ژان باروا رمانیست نوشته روژه مارتن دوگار فرانسوی. رمان در طی روایتی که زندگی ژان باروا از کودکی تا مرگ او را در برمیگیرد به جدالهای درونی جامعه مدرن شده یا در مسیر مدرن شدن فرانسه در دهههای پایانی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میپردازد. ژان که در جامعهای کاتولیکی به دنیا آمده و در مدرسه تحت تعلیمات کاتولیکی بزرگ شده، در آستانه نوجوانی شکاش به مبانی مسیحیت کاتولیکی شکل میگیرد. البته شک او ناگهانی و بی پشتوانه نیست. پدر ژان پزشک است و وقتی ژان گرفتار سل میشود در توضیح اینکه چه اتفاقی برای او افتاده و چه چیز او را تهدید میکند، شیوهای از تفکر و مواجهه با جهان را پیش روی ژان میگذارد که ردی از دنیای ماورا، سرنوشت و تقدیر در آن نیست. پدر ژان صریح و بیپرده به او میگوید بیماری را از مادرش به ارث برده و در صورتی که از خودش درست مراقبت نکند مثل مادرش میمیرد اما این جمله را نه به عنوان تهدید و از سر سنگدلی که در جهت آگاه کردن ژان بیان میکند. ”حرف از مردن نیست ژان، حرف از زنده ماندن است. تو باید خودت را نجات دهی. خودت را نجات بده!.“ و چند جمله بعد دکتر تصویری از انسان میدهد. ”تو نمیدانی… مگر نه تن انسان در نظر ما همساز و با نظم است؟ ولی آخر، این تن چیزی نیست مگر یک میدان جنگ پهناور. هزاران هزار یاخته با هم میجنگند و همدیگر را میخورند … میلیونها موجودات ریز موذی بیوقفه به ما حمله میکنند که طبیعا در میان آنها میکروب سل هم هست… موضوع ساده است: اگر تن قوی باشد حمله را به عقب میزند؛ اگر ضعیف باشد تسلیم میشود.“ و ژان تسلیم نمیشود. بدنش را آنطور که پدرش گفته قوی میکند و زنده میماند. در قصهای که پدر ژان برای ژان دوازده سیزده ساله از مرگ و زندگی و انسان میسازد، انسان محور همه چیز است. اوست که باید برای زنده ماندن بجنگد. اوست که باید خودش را نجات دهد و پدر با اطمینانی قوی او را به جسور بودن دعوت می کند ”خودت را نجات بده!“ در کلامش نه نشانهای از دلسوزی هست، نه دلگرمی بیپشتوانه، نه مظلومیت پسری که زنده ماندنش تهدید شده یا تقدیری خارج از اراده او که زندگیاش را تبدیل به تراژدی کند.
این جملات ساده در ابتدای رمان قلب داستان است. کل خط سیر داستان را میسازد. جهانبینی قهرمان داستان را شکل میدهد و حتی پیشبینی پذیر میکند کسی که ”خودت را نجات بده!“ را خط مشی زندگیاش قرار داده و آن را زندگی کرده است، در مواجهه با قصهای که نجاتبخش را کس دیگری تعریف میکند نباید به راحتی تن به باور و پذیرشش بدهد. شک ژان به مبانی مسیحیت کاتولیک در پانزده سالگی کاملا مومنانه است. در حالیکه عاشق است، حساس است، زیباییبین است و تجربهای عارفانه دارد و قلبا مجذوب ایده وجود خداوند است به مبانی مسیحیت شک میکند. شک او، شکیست که در بستر آزادی اندیشه فردی شکل میگیرد. او برای فهم جهان و جایگاه خودش در این جهان تلاش کرده و به فراخور آنچه تجربه کرده و آنطور که تحلیل کرده به باوری رسیده و حق دارد مطابق درکش از جهان زندگی کند. ژان همانطور که برای معشوقش سسیل این حق را قائل است که یک لحظه از کتاب مقدسش جدا نشود، برای خودش هم این حق را محترم میشمرد که به محتوای کتاب مقدس سسیل شک کند. اما مسئله اینجاست که اندیشهها در چارچوب یک اندیشه فردی باقی نمیمانند. اندیشهها و قصهها به فراخور آنکه چقدر ادعا میکنند روایتشان همه حقیقت را بیان میکند و در نتیجه برحقاند صاحب قدرت میشوند و سویه تاریک قدرت خودش را نشان میدهد. عقاید ژان سرکوب میشود. سسیل با رنج و اندوه و بیماری خودش اصرار دارد ژان را در همان مسیری قرار دهد که خودش حرکت میکند. مدیر کالج از ژان میخواهد افکارش را سر کلاس نیاورد. اطرافیان ژان، پدر روحانی و مادر زنش او را بیشتر در فشار قرار میدهند تا آنگونه رفتار کند که آنها میخواهند. با آنچه در ذهن او میگذرد هم چندان کاری ندارند. فقط از او میخواهند در ظاهر همان نقشی را بازی کند که یک مسیحی مومن بازی میکنند.
اما آیا عمل ما از باور ما جداست؟ چقدر میشود رفتاری را پیش گرفت که اندیشه با آن سازگاری ندارد؟ اساسا داشتن اندیشهای که به مرحله عمل نمیرسد چطور موجودیت خودش را تعریف میکند؟ چطور میتواند بگوید هست؟ و بودنش چه معنیای دارد؟ ژان به آنچه زنش، مدیر مدرسه و اطرافیانش خواستهاند تن نمیدهد. برای ژان اندیشه و عمل یکیست و نمیشود آنگونه زندگی کرد که در اندیشه به آن نقد داشت. مسئله فقط هم بیمعنی بودن اندیشهای که به عمل درنمیآید نیست. مسئله حق انتخاب شیوه زندگیست. حق متفاوت فکر کردن و متفاوت زندگی کردن است. پدر ژان پایههای فکری او را ساخته است. میلیونهای موجود موذی بیوقفه حمله میکنند… خودت را نجات بده و ژان تصمیم میگیرد اندیشهاش را، خودش را از حمله عقاید دیگران و تحمیل شیوه زندگی آنها نجات دهد.
باقی داستان روند جدال اوست. همفکرانی جمع میکند. مجلهای میزند. ژان همانطور که برای حفاظت از اندیشهاش تلاش میکند؛ مینویسد، ادلهای میآورد که چرا به قصهای که علم تعریف میکند معتقد است، اندیشه مقابل را به چالش میکشد و شکهایش را تبیین میکند، همانطور هم از حق آزادی بیان، حق انتخاب مسیر زندگی فردی محافظت میکند. اعتقاد به این حق با خودش دومینویی از باورها میآورد. باور به اینکه حیات انسانی ارزش دارد. باور به اینکه نمیشود حق حیات را به تزویر، به اشتباه، به مصلحت، به نفع منافع بزرگتر حتی منافع ملی از کسی گرفت. ژان در نظام فکریای قرار گرفته که در آن انسان در مرکز اهمیت قرار دارد. رعایت آزادی او و رعایت عدل در مورد او بر هر مصلحتی رجحان دارد. بنابراین وقتی خبردار میشود کسی در جریان یک پرونده نظامی ناعادلانه محکوم شده تا سرپوشی باشد بر اشتباهی یا فسادی در سیستم نظامی فرانسه تصمیم به پیگیری پرونده و افشاسازی میگیرد و البته دراین مسیر تنها نیست. به واسطه انتخابهایش، به واسطه بهایی که پرداخته دوستانی پیدا کرده است. دوستانی که مثل او فکر میکنند حفظ حق حیات آزادانه انسان آنقدر ارزش دارد که کسی زندگیاش را پای آن بگذارد. مسئله پرونده دریفوس قلب مجله ژان و دوستانش میشود.
ژان با مجلهاش بزرگ میشود. مجله سالهای طولانی به یکی از قطبهای آگاهیبخش جامعه تبدیل میشود. پرونده فساد سالهای طولانی کش میآید. نیروی مقاومتی که در مقابل سرپوش گذاشتن بر فسادی در سیستم نظامی کشور شکل گرفته اندیشههای پنهان جامعه فرانسه را آشکار میکند. ناسیونالیستهایی که شکوه ملی را بر عدالت و آزادی ترجیح میدهند و دم از مصلحت ملی میزنند در کنار کاتولیکها که نوع دیگری از مصلحت را میشناسند در مقابل ژان و دوستانش صف آرایی میکنند.
تلاش ژان و دوستانش پر از فراز و نشیب است. پیروز میشوند، شکست میخورند، جایگاهشان را از دست میدهند، شک میکنند، گروهی پیروشان میشوند و در نهایت ادامه میدهند. زندگی ژان و همنسلانش کم و بیش تراژیک است. نسل بعد توان تحمل آن میزان از شک و جنگیدن را ندارد. نسل بعد از ترس مواجهه با انسان آزاد که مجبور است دائم خودش را نجات دهد به دامان قصههایی برمیگردد که نجات دهنده را جای دیگری جستجو میکند. نسل بعد میخواهد نظم، یکپارچگی و سکون را به ضرب و زور به جامعه بازگرداند. نسل جدید عجله دارد جای کاخهای ویران شده توسط نسل قبل، کاخهای باشکوه جدید ببیند. یکی از این نسل تازه به ژان میگوید: ”آقا شما که منکر نیستید که کشور ما در معرض هرج و مرج حقیقیست. هرج و مرج معقول، بی شر و شور، اما همگانی و رفته رفته ویرانگر، علتش هم ناپیدا نیست: وقتی فرانسه اعتقادات سنتی خود را از دست داده است، اکثر مردم در عین حال قوه تمیز خود و لازمترین عوامل توازن را هم از دست دادهاند.“
نسل باروا اما نسل شک است. نسلی که دارد روایت جدیدی از جهان و انسان میسازد. نسلی که در این مسیر گم میشود، اشتباه میکند، سرگردان میشود. برای سوالهایش همیشه جواب ندارد و از این بابت هم نمیترسد. اینست که در پاسخ میگوید: ”اما آنچه شما هرج و مرج میخوانید همان جنب و جوش فکری هر ملتیست! اصول جزمی در اخلاق هم مانند دین نابهجاست. قانون اخلاقی چیزی جز مجموعه مصالح اجتماعی نیست و این مجموعه ذاتا گذراست چون باید برای حفظ ارزش عملی آن همزمان با جامعه متحول شود. حال این تحول میسر نمیشود مگر آنکه در جامعه خمیر مایهای که شما هرج و مرج میخوانید وجود داشته باشد، مایهای که بدون آن هیج پیشرفتی ورنمیآید.“
روژه مارتن دوگار نویسنده واقعگراییست. از ژان باروا و دوستانش قهرمانان ابدی نمیسازد. آنها را پیروز همیشگی میدان نمیکند. دوگار به ذات تعقل و شک معتقد است و میداند آنها که از مسیرهای معمول خارج میشوند و تن به تکرار مسیرهای کهنه نمیدهند چه خطراتی تهدیدشان میکند و چقدر ممکن است در مسیرشان کم بیاروند. در طول قصه، ژان و یارانش پایانبندیهای متفاوتی برای زندگیشان انتخاب میکنند. بهتر بگویم هر کدام به فراخور توان مقاومتشان در مرحلهای از مسیر کم میآورند. بعضیهاشان هم البته تا پایان معتقد به راهی که آمدهاند میمانند. اما آنچه در داستان زیباست اینست که از پا افتادن قهرمانان جامعه نو فرانسه با سوگواری و حسرت و وااسفاها همراه نمیشود. نویسنده از قهرمانان شکستخورده داستان مظلوم نمیسازد. نویسنده گرد یاس نمیپاشد. نویسنده این از پا افتادن را بخشی گریزناپذیر و ذاتی مبارزه میداند. نه تنها نویسنده که قهرمانان قصه هم میدانند ممکن است در مسیرشان برای همیشه گم شوند یا حتی به این نتیجه برسند که قصه مسیحیت انسان خوشبختتری میسازد با اینحال به مسیرشان ادامه میدهند چرا که آنچه مهم است قصهای نیست که این نسل شکاک میسازد، بلکه دفاع از حق شک کردن به درستی قصههای پیشین است، دفاع از آزادی دیگرگونه فکر کردن و رها شدن از انقیاد فکریست. ژان به نسل بعد از خودش که یا زیادی تندرو است و پیروان مسیحیت را بدون ادله میکوبد یا زیادی بزدل است و میخواهد قدرت را دوباره به کلیسا برگرداند میگوید علیرغم همه نقدهایی که به او و همفکرانش وارد است میداند که نسلهای بعد را از انقیاد فکری آزاد کرده است و خودش هم در عمل این آزادی را تاب میآورد. به هر دو گروه فکری اجازه میدهد برخلاف میلش مقالاتشان و دفاعیاتشان را در مجلهاش به چاپ برسانند.
دوگار رمان را کمی پیش از جنگ جهانی اول مینویسد. اروپا در آستانه جنگ اول حال خوبی ندارد. بروز جنگها نشانه خوبی نیستند. جنگها اغلب نشانهای از خشم نهفته، عقاید تحمل نشده، اقتصاد فروپاشیده، اختلاف طبقاتی و فسادهای فراگیرند. فرانسهای که در سال ۱۷۸۹ انقلابش را رقم میزند و سالها در مسیر عقایدی که انقلابش را ساخت فرو میافتد و برمیخیزد در آستانه ۱۹۱۲ سالی که دوگار رمان را به پایان میبرد همچنان حال خوشی ندارد اما ردی از عجز و لابه، از ناامیدی بی حد و حصر، از بیعملی و وانهادن و گریختن در داستان نیست. در عوض ستایش آدمهاییست که برای تغییر وضعیت جنگیدهاند و میجنگند. در عوض مواجهه بالغانه با این حقیقت است که رستگاری یک بسته تعریف شده نیست که کسی از جایی برای ملتی به ارمغان بیاورد. جامعه اگرچه در نظر ما همساز و با نظم است ولی آخر، این جامعه چیزی نیست مگر یک میدان جنگ پهناور. هزاران هزار عنصر با هم میجنگند و همدیگر را میخورند … میلیونها عنصر ریز موذی بیوقفه به جامعه حمله میکند اگر جامعه قوی باشد حمله را به عقب میزند؛ اگر ضعیف باشد تسلیم میشود و به گمان ژان باروا قوت جامعه را آن جنب و جوش فکری میسازد که شاید جایی در اتاقی زیرشیروانی میان جمعی جوان پرشور و جسور نطفهاش بسته میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر