علیرغم آنکه خیابان مطهری در تقاطع میرعماد خط عابر پیاده دارد، در طول چند روزی که مریضمان در بیمارستان مهراد بستری بود ترجیح میدادم کمی جلوتر، جایی که چراغ راهنمایی ماشینها را مجبور به ایست کامل میکرد از خیابان عبور کنم. آن روز هم اگر پیرزن چهار پنج قدمی روی خط عابر پیش نرفته بود، محال بود دل به دریا بزنم و پا روی خط عابر پیاده بگذارم. پیرزن شلوار زرد قناری و کاپشن پرتقالی تر و تمیزی به تن داشت. موهای نیمهبلند یک دست سفیدش را باد آشفته کرده بود. نان فرانسوی را مثل چوبدست مقابلش گرفته بود بلکه بتواند از خیابان رد شود، اما ماشینها بیاعتنا از چپ و راستش ویراژ میدادند. نفسم را در سینه حبس کردم، خودم را به پیرزن رساندم، دستم را دور بازویش انداختم و آن یکی را موازی نان فرانسوی دراز کردم. از عرض تختطاووس رد شدیم. پیرزن طوری به پشت سرش نگاه کرد انگار قوم موسی به سلامت از نیل گذشته باشد و بعد راه افتاد.
تند میرفت. من هم عجله داشتم. اما قبل از آنکه از او جدا شوم گفت: ”من خیلی از خونه بیرون نمیرم اما امروز هوا عالی بود. دیدم صبر کنم دیگه نمیتونم کاپشنم رو بپوشم. میخوام امسال ببخشمش. واسه همین پوشیدم ببرمش اونجاهایی که با هم خاطره داشتیم.“ لهجه ارمنیاش دلنشین بود. چهرهاش گشاده و آرام. ادامه داد: ”خودم همیشه میرم سر چهارراه از اونجا رد میشم، ولی الان باید برم دستشویی. دیگه نمیتونستم.“ گفتم ”از جای بیربطی رد نشدید، حق عبور با شما بود.“ بیهوا ایستاد. دودل نگاهم کرد و آرام گفت: ”این مردم خیلی وحشیان. هیچ آینده خوبی در انتظارشون نیست.“ دلم ریخت. درست مثل وقتی که پشت در آیسییو منتظر شنیدن نظر دکتر بودم. برای پس زدن اضطرابی که خارج از تحملم بود حرف را عوض کردم و سر کوچه بعد، از او جدا شدم.اما نگاه پیرزن و اضطرابی که به آن دامن زد با من تا بیمارستان آمد. تا پشت اتاق آیسییو، تا خانه، تختخوابم، پشت میز کارم، و تمام روز بعد و روزهای بعد با من ماند. نمیتوانستم آن را پس بزنم. پیرزن چیزی را گفته بود که مدتهاست به آن فکر میکنم. به دیگران که میرسم میگویم امیدوارم، بیشتر از این جهت که میترسم. از له شدگیی که زیر چشمان چروک افتاده عزیزان و دوستانم میبینم، از پوچیی که در نگاه جوانترها میبینم و بدتر از آن از سکوت و مسخشدگی میترسم و از ترسم، از وحشت دیدن مردههای متحرک میگویم امیدوارم. اما هیچوقت نمیگویم امیدوارم چه چیز رخ دهد. نمیگویم تا در جواب وجدانی که مرا متهم به دروغگویی میکند در دفاع از خودم بگویم من حقیقت را گفتم فقط همهاش را نگفتم. بله، من امیدوارم، اما نه به آیندهای روشن و روزهایی بهتر، بلکه امیدوارم جایی ابعاد تغییری که به آن نیاز داریم را درک کنیم.
مدتیست ادبیات جدیدی به دنیای خواستههای جمعیمان راه باز کرده. حرف از اینست که ”میخواهم زندگی کنم در چارچوب همان حقوقی که دیگری از آن بهرهمند است.“ حرف از اینست که نابرابری انسانی نیست. حرف از اینست که حق فردی مستقل از علایق و سلایق این گروه و آن گروه باید مورد احترام قرار بگیرد. این خواسته در حد حرف هم نمانده. شهر هر روز جلوههایی از اعتراض به نابرابری و اراده تغییر را به نمایش میگذارد. جلوههایی که کمهزینه نیست، شجاعت میخواهد و تبعاتش برای آن کسی که اراده به تغییر دارد میتواند بسیار هم سنگین باشد. اما چیزی که مرا نگران میکند اینست که در عرصههایی به مراتب کمهزینهتر و البته غیرسیاسیتر نشانههای برابریخواهی آنقدر پررنگ نیست که به چشم من بیاید. نمونهاش تجاوز دائم قوی به ضعیف در سطح شهر است. شهر عرصه حضور آدمهایی در سطوح متفاوت قدرت و توانمندیست. سواره قدرت بیشتری نسبت به پیاده دارد. انسان سالم قدرت بیشتری نسبت به معلول، جوان قدرت بیشتری نسبت به سالمند و بزرگسال قدرت بیشتری نسبت به کودک دارد. حیوانات شهری بیشتر از همه در معرض آسیبند. تهران مناسب کودک و معلول و سالمند نیست، حق زندگی کردنش در شهر به رسمیت شناخته نمیشود. اما حتی آنجا که شهر دست بر قضا شرایط به رسمیت شناختن حق آسیبپذیر را فراهم کرده، ما مردم که به همان نابرابری معترض هستیم، حق دیگری را به رسمیت نمیشناسیم.
خط عابر پیاده چیزی نیست جز به رسمیت شناختن حق پیاده در مقابل سواره. به رسمیت شناختن سهم پیاده از شهری که بخش اعظم فضای غیرخصوصیاش در اختیار وسایل نقلیه است. پیادهرو چیزی نیست جز تجلی به رسمیت شناختن حق سالمند، معلول، کودک. گام اول برای برابری به رسمیت شناختن حق زندگی آنکسیست که به دلایل مختلف در موضع آسیب بیشتر قرار دارد. از دید من جمله ”من هم میخواهم زندگی کنم“ چیزی جز به رسمیت شناختن حق فرد فرد افراد جامعه نیست؛ مستقل از اینکه که هستند، چه باوری دارند، چه توانمندیی دارند، چه میزان ثروت مادی دارند و ..
سوارهای که با عدم توقف پشت خط عابر به حق پیاده تجاوز میکند، موتور سواری که با ویراژ دادن در پیادهرو به حق کودک و بیمار تجاوز میکند، رانندهای که با توقف در پیادهرو یا روی پل به حق معلول تجاوز میکند، مالک خانهای که شیب ورودی پارکینگش پیادهرو را میشکند و به حق سالمند تجاوز میکند، در نظام باوریشان متفاوت از آن کسی نیستند که در مصدر قدرت چشم روی حقوق کثیری از جامعه میبندد. تفاوت این دو از دید من فقط در میزان قدرت تضییع حق و در نتیجه ابعاد حق تضییع شده است. رانندهای که برتریاش در تاختن به سهم عابر از شهر خلاصه میشود وقتی سهم او را میبلعد بیآنکه ذرهای به حق تضییع شده فکر کرده باشد، چطور ممکن است اگر در موقعیتی قدرتمندتر قرار بگیرد، تضییع حق بیشتری انجام ندهد؟ البته میدانم جواب اول به این اگرها اینست که قانون وظیفه دارد چنان متجاوز را تنبیه کند که خیال تجاوز مجدد به ذهنش خطور هم نکند. اما اگر قانون به هر دلیلی کارآمد نباشد، آیا تجاوز به حق دیگری مجاز میشود؟ نقش اخلاق فردی چیست؟ رابطه قانون و اخلاق چطور تعریف میشود؟
به گمانم این سوال مهمیست که چرا در شرایطی که اذهان بخشی از جامعه دغدغه حقخواهی و برابریخواهی پیدا کرده، نمود این خواست جمعی در زندگی روزمره و رفتارهای فردی تکثیر نمیشود. چرا همه نگاهها متوجه راس قدرت است و نمیتواند تکرار آزاردهنده همان الگوی فکری بیمار را در روزمرگیاش ببیند. به این سوال باید پاسخ بدهیم. پاسخش چیزی از نظام فکری نهادینه شده ما را عیان میکند. چیزی زیربنایی که نیاز به عوض شدن دارد. چیزی که برای عوض شدن باید به عرصه گفتگوهای جمعیمان بیاید. نه فقط به گفتگوی متخصصین، بلکه به عرصه گفتگوهای شهروندی؛ گفتگوهایی که میان اعضای خانواده، جمع دوستان، کافهنشینها، گپهای کوتاه در مترو و تاکسی در جریان است تا بهتر بفهمیم هر کداممان در تجربه تلخ و سنگینی که داریم پشت سر میگذاریم چطور نقش بازی میکنیم، به نفع چه کسی، به چه بهایی و ادامه این راه در بهترین حالت چه آیندهای برایمان رقم خواهد زد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر