شکستنها دردناکند. شکستنها اغلب با بغض و فریاد میآیند و به دنبال خود خشم و سوگواری میآورند. سوگواری برای مرگ خوشبختیی که انتظارش را میکشیدیم و خشم از آن شری که خوشبختی را زایل کرد و ماتم را به جایش نشاند. ما بعد از هر شکستن به زخمهایمان فکر میکنیم و میگوییم هرگز زخمهایمان را از یاد نخواهیم برد. اما واقعیت اینست که بسیاریمان شکستها را فراموش میکنیم. شکستنها را فراموش میکنیم، زخمها را از یاد میبریم و به زندگی روزمرهمان باز میگردیم. این گفتهها تلخ است اما قاعده زندگی بشری است. فراموشی رمز ادامه حیات ما بر روی زمین است. هیچ سیاهیی در طول تاریخ نطفههای تازه را در رحم مادران نکشته است. گواهش جعیتیست که روز به روز افزون میشود.
با این حال، چیزی که از روزهای تلخ شکستن میتواند تا مدتها دوام بیاورد و حتی به رویهای در زندگی و به بخشی از باور تبدیل شود ناامیدیست. من میانسالیام را میگذرانم و ناامیدی را تجربه کردهام. ناامیدی مرگ است، فاصلهای میان میل به مردن و ناتوانی در به پایان رساندن زندگی. ناامیدی زندگی نباتیست. ناامیدی بیوزنیست. مهم نیست به آن چه لباسی بپوشانی، نهیلیسم، عرفان یا فردگرایی مطلق. ناامیدی پاره شدن بند رابطه با اجتماع و رابطه با آینده است. البته ناامیدی را نمیتوان با باید و نباید و حکم دادن و بخشنامه صادر کردن کنترل کرد. اگر بیاید و اگر بر حق باشد هیچ چیز جلودارش نیست. اما میشود تلاش کرد در وهم ناامیدی گرفتار نشد.
این روزها بر جمعیت ناامیدها کرور کرور اضافه میشود. ناامیدیمان دیگر ناامید یک فرد و یک گروه نیست. ناامیدیمان بیشتر به ناامیدی ملی میماند. ناامیدها آنهایی که به امیدواری دعوتشان کرده بودند را شماتت میکنند و امیدوارها استدلالهایشان را در پستوی خانهشان پنهان میکنند چراکه میترسند اگر خودشان یک بار دیگر منطق امیدشان را با صدای بلند بشوند تزلزل پایههایش را ببینند و به احمقانه بودنش ایمان بیاورند. ناامیدها دلایل متفاوتی برای ناامیدیشان طرح میکنند. دو دستهاش برای من به عنوان یک داستاننویس علاقمند به تاریخ مورد توجه است. اول دلیل اینکه ما رویایی داشتیم که به آن نرسیدیم. و دوم اینکه بعد از صد و سیزدهسال خواستههایمان به عنوان یک ملت هنوز همان است که بود؛ قانون و عدالتخانه. هر دو در نگاه اول درست به نظر میآیند. اما اگر به سیاق گلشیری شک را پشت هر دوتایشان بیاوریم و طرح سوال کنیم، جوابش دیگر به راحتی بار اول تایید درستی این دو گزاره نیست.
آیا ما در رسیدن به رویای ملیمان ناکام ماندهایم. و آیا علیرغم تلاش مداوم تاریخیمان دائم به همان نقطه صفر کذایی بازگشتهایم و بازمیگردیم؟
سوال اول را با شکی در رویای ملی طرح میکنم. آیا ما در تاریخ بیداری مدرنمان که من ابتدایش را فعلا انقلاب مشروطه میگذارم ( گو اینکه به باور خودم به ابتدای دوره صفوی برمیگردد) چیزی به نام رویای ملی یا رویاهای ملی داشتهایم. رویاهایی که از حد شخص، گروه یا طبقه خاصی فراتر رود و فراگیر شود. اگر رویای ملی داشته باشیم باید ردش را کجا ببینیم؟ جوابم اینست: به گمانم رویای ملی باید در سه سطح دیده شود؛ در سطح اول تمامیتش، کامل و شفاف باید در رسالههای متفکران یک سرزمین دیده شود. نه در یک یا دو رساله بلکه در رفت و برگشت یک اندیشه، بالندگیاش و نقدش در اسناد مختلف و در بازه زمانی معنادار. در سطح دوم شکل بروزش و چگونه بودنش باید در آثار ادبی و هنری روشنفکری آن سرزمین دیده شود؛ بیشتر هم در رمان. رمان بر خلاف داستان کوتاه و بر خلاف همه انواع دیگر هنر نه یک برش از یک واقعیت یا یک رویا که تصویری کلی و کلان از نوعی نگاه به جهان هستیست. رمان است که میتواند مانیفست یک رویا را به نمایش بگذارد.اگر بخواهم نمونههای تاریخی برای مورد دوم بیاورم میگویم رگتایم، میگویم لیدی چترلی، میگویم جان شیفته. بالاخره در سطح سوم، رد این رویای ملی باید جسته و گریخته در زندگی عامه دیده شود. گوشهای در موسیقی پاپ، گوشهای در داستانهای پاورقی، بخشی در قصههای کودکان، در تکهکلامهای مصطلح، در مد لباس و چیدمان خانه و تعریف افراد از آدمهای جذاب، آدمهای دوستداشتنی، آدمهای ستایشبرانگیز، به عبارتی در ذائقه زیبایی مردم.
چنین رویایی در تاریخ صد سال گذشتهمان در شکلی ناقص و کمتوان کم و بیش در دورههایی وجود داشته است. رویای سرزمینی که آباد باشد. سرزمینی که لایق گذشته پرافتخارش باشد. سرزمینی که قدرتمند باشد. سرزمینی که در آن عدالت حکمفرما باشد. سرزمینی که در بند استعمار و استثمار نباشد. سرزمینی که در بند استبداد نباشد. اینها چیزهاییست که در خوانش من کم و بیش در ادبیات روشنفکریمان دیده میشود. اما من در همان ادبیات ایرانی قصهای اتوپیایی نخواندهام. روایتی که بگوید وقتی کشور و ملت از بند استبداد و استعمار و استثمار رست چگونه سرزمینی میشود. نظام قدرتش چطور کار میکند، اخلاقیاتش چه میشود، روابط انسانیاش چطور تعریف میشود، نسل جوانش چطور تربیت میشود. رویای ملی ما - تا آنجا که من جستجو کردهام- سر و شکل یک رویای ملی را ندارد. یا بیش از اندازه کلی و خام و بیدر و پیکر است یا بیشتر شخصی یا بعضا محدود به جماعتی خاص است. اما ضعف رویای ملی به گمانم فقط در این نیست که ابتدایی و بی و سر و شکل است. فرض کنیم رویای ملی سر و شکلداری هم داشته باشیم. در رسیدن به رویای ملی اولین گام خلق رویاییست - بگذارید بگویم خلق قصهایست- که بتواند بیشترین تعداد آدمهای یک سرزمین را با خودش همسو کند. به عبارتی خلق قصهایست که آدمها بخواهند بخشی از تحققش باشند. گام بعدی به زمین آوردن رویاست. رویا از جنس تصورات است. رویاها الزاما عقلگرایانه یا منطقگرایانه نیستند. رویاها تصویر ما از سرزمینی هستند که فکر میکنیم در آن خوشبخت و رستگاریم. ساختن رویاها خودش توانی میطلبد. اما توان بیشتر آنجا ضرورت پیدا میکند که ببینیم چطور میتوانیم از یک رویای دوردست، یک زندگی قابل دسترس بسازیم. چطور برای به زمین آوردنش از آسمان خیالات، جرح و تعدیلش کنیم و برای آن نسخه جرح و تعدیل شده بستر سازی کنیم. برای این کار به مشارکت ملی نیاز داریم. برای اینکار نیاز داریم رویا را بیش از همیشه به عرصه عمومی بیاوریم و در موردش حرف بزنیم. برای این کار نیاز داریم دائم رویا را نقد کنیم، از زوایای مختلف به آن نگاه کنیم و نظر دیگران را در موردش بپرسیم. برای این کار نیاز داریم سهم همه را - حتی آنانی که رویایمان را دوست ندارند- در دنیای نو ببینیم. برای این کار نیاز داریم از رویایمان مراقبت کنیم. آیا - اگر رویایی داشتهایم- تلاش کردهایم آن را از آسمانی بودن به هیات زمینی بودن دربیاوریم. به گمانم بزنگاههای تاریخیای هست که میگوید گروههایی کم و بیش به رویایی مشترک فکر میکردند. سال ۱۳۹۲، سال ۱۳۷۶، سال ۱۳۵۷، ۱۳۳۲، ۱۳۲۰، ۱۳۰۰، ۱۲۸۴ اما اینکه رویایمان چقدر ملی بود یا توانستیم ملیاش کنیم و چقدر توانستیم زمینیاش کنیم برای من جای سوال است. دقیقتر بگویم بیآنکه وجود یک رویای ملی و تلاش برای به منصه ظهور رساندنش را با اطمینان رد کنم، در بودن این رویا و در تداوم تلاش برای به منصه ظهور رساندنش شک دارم. و اگر این شک به جا باشد آنوقت گزاره «ما در رسیدن به رویای ملیمان ناکام ماندهایم» دیگر گزاره درستی نخواهد بود.
اما سوال دوم که برای خودم از سوال اول واضحتر است اینست که آیا خواستههای ما همچنان بر مدار صفر میگردد. جوابش برای شخص من منفیست. ما در طول صد و سیزده سال گذشته تغییر بسیاری کردهایم. از سرزمینی با بیش از هفتاد درصد بیسواد به سرزمینی با بیش از هشتاد و پنج درصد باسواد تبدیل شدهایم. از سرزمینی با روستاهای غیرقابل دسترس، بدون داشتن حداقل بهداشت به سرزمینی تبدیل شدهایم با جادههای بسیار، و بهداشت به مراتب بالاتر، از سرزمینی بدون نهادهای مدنی به سرزمینی تبدیل شدهایم با تعداد قابل توجهی نهادهای مدنی، از سرزمینی به فاصله زیاد از یک ساختار سیاسی-اجتماعی دموکراتیک به جامعهای تبدیل شدهایم با نشانههای ضعیف اما غیرقابل انکاری از یک ساختار دموکراتیک. ما تغییر کردهایم. در بعضی ابعاد تغییراتمان قابل چشمپوشی نیست. حضور درخشان زنان در عرصه اجتماعی یکی از آنهاست. بهبود کیفیت زندگی درصد بزرگتری از جامعه نسبت به صد سال گذشته یکی از آنهاست. کاهش مرگ و میر ناشی از بیماریهای علاجپذیر یکی از آنهاست. افزایش متخصصان و افزایش توانایی کپیبرداری یکی از آنهاست. انباشت ثروت حتی یکی از آنهاست. اگر چه فقر همچنان گسترده است اما کف فقر مثل صد سال گذشته نیست. اگر چه آموزشمان میلنگد اما کیفیت آموزشمان تغییر کرده است. اگرچه همچنان ناتوانیم از تولید قابل ملاحظه اما اعتماد به نفس ساختن را کم و بیش پیدا کردهایم و در این شورهزارِ امکانات، آنجایی که امکاناتی فراهم شده محصولی هم حاصل آمده است. جای جدیدمان میتواند در مقایسه با بسیاری کشورها بسیار نامطلوب باشد، اما از نقطه عزیمتمان هم فاصله زیادی دارد. نقطه عزیمتی که هدایت در حوالی ۱۳۰۰ در علویهخانمش ترسیم میکند، چوبک در دهه بیست در پیراهن زرشکیاش نشان میدهد از علویه خانم به کجا رسیدهایم و ساعدی در حوالی دهه چهل در زنبورکخانهاش میگوید تلاشی که از مشروطه شروع شد در کف جامعه تا به کجا پیش رفته است.
در این تغییر، هم ما ملت سهم داشتهایم، هم دولت/قدرت زمانه و هم نظام سیاسی-اقتصادی جهانی. درباره اینکه سهم هر کدام از این سه عامل در این تغییر چقدر بوده است میتوان بحث کرد اما آنچه به گمانم قابل انکار نیست اینست که ما از نقطه عزیمتمان در انقلاب مشروطه فاصله زیادی گرفتهایم. برای من این ادعا که ما همچنان در همان نقطه ایستادهایم قابل پذیرش نیست اما میتوانم بر مبنای خواستههایی که همچنان به سیاق صد و اندی سال پیش ماندهاند ادعا کنم اگرچه ما تغییرات زیادی کردهایم اما عرصههایی وجود داشته که در آن عرصهها از ایجاد تغییر و از حرکت عاجز بودهایم. عرصههایی که تغییر در آن باید نتیجهاش منجر میشد به برآورده شدن بعضی از خواستههای مشروطه چون قانون و عدالتخانه، بعضی از خواستههای پیش از کودتای ۳۲ و انقلاب ۵۷ چون استقلال ملی و بالاخره یکی از خواستههای اصلاحات؛ آزادی. اما این عرصه یا عرصههایی که نتوانستیم در آن حرکتی کنیم، تغییری ایجاد کنیم و در معنایی در آن رشد کنیم کدامند و چرا در آن عرصهها فلج بودهایم چیزیست که میخواهم در پست بعد در موردش حرف بزنم.
آنچه گفتم در راستای بازگرداندن امید از دست رفته نیست. قصد چنین کاری را ندارم اما اصرار دارم از هیجانات سوزناک یا حتی هیجانات امیدوارکننده بیپشتوانه به یک اندازه فاصله بگیریم. همانقدر از ادعای اینکه «ما تلاش میکنیم و نمیشود» فاصله بگیریم که از امیدواری به جمله «سر آید زمستون». در عوض اصرار دارم یک بار دیگر گزارهها و باورهایی که در آن شک نداریم را مرور کنیم، با عینک شک مرور کنیم. یک بار دیگر مسیر صد سال گذشته را با دقت بیشتر - نه برای تایید نظریهای که پس ذهن داریم، که به دنبال فهم اینکه چرا جایی که ایستادهایم مطلوبمان نیست - مرور کنیم و سعی کنیم بی حب و بغض به این سوال پاسخ دهیم که چه میخواستیم و چه شد. بیآنکه دستاوردهای قابل احترام و قابل افتخار صد سال گذشته را ناچیز بشماریم و بیآنکه این دستاوردها را بزرگتر از آنچه هست نشان دهیم یا خیال برمان دارد که خوب آمدهایم و خوب رشد کردهایم و جای خوبی ایستادهایم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر