزمایشگاه.
با خودم گفتم نکنه دیده باشنش؟نکنه دلش...؟نکنه؟
این حس خجالت عجیب،این دلهره،این عذاب وجدان،که در 5 دقیقه همش از یادم میره،و من می مونم و مشکلاتم،که حالا که فکر می کنم همشون خوشین،کیفن!
و من می مونم وسط خوشی هام در حالی که یکی که رنگ خونش عین منه،هم نوعمه،هم وطنمه،اصلا خود خودمه با این تفاوت که چند کیلومتر اون طرف تر به دنیا اومده،داره در به در پی 30 تومن می گرده،30 تومنه ناقابل!30 تومن کوفتی.که حالا شده شرط زندگیش،سلامتیش.
ببخشید طولانی شد،داشتم می ترکیدم!خوش حالم یکی اینا رو می خونه که می فهمه،
موفق باشین.
كفشدوزك عزيز اميدوارم سلامتيت رو زود به دست بياري. از صميم قلب آرزو ميكنم.
سلام طرز نوشتنتان را دوست داشتم
با اجازه لینکتان کردم
اي خانوووووم مث اينكه شما هم مرفه بي دردينا
واسه اطلاعتون بگم كه ب س ي ا ر زيادن انسانهاي اين مدلي نمونه اش خود من كه آدمي ام كه اين روزا واسه برابري زن و مرد مي جنگم اما تو دوران بچگي پدري معتاد داشتم و مادري زخم خورده ... زيادن از اينا... شما تا حالا خوش بودين :)
مثل همیشه زیبا بود.
راستی در مورد نظر اون خانومه و فیلم سوفیا لورن بنظرت زن در این مورد (استفاده از هنر زنانگی در بدست آوردن و نگه داشتن مهر همسر) معلول و مجبوره یا عامل و مختار؟
اصلا این مسئله برای زن متفکر امروزی کار چیپ و بی ارزش و بیکلاسه یا نه؟
برای یک زن صاحب نظر و متفکر تا چه حد استفاده از این ترفند مناسبه؟
اینا رو از زبون هیچ کدوم از این شخصیتا نگفته بودی.
دوست عزیز می خواستم از شما و دوستانتون خواهش کنم هر شب کمی از غذای خودتون رو داخل یک ظرف یکبار مصرف یا روی یک تکه روزنامه بگذارید و در جای مناسبی برای گربه ها قرار بدید تا اون بیچاره ها هم چیزی گیرشون بیاد.
با حیوانات مهربان باشید و به کودکانتان عشق به طبیعت و حیوانات را بیاموزید.
عجب داستانی بیرون کشیدی از انتظار توی آرایشگاه زنونه، با این دیالوگ ها. سه نفر با سه دیدگاه + یک راوی مشاهده گر دقیقی که به تیپ ها به چشم شخصیت نگاه می کنه.
دارم به پایان داستانت فکر می کنم. راوی فکوری که انگار تازه فهمیده خانوم های همسایه چه نگاهی به زندگی و ارتباط با"مرد"شون دارن.
خیلی خوب دیدی.
خوب کاری می کنین،آدم وقتی جایی می ره و یاهر جایی که داره زنده گی می کنه حواسش به همه چی می تونه باشه،می تونه همه چی رو ببینه...به همه چی گوش بده.
تجربه ی دیگران رو از خودش بدونه...از دید خودشم ببینه.
بعضی جاهای روایتون دختر جوان و زن جوان بهم دیگه می پیچیدن،ولی اون پیرزن نه.
واکنش های سریع کسی که اشتباهاتی رو انجام داده و سرش اومده...و راهکارایی شاید اشتباه تر...نمی دونم .(زن)
دختر جوان بهم می پیچید...درونش چیزی می جوشید،ولی نتونست بگه،ولی باز به جوش اومده.
به دردمون می خوره دور واطراف رو ببینیم.خیلی.
سلام
جالب بود.
در مورد اون بشكه بگم كه چند سال پيش يكي از همكارام مي گفت زندگي مثل همون بشكه هست ولي بعضي ها درش را از اول اشتباهي باز مي كنن .منظورش اين بود كه اصلا به عسل بر نمي خورن و از همون اول با ... شروع مي كنن.ما هم تعجب مي كرديم و مي گفتيم يعني اينقدر زندگي سخت هست و متاهلي بيخود.
هميشه شاد و خندان باشي.
وحشتناکه. واقعا متاسفم. خیلی خیلی متاسفم. خدایا ما کجا زندگی می کنیم؟ وسط جهنم!!!!!!!!!
هیچ چیزی نمی تونم بگم. خدا بهتون صبر بده :(((((((
kheili bishtaraz uni ke fek mikonid bikhabarim az ham.
man khodam shahede ravabet o ensanhayi budamo hastam ke har lahzashun pore dardeo gaahi ke behem labkhand mizanan ya labkhandeshuno mibinam, migam khodaya... che sabri dadi be ina? ma hanuz nemidunim va nemitunim ke bedunim ya hes konim adamayi ke dardmandan chi migan, mage inke khodayi nakarde khodemunam dargiresh beshim...
ارسال یک نظر