نمیدانم ایده رمان «بازگشت ماهیهای پرنده» از کی در ذهنم شکل گرفت اما پانزدهم ژانویه هفت سال پیش که در فرودگاه هیترو لندن سوار هواپیما شدیم میدانستم آنقدر ایده قوام یافته که بنویسمش. نوشتنش چهار سال طول کشید. بیستم دی نود و شش کتاب را به امید آنکه شانس انتشار پیدا کند از خانه بیرون بردم و امروز به همت نشر آگه به بازار کتاب رسیدهاست.
آن روزها که نوشتنش را شروع کردم کم و بیش از خودم به عنوان یک فرد فاصله گرفته بودم و به خودم به عنوان بخشی از یک نسل نگاه میکردم. نسلی که کودکیاش را نه اسباببازی و شادیهای کودکانه که رویاهای بزرگ نسل پدران و مادرانش ساخته بود. ما در معصومیت کودکیمان رویاهای آنها را شعر کردیم و خواندیم. نوجوان که شدیم از وحشت دیدن مرگ آن رویاها و گرمایی که آرام آرام از نگاهها رخت برمیبست چشممان را به روی رویاهایشان بستیم و جوانی که از راه رسید، تکه تکه شدیم و هر تکهمان به گوشهای از جهان پرت شد. گروهی به سرزمینهای دیگر کوچ کردند و گروهی به درون خودشان. آن روزها مدام به برزخ این نسل مستاصل غمزده فکر میکردم. نسلی که «خودی» هیچ «ما»ی بزرگی نبود و همین خودی نبودنش، همین کمرنگ بودن آن هویت جمعی شاید سبب میشد شادیهایش نتواند بزرگ شود. و آن حس خوشبختی که آن «ما» به دنبالش میگشت، به سراغش نیاید. این چیزها رنجی بود که کمکم آدمهای قصه مرا فراخواند و دنیایی ساخت که اسمش را گذاشتم «بازگشت ماهیهای پرنده»
این چند سطر را بهانهای میدانم برای اینکه اول شما را به خواندن این قصه دعوت کنم. دوم از همه آنهایی که در این شش سال سخت کنارم بودند تشکر کنم. به خصوص از همسرم که اگر کمکهایش نبود توان روانی پایانبردن این رمان را نداشتم و همکاران موسسه انتشاراتی آگاه که برای من دریچه جدیدی به معنای همکاری نویسنده و ناشر باز کردند. و آخر، آخر اینکه بگویم نویسندهها حافظان رویاهای فردی و جمعیاند و من رویایی دارم. رویای اینکه روزی ابراهیموار بر بلندای دماوند بایستیم و همه آن تکهتکههای مستاصل غمزده را، همه آن پارههای یک جان را برای دوباره یکی شدن، برای زنده شدن و برای پرواز فرابخوانیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر