پیش از غروب پر کشید. همه میدانستند چنین خواهد شد. زیر پنجرهای که جانش خاموش شد ایستادند و خواندند آنچه او بر قلبها به خون، به عشق، به درد نوشتهبود. زمین بغض کرد و آسمان آنطور که او زمزمه کردهبود و آنطور که عاشقانش خواستند بارید. بر خشکی، بر سردی، بر یاس بارید. چنان به اشک بارید که بر تن ایستاده به مهر قلههای شهر، بر هزارتوی کوی و برزنش و بر قاب میلیونها پنجرهاش آب روان شد. و همه پلیدیها را شست و همه کدورتها را برد.
جنازهاش را هفت شبانهروز بر بلندای البرز گذاشتند. مردم پارچههای سیاه را بر سر در خانههایشان بیرق کردند و صدایش را، جانش را در خانههایشان مهمان کردند. غروب ربنایش از همه بلندگوهای شهر بلند شد و آفتاب که سر به تو گذاشت پشت هر پنجره، بر طارمی هر ایوانی شمعی روشن شد. نه تنها به یادش، که به وامداریاش. همه آنها که عشقشان را به آواز او پر و بال دادند، همه آنها که غمشان را با نوای او گریستند، آنها که لبهای تشنه را به ربنای او دوباره به زندگی خواندند، آنها که امید سپیدی را با او در دلشان سبز نگه داشتند، و آنها که تفنگشان را به ندای او زمین گذاشتند. هفت شبانهروز مردم به یادش به البرز چشم دوختند و شبها شمعی افروختند و هر شب به یاد آوردند آن دلهای خسته عاشقی را که زمانه یاریشان نکرد یا مردمانش ندانستند، ندانستند که قدر بدانند و آنها را بسان مرده امروزشان بر بلندای البرز تکریم کنند. و چنین شد که پشت پنجرهها به یاد آن نویسندهای که در غربت مرد، آن شاعری که در ظلمت دست از زندگی شست، آن جانی که برای خاک به خون غلتید، آن صدایی که پشت نردهها جا ماند شمعها روشن شد. چنان شمع روشن شد که چراغهای نئونی مصنوعی شهر بر بودنشان شرمشان آمد.
جنازهاش را بعد از هفت شب و هفت روز وداع در آرامش و چنان که باید در کنار مردی که جان زبان را زنده کرد به خاک سپردند. وقت به خاک سپاریاش کرکرهها پایین بود. مردم بر بامهایشان به احترام او ایستادند و به یاد آوردند همه قلبهایی که وجدان یک سرزمین بود و هست.
این خواب مردم شهر بود در شبی که او زمین را ترک گفت. شبی که آسمان تا صبح غرید، صبحش سرما بر خانهها خزید و خزان، آخرین خزان قرنی که با کودتایی سرد آمدهبود آغاز شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر