۴ اسفند ۱۳۸۸

گپي در كلاس دوم راهنمايي

قرار بود تيم بازنده بازي فرهنگ لغت، امروز بچه‌هاي كلاس رو به چيپس و ماست مهمون كنه. درس رو دادم و بيست دقيقه آخر دور هم نشستيم تا چيپس و ماست بخوريم و حرف بزنيم. گپ‌هاي ساده بهانه‌اي مي‌شه تا هم من بهتر فكر بچه‌ها رو بشناسم هم بچه‌ها ياد بگيرند بحث كنند. بعد از كمي حرف زدن از مثلث برمودا و رويانا و حيات در ديگر كرات كه معمولا بحث مورد علاقه نوجوون‌هاست ازشون پرسيدم: بچه‌ها به نظر شما ما چكار كنيم كه زندگي بهتري داشته باشيم؟ ماندانا بلافاصله دستش رو بلند كرد. دختر شيطون باهوشيه، زياد كتاب مي‌خونه، خوب حرف مي‌زنه و در فعاليت‌هاي اجتماعي مدرسه معمولا نقش مهمي ايفا مي‌كنه. ماندانا گفت: خانوم به نظر من آدم زماني مي‌تونه زندگي خوب داشته باشه كه اولا هيچ غمي نداشته باشه، دوما پشتش گرم باشه بدونه حمايتش مي‌كنن، ديگه بايد خوب درس بخونه، وقتي خوب درس بخوني كار خوب پيدا مي‌كني و درآمدت هم خوب مي‌شه. مي‌توني هر چي دلت مي‌خواد بخري يا هر سفري دلت مي‌خواد بري، بايد ازدواج خوبم بكني. اينا باشه ديگه زندگي خوب مي‌شه. ياسمن با هيجان انگشت سبابه‌ش رو تو هوا تكون مي‌داد: خانوم من كاملا مخالفم. به نظرم اونايي كه توي زندگي‌شون سختي مي‌كشن زندگي‌‌هاي بهتري دارن. مثلا اونايي كه تو بچگي پدر يا مادرشون رو از دست مي‌دن اصلا انگيزه بيشتري دارن اما مثلا بچه‌هايي كه يكي يكدونن و همه چي دارن هميشه ناراحتن چون انگيزه ندارن. ناديا گفت خانوم من بگم . من با ياسمن مخالفم به نظرم زيادي سختي كشيدنم خوب نيست مثلا من وقتي خيلي درس مي‌خونم علاقه‌م رو كلا از دست مي‌دم. سختي يه كمش خوبه اما زيادش آدم رو نا اميد مي‌كنه. ماندانا دوباره دستش رو بالا برد: خانوم من يه نكته مهم يادم رفت. براي اينكه خوب زندگي كني بايد از ايران بري. اينجا نمي‌شه خوب زندگي كرد. پرسيدم :چرا؟
-‌ خب براي اينكه به آدم ارزش نمي‌دن. يه نفر سي سال عمرش رو مي‌ذاره درس مي‌خونه دكتر مي‌شه، فوق دكترا مي‌گيره بعدش چي؟ ماهي چهار ميليون تومن بيشتر در نمياره. خب چه جوري با چهارميليون تومن يه خانواده چهار نفري رو بگردوني؟
كيميا گفت: چهار ميليون تومن؟ مامان من همش هشتصد تومن مي‌گيره. ساناز گفت: من شنيدم بعضيا چهارصد تومن در ماه مي‌گيرن. دنيا گفت: اين ديگه شايعه‌ست. مگه مي‌شه. ناديا گفت: خانوم مامان و باباي من مي‌گن آدم وقتي مي‌تونه خوب زندگي كنه كه توي كشور خودش باشه. كيميا گفت: آره، ببين ماندانا ما به افغانيا چه جوري نگاه مي‌كنيم. خارجيا هم به ما همين‌جوري نگاه مي‌كنن. دلارام گفت: خانوم تو دانشگاه ... دو تا استاد افغاني هست. استاد دانشگاهن اما من وقتي مي‌بينمشون يه جوري مي‌شم انگار كارگرمونه. ماندانا گفت: ما رو با افغانيا نبايد مقايسه كني. اونا همشون كارگرن، بيسوادن. خودشون كاري كردن كه ما اينجوري فكر كنيم. فاطمه گفت: نه اصلا اينجوري نيست خانوم من يه افغانيه رو مي‌شناختم معدل پيش دانشگاهيش نوزده و نيم بود اما نگذاشتن بره دانشگاه. كيميا گفت: بابا ما باغ لواسونمون تا زماني كه دست افغانيا بود آباد بود تا داديم دست ايرانيا خراب شد. آزيتا گفت: راست مي‌گه ماندانا ديگه مگه كارگراي زمين تنيسمون افغاني نيستن كارشون خيلي خوبه. ماندانا گفت: ما كه كارگر نيستيم. اصلا ما نبايد كارگري كنيم. ما فرزندهاي كوروش هستيم. ساناز گفت: من موافقم كه آدم بايد جايي بره كه بهش احترام بذارن اما بالاخره يه ذره هم آدم بايد مقاومت كنه. كيميا گفت: اگه همه بذارن برن پس كي اينجا رو درست كنه. تو وطن‌فروشي ماندانا. ماندانا گفت: من وطنم رو دوست دارم ولي وقتي بهم احترام نمي‌ذارن بايد برم. مگه آدم چند بار زندگي مي‌كنه. فاطمه گفت: من مي‌گم بايد بمونيم تو كشورمون. ساناز گفت: بچه‌ها ولي خدا وكيلي هيچ‌كدوممون كاري نمي‌كنيم. الان هممون مي‌بينيم بارون نمياد خب لااقل آب كمتر مصرف كنيم. دنيا گفت: ساناز تو مشكلت آبه؟ ساناز گفت: بالاخره اينم هست ديگه هميشه شير آب‌ها بازه. خب خارج هميناش درسته ديگه. ماندانا گفت: من مطمئنم اينجا درست نمي‌شه. مردم ما اصلا يه جورين. فاطمه گفت: چه جورين؟ زنگ خورد. بچه‌ها از جا پريدن. همه خنده‌كنان از كلاس ريختن بيرون. كمرم درد مي‌كرد. نمي‌تونستم از روي صندلي بلند بشم اما حرف‌هاي بچه‌ها حسابي بهم چسبيده بود. حسابي.

۳۶ نظر:

یگانه گفت...

اما قدرت عصبیت قابل تحسینه ها! من اگر بودم حالم در اون دو بخش افغانیا و زمین تنیس و کارگرا، حقوق 400 هزار تومن و البته فرزندان کوروش دگرگون شده بود. احتمالا هم دو حالت داشت یا شروع به نظرات مزخرف اصلاحی دادن می کردم که می دونمم اگر چیزی رو خیلی بدتر نکنه، بهتر هم نمی کنه یا خودم رو کنترل می کردم و به جاش یه افسردگی درخشان با خودم می بردم خونه! که طبیعتا دو تاش مزخرف بود... این خیلی خووبه که خوب گوش میدی و جریان فکر در کلاست به جریان میفته و البته امیدوارم رنجوریش اون قدری شدید نباشه که جلوی کار کردنت رو بگیره...

نازی گفت...

چپ کوک جان . پستت مثل همیشه تأمل برانگیز بود . یاد کلاس دوم راهنمایی دوران خودمون افتادم . حدود سالهای 62 بود . اون موقع این بحثها در مدرسه و اجتماع جایی نداشت . زمانی بود که برامون وصیتنامه ی شهید می خوندن ، متناسب با شرکت در نماز جماعت اجباری ، بهمون نمره انضباط می دادن و در زنگهای تفریح یه جانباز برامون سخنرانی می کرد . غیر از اینکه مردم فرصت نداشتن به سطوح بالایی هرم مازلو فکر کنن ، معلمان هم متأسفانه کم کاری می کردن . زنگهای انشا به درس عربی تعلق می گرفت و زنگهای زبان انگلیسی به معلم پرورشی . هیچ چیز سرِ جاش نبود . اون موقع بچه ها دو دسته ی بزرگ بودن : یا درس خوان و تک بعدی یا درس نخوان و پسرباز . کافی بود جزو هیچکدوم از این دودسته نباشی تا به طرز وحشتناکی تنها بمونی. اونوقت نه می تونستی درباره ی رؤیا و آرزو و تبدیلش به هدف با کسی حرف زنی ( ارجاع به پست قبل ) و نه تصوری از زندگی بهتر داشتی چرا که نمی دونستی در حمله ی هوایی بعدی چه اتفاقی می افته . هیچکس هم ازت هیچی نمی پرسید !
خوشحالم که زمونه عوض شده و بچه ها هم همینطور . خوشحالم که معلمان هم عوض شدن . وجود آدمهایی مثل تو دلگرمیه . از ما که گذشت ، مطمئنم می تونی تأثیرگذار باشی .
موفق باشی و پایدار .

لیتیوم گفت...

به من هم بدجور چسبید...این که حرفشون رو بزنن بیشتر از محتوای حرفهاشون چسبید،اینطور یاد میگیرن حرف مخالف رو بشنوند و بهش بدون قیل و قال جواب بدند...

کافمیم گفت...

چه روز شیرینی داشتند , چه خاطره ی شیرینی , ...
با اینکه اغلب مدرسه و معلم ها را دوست نداشتم. بعضی اوقات فکر می کنم کاش معلم بودم!

درخت ابدی گفت...

نمی دونم این کلاس چند نفریه، اما بحث آزاد جالبی بود. نکته ی تلخش برداشت واقع بینانه ی بچه ها از کشورشونه و اینکه از الان دنبال رفتنن.
کاش بخش دیالوگ بچه ها اینجا به شکل نمایشنامه نوشته می شد تا ساختارش از شکل داستانی در میومد و تفکیک شده تر می شد.

chapkook گفت...

درخت ابدي عزيز سلام
راست مي‌گي. اون موقع به فكرم نرسيد.
:)‌

chapkook گفت...

يگانه سلام
دو روزه مثل برج پيزا كج موندم :)
توان عصبي بعد از آمپر چسبوندن اين شكلي مي‌شه :)

ناشناس گفت...

چه کلاس جالبی بود
منم همین سال پیش به معلعم داشتم خیلی شبیه شما بود معلم انشا البته تو اون مدرسه اسم درس انشا نبود اسمش نوشتار خلاق بود ما هم بعشی وقت ها از این بحث ها می کردیم امسال دیگه اون جا نیستم که ببینمش ولی به نظر من شما خیلی شبیه اونید اگه خودش بودید حتما یه نشانه چیزی بگذارید تا بفهمم

chapkook گفت...

سلام ناشناس
عجيبه
اسم كلاس منم نوشتار خلاقه :)
اميدوارم شهرمون پر بشه از درس‌هاي خلاق
درس‌هايي كه مي‌شه توش فكر كردن ياد گرفت به جاي دايره‌المعارف شدن

نرگس گفت...

دروود
بنظرم حرف همه ی بچه ها درست بود.من باهاشون موافقم. معلم بودن سعادت خیلی بزرگیه واسه آدم مخصوصا تو مقطعای پایینتر،از بچه ها خیلی چیزا میشه یاد گرفت.

شادي گفت...

شايد چون برخلاف دبيرستانم سال هاي راهنمايي من توي يك مدرسه دولتي گذشته نمي تونم با بعضي از قسمت هاي اين نوشته رابطه برقرار كنم و به نظرم واقعي نمي رسه اما قسمت هاي ديگه نوشتتون را هنوز كه هنوزه دارم تجربه مي كنم و ميبينم.

مداد شمعی گفت...

بالاخره از یه جایی باید شروع کرد.همیشه فکر می کنم شما می تونستید مثل خیلی های دیگه بگین این جا به من احترام نمی ذارن،قدرم رو نمی دونن.من اینجا حروم میشم.میتونستید بگید و برید.ولی حالا موندین و اون طور که می خواستید باهاتون رفتار بشه،با مردم رفتار میکنید.این یعنی یه آغاز برای اصلاح.یعنی گذاشتن یه آجر و ساختن این فرهنگ فرو ریخته.
به نظر من این حرفای بچه ها حرفای پدر و مادر هاشونه.چیزیه که تو خونه شنیدن و اینجا بازگو می کنن.نکته ی قشنگ اینجاست که این بچه ها والدین نسل بعدن.پس میشه یه کاری کرد...
(ببخشید که طولانی شد،دلم تو این موارد خیلی پره!!!!)

ناشناس گفت...

ببخشید شما چه مدرسه ای درس می دید؟؟این فضا ها و کلاس ها و بچه ها خیلی شبیه مدرسه ی ماست!:)

احسان گفت...

سلام. خوبي؟
اين همه حرف رو شما چطوري حفظ كردين كه بعد بياين بريزين تو وبلاگ؟

منجوق گفت...

قابل توجه فرزندان كوروش و داريوش:
http://monjoogh.blogspot.com/2010/02/blog-post_27.html

ناشناس گفت...

سلام خانم چپ کوک چرا اینقدر زود شاگرد هاتون یادتون می ره من شاگرد شما بودم الان هم اول دبیرستانم اینجا رو اتفاقی پیدا کردم وقتی نظرات رو خوندم چشمم به یه اسم آشنا افتاد اسم یه هم کلاسی قدیمی ... و اون موقع بود که اطمینان پیدا خودتونین
اسمم رو نمیذارم تا حدس بزنین کی هستم؟

ناشناس گفت...

من فكر كنم ایمیل هایی كه به هات میل شما می فرستم به عنوان اسپم شناخته می شن! می شه لطفا یه نگاهی به بالك تون بكنید. ممنونم و عذر می خوام!

chapkook گفت...

فائزه جان هر دو ايميلت را پيدا كردم. قاطي ايميل‌هاي قلابي بود. بايد فرصت بدي تا جواب بدم.

ميچكاكلي گفت...

چه زود زنگ خورد!

ناشناس گفت...

چرا جواب نمیدین نکنه منو یادتون رفته

chapkook گفت...

ناشناس جان سلام
والا من سالي پنجاه -شصت تا شاگرد دارم. چطور انتظار داري از روي يه پيغام بي نام نشون كشف كنم كدومشوني ؟

:)
تازه حساب پير شدنم رو هم بكن

chapkook گفت...

ناشناس جان سلام
والا من سالي پنجاه -شصت تا شاگرد دارم. چطور انتظار داري از روي يه پيغام بي نام نشون كشف كنم كدومشوني ؟

:)
تازه حساب پير شدنم رو هم بكن

موش کور گفت...

این نوجوان های مورد بحث حدودا چند سالشون هستش؟

موش کور گفت...

راستی می دونم این فعلا ربطی به موضوع این پست نداره اما مدتی هست که فکر می کنم باید کلاسی تحت عنوان "مناظره" از همون دوران ابتدایی تا دوران پیش دانشگاهی در مدارس ما گذاشته بشه. فکر می کنم نه تنها خلاقیت ذهنی رو تشویق می کنه بلکه ساختار فکری منظم، قدرت تحلیل، بالا بردن اعتماد به نفس و از همه مهم تر یاد گرفتن احترام گذاشتن به مخالف رو میشه درش کاملا تقویت کرد. می تونه به تناسب هر مقطع تحصیلی سطح موضوعات تغییر کنه و کلاس به گروه های چند نفره تقسیم شه که هر بار دو گروه روی یک تئوری کار کنند و یکی به عنوان مدافع و یکی به عنوان مخالف با هم پای بحث بشینن. دارم همین طور روی جزئیاتش فکر می کنم. البته من که این کاره نیستم.فقط فکر می کنم.

chapkook گفت...

براي موش كور
سلام موش كور عزيز
چهار سال پيش من براي بچه‌ةاي نوجوان عضو يونيسف يك كارگاه چهار روزه مناظره عمومي برگزار كردم. بسيار نتيجه كار رضايت ‌بخش بود. متاسفانه هر سال به مدارس پيشنهاد كارگاه چهار روزه رو كردم اما هيچ سالي مورد استقبال قرار نگرفت. البته من بازارياب افتضاحي هستم. اگر مركز آموزشي فرهنگي مي‌شناسيد كه مايله براي نوجوان‌ها كارگاه رو برگزار كنه خبرم كنيد.
كارگاه هاي مناظره بخشي از فاليت‌هاي آموزشي خلاقه كه سه هدف بالا بردن توان خوب شنيدن، بالا بردن قدرت سخنوري و يادگيري روش‌هاي منظقي بحث مثل استفاده از برهان خلف، استنتاج و ... رو آموزش مي‌ده.

ناشناس گفت...

تو همون مدرسه بودم که سره کوهه کلاس 3.1 هم بودم اول اسمم هم ن داره اول فامیلی هم ز اگه از شاگرد های اول دبیرستانتون تو همون مدرسه سوال کنین منو می شناسن ولی گفتم که دیگه اونجا نیستم ولی خیلی دلم برای اون کلاس هایی که 4شنبه ها با شما داشتم تنگ شده

ناشناس گفت...

چپ کوک جان نمی شناسم. راستش من اصلا با اینجور فضاها ارتباط ندارم. متاسفانه.

ناشناس گفت...

حرفاشون جالبه...!خیلی...!

X گفت...

نکته ی اول این که بحث عجیب و بسیار جالبی بود.
نکته ی دوم حافظه ی شماست که این حجم از مکالمات رو به خاطر سپرده! -البته با این فرض که ضبط نشده باشن- (;

chapkook گفت...

براي شاگرد قديمي
چطوري نگين؟ درست گفتم يا؟ مي‌دوني كه من شما رو به فاميل نمي‌شناسم

ناشناس گفت...

ای وای نگین چیه بزارین بگم نشاط هستم
یادتون اومد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از اول دبیرستانیاتون بپرسید منو یادشونه

chapkook گفت...

:)))
سلام نشاط .
شنيدم رفتي خرد. تو خرد هم چرت مي‌زني يا نه ؟
شوخي كردم. خوبم يادمه
در ضمن من تابستون خارج از مدرسه كلاس‌هاي نوشتار خلاق دبيريستاني‌هام برقراره. اگه خواستي بياي يه ايميل به من بزن.

نشاط گفت...

اره تو خرد هم سرکلاس های دینی یا خوابم یا دارم معلم بیچاره رو با شیطنت هام زجر میدم:)
خیلی خوبه منو یادتون
از وقتی که رفتم اونجا به چیز رو از دست دادم کلاس های نوشتار خلاق کلاس هایی که واقعا دوستشون داشته باشم و چیزهای جدید توشون یاد بگیرم
ولی در هر حال چه کنم دیگه...
به بچه ها سلام برسونین

ناشناس گفت...

منم دلم واسه کلاس نوشتار خلاق تنگ شده!!:( :((

نادان کل(شقایق) گفت...

منم همینطور. دلم برای کلاساتون تنگ نشده ولی همچین تجربه وکلاسی و معلمی مثله شمارو خیلی دوست داشتم وبازم کلی این شکل کلاسا و معلم هایی رومی خوام تجربه کنم.یاد اون روزی که فقط 3 نفر موضوع جنگ رو نوشته بودیم افتادم و قرار شد بچه هایی که سختشونه از کلاس برن و فوقش تو کتاب خونه بمونن و یه حرفی که امسال هی بیشتر بهش می رسم و زدین.اتحاد این شکلی خوب نیست.

مروارید گفت...

سلام!
میاین متن جدیدمو بخونین؟!