۲۱ تیر ۱۳۸۹

بي‌عنوان

آقاي عزيز
از آخرين باري كه برايتان نامه نوشتم سال‌ها مي‌گذرد. نمي‌دانم هنوز نامه‌هاي قبليم را داريد يا نه؟ نمي‌دانم هنوز وقتي نامه‌اي از من دريافت مي‌كنيد شيفتگي شيداگونه شما به زندگي انگشتان كشيده‌تان را مي‌لرزاند يا نه، نمي‌دانم هنوز گوشه دلتان جايي براي من هست يا نه اما با تمام اين دلهره‌ها برايتان نوشتم. مي‌دانيد از آن روزهاي پر تپش گذشته سال‌ها مي‌گذرد، از آن سالها كه من وحشيانه دست‌هايم را باز مي‌كردم و مي‌دويدم و هيچ نگران نبودم دستان رقصانم سيلي محكمي بر صورت رهگذري بزند كه گوشه‌اي به تماشاي ديوانگي من ايستاده. از آن سالها كه مي‌توانستم از كنار هر كسي و هر چيزي براي رسيدن به خواسته‌ام بگذرم. از آن روزها كه برايم يك فنجان قهوه داغ مي‌آورديد؛ دوهزار متر بالاتر از شهر دودگرفته تهران، جايي ميان ابر و مه با فنجاني قهوه مي‌ايستاديد و من بي‌آنكه دل‌نگران سنگيني حضورتان در خلوتم باشم يك فنجان قهوه داغ را مزه مزه مي‌كردم. از آن روزها، سالها مي‌گذرد. حالا من زني شده‌ام آرام كه با دامني سفيد درون ننوي كرباسيش زير درخت گردو لم مي‌دهد و طعم گس عشق‌هاي گذشته را مزه مي‌كند. حالا زني شده‌ام خوب، آقاي عزيز. زني كه هر روز حال پيرزن دلشكسته‌اي را غرورش اجازه نمي‌دهد بگويد دنيا به او جفا كرده مي‌پرسد. من زن خوبي شده‌ام آقاي عزيز. همسري وفادار، دوستي صادق. شهروندي متعهد، انسان‌دوست، با اخلاق! مي‌گويند، ديگران مي‌گويند عاشق دختران كوچكي هستم كه پيش چشمم كودكي‌شان رنگ مي‌بازد. آنها بزرگ مي‌شوند و من صداي قلب‌هاي كوچكشان را مي‌شنوم كه بي‌صبرانه به استقبال عشق‌هاي آينده مي‌روند. من مثل يك انسان خوب، انبوهي از آموزه‌هاي خوب را جايي در دهليزهاي قلبشان پنهان مي‌كنم و با دلهره از خودم مي‌پرسم آيا روزي ميراث آموزه‌هاي كوچك مرا در دهليزهاي زنده پرتپش ديگري پنهان خواهند كرد. مي‌بينيد؟ به چارچوب بايد‌هاي انسان خوب معتاد شده‌ام بي‌آنكه به آن ايمان داشته باشم. من به تصوير زن خوبي كه ديگران دوستش دارند و مي‌پندارند او عاشق است معتاد شده‌ام.
كجا اشتباه رفتم آقاي عزيز. كجا راه بايد‌ها و نبايدها از پر‌كشيدن‌هاي وحشيانه‌هاي دلم دور شد؟ من پاي همه امضاهايم ايستاده‌ام. پاي همه قول‌هايم. پاي همه حرف‌هايم. من پاي همه چيز ايستاده‌ام جز خودِ خود زندگي. گاهي فكر مي‌كنم از اينكه در مسير باريك و خاكي كوهستان به هر كه از روبه‌رو مي‌آيد لبخند بزنم و بگويم خسته نباشيد خسته شده‌ام. گاهي فكر مي‌كنم از شمردن چشمه‌هاي كوچك بهاري كه ناگهان از دل خاك سربرون مي‌آورند خسته شده‌ام. از لرزيدن دلم براي تشنگي درخت‌ها خسته شده‌ام. دلم مي‌خواهد كفش‌هايم را بكنم، روي زمين خاكي بدوم. بگذارم دامنم به دويدن من به پرواز درآيد و جايي در ارتفاعات خشك و خشن كوهستان‌هاي پير البرز رو به دره‌هاي سبز هوس انگيز بايستم. دستانم را باز كنم. به وسوسه آزادي بگويم "باش"...و خودم را از ارتفاعي بس بلند رها كنم.

۱۰ نظر:

یگانه گفت...

خوب بود. قشنگ بود یا که نه تلخ بود. چه بگویم؟ حرف خاصی نیست. به امید دیدار

ناشناس گفت...

دلم نمی خواهد الکی حرف بزنم:
قشنگ بود
قشنگ بود
قشنگ نبود
قشنگ بود
قشنگ نبود.
آخرش را برای این می گویم قشنگ نبود، که هیچ ربط منطقی (یا غیرمنطقی) با قشنگ بود های اولش نداشت.

chapkook گفت...

عسل عزيز
نوشته‌ت به دستم رسيد. هر دو نوشته. ممنون از اينكه افكارت رو با من قسمت كردي. به چنين كمكي احتياج داشتم. خوب و خوش باشي

لاله گفت...

حس مي كنم در راهي افتاده ام كه چند سال ديگر من هم بايد چنين نامه اي بنويسم چون در چنين وضعيتي هستم. از خودم و انتخاب هايم و آينده م مي ترسم. نگرانم. و مدام از خودم مي پرسم چه راه ديگري براي زندگي هست؟ كدام را بايد انتخاب كنم كه وقتي به پنجاه رسيدم(اگر رسيدم) پشت سرم را نگاه كنم و نفسي از آسودگي بكشم و نه از حسرت

سه شنبه گفت...

سلام خانم چپ كوك ! اين گونه متن ها ذهنم را مغشوش مي كند و حس گنگي كه نمي توانم توصيفش كنم . فقط مي خوانم وبه قول خودتان مثل يك فنجان قهوه داغ مزه مزه اش مي كنم .

درخت ابدی گفت...

این نامه خیلی بیشتر از بیان فکر یا احساسه. نمی شه مرزی بینش گذاشت. انگار عصاره ی دریافت هاییه که تا حالا وجود داشته، به اضافه ی دلهره ی وجودی که مدام شک و ایمانش به هم تبدیل می شه، و حتا بود و نبودش. این حالت شاید مالِ نگاهیه که مدام مسئولانه فکر کرده. شاید راهش احیای همون چرخ زدن های لذت بخشِ کودکانه باشه. نمی دونم. اما یاد سطرهای بی نظیر پسوا می افتم که می گه: "روشن است که خسته ام/ زیرا آدمیان جایی باید خسته شوند."

علی تجدد گفت...

بعد از مدتها که خبری نشد از شما آمدم دیدم خانه عوض کردید و من خبر نداشتم . این نامه دلم را تکانی داد و دلشوره واینها با خودش آورد ..

مروارید گفت...

به نام او
سلام!
جالبه برام. بعضی از یادداشت هاتونو که می خونم، جاهایی که گذشته رو گفتید و با الان مقایسه می کنید، می بینم که من الان در گذشته های شما قرار دارم و شبیه شمام. و یه جاهایی هم به الانتون دارم می رسم.
نوشته تونو دوست داشتم اما یه جاهاییش تلخ بود. نمی دونم چرا توی یادداشت هاتون (بعضی یادداشت هاتون) یه تلخی ای رو جا می دید. انگار که دارید تسلیم می شید. شاید گفتنش راحت باشه و عمل کردن بهش سخت، اما من می گم. چون 7 ساله می شناسمتون. شما کسی بودید که توی ذهن و زندگی خیلی ها تغییر ایجاد کردید. پس نباید این حرف های تلخ رو بزنید. چون آدمی هستید که توانایی و مهم تر از اون جرأت ایجاد تغییر رو دارید. باید خودتونو جدا حساب کنید از کسایی که همه ش تلخ می نویسن و حس می کنن خوبی ها رفته و الان به یه اجبار رسیدن.
چپ کوکی که من می شناختم اینطوری نبود. و نمی خوام اینطوری بمونه. من چپ کوک خودمو می خوام. چپ کوک شاد و پرانرژی دوم راهنمایی که الانِ منو ساخته.
«باشید» و مثل قبل باشید... (از ته دلم گفتم)

ناشناس گفت...

ای بابا مروارید خانوم زندگی که همش شادی نیست. گاهی وقتا سخته گاهی تلخه گاهی هر دو با هم.
هر آدمی حق داره که گاهی غمگین باشه گاهی خسته. نمیشه که آدم خودش رو یخاطر دیگران پشت ماسک پنهان کنه تا دیگران رو دچار توهم زندگی رویایی سراسر شادی کنه.
زندگی مخلوطی از همه احساسات خوب و ناراحت کننده است. گر چه که آدم باید سعی کنه که کمتر دستخوش تغییرات روحی روانی بشه ولی نادیده گرفتن این احساسات منفی هم تعادل روحی آدم رو بهم میزنه و آدم رو یک روزی میشکنه.
حتی بیوریتمولوژی هم اینو تایید میکنه.
بهتره بجای اینکه از چپ کوک بخواهین هر جور که شما میخواین باشه بذارین هر جور که هست باشه تا بدون دغدغه از اینکه باید اسطوره اخلاق و رفتار واسه شما باشه بتونه راحت تر با شرایط خودش دست و پنجه نرم کنه. مطمئن باشین کسی که تا این حد پر انرژی و شاد بوده باز هم راهش رو برای بیرون اومدن از چالش زندگی پیدا میکنه بشرطی که زیر نگاه نگران و قضاوت کننده دیگران قرار نگیره و مجبور نباشه صلیب مقاومت و استواری رو روی دوشش بکشه و با همون هم تصلیب بشه. .با احترام عسل

مروارید گفت...

به نام او
به عسل جان:
ممنونم که نظر طولانی منو خوندید و بهش توجه کردید. شاید حق با شما باشه. یعنی یه جورایی حرفاتون برام خوب و جالب بود. اما من به چپ کوک جان امر نکردم، تصلیبش هم نکردم. نخواستم که فیلم بازی کنه و در ظاهر شاد باشه و در درون ناراحت. نه، من اصلاً اینا رو نمی خوام. اگه بهش گفتم چپ کوک خودمو می خوام، نخواستم که برام فیلم بازی کنه. اگه گفتم مثل قبل باشه، دلم می خواست واقعا مثل قبل باشه نه اینکه ادا دربیاره و صلیب مقاومت و استواری رو روی دوشش بکشه. این حرفایی که من زدم برای این نبود که چپ کوک رو مجبور کنم همونی باشه که من می خوام. فقط یه یادآوری براش بود به زبون خودم. چپ کوک جان به مدل حرف زدن من آشناست.
بازم ممنونم از توجه و تلنگرتون. واقعا یه جاهاییش برام خیلی خوب بود.