آقای عزیز
دیدن دستنوشتهتان بر این برگههای کاغذی که هنوز بوی تنهاییتان را میدهد خوشحالم کرد. نوشته بودید میدانید که لحظه تولدم به هستی گفتهام این رمان را که تمام کنم تا اینجای کار با تو بیحسابم. نوشته بودید اگر کسی در چهل و هفت سالگی با زندگی چنین بیحساب باشد باید رضایت در نگاهش بدرخشد، دلش در آرامش آبتنی کند و قلبش به عاشقانهترین والس برقصد. نوشته بودید صدای قلبم را شنیدهاید که سخت میتپد و رنگ دلم را دیدهاید که خونین است و غم را یا شاید هم خشم را، چیزی ویرانگر در نگاهم. نوشته بودید این بیقراری با ادعای من در لحظه چهل و هفت ساله شدنم نمیخواند. نوشته بودید البته میدانید این روزها حال ما خوب نیست و قلبتان به درد آمده از آنچه امروز بر ما میرود.
از همدردیتان متشکرم. میدانم که اظهار تاثرتان صمیمانه است و ردی از ریا در آن نیست. اما فاصلههاست بین آن دردی که قلب شما را فشرده و جای آن سیلی که بعد از بیست و پنج سال هنوز بر چهره روح من مانده. بابت چه؟ بابت اینکه روی پلههای فضای بازی نشسته بودم و نگاهم به زمین خاکی روبهرویم بود که چند نفری در آن فوتبال بازی میکردند. تنبیهی به جرم نگاه کردن به بازی مردانه. نمیتوانستم برایشان توضیح دهم که بدون عینک جایی را نمیبینم و راستش دیدن چند نکره که عربده کش دنبال یک توپ پلاستیکی میدوند برایم جذابیتی هم ندارد. نمیتوانستم بگویم آنجا نشسته بودم و سعی میکردم بخشی فراموش شده از افسانه نیما را به یاد بیاورم. ”یک حقیقت فقط هست بر جا: آنچنانیکه بایست، بودن! یک فریب است ره جسته هر جا: چشمها بسته، بایست بودن!“
افسانه نیما را قباد به دنیایم آورد و آنقدر خواند تا حفظش شدم. قباد، داییام. زیباترین مردی که در زندگیام دیدهام. با خندهای عجیب که دلم هنوز در خیالش پر میکشد. تاریخ خوانده بود. شاعر بود، عاشق بود و دو پا نداشت. داشت، راه نمیرفت. فلج بود. در چهل و دو سالگی زندگی را بوسید و کنار گذاشت. ماندن به هر قیمتی سرنوشت بعضیها نیست. قباد افسانه را خط به خط برای دختر هفت سالهای خواند که پا داشت و قرار بود جای او بدود، جای او برقصد، شعر بگوید، دیوانگی کند. درست هم دیده بود. من واقعا دو پا داشتم. دو پای سالم که در روپوشهای بلند دکمه خورده تا قوزک پایمان مرا همانقدر در عبور از جویهای پهنی که پل نداشت مستاصل میکرد که او را. من پا داشتم و چهار سال تمام از سردر دانشگاه که میگذشتم زنی در اتاقکی تو سری خورده با یک نخ و سوزن چاک باز جلوی مانتوی مرا میدوخت. همیشه دیرم شده بود. همیشه شعر مرا برده بود. همیشه در مسیرهایی که شاملو زیر لب میخواندم، فروغ حفظ میکردم فروغی که به علی میگفت ”ماهی چکار به کار یک خیک شکم تغار داره، ماهی که سهله سگشم از این تغارا عار داره. ماهی تو شب میگرده و ستاره دستچین میکنه. اون وقت به خواب هر کی رفت خوابش رو از ستاره رنگین میکنه“ و یادم میرفت کوییز مکانیک تحلیلی داریم، استاد کوانتوم زودتر سر کلاس میرود و استاد اخلاق جلسه فوقالعاده گذاشته. باید میدویدم. باید میدویدم و با آن کوک های پای روپوش بلندم نمیشد و من دلم میخواست جای خودم، جای قباد، جای همه قبادها که پاهایشان را تقدیر، جنگ، یا باوری، سلیقهای برده بود فریاد بزنم پاهایم را به من برگردانید. پاهایم را برگردانید.
گفتم پا یاد خبری افتادم که چند روز پیش در جایی خواندم. زمین دارد خشک میشود آقای عزیز. درختها کم شدهاند، شاخههای پایینیشان بیبار و برگ شده و فیلها که برای زنده ماندن به این برگهای سبز شاداب نیاز دارند حالا مجبورند چند تن وزنشان را روی دو پای عقبیشان بالا بکشند، بایستند و خرطومهایشان را به سمت شاخههای دور از دسترس دراز کنند. خواندم که در آینده فیلهای زیادی خواهند مرد و تنها آنهایی زنده میمانند که بتوانند بدن چند تنیشان را روی دو پای کوتاهشان بلند کنند و در این برخاستن دوام بیاورند. روزها، ماهها، سالها، سالهای طولانی. سالهای طولانی سنگینی چند تن را برای زنده ماندن از زمین بردارند و به شاخهای نحیف بیاویزند. خونریزی قلبم، دلم و غم نگاهم از این روست که این روزها به فیلها فکر می کنم آقای عزیز. به پاهایی که خواهند شکست. به پاهایی که دوام نخواهند آورد. به پاهایی که تغییر شکل خواهند داد، پهن و بیقواره و کج و مج خواهند شد. و البته به پاهایی که دوام خواهند آورد. بله، فکر میکنم یا شاید صادقانهتر باشد بگویم دلم میخواهد فکر کنم فیلهایی هم هستند، فیل هایی هم میآیند که دوام خواهند آورد و آن وقت شاید رسمشان هم عوض شود و به جای عزاداری دستهجمعی برای فیل مرده، در شیپورهای بلندشان به شادی برای آنانی بنوازند که زنده ماندن را دوام آوردند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر