در پست اول بازخوانی صد سال تلاش ملی ادعا کردم که ما در طول صد و چند سالی که از مشروطه میگذرد خوب حرکت کردهایم. باز هم ادعا کردهام که این خوب حرکت کردن به معنای رسیدن به نتایجی که در بزنگاههای تاریخی انتظارش را داشتهایم نبودهاست. اما چرا؟ جوابم این بود که اگرچه در بسیاری عرصهها خوب حرکت کردهایم اما عرصههایی هم وجود داشته که نتوانستیم در آنها گام موثری برداریم و همان هم سبب شده نتیجه محاسباتمان آنی نشود که میخواستیم و احتمالا آنی نخواهد شد که میخواهیم.
سعی میکنم در این پست بطور خلاصه از آن مواردی که به نظرم عرصههای مغفول مانده میآید حرف بزنم. آنچه میگویم پشتوانه مطالعه تخصصی دانشگاهی ندارد و محصول تجربه کاریام و مطالعات غیرمتمرکزم است. به اشتراک گذاشتن آنچه دیدگاه شخصیست و پشتوانه مطالعه منسجم ندارد از آن جهت است که فکر میکنم به واسطه پیچیدگی شرایطمان و از دست دادن دائم سرمایه انسانیمان چارهای جز این نداریم که مسئولیت فکر کردن و حل مسائلمان را به گروه خاصی واگذار نکنیم و هر کداممان در هر جایگاهی که هستیم سعی کنیم توضیحی برای وضع موجودمان بیابیم. شاید کنار هم گذاشتن قصههایمان کمکمان کند راهی به بیرون از این گنگی پیدا کنیم.
به گمان من ما در صد سال گذشته در چهارعرصه به طور مشخص نتوانستیم آنطور که باید پیش برویم. منظورم از آنطور که باید اینست که این چهار عرصه نتوانست همگام با تغییرات مدرنسازی پیش برود و به نحوی جا ماند. اول عرصه تفکر نقادانه که اتفاقا به گواه نوشتههای روشنفکران حوزه ادبیات تفکر نقادانه از آن مواردی بود که در حوالی انقلاب مشروطه و حتی تا سالهای ابتدایی حکومت رضا شاه به ضرورت آموزش آن و نهادینهشدنش توجه شده بود. حتی جمالزاده در مقدمه کتاب یکیبود یکی نبودنش یکی از دلایل اهمیت شکلگیری رمان را رشد تفکر نقادانه از طریق ابزار رمان میداند. چه میشود که با وجود درک اهمیت موضوع و علیرغم پرداختن به آن، این شیوه تفکر چندان جا نمیافتد؟ جلال آل احمد پنجاه سال بعد از طرح موضوع از شکست آموزش مدرن در ایران میگوید. از اینکه آنچه آموزش داده میشود نه منطبق بر نیازهاست و نه آن ابزار و توانایی را ایجاد میکند که محصول این نظام آموزشی بتواند طرح مسئله و حل مسئله کند. دوم عرصه اخلاق زندگی مدرن است. شکل زندگی جدید آداب و اخلاقیات خودش را میطلبد. به نظر میرسد در دوره رضاشاه تا حدی به مسئله آداب پرداخته شد که مبتدیتر و سادهتر بود. مثلا آداب معاشرت در فرم جدید زندگی که در آن زنان دیگر در اندورنی نیستند. اما بخشهای مهمتری مغفول ماند. مثال سادهاش پرداختن به اخلاقیات رابطه کارمند و اربابرجوعست. در دوره رضاشاه به واسطه شکلگیری و گسترش نهادهای دولتی مثل ادارهجات نوعی از ارتباط اجتماعی جدید شکل گرفت به نام رابطه کارمند-اربابرجوع که از جنس روابط آشنای قدیمی نبود. مثلا طرفین رابطه همدیگر را نمیشناختند یا طرفین رابطه به طور مساوی به هم نیاز نداشتند مثل رابطه کاسب و خریدار. کاسب میداند اگر خوشرو و خوشبرخورد نباشد مشتریاش را از دست میدهد. مشتری میداند اگر نداند چطور حرف بزند کاسب ممکن است جنس ناجوری را به او غالب کند یا گرانتر بفروشد. اما کارمندی که از دولت حقوق میگیرد چه نیازی به اربابرجوع دارد. در حالیکه اربابرجوع ریشش گرو کارمند است. اینجاست که آداب معاشرت جدید و اخلاقیات جدید شکل میگیرد. شهرها در فاصله چند دهه دیوانهوار بزرگ شدند بیآنکه در طول این مدت متفکرینی بنشینند این جامعه جدید را تصویر کنند، معضلات ناشی از نبود معیارهای اخلاقیهای جدید را بیرون بکشند و برای آن فکر چارهای بکنند. جامعه مدرن در طول صد سال گذشته با ابزار اخلاقیات سنتیای جلو آمده که حتی پیش از دوران مدرن شدن ایران هم به گواه ادبیات داستانی نوپایمان سخت میلنگید. سوم رویاسازی. در کلاسهای واکاوی روایتم (که قبلا نامش نوشتن درمانی بود) از مبحثی صحبت میکنم به نام انتخابهای سلبی و ایجابی. معتقدم بخشی از خواستههای ما را نخواستن چیزی یا کسی میسازد. مثلا من نمیخواهم احمق دیده شوم. آدمها، فقیرها را احمق میدانند، بنابراین پولدار شدن خواسته من میشود نه به این دلیل که پولدار بودن یا پول داشتن را دوست دارم، به این خاطر که پول داشتن مرا از وحشت احمق پنداشته شدن دور میکند. خواستهها زمینه انتخابهایمان میشوند و انتخابهایمان اغلب در چشمانداز رویاهامان را میسازند. رویاهایی که در خط پایان یک خواسته سلبی نشسته باشند، به نظر من رویاهایی سلبیاند. رویاهایی که در آن چیزی ساخته نمیشود، بلکه تنها ما را به ظاهر به دنیایی میبرد که ترسمان به راحتی توان ورود به آن دنیا را ندارد. بسیاری از خواستههای دوران مشروطه ناشی از شرمساری قراردادهایی بود که طی آن بخشهای زیادی از خاکمان را در دوران قاجار با ذلت از دست داده بودیم. از منطقه قفقاز گرفته تا بخشهایی وسیع از نوار شرقی ایران را. میخواستیم در چشم خارجی حقیر و زبون نباشیم. میخواستیم در مقابلشان یک مشت دهان بازـ مانده از تعجب نباشیم. میخواستیم در مقابل نگاههای تیزشان یک مشت چشم تراخمی نباشیم. احساس حقارت ما ایرانیها را میتوان در نوشته دانشجویان اعزامی دید. حق هم داشتند. دنیا کجا بود و ما کجا. میخواستیم چیزهایی نباشیم. چیزهایی مثل عقبافتاده، بیسواد، ابله، کثیف، بیمار و فقیر. فقر از سر و کولمان بالا میرفت. ادبیات داستانیمان نمونههای درخشانی دارد از فلاکت صد سال پیشمان. الحق هم دیگر در آن نقطه قبلی نایستادهایم. اگر چه نابرابری بیداد میکند اما شکل نابرابریمان-لااقل در ظاهر- شبیه مدل نابرابریست که در کشورهایی که سیاستهای اقتصادی مشابه دارند دیده میشود. مشکل بهداشت و کمسوادی و کثیفیمان را تا حد زیادی برطرف کردهایم و حتی در حوزههایی میتوانیم با افتخار سرمان را بالا بگیریم و به توان متخصصانمان بنازیم. اما در طول این صد سال نتوانستیم رویاهایی ملی برای خودمان بسازیم. بیایید یک لحظه چشمانمان را ببندیم و تصور کنیم دنیایی جز مرزهای کشور ایران وجود ندارد؛ دنیایی که چشمهایش ناظرمان باشد، دنیایی که نگران از دست رفتن آبرویمان در مقابلشان باشیم، دشمنی که کمین کرده باشد تا به ما آسیب برساند، یا حتی دنیایی که بتواند به ما سرویس سعادتمندی بدهد و به ما بگوید در این زندگی کجا بایستیم و چه کنیم، اگر این دنیا نباشد آنوقت میخواهیم چه باشیم. میخواهیم این سرزمین در صد سال بعدش، در دویست سال بعدش چه ببیند. گواه این خسران در حوزه داستان کمبود یا حتی شاید بشود گفت تا همین اواخر نبود داستانهای آرمانشهریست. ایران آرمانیای که محصول حس حسرت و حقارت درونی نباشد، محصول تلاش پربغض ما برای اینکه به دیگران ثابت کنیم ما هم مردمانی هستیم نباشد، بلکه ایرانی ایدهآلیی باشد که بر اساس تعریف ما از رستگاری جمعی شکل گرفته باشد. آیا ما چنین تعریفی از رستگاری جمعی داریم؟ تعریفهایی امروزین که بتوانیم بگوییم ما و اجدادمان در سه یا چهارنسل قبل پابهپای مدرنشدن ساختهاند. تعریفی که کپی رستگاری سرزمینهای دیگر نباشد. چهارم و آخرین عرصه که به نظرم پیچیدهتر از موارد دیگر است، رشد شخصیت فردیست. چیزی که من به آن بلوغ شخصیت فردی میگویم و برایش سه فاکتور مهم قائلم. اول مسئولیتپذیری و خارج شدن از جایگاه کودک (در مقابل والد) و ساختن روابط بالغ-بالغ در جامعه. به گمان من بیشتر روابط ما چه در سطح شهروند-شهروند و چه در سطح دولت-شهروند از نوع کودک-والد است و روابط کودک-والد در نفس خود میزانی از استبداد را به طور دائم بازتولید میکند. دوم احساس نیاز به افزایش آگاهیهای فردیست. باز هم به گمانم بخش زیادی از آنچه امروز ما تصور میکنیم «آگاهی» ماست صرفا دادههای ذهنیست. چیزهایی هست که ما آن را «میدانیم» اما الزاما آن را «نمیفهمیم». در پست بعد سعی میکنم با مورد مطالعه یک کتاب بگویم فرق داشتن دادهای در مورد یک چیز و فهم آن چیز چیست. سوم ایجاد تعادل بین ادراکات حسی و عقلیست. بزنگاههای تاریخی ما نشان میدهد در استفاده از هر دو ابزار ادراکی به طور همزمان چندان توانا نیستیم و این مسئله اغلب سبب میشود در بحرانهایمان خوب عمل نکنیم.
قطعا عرصههای دیگری هم هست که من ندیدهام و قطعا عرصههایی که طرح کردم جای نقد و اما و اگر زیادی دارد. با اینحال شاید این شکل صورتبندی از دلایل ناکامی در کنار صورتبندیهای دیگری که طرح میشود کمکمان کند بفهمیم چرا در جایی قرار گرفتهایم که رضایتمان را جلب نمیکند و تاسفبارتر از آن چرا در چشمانداز هم چندان نقطه روشنی دیده نمیشود. سعی میکنم در پستهای بعدی هر کدام از این چهارعرصه را باز کنم، کتاب معرفی کنم، به خصوص از حوزه ادبیات داستانی که آن را بهتر میشناسم تا آنچه نوشتم واضحتر شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر