روزهای سختی را میگذرانیم. در آخرین ماه یک سال تلخ و پرالتهاب که توانمان، امیدمان، خندههایمان و رویاهایمان از نفس افتاده مجبوریم برای مواجهه با یک بحران جدید قوی باشیم. آنچه امروز بیش از هر چیز آزاردهنده است عدم اعتماد و پنهانکاریست. آیا میتوانستیم شکل دیگری زندگی کنیم که به چنین روزی نیانجامد؟ به نظر من میشد. امروز به جامعه درمانیمان فکر میکنم که بیشتر از همه گروهها در معرض بیماری و هجوم استرس و نگرانیست و با خودم فکر میکنم در همین جامعه درمانی، جامعه پزشکان ما که یکی از ثروتمندترین گروههای اجتماعیاند و یکی از قویترین نهادهای صنفی کشور را دارند در طول سالها میتوانستند به عنوان نمونه یک نهاد مدنی سالم الگو شوند اگر به جای پنهانکاری دائم خطاهای پزشکی، شفاف سازیهای لازم را میکردند، آمار پزشکان خطاکار و احکام عادلانهای اعلام میکردند -هنوز پرونده کیارستمی شفافیت لازم را برای من ندارد- اگر به جای لابی برای فرار مالیاتی برای هزینهکرد درست مالیات پزشکان لابی میکردند، اگر گروهی از پزشکان به خصوصی شدن درمان واکنشی تاثیرگذار نشان میدادند و مهمترین اگر، اگر پزشکانی که در موج کالاشدگی بیمار نبودند و نیستند - که تعدادشان اتفاقا کم هم نیست- بخشی از زمانشان را به ساختن صدایی واحد و مجزا اختصاص میدادند، امروز شاید وضع متفاوتی داشتیم. اما دیروزها گذشته. امروز، روز دیگریست و من به سهم خودم فکر میکنم باید از همه دستاندرکاران کادر درمانی که فشار دوچندانی را تحمل میکنند قدردانی کنم. داستان زیر را یازده سال پیش نوشتم. امیدوار بودم مجموعه طنزی به بازار کتاب بفرستم که کمکاریهای خودم و محدودیتهای انتشار داستانهایی از این دست مانع شد. فکر کردم شاید این داستان که یازده سال خاک خورده ادای احترام کوچکی باشد به کار سخت پزشکان در این روزها. اگر داستان لبخندی هم به لب کسی بیاورد که چه بهتر.
کلينيک شبانهروزي
نوشته آتوسا افشیننوید
سيروس از ساعت ده صبح افتاده به شماره خوني. اونم چه شماره خوني! عربده ميکشه. يه مقدارشم فيلمه. بعيده امروز کلينيک انقدر شلوغ باشه. سر جريان پيرزنه حسابي انِمرغي شده. مرتيکه واسه همه تعيين تکليف ميکنه. بالاي دفترچه مريض رو که تاريخ ميزنم، سيروس دوباره هوار ميکشه.
-شماره چهل و هشت آماده باشه بره تو.
اي خوارت و سيروس. لامذهب نميذاره دست به مريض بزنم. پيرمرد جونش بالا مياد تا روي تخت بشينه. منتظر شنيدن آه و نالهش نميشم. گوشي رو ميذارم پشتش و ميگم: "نفس بکش پدرجان." پيرمرد يه سرفه جانانه ميکنه. جاي گوشيم رو عوض ميکنم: "يکي ديگه." پيرمرد يه نفس نيمبند ميکشه.
-آقاي دکتر سرم سنگينه. اين تخم چشام رِ انگار نمک پاشيدن، انقده ميسوزه. از ديشبم گلاب به روتون چند بار رفتم مستراح.
همون طور نشسته دو ضربه به ريههاش ميزنم. صداي زنگ تلفن بلند ميشه. خدا کنه مليحه نباشه. از صبح بيچارهم کرده. ميشينم پشت ميزم و تندتند نسخه پيرمرد رو مينويسم. استامينوفن واسه سردردش، قطره بتامتازون واسه چشماش، ده تا هيوسين واسه دلپيچهش. پيرمرد ناله ميکنه: "آقاي دکتر سوزن بنويسين، راحتتره." سيروس عين الاغ سرش رو ميندازه پايين و با يه بغل دفترچه مياد تو: "آقاي دکتر خانوم دکتر پشت خطه." گوشي تلفن رو که برميدارم مليحه امان نميده: "جواد، اين بچه تبش پايين نمياد. تو تخم چشمشم زده." حرف A استامينوفن رو پر رنگ ميکنم: "ببرش يه دوش آب ولرم بگيره بهتر ميشه. تبشم مياد پايين." مليحه اين بار هوار ميزنه: "تو هم هر چي ميشه بچه رو ميبندي به آب. پس تو اون دانشگاه کوفتي چي ياد گرفتي." نميدونم کدوممون زودتر تلفن رو قطع ميکنيم. سيروس هنوز بيرون نرفته داد ميکشه: "شماره چهل و هشت وايسته پشت در." دفترچه رو ميبندم و ميگيرمش سمت پيرمرد: "بيا پدر جان. آمپول هم احتياج نداري." پيرمرد دفتر رو نميگيره. آب از دماغش آويزوونه و زل زده به دست من. شماره چهل و هشت بدون در زدن مياد تو. دو تا زن چادري که از هر کدومشون يه دماغ، چشم راست و نصف لب معلومه. زنها همونطور دم در ايستادن. هم قدن و پهناي شونه يکيشون دو برابر اون يکيه. دفترچه پيرمرد رو باز ميکنم و براش دو تا آمپول بکمپلکس مينويسم. پيرمرد دفتر رو روي هوا از دست من ميقاپه. سيروس از تو راهرو داد ميکشه: "ميگم نميشه. برو جاي ديگه. اين همه دکتر تو شهر ريخته." ميخوام سيروس رو صدا بزنم که خودش دوباره هوار ميزنه: "شماره چهل و نه آماده باشه بره تو." کفريم. برگه نسخه آزاد رو ميذارم جلوم و تاريخ ميزنم. دختر جوونتر روي صندلي ميشينه و زن چهارشونه يه لنگه پا بالاي سرش ميايسته. نگران مليحهم. سرم رو بلند ميکنم و ميپرسم: "اسم مريض؟" زن چنان چادرش رو محکم گرفته که لبهاش به سختي تکون ميخوره: "سبيه حاج آقا جورابچي." نيم نگاهي به دختر ميکنم و بالاي برگه عين جمله زن رو مينويسم.
-مشکلتون؟
زن، جاي دختر جواب ميده: "گوشش درد ميکنه." از جام بلند ميشم و توي سيني وسايلم، دنبال اتوسکوپ ميگردم. صداي سيروس رفته رو اعصابم. يه بند غر ميزنه. اتوسکوپ رو پيدا نميکنم. کشوي پائيني رو باز ميکنم: "دندونات اين چند روز درد نميکرده؟ دندون خراب نداري؟" زن بلافاصله ميگه: "نه." برميگردم و زل ميزنم تو همون يه چشمش:"خانوم بذار خودش بگه، ببينم چشه." دختر سرش رو بالا نمياره. چنان روي صندلي خم شده انگار محکم زدن پس کلهش. سيروس هوار ميکشه: "شماره چهل و نه وايسته پشت در." ميخوام برم بيرون، بزنم تو گوش اين سيروس. يادم ميفته يه ساعت پيش وسايل رو بردن واسه استريل. امروز قراره بازرس بياد. بدجوري خستهم. به بهانه اتوسکوپ از اتاق ميزنم بيرون. گوش تا گوش روي صندلي شکستههاي کلينيک مريض نشسته. همون پيرزني که صبح مجاني ويزيتش کرده بودم جلوي ميز سيروس ايستاده و زل زده به تابلوي گل و بلبل بالاي سر سيروس. سيروس پشت ميزش نيست. ميپيچم تو راهروي سمت چپ و ميرم طرف آشپزخونه. تو اتاق تزريق يه بچه کون لخت دور تخت ميدوه. سيروس از گنجه اتاق بخيه داره سرنگ برميداره. بهش ميگم شماره خونه رو بگيره، وصل کنه اتاقم. آشپزخونه عين سونا شده. زير کتري رو خاموش ميکنم و اتوسکوپ رو برميدارم. از اتاق که ميام بيرون، بچه عين مارمولک از زير دستم رد ميشه و ميره تو آشپزخونه. خودم رو کنار ميکشم که به مادرش نخورم. زن چادرش رو جمع کرده زير بغلش و داد ميکشه: "تخم سگ وايستا. مرده شور اون بابات رو ببرن." قبل از اينکه به اتاقم برسم پيرزن تاتيکنان طرفم مياد. هول ميکنم. قبل از اينکه پيرزن حرفي بزنه ميپيچم تو اتاقم و ميگم: "مادرجان شماره بگير." سيروس نميذاره حرفم تموم شه: "مگه اينجا خيريهست آقاي دکتر؟" اتوسکوپ رو مثل گوشتکوب تو مشتم فشار ميدم و طرف دختر ميرم. امروز بايد تکليفم رو با سيروس روشن کنم. دکتر کلينيک منم. هر کي رو دلم بخواد ميبينم. به دختر ميگم: "خانوم روسريت رو در بيار گوشت رو ببينم." دختر هيچ عکسالعملي نشون نميده. همونطور دولا مونده و زمين رو نگاه ميکنه. سيروس دوباره شماره بعد رو ميخونه و بلافاصله داد ميکشه: "آقاي دکتر منزل جواب نميدن." عصبي ميشم. رو به زن ميگم: "خانوم ايشون ميشنوه يا اصلا کره." زن غضبناک نگاهم ميکنه. حاضرم شرط ببندم تا حالا چند بار بند رو آب داده. بدون اينکه از جاش تکون بخوره ميگه: "آقاي دکتر معاينهش نکنين." صداي جيغ بچه از اتاق بغلي بلند ميشه. پشت ميزم ميشينم و اتوسکوپ رو ميکوبم روي ميز: "خانوم پس واسه چي اومدي اصلا؟" نگران سعيد شدم. ميخوام برگه نسخه رو خالي بهش بدم که پشيمون ميشم. ده تا جنتامايسين براش مينويسم که تخمدوناشم خشک بشه. برگه رو که سر ميدم طرف دختر مرد چهارشونهاي ميزنه به در: "ياالله. بااجازه." دفترچه بيمه شماره چهل و نه رو باز ميکنم و سيروس رو صدا ميزنم. مرد چهارشونه روبهروي من ميشينه و زن همراهش ميره سمت تخت معاينه. کفل گندهش از پشت چادر مشکي بالا و پايين ميره. هاج و واج نگاهي به اسم دفترچه ميکنم: "آقاي محمد اتابکي؟" مرد سرش رو تکون ميده. پاهاش رو باز گذاشته. خشتکش از دو جا سوراخه و زير بغلش به اندازه يه کف دست عرق کرده: "بعله."
-مريض شمائيد؟
-نهخير ، مادرمه.
-ولي دفترچه مال شماست.
مرد نيمخيز ميشه طرفم. سيروس لخلخ کنان تا چارچوب در مياد: "بعله آقاي دکتر؟" نگاهي به محمد اتابکي ميندازم و به خودم ميگم مرده شورت رو ببرن با اين شغل انتخاب کردنت. سيروس با دهن باز نگاهم ميکنه:"بعله، آقاي دکتر کاري داشتي؟" سينهم رو صاف ميکنم: "اون چه طرز حرف زدن با مريضه؟" سيروس يه قدم مياد تو. تازه متوجه ميشم شستش از جوراب بيرونه.
-آقاي دکتر به مرده که رو بدي به کفنشم ميرينه. صبح بهتون چي گفتم؟ مجاني معاينهش کردي به ساعت نکشيده برگشته. از فردا هر چي کور و کچله صف ميکشه جلو کلينيک.
صدام رو بالا ميبرم: "تو وظيفته شماره بدي. کار خودت رو بکن. لازم نيست تعيين تکليف کني من کي رو ببينم. الانم بعد از آقاي اتابکي ميخوام پيرزنه رو ببينم. روشنه؟" منتظر جواب سيروس نميشم. از جام بلند ميشم و ميرم سمت زن که هنوز محکم روش رو گرفته.
-مشکلتون چيه مادرجان؟
زن با لهجه غليظ لري ميگه: "آقاي دکتر پستونم درد ميکنه." مثل برق گرفتهها سر جام خشکم ميزنه. آب دهنم رو قورت ميدم و ميگم: کجاي سينهتون درد ميکنه. زن دوباره داد ميکشه: "سينهم نه، پستونم. اين يکي پستونم." زن به يک حرکت چادرش رو کنار ميزنه و سينه راستش رو از زير بلوز زرشکي پولکدوزي شده ميندازه بيرون. جرات ندارم تکون بخورم. آروم نگاهي به مرد ميکنم و ميگم: "بايد سينهشون، يعني همون پستونشون معاينه بشه." مرد انگار روح ديده باشه زل زده به سينه مادرش. ميترسم دست به سينه زن بزنم خواهر و مادرم رو بياره جلو چشمم. بدجوري عرق کردم. چشماي مرد يه جوري شده. برميگردم و به مرد ميگم: "آقاي محمد آقا اگه ميشه در رو ببندين. خودتون هم بياين اينجا." مرد از جاش بلند ميشه و بدون اينکه چشم از من برداره در رو نيمه ميبنده اما از جلوي در تکون نميخوره. نميدونم اين کارش چه معني ميده. يه قدم به زن نزديک ميشم. ميخوام دست ببرم طرف سينهها که احساس ميکنم مرتيکه يه قدم جلو اومده. سيروس شماره پنجاه رو بلند اعلام ميکنه. قلبم تند ميزنه. از معاينه موضع بيماري منصرف ميشم. نگاهي به پستون افتادهاي که از يه طالبي بزرگتره ميندازم و ميگم: "شما ماموگرافي کرديد؟" محمد آقا انگار حرف شهوت انگيزي زده باشم با چشماي گرد شده نگاهم ميکنه. زود ميگم: "يعني تا حالا سينههاتون رو آزمايش کردن؟" زن نگاهي به پسرش ميندازه. محمد آقا بريده بريده ميگه: "کي آزمايش کرده؟" ميفهمم سوال ناموسي بدي پرسيدم. برميگردم پشت ميزم و دفترچه رو باز ميکنم: "آقاي اتابکي مادرتون بايد چند تا آزمايش زنونه بدن. فقط من تو دفترچه شما بنويسم قبول نميکنن." محمد آقا قولنج گردنش رو ميشکنه: "غلط ميکنن آقاي دکتر. پس واسه چي دفترچه گرفتم؟" آزمايشها رو توي دفتر مينويسم و زود مهر ميکنم: "جواب آزمايش که حاضر شد ببرين پيش يه متخصص زنان." محمد آقا خم ميشه روي ميزم. زيرچونهش يه خال گوشتي داره. پيرزن پشت در نقنق ميکنه. شماره پنجاه در ميزنه. محمد آقا غضبناک رو ميکنه طرف در: "صبر کن بينم." من به زور لبخندي ميزنم.
-پس شوما اينجا چکارهاي؟
ميخوام سيروس رو صدا کنم ولي نفسم در نمياد. ميگم: "من دکتر شکم و اين چيزام، سينه به من مربوط نميشه." دفترچه رو دو دستي ميگيرم جلوي محمدآقا و با تمام توانم فرياد ميکشم: "سيروس شماره پنجاه." پيرزن و دو تا کارگر ساختموني با هم ميان تو. پيرزن همونجا جلوي در ميايسته. کارگرها دو تايي جلو ميان. معلومه سر نشستن رو صندلي گيج شدن. ميپرسم: "مريض کدومتونين؟" با هم ميگن: "ما" هنوز سربرگ مريض جديد رو پر نکردم که صداي داد و فرياد از بيرون بلند ميشه. سيروس خرتخرت پاشنه دمپاييهاي پلاستيکي رو روي زمين ميکشه و بيحوصله مياد تو. اون چهارتا شويدي که صبح به صبح از اين طرف سرش، روي اون طرف ميخوابونه بلند شده.
-دکتر اين يارو چي ميگه بايد پولم رو پس بدي؟
سرم رو از روي کاغذ بلند ميکنم: "چرا؟ من که بهش نسخه دادم."
-چه ميدونم. ميگه شما فرق پستون و سينهرو نميدوني.
کارگرها بلند ميخندن. من چشم غره ميرم. نگاهي به پيرزن ميکنم و ميگم: "ويزيتش رو پس بده، خودم جاش ميدم." دلم واسه مادرم تنگ شده. آبله مرغون سعيد خوب بشه، مليحه رم برميدارم سه چهار روز ميريم نائين پيش پيرزن. به يکي از کارگرها ميگم دراز بکشه و طرف پيرزن ميرم: "چي شده مادرجان. من که صبح برات نسخه نوشتم. مگه از سيروس دواهات رو نگرفتي؟" پيرزن دولا کيسه داروهايي که بهش داده بودم رو محکم فشار ميده: "چرا."
-خوب پس چي؟ ويزيتم که ازت نگرفتم.
پيرزن دستش رو به چارچوب ميگيره: "آقاي دکتر حالا که پول نگرفتي يه دو سه تومن پول بهم ميدي برم پيش يه دکتر ديگه؟" به کيسه داروهاي پيرزن نگاه ميکنم:"مادر جان همين داروها رو بخوري خوب ميشي. چيزيت نيست که." پيرزن کيسه داروها رو بالا ميگيره: "آخه کمه. مي خوام برم پيش يه دکتر حسابي."
اي خاک تو سرت جواد. دلم ميخواد به سيروس بگم اين زنيکه رو از اتاقم بندازه بيرون اما نميتونم. کارگرها با چشمهاي وق زده به من نگاه ميکنن. از اتاقم ميام بيرون و يه راست ميرم سمت ميز سيروس. سيروس انگار از قيافه من ترسيده. روي ميزش خم ميشم و چشمام رو ميمالم: "خونه رو بگير، وصل کن آشپزخونه." تو اتاق تزريق اصغرآقا باز داره باسن يه زن جوون رو ميماله. چراغ تلفن آشپزخونه روشن ميشه. گوشي رو برميدارم. صدام انگار از ته چاه درمياد: "مليحه کجا بودي؟ سعيد بهتر شد؟" مليحه بغض کرده.
-بردمش دکتر سر خيابون. يه کيسه دوا داد. بچهم اين همه دوا بخوره ديگه چيزي ازش نميمونه. گفت حمومم نميخواد ببريش.
صبر نميکنم به بقيه حرفاي مليحه گوش بدم. تلفن رو قطع ميکنم و برميگردم سمت اتاقم. اصغر آقا هنوز داره باسن زن جوون رو ميماله. بالاخره سر اين دستماليهاش اينجا خون بهپا ميشه.
فروردين هشتادوهفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر