با چنین حالی برای خرید دفتری که غم و خشم مرا و عشق مشترک من و سونیا به نوشتن را نمایندگی کند به کتابفروشیها رفتم. لابهلای دفترها میگشتم، آنها را دست میگرفتم، ورق میزدم، کاغذش را لمس میکردم، بو میکردم. در سفرم به دنیای دفترها غم رنگ میباخت، خشم فروکش میکرد و رویابازی جایش را میگرفت، رویای نوشتن رمان نو، رویای بیشتر نوشتن از آنچه در ذهنم تنیده شده، رویای قدرت دادن به سونیا در ساختن واژههایش، رویای واژههایی که پس ذهن حک شود، رویای کلمههایی که مرزهای مکان و زمان را درنوردد و جهانی را تغییر دهد؛ جهانی به بزرگی یک نفر، شاید. و بالاخره یکی را انتخاب کردم. دفتر را با احترام و به نوازش روی پیشخوان گذاشتم. دفتر دیگر یک دفتر معمولی نبود. دفتری بود جادویی که در پرسهزدنی کوتاه مرا از نو زنده کرده بود. دفتری که برگهای هنوز سفیدش و من میدانستیم به چه جادویی غصه مرا قصه کرده و قرار بود این راز را تا اتاق خواهرزادهام در قارهای دیگر با خود ببرد.
صندوقدار دختری لاغراندام و رنگپریده بود. دستان ظریفی داشت و پلکهای لطیفش زیر نور هالوژن کبود میزد. از روی صندلی بلند شد، دفتر را با لبخند دست گرفت و گفت: ”چه دفتر قشنگی“. خواستم جوابی بدهم که لبخند برای لحظهای محو شد و به سرعت دوباره روی لبها نشست. گزارشی از وضعیت نیروهای یک کتابفروشی در صفحه ”سرخط“ با همان سرعت به ذهنم دوید. تازگیها خودنوشتهای کارکنان کافهها و کتابفروشیها را در صفحه سرخط دنبال میکنم...حق نداریم بنشینیم یا به دیوار تکیه بدهیم .. باید همیشه لبخند بزنیم و چیزی بگوییم که مشتری خوشش بیاید.. علنا از ما میخواست لاس بزنیم .. دختر دفتر را با همان نوازش روی میز برگرداند و دوباره حرفش را تکرار کرد. ”خیلی دفتر خوشگلیه. ایشالا توش چیزای خوب خوب بنویسین.“ جرات نداشتم به دفتر نگاه کنم. میترسیدم قدرت جادوییاش را از دست داده باشد. زل زدم به دختر به این امید که سرش بالا بیاورد و بتوانم در چشمانش بخوانم لبخندش پشتک وارویی جلوی من نیست. اما دختر سر برنمیداشت و همانطور حرف میزد. حرف میزد. ”چیزای شاد، چیزای پر پول، پول بیاره، پولدارتون کنه“
نمیخواستم بشنوم. چرا باید دختری فکر میکرد خوشایند من اینست که پولدار شوم. چرا دختری جوان فکر میکرد که خوشایند هر کسی که برای خرید دفتری یا مدادی میآید اینست که پولدار شود. یک دفتر چطور میتوانست مرا پولدار کند. واژههایی که خیالش را ساخته بودم از صفحات دفتر پر میکشید و پر میشد از عدد رقم دارایی و قیمت ارز و سکه و سرمایهگذاری فلان و نمودار سهام بهمان. پر میشد از پشتک وارو زدنها، باج دادنها، خایهمالیها، پنهانکاریها، کلاهبردایهایی که میتوانست برایم پول بیاورد. گیرم برای خوشایند من آرزوبافی نمیکرد، چطور ممکن بود رویای دختری در اوج جوانی و زیبایی و لطافت در مورد دفتری به پول محدود شود. عشق، سفر، فهم آرام زندگی، چشیدنش، درک رنج و غمش چه میشد. دفتر میتوانست پر شود از نامههایی به یک معشوق، به یک رفیق شفیق، پر شود از ثبت تجربههای ناب - چه تلخ و چه شیرین- پر شود از سوال، سوالهایی در مورد من، در مورد ما، در مورد راهی که داریم در کنار هم میرویم، پر شود از تصویر دنیایی که دوست داریم فردا در آن زندگی کنیم، پر شود از ایدههایی جدید، حتی از زندگی نکرده، از زندگیی که خیالش را حداقل میتوانیم در ذهن بپروریم. مگر همین خیالپردازی فرق انسان و حیوان نیست؟
جای ماندن نبود. فرار کردم. از تکرار تجربه حس بیچارگی فرار کردم. از اینکه اینبار مشاهدهگر بیچارگی دیگری باشم. حرف دختر را هرجور میخواندم برای من عین بیچارگی بود. بیچارگی بود اگر برای خوشایند من بر لبهایش لبخند میکشید و مزخرفی میبافت و نفرتش از این دلقکبازی را پشت نگاهی که از میدزدید پنهان میکرد. اما بیچارگی بزرگتری بود اگر آن همه زیبایی و ظرافت و جوانی در اوج خیالبافیاش برای واژههایی که بر یک دفتر سفید میتواند بنشیند چیزی بیشتر از پولدار شدن نمیتوانست تصور کند. بیچارگیست مجبور شوی جلوی دیگران دار و ندارت را روی دایره بریزی تا تاییدت کنند و اجازه زندگی به تو بدهند، اما بیچارگی بزرگتریست اگر دست در جیبهایت کنی و چیزی هم تهش نباشد، چیزی خاص خودت، چیزی برای خود خودت، چیزی یگانه، تک، زاده خیال و تجربه منحصر به فرد یک زندگی زیسته.
داستایوفسکی جایی در رمان بیچارگانش از زبان ماکار آلکسیوویچ برای واروارا مینویسد: ”آدمهای بیچاره همیشه بالهوسند یعنی طبیعت آنها را اینطور ساخته است. این بار اولی نیست که چنین چیزی را حس میکنم. آدم بیچاره همیشه مظنون است؛ به دنیای خداواند از زاویه دیگری نگاه میکند و پنهانی هر آدمی را که میبیند گز میکند. با نگاه خبره مشوشی او را نگاه میکند و با دقت هر کلمهای که به گوشش میرسد را گوش میدهد. آیا دارند درباره او حرف میزنند؟ آیا دارند میگویند که به چیزی نمیارزد؟ و آیا فکر می کنند که این آدم چه احساسی دارد و از این منظر و آن منظر به چه میماند؟ و وارنکا همه میدانند که یک آدم بیچاره از یک تکه گلیم پاره پوره هم بیارزشتر است و نمیتواند امیدی به جلب احترام دیگران داشته باشد و هر چه هم این نویسنده، این آدمهای قلمانداز، هر چه بنویسند آدم بیچاره همیشه همان خواهد ماند که از اول بوده است. و چرا این آدم بیچاره همانی میماند که بود؟ چون طبق نظر آنها آدم بیچاره باید پشت و رو شود، باید هیچ چیز شخصی و خصوصی، هیچ شأن و کرامتی نداشته باشد. روز قبل یملیا به من گفت که جایی برایش مراسمی برای جمعآوری اعانه ترتیب داده بودند و به ازای هر شش شاهی که به او میدادند از او بازجویی اداری میکردند. فکر میکردند که از سر نیکوکاری این کوپکها را به او میدهند اما اینطور نبود. پول را برای این میدادند که مردک بیچاره برایشان نمایش بیچارگی میداد. حتی نیکوکاری را این روزها به نحو خاصی انجام میدهند. مامکم .. اما شاید همیشه همینطور بوده است. خدا میداند.“
وحشت دارم مثل ماکار آلکسیوویچ فکر کنم همیشه همینطور بوده و لابد همیشه همینطور خواهد ماند. اما واقعیت اینست که اگر در میانه قرن نوزده بیچارگی را فقر تعریف میکرد، امروز بیچارگی صورتهای خوش رنگ و لعاب دیگری دارد که به همان اندازه تهوعآور، تاسفآور و غیرقابل تحمل است. حالا نمایش بیچارگی دادن یک جا اسمش میشود قانون، یک جا اسمش میشود الزامات بینالمللی، یک جا اسمش میشود عرف، دین، مناسبات اجتماعی. بیچارگی امروز بسیاری از ما دیگر صدای قار و قور شکم خالی ماکار آلکسیوویچ را ندارد، من کفش مارکه به پا، و دختر صندوقدار ساعت هوشمند به دست بیچارگانی هستیم که برای یکی دیگر، برای خوشامد یکی دیگر پشتک وارو میزنیم تا حقوق اولیه انسانیمان را دریافت کنیم؛ آن هم نه به عنوان حق، به عنوان یک لطف، یک امتیاز اعطا شده از سر نیکوکاری. حتی راه اعتراض هم بسته است. اگر داستایوفسکی میتوانست زشتی این بیچارگی را تصویر کند و تهوع را به جان خوانندهاش اندازد امروز علم روانشناسی بازاری جلوی من میایستد و میگوید حس بیچارگیام ناشی از عزت نفس پایین من است. یا مشکل از ناسازگاری من است، مشکل از هوش اجتماعی پایین من در فهم قوانین بازی در دنیای امروز است. مشکل از منست که شرایط و روال کاری ”عادی“ زندگی را تحقیرآمیز میبینم وگرنه دهها نفر بیمشکل از این موقعیتها عبور میکنند و از پلههای ترقی بالا میروند. عجیب نیست که ما به آنهایی که بیچارگی را حس نمیکنند امتیاز میدهیم، و این ناتوانی در حس بیچارگی را قوی بودن مینامیم؟
این وضعیت جامعه مدرن امروز است. اینجا و آنجا هم ندارد. فقط میزان خشونت ظاهریاش از اینجا به آنجا متغییر است. گاهی شکلی متحجر دارد و گاهی با ظرافت بیشتری اعمال میشود. چشمانداز تیره و تار است با این حال من کورسوی امیدی دارم. آیا آنهایی که در این سرزمین توان نه گفتن در یک مورد خاص را پیدا کردهاند میتوانند مرزهای نه گفتنشان را بزرگتر کنند و به بنیانهای بیچارگی اعتراض کنند و مقابلش بایستند؟ اگر بله چطور میشود این توان را به دست آورد؟ راهش چیست؟ مسیرش کدام است و بهایش چقدر است؟ بهای ایستادن و البته در کفه دیگر ترازو بهای نایستادن چقدر است. ماکار الکسیوویچ در تسلیم شدنش بهای سنگینی میپردازد. نحوه خلق شدنش را معیوب میداند و این چیزیست که تا ابد با او میماند، حتی بعد از مرگش به عنوان اقراری از سوی خودش.
برای آنها که احساساتشان خاموش است که هیچ اما برای آنهایی که یک جا نه گفتهاند و دیگر نمیتوانند خودشان را به خواب بزنند انتخاب سختی در پیش است. برای آنهایی که یک بار احساسات بیدارشان بیچارگی را حس کرده و دردش آمده انتخاب دشواری در پیش است. انتخابی بین اعتراض یا تسلیم در برابر گفتمان آشنایی که حس بیدار را بیماری روحی میداند که جایی در گذشته دورش گرفتار تروما شده و حالا باید آینده و حال را ول کند و در هزار دالان روانش دنبال ترومای گمشدهای بگردد که امروز و فردای او را با حس ”اشتباه“ بیچارگی ویران کرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر