ده سال پیش که به ایران برگشتم ایده رمان بازگشت ماهیهای پرنده را پس ذهنم داشتم. ایدهای برای یک داستان بلند حداکثر هشتاد صفحهای. تورم سالهای هشتاد و نه تا نود و یک عملا اندک پسانداز قبل از سفرمان به انگلیس را هیچ کردهبود. نه محل سکونت درست و حسابی داشتیم و نه کار درست و درمانی. من نوشتن رمان را در یک زیرزمین نمور شروع کردم. زیرزمینی دوده زده با دیوارهای آماسیده که با چند پنجره به حیاط دلانگیز کوچکی باز میشد. به ایران که برمیگردی تا مدتی به اندازه سوغاتهای خارجی برای دیگران هوسانگیز و خواستنی هستی. همان مدارسی که پیش از رفتن برایم تره هم خرد نمیکردند یکی پس از دیگری سراغم میفرستادند با پیغامهای کم و بیش مشترک. برای ما کار کن، آن هم تمام وقت، با سمت مدیریت. پیشنهادهای هوسانگیزشان از این بابت نبود که فکر میکردند «خارج» مهارتی به مهارتهای آموزشی من اضافه کرده، قضیه این بود که یک معلم خارج رفته و برگشته و صاحب کتاب و کم و بیش جا افتاده را خوب میشد در بازار داغ آموزش به والدین فروخت. وسوسه شدم اما نرفتم. برای آب باریکهای یکی از مدارس را که به گمانم مدیرش تا حدی میفهمید چه میگویم را موقتا نگه داشتم تا بتوانم سر پا بایستم و به باقی مدارس دو جمله تحویل دادم. به پولدارها درس نمیدهم. برای پولدارها کار نمیکنم. قبل از آمدن به این نتیجه رسیده بودم که مسیر هنرمند از وفاداری به حقیقت میگذرد. اگر چه همه حقیقت نمیتواند به تسخیر دیدگاه واحدی درآید اما برای رسیدن به هر وجهی از حقیقت هنرمند نیاز دارد مسیر زندگیاش را تا حد امکان از همه آن منافعی که میتواند جسارت انتقاد را از او بگیرد جدا کند.
مسئله دومی را هم پیش از آمدن با خودم حل کردم. من مدافع آزادی و عدالت بودم. پذیرفتم به عنوان یک فرد برای تحقق هیچکدامشان کار چندانی نمیتوانم بکنم. اما میتوانستم به عنوان یک فرد از هر کاری که به کم شدن آزادی یا افزایش بیعدالتی دامن میزد پرهیز کنم. در نگاهم تدریس در مدارس غیرانتفاعی به بیعدالتی دامن میزد. تصمیم گرفتم کنار بگذارمش و راه دیگری برای امرار معاش پیدا کنم.
داستان بلندم کمکم هیولا شد. نوشتنش پنج سال طول کشید. رمانی - در آخرین ادیتش- صد و پنجاه هزار کلمهای که سیزده بار بازنویسی شد. نمیدانم چند هزار کلمه نوشتم اما حساب سر انگشتیام میگوید لااقل هفتصد هزار کلمه برای آن عصاره صد و پنجاه هزار کلمهای باید نوشتهباشم. طولانی شدن نوشتنش دلایلی داشت. روزها مینوشتم و عصرها درس میدادم. خستگی، آخر هفتهها مرا از پا در میآورد. هیچ فرصت استراحتی نبود. هیچ فرصت معاشرتی نبود. حتی در حد دیدن یک فیلم دستهجمعی یا کافهنشینی یک ساعته. بخش تحقیقات رمان هم بود. تقریبا همه روزنامههای سال شصت و دو تا شصت و هفت را در کتابخانه ملی ورق زدم. برای انتخاب عملیات جنگی داستان که شاید به چشم هم نمیآید ساعتها وقت گذاشتم و عملیاتها را خواندم. پیدا کردن اطلاعات مربوط به بمبارانها مصیبت بود. میخواستم اطلاعات تاریخی که در داستان میدهم با روز و گاهی ساعتش دقیق باشد. بعضی از شخصیتهای اصلیام را اصلا نمیشناختم. در خانواده من نه سرباز جنگی داشتیم، نه اسیر و نه مجروح. لازم بود دنیای این آدمها را کشف کنم. علاوه بر اینها طراحی کارگاههای تدریس عصرها هم بود. همهشان را خودم طراحی کردم. مطالعاتشان را شروع کردم. همه چیز از هیچ ساخته شد و بزرگترین انرژی من در این مسیر همین جادوی خلق از هیچ بود. جادویی که دو بازیگر داشت من و همسرم و خط قرمزهایمان، خط قرمزهای جدیمان. کتاب که تمام شد انگار تازه یادم افتاد کجا زندگی میکنم. اطمینان نداشتم مجوز بگیرد. حاضر نبودم یک واو از آن خط بزنم. کلمه به کلمهاش را حفظ بودم و کلمه به کلمهاش جان من بود. از جان مایه گذاشته بودم. مدتی سرگردان با این و آن مشورت کردم در نهایت به این نتیجه رسیدم که قضاوت نکنم و بگذارم ببینم چه میشود. کتاب را بیست دی نود و شش زیر بغل زدم، بردم نشر و گفتم چیزی آوردهام که در ادبیات امروزمان وزن دارد. حرفم به مذاق دوستان خوش نیامد. من نه فروتنی بیسبب دارم و نه بزرگبینی بیسبب. هر دو را مصداق دروغ میدانم. آنچه گفتم باورم بود و هنوز هم باور دارم.
تنها چیزی که به مخیلهام نمیرسید این بود که ناشر کتاب را رد کند. آن هم نه یک نشر، ناشرها یکی پس از دیگری کتاب را پس میفرستادند. یکی هر هفته حواله میداد به هفته بعد میگفت بازار خراب است، یکی میگفت حجمش زیاد است نصفش کن کتاب گران تمام میشود و کسی نمیخرد، یکی پیغام داد که ممیزمان گفته نویسندهاش اول برود چند کارگاه داستاننویسی ببیند داستان چیست، یکی گفت حیف که خرده روایت ندارد. یکی مظنه شبکه اجتماعیایم را میگرفت ببیند چند جلد میتوانم بفروشم، یکی مستقیم همین را پرسید. یکی همان دم در سر کج کرد که کتاب ناآشنا قبول نمیکنم، آن هم بعد از آنکه دو ساعت یک لنگه پا منتظرش ایستادهبودم. یکی هم میگفت بیخود میدوی، پدرخوانده رد کرده، کارت تمام است. بریده بودم. از چند نفر خواستم رمان را بخوانند و نظر بدهند، اگر آنقدر کارم بد بود اصلا برای چه داشتم مینوشتم. یکی نخواند، آن یکی آنقدر طولش داد که دیگر برایم مهم نبود چه میگوید. اعتماد به نفسم پاک از دست رفت. دوسال از این ناشر به آن ناشر فرم پر میکردم و نمینوشتم. من شده بودم نویسندهای با یک مخاطب؛ همسرم که خوانده بود و میگفت بنویس. اما نمیتوانستم. بالاخره معجزه شد. دوستی را بعد پانزده سال در خیابان دیدم. نیاز نبود بپرسد حالم چطور است. رنگ رخسار خبر میداد .. قضیه حل شد. آنقدر له شدهبودم که توان فشار روانی انتظار جواب ارشاد را نداشتم. مجموعه داستان قبلیام مدتها در ارشاد ماندهبود. یک بار مشروط شدهبود. بار دوم رد شدهبود. رفته بودم و آمده بودم و مذاکره و گفتگو و بالاخره قضیه را حل کرده بودیم. مجوز صادر شدهبود و تازه ناشر درآمده بود که پولش را ندارم چاپ کنم. چرخه چانهزنی با ناشر دوباره شروع شد. دوباره ارشاد، دوباره اصلاحات. هر خط روی هر کلمه مثل خاموش کردن یک سیگار داغ بر بدن زیر شکنجه است. باید نویسنده باشید تا بفهمید من چه میگویم.
رمان مجوز گرفت، چاپ شد و من نفس راحتی کشیدم. احساس کردم وجود دارم. آنجا، لابهلای خطوط کتابی که پنج سال از بهترین سالهای عمرم را خوردهبود. کتاب ده روز مانده به شروع اولین موج کرونا بیرون آمد، و یک سال را در کرونا گذراند. با چهار چاپ و معادل یک چاپ هم فروش کتاب الکترونیک، مجموعا نزدیک به دو هزار نسخه. دوستانی پشتیانیام کردند، خوانندگان ندیدهای برایم نوشتند و دلگرمی دادند. اما صنعت کتاب از رمق افتاده و ورشکسته -هم فکری و هم مالی- توان حمایت کتاب را نداشت. هر چه بود تلاشهای فردی بود و بس.
راستش در این یکسال که شاید بیشتر سر و شکل یک نویسنده را پیدا کردهام گاهگاهی آدمها در مورد نویسنده شدن از من میپرسند. هر کسی از من در این مورد پرسیده اول قصه نوشتن یک رمان را برایش تعریف کردهام که البته ممکن است عمومیت هم نداشته باشد و کار بسیار سادهتر از آنی باشد که من تجربهاش کردم و بعد رفتهام سراغ آخر قصه که به نظرم کمتر شخصیست و میشود تا حد زیادی آن را قاعده کار دانست. گفتهام اگر هر روز بنویسی و خوب بنویسی نوشتن یک رمان دویست و پنجاه صفحهای دوسال کار تمام وقت میبرد. اگر خوش اقبال باشی و کارت خوب باشد و ناشر و ارشاد گیری ندهند کتابت یک سال را هم در مسیر انتشار خواهد گذراند. درآمد تو از هر چاپ کتاب معادل ده تا پانزده درصد پشت جلد ضرب در تیراژ است. برای یک کتاب پنجاه هزار تومانی در تیراژ هزار جلد و درصد سیزده این عدد میشود شش و نیم میلیون تومان. سه سال و نیم کار تماموقتت را شش و نیم میفروشی، قمار مشهور شدن و نشدنش هم البته هست. تا به امروز نشده عدد و رقم را به کسی بگویم و بعد بگوید باشد هستم. دیوانگیست. این توضیح را از آن جهت نمیدهم که دیگران را بترسانم. اما مسئله اینجاست که اگر کسی با منطق نظام امروز بخواهد زندگی کند نمیتواند نویسنده شود یا لااقل نمیتواند نویسنده بماند. آقای فوتبالیست به نویسنده میگوید بیکار، من میگویم دیوانه. در دنیای امروز کسی که برای پول کار نمیکند، پول در نمیآورد، آن هم با این حجم کار و فشار روانی و ویرانی درونی ایراد جدی دارد. در این کادربندی آدمها و نرمال و غیرنرمال کردنشان، غیرنرمال است، هنجارشکن است. حالا هر کس به فراخور توان فهم این دیوانگی واژهای برایش انتخاب میکند. یکی میگوید بیکار، یکی میگوید قلم به دست مزدور چون نمیتواند تصور کند کسی بی مزدوری زنده بماند، یکی میگوید آنارشیست، یکی میگوید چپ، یکی میگوید خائن، بیمار، برج عاجنشین، شکمسیر غرغرو.
راستش وقتی یکی از دوستانم بریده خندوانه را فرستاد و دیدم چندان ناراحت نشدم. این حرفها برای خیلی از هنرمندان آشناست. وقتی شرکت مهندسی را به قصد کار فرهنگی و نوشتن ترک کردم رئیسم معتقد بود ته تهش شبیه معروفترین شاعر یا نویسندهمان که شوم، چیزی بیشتر از یک تریاکی که حرفش تاثیری بر کسی ندارد نمی شوم. کمتر پیش آمده به مطب پزشکی مراجعه کنم و بعد از دیدن شغلم بالای پرونده نگفته باشد «یه دونه از کتابات رو بیار ببینیم چی نوشتی»، یا اطرافیانم پیغام ندادهباشند که «یکی داری بدی من بخونم» یک بار با روانپزشکی در مورد مواجهه با خشم ناشی از خودسانسوری حرف میزدم، وسط صحبتمان بیهوا پرسید: «وقتی مینویسی چی میزنی که این مدلی فاز میده.» مدیر مدرسهام معتقد بود بهتر است جای روزها، شبها قبل از خواب بنویسم چون دخترش هم هرشب همی کار را میکند، دفتر خاطراتش را مینویسد. آدمهای زیادی با حسرت به من گفتهاند «چقدر خوب که یه سرگرمی داری حوصلهت سر نمیره». اینها بخشی از خاطرات هر هنرمندیست همانطور که آنهایی که با شور و شوق تشویق میکنند، خسته نباشید میگویند و منتظر کار بعدی میمانند هم بخشی از خاطرات هر هنرمندی هستند.
من بخشی از واکنشهای آزاردهنده را به حساب بیسوادی میگذارم. در این بیسوادی همه سهم دارند. هم سیاستگذاران و مدیران کشور که اغلب اگر بیسواد نباشند، بیدرایتند. هم خود افراد که تلاشی برای آموزش خودشان نمیکنند. فکر میکنم لااقل طبقه متوسط شهری دسترسی به آموزش فردی دارد و اگر نمیخواند سهم مسئولیت فردیاش در این اهمال کم نیست. با این حال زخم رفتار از سر ناآگاهی برایم قابل تحمل است. چیزی که در این صحبتها دردناک میشود بستر نامریی چنین رفتارهاییست که اغلب مغفول میماند. نظام سیاسی-اقتصادی امروز جهان از کار و کار ارزشمند تعریفی میدهد که در نهایت به چنین نقطهای هم ختم میشود. ما در نظام معناییای گیر افتادهایم که ارزش کار با پولساز بودنش سنجیده میشود. کار ارزشمند کاریست که پول میسازد. ارزش کار ربطی به تولید، به بهبود زندگی جمعی، به خلق عنصری نو، به افزایش وزن زیبایی، به کاهش درد، به افزایش امکان فهم دیگری، افزایش پتانسل صلح و مهمتر از همه به اضافه کردن بار معنایی جدیدی به جهان زیستی انسانها ندارد. این نظام فلسفهاش را هم به پوپولیستیترین شکل ممکن میسازد؛ میگوید همه کتابهایی که میتوانست معنایی خلق کند پیش از این نوشته شدهاند. اما جهان همواره در تغییر است و در این تغییر معنایی تازه میطلبد، اینست که باسن فلان خواننده، سینههای این یکی یا کله آن یکی که زیر توپ میزند معناسازهای جدید دنیای گند جدیدمان میشود. معناسازها قهرمان میشوند، وقتشان طلا میشود و نفسکشیدنشان روی این کره خاکی میشود « کار».
راستش من سالهاست فوتبال نگاه نمیکنم. نه به این دلیل که مفرح نیست، به این دلیل که به میلیونها میلیون دلاری که بابت این سرگرمی جابهجا میشود معترضم. به سفیدنمایی و ساختن تحلیلهایی که فوتبال را ضرورت زندگی جمعی تعریف میکند، آنرا به کلیدواژههای زندگی دموکراتیک پیوند میدهد و به این ترتیب غیرمستقیم جابهجایی این ثروت عظیم را در صنعت بیتولید فوتبال موجه میسازد معترضم. به تبلیغ برایش معترضم. و معتقدم اگر به چیزی معترضم نباید در منافع آن شریک باشم. اگر به فساد سیستمی معترضم، اگر به قانونی معترضم باید از هر گونه بازی منتفع شونده در زمین آن سیستم پرهیز کنم، در غیر آن صورت شریک منافعم و نفعبرندههای خرد پیادهنظامهای حفظ همان سیستماند. فوتبال نمیبینم. در بورس سرمایهگذاری نمیکنم، و آن چهار تا اسکناس ته جیبم را تا حد امکان صرف خرید اشکال مختلف انقیاد تنم نمیکنم از لوازم آرایش و لباسهای مد روز گرفته تا مانتو و روسری.
میدانم اینها دیوانگی به نظر میآید. میدانم نه فوتبال ندیدن من به باشگاهی لطمه میزند و نه رژلب نخریدنم به گردش سرمایه در حوزه وسایل انقیاد تن ضربهای وارد میکند. اما با این کار من خودم را آزاد نگه میدارم و راستش فکر میکنم اگر راه نجاتی برای این کثافتخانهای که به نام تمدن انسانی ساختهایم وجود داشته باشد از مسیر همین پرهیزهای دیوانهوار میگذرد. پرهیزهایی که از پرهیزکنندگانش آدمهای پاکباخته میسازد که میتوانند بیترس حرفشان را بزنند حتی اگر همه تخممرغها و گوجههای گندیده دنیا برای پرتاب به سویشان آماده باشند. اینها که میگویم وهم نیست. سندش وحشت همیشگی قدرت است از هنرمندی که قابل معامله نباشد. جنس قدرتش هم راستش مهم نیست. یکی با پنبه سر میبرد، یکی تیغ گیوتینش را هر روز در ملاء عام تیز میکند، آن یکی از لمپنها ستارههای کاغذی میسازد، بادشان میکند میفرستد هوا و ما را هم با یک بستنی قیفی مینشاند به تماشایشان مبادا به جای دیگری نظری بیندازیم و به ارزش بادکردههای کاغذی شک کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر