۱۷ مهر ۱۳۸۹

در باب تغییر

تا به حال چند بار به این نتیجه رسیده‌اید که شیوه‌ای از نگاهتان به زندگی یا عملی یا رفتاری در مجموعه زندگی شما ایراد دارد و باید عوض شود؟ اما سوال مهم‌تر، چند بار توانسته‌اید از موضع ضعفتان به سمت موضع قوی‌تر حرکت کنید؟ بگذارید سوالم را دقیق‌تر کنم و بپرسم چه می‌شود که ما در روزی، ساعتی، لحظه‌ای تصمیم می‌گیریم تغییر کنیم یا تغییر دهیم؟ دقیقا چه چیز اتفاق می‌افتد که اولین قدم برداشته می‌شود و چه چیز اتفاق می‌افتد که قدم‌های بعدی به دنبال می‌آیند. همین سوال را می‌توان در عرصه اجتماعی هم پرسید و سوال کرد چه می‌شود که گروهی تصمیم می‌گیرند چیزی را در جامعه کوچکشان یا حتی جامعه بزرگشان تغییر دهند.
اینها سوالاتی‌ست که چند سال است پس ذهن من چسبیده. در عرصه ادبیات چند سال است فکر می‌کنم دیگر نمی‌توانیم با این داستان‌های بی‌سر و ته ادامه دهیم. چند سال است که فکر می‌کنم دیگر نظام درمانی‌مان با این اوضاع به هم ریخته نمی‌تواند ادامه دهد. چند سال است فکر می‌کنم زندگی‌مان با این حجم انبوه بی‌اخلاقی‌های اجتماعی نمی‌تواند ادامه پیدا کند؛ و "لاجرم" اجتماع کوچک نویسندگان و خوانندگانش، اجتماع بزرگ پزشکان و بیمارانش و جامعه بزرگ‌تر ایرانی‌های مقیم ایران به تکاپو می‌افتند که "تغییر دهند" و "تغییر کنند". اما انتظار من در طول این چند سال همیشه در همان "آستانه" مانده. اوضاع به همان منوال است که بود با این تفاوت که حجم نارضایتی‌ها افزایش یافته و در حوزه‌هایی چون ادبیات داستانی صدای شاکیان کم و بیش درآمده.
به نظرم در باب تغییر دو دیدگاه رایج وجود دارد. دیدگاه اول معتقد است تغییر زمانی رخ خواهد داد که نارضایتی به حد اعلی خود برسد و در نتیجه سیستم موجود جواب ندهد. اما در جامعه پزشکان و بیماران کی حد اعلی نارضایتی فرا می‌رسد؟ جامعه درمانی جامعه‌ای است پر رفت و آمد. بیماران می‌آیند و می‌روند و کمتر حضورشان در جامعه درمانی درازمدت است. جامعه ادبی با فلاکت و فقر خودش می‌سازد. به همان نان قرض‌دادن‌های داخلی خو می‌کند و با همان اندک خوانندگانی که دستشان از ادبیات جهان کوتاه است تا مقایسه کنند چه محصول بنجلی می‌خرند، کنار می‌آید. جامعه بزرگ ایرانیان هم به فساد اخلاقیش خو میگیرد. آنهایی هم که تن به فساد ندهند در تار عنکبوتی شبکه فساد از نفس می‌افتند. این دیدگاه فقط زمانی منجر به تغییر می‌شود که انفجاری رخ دهد؛ انقلابی خونین با پس لرزه‌های چند دهه‌ای و آخرش هم تکرار فاجعه قبلی.
اما دیدگاه دوم معتقد است تغییر زمانی رخ خواهد که الگوی بهتری برای جایگزینی الگوی موجود پیدا شود. اگر همه چند هزار خواننده ادبیات داستانی ایران هم معتقد باشند آنچه نویسندگان به خوردشان می‌دهند قابل خواندن نیست و اگر همه بیماران این مملکت دردنامه‌ای بنویسند از آنچه بر سرشان آمده و اگر همه ما ایرانی‌ها بنشینیم و بگوئیم بد مردمانی هستیم، اگر چه در آستانه تغییر ایستاده‌ایم ‌ـ‌ زیرا حداقل می‌دانیم چیزی باید عوض شود‌ ـ‌ اما تغییر صورت نمیگیرد. داستان‌های ایرانی زمانی عوض می‌شود که از چند هزار خواننده، چند ده خواننده بگویند از نویسندشان چه می‌خواهند و از سیل بیماران گروهی بتوانند تبیین کنند یک سیستم درمانی ایده‌آل چیست و چند صد نفری از ما ایرانی‌ها بتوانیم حداقل بر سر لیستی از اخلاقیات اجتماعی توافق کنیم.
به نظرم این اتفاقی‌ست که هنوز میان ما نیفتاده. ما درد مشترک زیاد داریم اما حرف مشترک نداریم. اندیشه مشترک نداریم. الگویی که بتواند جایگزین سیستم فعلی شود. باید زودتر به فکر الگوهای جایگزین باشیم. پیش از آنکه ایستادن دراز مدت در آستانه در آنقدر خسته‌مان کند که یا خودمان را از پنجره به پایین پرت کنیم یا دوباره به کنج اتاق تاریکمان بخزیم.

۴۱ نظر:

ناشناس گفت...

چپ کوک سلام
بیشتر بنویس

کافه ونچوری گفت...

به به چپ کوک جان! بسی ذوق کردیم پستکی دیدیم. موندم حالتونو بپرسم یا نظر بدم؟!!
خب اوضاع احوال خوبه؟!

من به دیدگاه سومی معتقدم که تسری تغییر در جامعه الگویی از تغییر در تک تک افراد، اگاهانه و به شرط ترجیح منافع جمع به شخصه! ولی در دو دیدگاه اشاره شده شکی نیست...

chapkook گفت...

سلام کافه ونچوری جان
ما خوبیم ظاهرا :)
من کاملا با حرفت در خصوص تسری تغییر موافقم اما صحبتم در مورد یک گام قبل از تسریه. اصلا چه اتفاقی باید بیفته که ترجیح آگانه منافع جمع به شخص رخ بده. مشکل ما بر سر همین استارته.
ماشینمون ماشین بدی نیست. موتور خوبی داره. بدنه خوبی داره اما استارت روشن شدن نداره.

مهسا گفت...

منم مث ونچوري بس دلتنگ بودم! شلوغي چپ كوك نازنيم نه؟ الان كه فكر مي كنم اساسا بيش از دلتنگي بوده! يه جورايي دلم لك زده بود واسه خوندن و شنيدن حرفهات!
و اما نظر من: منم كه اصولا به نظرم اون چند تا نويسنده و چند تا بيمار و چند تا از همين ها، معمولا روشنفكرهاي جامعه اند كه گويا ايران بسيار كم بهره برده ازش. چپ كوك! تازگي ها كشف كرده ام ما واقعا هيچي نمي دونيم از ايران وگرنه انظتراتمون رو تعديل مي كرديم و تن مي سپرديم به اين جهان سومي بودن! تو مدرسه اي كه تو هم مي شناسي اش و انصافا مدرسه ي خوبيه، در يه جمع دوستانه با همكاران كادري معلوم شد "هيچكس" بهرام بيضايي نمي شناسه و از درباره ي الي خوشش نيومده و جعفر پناهي رو نمي دونه كه حتي فيلمسازه و ...اين فقط يه كوچولو بود! من تحقيقم رو ادامه مي دم و بهت اطلاع مي دم . نه كه بگم ندونستن اينا اونم به عنوان يه فرهنگي يعني فاجعه ولي مي دونم جزء جزء ها كل رو مي سازن. معتقدم ميل به تغيير حتي، بدون ديدن فيلم خوب شنيدن موسيقي خوب تماشاي نمايشگاه خوب و داشتن بحثهاي خوب رخ نمي ده، چه برسه به اقدام به تغيير.
ما جهان سومي هستيم و اين يعني خيلي چيزها! يعني همون اوايل پله هاي رشد اجتماعي، گروهي و فردي.
اون اندك روشنفكرهامون هم بس كه اذيت شدن اغلب به و حالت آخر نوشته ي تو دچار شدن.
من هنوز هم معتقد به متوليان فرهنگي ام. به كساني كه بخوان و بتونن ريز ريز رشد بدن. فرصت بدن. بستر بدن.
همين ديگه!
(بازم اعتراف كنم كه بسي بسي بسي دلتنگتم! )

chapkook گفت...

سلام مهسای نازنین
آقا اصلا از دلتنگی نگو که من اینجا ممکنه یه دفعه فرو بریزم :)
با این مسئله که خودمون رو نمی شناسیم کاملا موافقم. دیروز ابن خلدون می خوندم و ناگهان افق های تازه ای به روم باز شد. هر جمله ش که تموم می شد می گفتم پس ما اینیم :)
بیش از مشکل عدم شناخت امروز مشکل عدم شناخت دیروز رو داریم و برای همیت تحلیل رفتارهامون و پیدا کردن رفتارهای مناسب برای شروع تغییر سخت می شه

ناشناس گفت...

Be sure
Change will come
....

بهارك گفت...

سلام امسال آخر تابستون به يكي از شاگرداي بامعلوماتم زنگ زدم و گفتم امسال چه كاتبايي خوندي ؟ گفت امسال سال پرباري بود 17 تاكتاب خوندم با تعجب گفتم به به چي بودن گفت: بهشت نيمه‌ي پنهان عشق گندم گمشده نمي‌دونم چي چي يادم نيست يه سري كتاب كه از اسماشون مشخص بود 2 قرون نمي‌ارزن !

caspian گفت...

aghide ie jalebie vali benazar e man ie rah e hal vojood dare, hadde aghal ooni ke khodam dar meghias e kuchik tajrobe kardam. va oon ine ke az khodemun shoru konim, dust hamsaie ia hatta pezeshkan e ie bimarestan (dar rabete ba nezam e pezeshki) va iek system mesl e alumni group be vojud biarim baraie khodeum va bimaran, ba komak e technology in alan az hame chiz emkan pazir tare. hatta email ee ke be ie mailing group zade beshe mitune kheili aro be ham nazdik kone ke dar insurat narije ie mosbatee dar deraz moddat khahad dasht. agar tedad e in goruh haie kuchik az ie haadi bishtar beshe (beghol e farangi ha be ie tipping point berese) unvaght in goruh ha mitunan ie network tashkil bedan ke mosalamman ghodrat va sharaiet e behtari ro khahad dasht.

estefade az link haie kharej az keshvar ia kasaee ke hadd e aghal raft o amad daran va iek system e dorost ro mishnasan mitune dar in miun komak e bozorgi bashe, vali naghsh e adamaie taasir gozar ro vaghean nabaiad daste kam gereft, iek nafar gahi mitune ie mellat ro be tagheer vadar kone.

chapkook گفت...

سلام کاسپین
چیزی که تو داری می گی دقیقا همون چیزیه که من ازش صحبت کردم. تو الان یک فکر جدید و یک نظام جدید که دارای تئوری و راهکار عملیه رو پیشنهاد دادی که جایگرن نظام قبلی بشه. هر چه نظامی که الان ساختی پایه های فکری قوی تری داشته باشه و راهکارش با جزئیات بیشتری ارائه شده باشه ما آدمها تمایل بیشتری پیدا می کنیم راه حلت رو امتحان کنیم و بنابراین اولین قدم رو برای تغییر برداریم.

شادی گفت...

این بخش رو خیلی باهاش موافقم! خیلی! اما فکر کنم من به شخصه مصداق جمله آخرم

"ما درد مشترک زیاد داریم اما حرف مشترک نداریم. اندیشه مشترک نداریم. الگویی که بتواند جایگزین سیستم فعلی شود. باید زودتر به فکر الگوهای جایگزین باشیم. پیش از آنکه ایستادن دراز مدت در آستانه در آنقدر خسته‌مان کند که یا خودمان را از پنجره به پایین پرت کنیم یا دوباره به کنج اتاق تاریکمان بخزیم."

منجوق گفت...

من خودم نظر قطعي در اين باره ندارم ولي مي خواهم نظر يك دوست با تجربه را منتقل مي كنم. او هميشه مي گه اهالي يك محله كه آسفالت كوچه شان پر از چاله و چوله است سال ها غرولند مي كنند و از وضعيت آسيب مي بينند اما هيچ كدام قدمي در راه تغيير بر نمي دارند تا اين كه يكي از محله ي ديگه به اونجا بياد و ساكن بشه. بعد همين تازه وارد آستين بالا مي زنه و ترتيبي مي ده كه بيايند و آسفالت كوچه را نو كنند.
اگر اين حرف را بپذيريم، اين آمد و رفت ها به خارج (دقيق تر بگويم رفتن ها و بعد برگشتن ها) مي تونه به تغيير منجر بشه

کولی گفت...

چپ کوک عزیز اتفاقا این بحث رو چندی پیش با یکی از دوستان مقیم آمریکا داشتم که عقیده داشت باید همه ما برگردیم و دینمون رو با اجرای درست چیزهایی که یاد گرفتیم ادا کنیم و جامعه رو تغییر بدیم.
ولی نظر من اینه که ارتباط تنگاتنگی است بین یک سیستم تغیر پسند و مردمش.
نمیشه مردم یک جامعه طالب تغییر باشند ولی در سیستم جایی برای بهبود تعبیه نشده باشه و بر عکس. و نقش سیستم خیلی قویتر از طلب افراد جامعه است.
چون یک سیستم میتونه علاقه به تغییر رو در آحاد جامعه سریعتر ایجاد کنه تا یک جامعه یک سیستم رو.
و تنها با تزریق یک عده که تغییر رو تجربه کردن (مثلا ایرانیان مقیم خارج) به جامعه نمیشه که جامعه رو دچار تغییر کرد یا استارتش رو زد.

رضا افضلی گفت...

مصرف جنس بنجل را خو کرده ایم ولی باید راه برونشد را نشان داد

محمد صفاري گفت...

سلام
راست ميگي چپ كوك عزيز، متاسفانه ما ايرانيها بيشترمان موجودات غرغرويي هستيم كه اگر درماني هم سراغ داشته باشيم خيلي حال و حوصله ي مطرح كردن و اجرايي كردنش را نداريم و همان غر زدن و ناليدن از درد و مظلوم نمايي بيشتر به ما حال ميدهد و با مزاجمان سازگار است

درخت ابدی گفت...

سلام.
این از اون سوال های سختیه که شاید نشه براش راحت جواب پیدا کرد.
می گی"ما درد مشترک زیاد داریم اما حرف مشترک نداریم."
حالا سوال اینه: چرا باید حرف مشترک داشت؟
این حرف رو قبلا دیدیم به کجا رسید. پس چه اصراریه به این کار؟
فکر می کنم ما با همین دنیای ناتمام باید بسازیم. و همین عوالمه که باعث می شه حرفای تازه ای زده شه. داستان نویس از چی باید بگه که سانسور نشه؟ اتفاقا نهادها باید سر جای خودشون باشن تا داستان نویس به کارش برسه.
مقایسه ی رئالیسم طاغوت با الان خیلی مهمه.

ميم گفت...

سلام چپ كوك
يه پستي داشتي قبل كوچ به بلاگ اسپات كلي كتاب معرفي كرده بودي. يه چند تاش رو خوندم.خيلي خوب بودن.ميخواستم يكم تاريخ يا فلسفه شروع كنم بخونم.پيشنهادت چيه؟

خيلي وقتا ميام اينجا يه موضوعي رو مطرح كردي كه تهش يه حرفيه كه همزمان باهاش درگيرم.اين گاهي آرومم ميكنه.گاهي بلعكس.واقعا ما چي ميخوايم؟
من چي ميخوام؟

صهبا گفت...

شاید 10 سال پیش بود. دانش آموز دوم دبیرستان بودم. یک دبیرستان نمونه مردمی با دانش آموزان متوسط( رو به بالا) در منطقه 5. یک معلم فیزیک داشتیم که خوب نبود، نه سواد کافی برای آموزش داشت نه اخلاق درست معلمی رو می شناخت. ویژگی های اخلاقی و حرکتی ای هم داشت که به سادگی می شد دست گرفت و کاریکاتور کرد و یک جمع بزرگ را خنداند. یک ماه از ترم گذشته بود و ما به هیچ وجه از او رضایت نداشتیم و طبیتاً حجم زیادی از حرف های ما در زنگ های تفریح به این موضوع اختصاص داشت.معمولاً حرفهایمان با طرح این موضوع که چه قدر عقبیم و فلان معلم در کلاس بغلی تا کجا درس داده شروع میشد و با اجرای اداها و عادت های تیک گونه ی معلممان و شلیک خنده ی حضار به پایان می رسید. یه جورایی " بعد از خنده، از این که ساکت نیستیم و اعتراض میکنیم!! ارضا می شدیم و خشممون فروکش می کرد" ولی باز فردا همین داستان تکرار میشد. یک بار قبل از این که به بخش پایانی اعتراضمون! برسیم یکی از بچه ها پیشنهاد کرد برای تغییر وضع موجود مدیر رو در جریان بگذاریم ولی یکی دیگه از بچه ها با استدلال رایش رو زد، یکی گفت به مشاور آموزشیمون بگیم ولی از قضا او با معلممان رابطه ی خوبی داشت. حرفهایمان ادامه داشت و پیشنهادها یکی یکی رد میشد. زنگ خورد وآن روز اعتراضمان ! نصفه ماند.

صهبا گفت...

عجیب بود اولین بار بود که راجع به" تغییر" حرف میزدیم. بار بعد که مجالی برای تخلیه ی احساس و همدردی پیدا کردیم من یک دفعه به شوخی گفتم بیاید همگی تحصن کنیم. تازه معنی این واژه را یاد گرفته بودم، فکر میکنم از یک کتاب تاریخ. بچه ها شوخی مرا جدی گرفتند وکسی استدلال یا تجربه ای برای رد آن نیاورد . کم کم خیلی جدی قرار شد هر کسی تا فردا صبح زنگ اول که فیزیک داشتیم تصمیم بگیرد که آیا حاضراست ولو به قیمت کم شدن نمره انضباط سر کلاس نرود یا نه.
کلاس ما یک دست نبود، نه به لحاظ علمی و نه به لحاظ اعتقادی. درسخوان ترها بیرون از مدرسه کلاس میرفتند و درس نخوان ترها! برایشان فرقی نمی کرد معلمشان چه قدر سواد دارد. با این وجود سر یک چیز توافق داشتیم: اخلاق معلممان توهین آمیز بود.
فردا صبح در صف به هم نگاه میکردیم، همه گفتند که می مانند. فرصت نبود تا حتا هم قسم شویم. همه بودیم، هیچ کس غیبت نکرده بود، صف ها رفتند وما در میان تعجب وخشم ناظم و مدیر سر جایمان ایستادیم. همه می ترسیدیم، هیچ کس حرکتی نمی کرد. معاون تهدید کرد ولی ما ایستادیم. معاون و مدیر به سراغ ما آمدند، می ترسیدیم. اول توضیح خواستند، من مشکل را توضیح دادم، قانع نشدند ولی مدیر قول همکاری داد. گفت پیگیری می کند. ما جدی بودیم گفتیم او را نمی خواهیم، بیشتر توضیح دادیم، نمونه آوردیم رفته رفته ترسمان ریخته بود، مدیر گفت همین جا بایستید و به دفتر رفت تا با معلممان صحبت کند. آن روز به خیر گذشت و ما سر کلاس نرفتیم، نمی دانستیم نتیجه ی مذاکرات چه می شود. ترس ما ریخته بود و مصمم تر شده بودیم. قرار گذاشتیم اگر معلممان را عوض نکنند جلسه بعد هم سر کلاس نرویم. ولی جلسه بعد معلم نداشتیم و جلسه ی بعدتر معلممان عوض شده بود...
قدرت ما بیش از اعتراض! بود ما توانستیم تغییر دهیم

صهبا گفت...

چپ کوک جان ببخش که کمی طولانی شد.
من فکر میکنم برای آن که چیزی تغییر کند باید آن را تغییر داد، همین. لزومی ندارد که نارضایتی به حد اشباع برسد یا حتا "کسان خاصی" مثلاً خارج رفته ها بیایند ومشکل را حل کنند. ما خودمان الگوهای درست را می شناسیم و ذائقه هایمان هنوز طعم های خوب را تشخیص می دهد فقط باید هم صدا باشیم و حاضر باشیم بهای تغییر را بپردازیم. با ایده ی شبکه بسیار موافقم و لی شبکه ای که کارکردش انفعالی و در حد همدردی نباشد. فاصله ی ما تا تغییر یک تصمیم جدی است...
پایدار و سلامت باشی

chapkook گفت...

صهبای عزیز
از اینکه با تمام وجود در بحث تغییر شرکت کردی ممنونم. داستان جالبی تعریف کردی. من با تو در بخش دوم حرفهات موافقم. اما اگر مدیر مدرسه حاضر نمی شد حرفتون رو بپذیره چی می شد؟ اگه برای بعضی از بچه‌ها نفع داشت معلم قبلی بمونه چی. نمونه‌ش جامعه درمانی. برای پزشک ما مریضی که خوب نشه مریض خوبیه. اما‌ها و اگرها در در تغییرات اجتماعی زیاد نقش دارند. چه کار کنیم که حرف اماها و اگرها پیش نیاد. یا آدمها ازش بگدرند

chapkook گفت...

درخت ابدی سلام
می‌دونم چرا "حرف مشترک" ترسناکه. اما حرف مشترک به این معنی نیست که همه حرف‌های ما مشترک باشه. حرکت گروهی اسمش روشه. باید گروه حرکت کنه و گروه باید حداقل در نقطه شروع حرکت اشتراک عقیده داشته باشه.
حرف مشترک خودبه خود میاد. چون در بستر مشترک مشکلات مشترک وجود داره و مشکلات مشترک حرف مشترک میاره که الزاما راه حل مشترک نیست

chapkook گفت...

میم جان سلام
خوشحالم که کتاب‌های معرفی شده به دردت خورده. نمی‌دونم چقدر فلسفه می دونی اگه خیلی تازه کاری از دنیای سوفی شروع کن. شیرینه و پر از حرف. اگه نه باید بهم بگی کجای فلسفه ایستادی شاید دوستان این وبلاگ کمکمون کنن.
در مورد تاریخ باز هم بستگی داره چه جور گرایشی به تاریخ رو می‌پسندی و تاریخ کجا رو می خوای بشناسی. فکر کنم بد نباشه یه پست کلی بنویسم و از همه دعوت کنم کتاب تایخ معرفی کنن. این طوری به هر دومون کمک شده

صهبا گفت...

چپ کوک جان
مطمئناً الگوی تغییر معلم دبیرستان نمی تواند برازش خوبی برای "ترمیم" نظام درمانی باشد. با این وجود، چند نکته به نظرم می رسد که با وجود تمام سادگیشان عموماً نادیده گرفته میشوند. در داستان ما، ما با یک مشکل مواجه بودیم که پیدا کردن " مقصر" در آن چندان کار پیچیده ای نبود. نظام آموزشی ما مشکل داشت ولی ما نمی خواستیم نظام آموزشی را تغییر بدهیم چون کلاس بغلی هم در چارچوب همین نظام آموزشی بیمار از ما جلوتر بود. تمام تقصیر نمی توانست متوجه مدیرمان هم باشد، اگر چه او آن معلم را استخدام کرده بود. بایک مقایسه ی بدیهی و تقریباً غریزی فهمیده بودیم که" مشکل اصلی کجاست یا به عبارت دیگرمقصر اصلی کیست" و بر آورد معقولی هم از " قدرت" خودمان داشتیم( هرچند در ابتدا اصلاً به تغییر فکر نمی کردیم). فرض کن ما به جای معلم، مدیر را هدف قرار میدادیم بدیهی بود که نتیجه ی اعتراضمان فقط درنمره های انضباط متبلور میشد! نه تنها مشکلی حل نمیشد مشکلاتمان بیشتر هم میشد. اما برعکس ما ازمدیر خواستیم در "چارچوب اختیاراتش" مشکل ما را حل کند، خودمان هم پای حرفمان "ایستاده" بودیم.

صهبا گفت...

گفته بودی که اگر منافع بعضی اقتضا می کرد معلم بماند چه میشد، میگویم مطمئناً کار ما به سر انجام نمی رسید. ولی آیا برای به کرسی نشستن حرف همیشه همه باید یک دست باشند؟ من فکر می کنم نه، چون خیلی ایده آل است و تقریباً غیر ممکن. همیشه این احتمال وجود دارد که عده ای به خاطر نیاز مبرم یا حفظ منافع شخصی مخالف تغییر باشند. از طرف دیگر آن گروهی که ما به عنوان مقصر شناسایی کرده ایم هم یک دست نیستند. می خواهم بگویم مرز بندی ها آن قدر صلب نیست که نشود کاری کرد. بگذار به کامنت های پست قبلی استناد کنم، چند در صد از کسانی که به نوعی همدردی کرده بودند به جامعه ی پزشکی تعلق داشتند؟ این که ما یکدست نیستیم به یکدست نبودن آن ها در!
شبکه، اول، باید مشکل ( مشکلات!) را دقیقاً شناسایی و علی الاصول اولویت بندی کند. مثلاً در مورد نظام درمانی ما فقط با بیمارستان های آموزشی مشکل داریم یا با... با کادر پرستاری مشکل داریم یا با پزشکان یا با رییس بیمارستان یا با وزیر بهداشت... بعد نوبت به برآورد قدرت می رسد، اگر در یک شرایط خاص تشخیص دادیم که مثلاً مقصر اصلی رییس الرئسا ست که در مجموعه تحت اختیارش پدر خوانده است بهتر است وقت و انرژی خود را هدر ندهیم ( حتا با احتساب یار کشی از جبهه ی مخالف) و برای حفظ سلامت روانمان هم شده از این پس از راهی برویم که پرمان به پرشان گیر نکند( دست کم تا روزی که قدرتمندتر شویم.). ولی اگر دیدیم مرتبه ی بزرگی "قدرت ما" با "موقعیت مقصر" قابل مقایسه است نوبت به انتخاب استراتژی می رسد که احتمالاً مورد به مورد باید تشخیص داده شود....
پایدار وسلامت باشی

کولی گفت...

صهبا جان من این داستان شما رو خوندم و اولش اینقدر نزدیک به تجربه ما در سال چهارم بود که فکر کردم نکنه همکلاسی بوده باشیم. ما معلم فیزیک خوبی داشتیم که در ماه دوم سال تحصیلی از آموزش پرورش منطقه سفارش شد که یکی از معلمهای بیسواد پر سابقه رو بجاش برای ما بذارن و معلم ما در اون ساعتها بیکار مینشست توی آزمایشگاه فیزیک.
هر چی ما اعتراض کردیم اعتصاب کردیم کلاس رو به جشن و پارتی تبدیل کردیم بلکه از شر این معلم بیسواد خلاص بشیم و معلم قبلی رو برگردونیم نشد که نشد!
حتی من مستقیم به این خانوم گفتم که با این پارتی بازی و کارش داره با سرنوشت ما بچه های کنکوری بازی میکنه ولی فایده نداشت.
و مدیر هم میگفت که از منطقه دستور داره! میبینی اگه سیستم قابل تغییر نباشه هیچ اتفاقی رخ نمیده/
جالبه که از اون کلاس بچه هایی که بیشتر خواهان تغییر بودند زودتر ایران رو ترک کردند.

صهبا گفت...

کولی عزیز
احتمالاً ما هر دو هم نظریم. با این تفاوت که من شاخصه ی سیستم های احتمالاً تغییرپذیر را برابر(یا بزرگتر) بودن قدرت اعتراض کنندگان از قدرت(موقعیت شخصی یا پارتی) مقصر می دانم.

کولی گفت...

صهبا جان عزیز دل بالاتر از دیپلم کامنت نذار. قربونت من کولی بعد از ده سال دوری از زبان مادری دیگه متنهای اینقدر سنگین رو نوفهمم. اونوقت یک جوابی به نظرت ممکنه بدم که همه بهم بخندند :))
حالا منظورت اینه که در ایجاد تغییر قدرت یک سیستم رو با قدرت مردم یکی میدونی یا کدوم بزرگتره؟ ارادتمند

chapkook گفت...

من رسما اعلام می‌کنم که بسیار در این بحث بین کولی و صهبا هیجان زده‌ام. به محضی که مشق‌هام رو بنویسم نظرم رو می‌گم.

hanieh گفت...

سلام
بسيار متفاوت و عجيب مي نويسيد...دوست دارم بيشتر از اين ها روي حرفاتون فكر كنم و زماني كه يه حرفي براي گفتن داشتم كامنت بذارم....
پس موفق باشيد، فعلا خدانگهدارتون

مجی گفت...

خیلی ممنون، جالب بود.

من فکر میکنم ای دو دیدگاه را مینوان با هم تلفیق کرد. به نظر من تغییر زمانی رخ میدهد که یک فکر جدید بتواند خود را از درون خروارها کهنگی بیرون بکشد. حالا اگر از این زاویه به مساله نگاه کنیم، آن دیدگاه اول را میشود اینگونه تعبیر کرد: زمانی که نارضایتی به حد اعلا برسد، این شانس برای دیدگاههای نو مهیا میشود تا برتری خود را نشان دهند.

در حقیقت دیدگاه دوم برای تغییر لازم است اما کافی نیست. دیدگاه اول به علاوه پارامترهای احتمالی دیگر به کمک دیدگاه دوم می آیند تا تغییر را ممکن سازند.

صهبا گفت...

کولی جان
ببین حرف من اینه که صرف انرژی و وقت برای تغییر بعضی سیستم ها پایانی جز اعصاب خردی وهدر دادن عمر نداره. من میگم این سیستم ها رو "کما بیش" میشه از قبل تشخیص داد. در مواجهه با یک مسئله، که به آن اعتراض داریم، قبل از هر چیز باید مشخص کنیم مشکل اصلی کجاست. و من معتقدم این سخت ترین بخش کار است چون تمام مراحل بعدی و شاید اصلاً ادامه ی اعتراض به این تشخیص وابسته است. ببین واضحه که من راجع به انتفاضه ی فلسطین یا انقلاب ایران که یه جور تغییرند! حرف نمی زنم، صحبت در این مورد باشد بر عهده ی اهل فن. من از خواسته ها و حقوق برآورده نشده شهروندی ام می گویم و می خواهم بگویم شخصاً حاضرم در چه اعتراض هایی و چطور شرکت کنم. در نظرات قبلی هم گفتم که اگر در محیط کار یا دانشگاهم با رییس یا استادی ی پدر خوانده صفت مواجه باشم ، سعی نمی کنم علیه او در محیط کارم لابی و یار کشی کنم تا در وقت مقتضی رییس را زمین بزنیم. به جای این کار سعی میکنم بر روی کار خودم تمرکز کنم.

صهبا گفت...

گاهی ما به یک" فرهنگ باب شده" اعتراض داریم. گاهی ارباب رجوع یک اداره یا سازمان "غیرخدمتگزار" هستیم، گاهی مصرف کننده ی احتمالاً ناگزیر(؟) یک محصول بنجل هستیم، آیا همه ی این ها را می شود تغییر داد؟ بدیهیه که نه. ولی با یک حساب دو دو تا می توان ریسک ورود به میدان مبارزه رو به جان خرید یا کلاً از خیر آن گذشت.
گاهی فقط برای اصلاح یک اداره کافیه وقتی توی صف یک اداره ی شلوغ وقتی یکی اعتراض کرد ازش حمایت کنیم نه این که برای شیرین کردن خودمون پیش یه منشی کار نا بلد ، که فقط بلده که از این اتاق به اون اتاق پاست بده، برای این که کار خودمون زودتر پیش بره سر اعتراض کننده خراب شویم و هوار بزنیم. گاهی خرج اعتراض ما فقط یک تماس تلفنی با شرکت تولید کننده س، این ها مواردیه که هر روز جلوی چشممون می بینیم ولی ازش می گذریم. اینایی که گفتم اعتراض شخصی ( و یا احتمالاً جمعی ولی هماهنگ نشده) بود.
در مورد اعتراض جمعی قبل لز هر چیز مهمه که دقیقاً بدونیم داریم به چی (اصولاً به کی چون اصولا سیستم رو آدم ها می سازند)اعتراض می کنیم، چون این باعث میشه هوشمندانه تر روش مبارزه رو انتخاب کنیم. گاهی حتا لازم نیست شخصی که قبولش نداریم عوض بشه تا همه چی درست بشه، با حفظ اصول گاهی میشه با همین ها مصالحه کرد و همین ها اگر به رسمیت بشناسیشون کار شون رو بهتر و حتا از طریق مشورت با معترضینی که اکنون" دوستان منتقد" ند انجام می دهند. منظورم اینه که گاهی استراتژی های ما برای اصلاح یک مشکل مثل "تلاش برای کشتن یک پشه با پتک" است ، حاصلی جز خستگی ما ندارد.
پایدار و سلامت باشید

کوچه نادری گفت...

ما همه مان ناخدائیم که پارو بدست گرفته ایم و کشتی را به جهتی که می خواهیم می راینم. بیچاره کشتی از این همه مسیر جورواجور پاک گیج شده است.

کولی گفت...

صهبا جان
من طور دیگه ای فکر میکنم. اعتراض کردن تنها وقتی به درد تغییر و تصحیح یک سیستم میخوره که یه مرجع ذی صلاح و غیر وابسته هر زیر مجموعه ای از اون سیستم رو کنترل کنه. جایی که صدای اعتراض شنیده میشه بررسی میشه و ترتیب اثر داده میشه.
اعتراض متوالی در سیستمی که ملاجاء کنترل کننده غیر وابسته نداشته باشه تنها باعث ایجاد دلزدگی و واخوردگی و عصبیت در جامعه میشه. چون آنچه به جایی نرسد فریاد است. و افراد جامعه رو بتدیل به آدم آهنی های قرقرویی میکنه که فقط بلدند از هم ایراد بگیرن.
یه نگاه دیگه به جامعه اطراف خودت اگه بندازی میبینی که مردم از اول صبح فقط دارن قر میزنن و نقطه ضعفها رو های لایت میکنند. در اینچنین جامعه ای میزان اعتماد از همدیگه به حداقل میرسه چون مطمئن نیستییم که هر کسی کارش رو به خوبی انجام میده. چون مرجعی برای کنترل کار هر قشری موجود نیست.
این میشه که هر کسی نیاز به پارتی داره تا مطمئن بشه کارش به درستی انجام میشه.
این از نشانه های یک سیستم بیماره.
همونطور که گفتی مد نظر ما تغییر در جهت بهبود سیستمه و نه تحول و دگرگونی کل یک سیستم (یا به عبارتی اندیشه های انقلابی که کل بنا رو خراب میکنه و از نو میخواد بسازه)
کارایی اندیشه های بهبود گرایانه بستگی به میزان تغییر پذیری یک سیستم دارن.
هر سیستمی با گذشت زمان نقصها و ایرادهاش معلوم میشن اگر در این سیستم جایی برای تغییر موجود باشه سیستم به سمت رشد پیش میره ولی اگه اینقدر سیستم ریجید و غیر قابل انعطاف شده باشه دیگه هیچ راهی برای تغییر نمیذاره و در این صورت همه اون اعتراصهایی که مد نظر شماست تبدیل به توده نارضایتی میشه که قصد ریشه اون سیستم رو میکنند.
و این گونه نتایج بسیار خطرناکتر هستند. چون اول همه چی رو تخریب میکنند و بعد بر تابوت بنای مخروبه از صفر مختصات دوباره شروع میکنن. این باعث عقب گرد یک جامعه میشه.
اگر دقت کنی کشورهایی با تاریخ کهن برای هر تغیی کوچکی دچار انقلاب شدن چون سیستمهای کهن به مرور غیر قابل انعطاف میشن که کوچکترین تغییری درشون غیر ممکن میشه. و بعدش که اشکالاتش بارزتر و جلوه گرتر میشه به جایی میرسه که خودش خودش و تحلیل میبره. و در نهایت دگرگونی جاش رو به بهبود میده و پس از چندی همه چیز از سر ....
از طرف دیگه هم اگه به ایرانیهای خارج از وطن نظر کنی میبینی همه خیلی خوب خودشون رو با سیستم منظم و حساب شده وفق میدن. این نشون میده که ما در ته دلمون طالب یک سیستم منظم هستیم ولی بدلیل زندگی در یک سیستم پر هرج و مرج که فلسفه اش" بخور تا خورده نشی" است ناچار دچار هرج و مرج میشیم و اگه همین عده هم باز دوباره برگردن به همین سیستم ناقص دوباره تحت تاثیر همین فلسفه ناچار به خوردن هستند! و در سیستم غرق میشن.
برای همین من نقش یک سیستم رو در تغییر خیلی بیشتر میدونم تا نقش اعضای یک سیستم.
البته قدرت اعضا رو در ایجاد تغییر منکر نمیشم ولی زمان ایجادش خیلی طولانیتره و همینطور ریسکش هم خیلی بالاست چون همونطور که گفتم ممکنه که افراد پس از اعتراضات بی اثر دچار دلزدگی و یاس بشن و این احساسات منفی ممکنه بجای بهبود و تغییر ِتبدیل به ایجاد دگرکونی اساسی بشه و برگشت به صفر مختصات و این یعنی عقب گرد!

صهبا گفت...

کولی عزیز
من هم با نگاه سازمانی و سیستماتیک نا آشنا نیستم ولی جایگاه فعلی خودم ( مثلاً احتمالاً در نقش یک معترض) را فراموش نکرده ام. این نگاه ( نگاه سازمانی) برای زمانی خوب است که در مجموعه ای صاحب قدرت تام باشی ،مدیر خوش فکری هم باشی و در چارچوب اختیاراتت " روابط" بین اعضای مجموعه ی تحت مسئولیتت رو چنان تنظیم کنی که اعضای مجموعه اختیارها، تکالیف ، انتظارها و اساساً نوع برهمکنش و نحوه ی تعامل با یکدیگر را به طور واضح بدانند. در این صورت "مستقل ازاینکه چه شخصی (با چه شخصیتی) در هر جایگاه قرار دارد"، می توا ن از "یک سیستم" صحبت کرد و بعد به طور واضح ویژگی های یک "سیستم دینامیک و تغییر پذیر" را برشمرد.
واضح است که ما در چنین مجموعه ای نیستیم و ضمناً نه از بالا که از پایین به این مجموعه ها نگاه میکنیم. ما الآن با مجموعه هایی سر وکار داریم که این که "چه کسی" ( و دقیقاً با چه شخصیتی دگم یا نقد پذیر) بر سر کار باشد بیش از هر چیز دیگری در تغییرهایی که در این مجموعه اتفاق می افتد نقش دارد. یعنی تغییرپذیری یک مجموعه رابطه ی مستقیم دارد با نقد پذیری صاحبان قدرت در آن مجموعه. به همین دلیل است که من برای تغییر از موازنه ی قدرت حرف می زنم و قدرت معترضان را با قدرت و جایگاه کسی که نسبت به عملکردش نقد وجود دارد مقایسه میکنم تا ببینم امیدی هست که فلان مجموعه تغییر کند یا نه.
ضمناً بازهم تاکید می کنم که انتخاب استراتژی هم در چنین مجموعه هایی بسیار اهمیت دارد، چون دقیقاً به این مربوط است که با چه افرادی و با چه شخصیت هایی سر وکار داریم. ببین مثلاً قدرت رسانه( به ویژه از نوع دولتی و تکتازش) برای همه واضح است ولی الآن سریالی مثل قهوه تلخ " به نوعی" در مقابل آن قد علم کرده. این هم می تواند یک اعتراض باشد، یک اعتراض که با انتخاب یک استراتژی هوشمندانه پیش می رود و "ممکن است" در صورت تداوم به تغییراتی بیانجامد.
پایدار و سلامت باشی

کولی گفت...

صهبا جان
در واقع ما روی دو موضوع متفاوت بحث میکردیم با یک نظر ثابت.
تو شرایط فعلی جامعه رو اصل گرفتی و دنبال اثبات حکم بودی. یعنی با توجه به شرایطی که در حال حاضر جامعه داره چه چیز برای تغییرش کاربردی تره.
ولی من جور دیگه ای به بحث نگاه میکردم.
در واقع من ضمن تائیید حرفات نظرم اینه که آپشن اعتراض بعد از مدتی به یکی از عادات جامعه بدل میشه و کاراییش رو در یک سیستم ریجیدو غیر قابل انعطاف از دست میده.
دقیقا مثل تاثیر تنبیه در پاشخ به کار زشت در اطفال که اگه زیاده روی بشه قبحش از بین میره.
و در اثر اعتراضات بی پاسخ جو بی تفاوتی و نا امیدی جامعه رو میگیره. و خشم فرو خورده به مرور جمع میشه و بجای افتادن در مسیر درست و تصحیح اشکالهای موجود تیشه به ریشه کل سیستم میزنه. و این تغییر مطلوب در جهت بهبود نیست بلکه پاک کردن کل صورت مسئله است. و تا این ضورت مسئله حل نشه به شکلها و نمونه های مختلف تکرار میشه.
این البته نظر یک بیننده دور گود ونگرش از خارج سیستمه. چون من راجع به جامعه ایران تا 10 سال پیش مبتونستم نظر بدم و جامعه مثل انسان متغییر است و ممکنه که اون شناسه های 10 سال پیش با آنچه که امروز هست متفاوت باشه.
dar zemn chapkook khanoom montazere nazare shoma hastim :)

صهبا گفت...

کولی عزیز
اینکه راجع به موضوعی که مشکلت نیست اینقدر دغدغه نشان دادی و پیگیرانه نظر دادی بسیار برایم احترام برانگیز است.
پایدار وسلامت باشی

negin گفت...

چقدر خوش حالم كه وبلاگتونو بالاخره به روز كردين!
دلم خيلي براتون تنگ شده
خيلي....

کولی گفت...

چپ کوک و صهبا عزیز در همین باب تغییر و اصلاح من مطلبی رو آپ دیت کردم که نتیجه 2 تا تجربه در ماه گذشته هستن. شاید دیدگاه من براتون جالب باشه.
http://dastanhayekowli.blogspot.com/2010/10/blog-post_22.html

leila sezavar گفت...

Besyar mohem, be man sar bezanid.

علی رضا گفت...

راستی چرا ما برای شروع هر کاری امروز و فردا می کنیم وهیچوقت هم آن کار رو شروع نمی کنیم؟تحقیقاتی که در آمریکا انجام شده می گه برای استارت بهتره با طرح سوالهایی مثل کی؟چگونه؟کجا؟با کی؟و نظایر آن وارد جزییات بشیم.ایراد اصلی اینه که ماها بیشتر کلی گویی می کنیم.مثلا ما ایرانیها فرهنگ عذر خواهی کردنمون خیلی ضعیفه.خوب شروع کنیم.مثلا می خواهیم کرایه تاکسی رو حساب کنیم ولی پول خرد نداریم.قبل از این که راننده با دیدن 5000 تومانی شاکی بشه و دعوا راه بندازه بگیم ببخشید من پول خرد ندارم.به همین سادگی.همین جزییاته که کلیات رو تشکیل می ده.